قصیده شاعر ترکیه‌ای برای سردار سلیمانی؛ نمی‌توانی رودخانه را در آب خفه کنی یا آتش را بسوزانی

یکی از شاعران به نام ترکیه قصیده‌ای را در وصف شهید سلیمانی سرود.

به گزارش گروه بین الملل خبرگزاری تسنیم، حسین حیدر یکی از شاعران به نام ترکیه به مناسبت شهادت سردار سلیمانی قصیده ای سروده که از نظر خوانندگان می گذرد.

سردار سرزمین بزرگ داستان، قاسم سلیمانی

"چو ایران نباشد تن من مباد

در این بوم و بر زنده یک تن مباد"(فردوسی)

 

(تقدیم)

با نام تو آغاز میکنم ای نوربخش زهره

ای مقدس شب و روز که  من در سایه قدرت الهی  

با معصومیّت قلب سوزانم تا قطب سخن پیش رفتم

با علم به حضور تو پای در این راه می گذارم، با گوهر جاودانه عقل

شکوه و منزلتت همچو بارانی با نامت بارید و دریاها را سیراب کرد

من در جشنی آراسته به ستارگان، به سوی آسمان بی انتها قدم زدم

سیاره جادوئی به چشم یک کودک، بازیچه ای را میماند

 مردمکی که تمام جهان در آن جا گرفته، هم دوران غم را نظاره کرد

کوهها به فریاد  آیند، چرخ فلک در همهمه سرور از حرکت باز می ایستد

فریاد آنکه دل به عشق نهاده در عمق دریاها از نفس ایستاده و باز زنده شد

آنکه  گل بارانمان می کرد، از آنسوی داستانها آمد و دل به ما داد

بازوانم به وسعت آسیا باز شد

ای دوست بیا تا در اقلیم دانایی – یاهو- را در آغوش گیریم

روح تاریک قدس نورانی می شود، برخیزید چراغها را روشن کنید

ساعت عدالت تان را که از کار افتاده، به وقت تجلّی حق کوک کنید  

و آنگاه که عصر در ظلمت غوطه ور است، ای والله به روزی که برپا شود!

خبر آمد قاسمی را که سلیمانی است ضربت زدند، به سلامش برخیزید

(ایثارگری)

گفتم موشکهای شما یارای کشتن آنکه از مادر شهید زاده است را ندارند

چرا که نفسش را همچو محمد در گهواره الهی خفه کرده است

چنین است، نمی توانی رودخانه را در آب خفه کنی یا آتش را بسوزانی

دُرنای مقدس از آستانه آسمان می گذرد، خونش را میریزد و باز می گردد

مشیّت الهی برای ما شیرینتر از انگور شیراز است.

بار دیگر گفتم، ایثارگران تا جهان پابرجاست، زنده اند

بگذار کلام تمام زبانهای دنیا، هرچه هست و نیست گرد آیند

تا سخن های عریان همه آشکار شوند.

بگذار تعاریف همچو آتش همچو سیل، همچو رعد و برق جمع شوند، امروز

با قطعی ترین اعمال، با موجودیت تاثیرگذارترین اوصاف.

همچو جوان برومند، همچو مادر، همچو علی مرتضای ایثارگر

 امروز زمان به میدان آمدن جوانان کرمانی است.

ما  ترکی تکلّم می کنیم،  فارسی گوش فرا می دهیم و به عربی می فهمیم

قلبمان آنِّه، عقلمان والده و احساسمان مادر است

چنین می رویم از دریای سیاه تا غوطه ور شدن در عمّان

ای مادر مقدس! تا جایی که زبانم یاری کند پسرانت را خواهم ستود

دوست و دشمن، هر که حرفی دارد، آشکارا بیان کند

آن معنای پنهان، جانش را فدای رهایی مظلومان کرد

(استقبال)

خوش آمدی ای رستاخیز فارس و عرب و ترک

بیا ای روستازاده، که دستانت خاک آلود و گردنت برگ

پیش بیا ای پوست اندازی تبریز و باکو و ترابزون

بیا ای ایستادگی دیوار تهران تا عالَمها تو را ببینند

دل عارفان سرای توست، کنج تو با شادی مفروش است

ای برادر سلیمانی، ای که دلت از گوهر زمین آکنده است

به پای خود به باغ شب عروس قدم نهادی

آمده ایم از ماجراهای دور برای مرگت و برای زندگیت

تو حافظ غزال بچه های شیرخوار و پلنگ های نوباوه ای

تو  محافظ انسانیت، که کفایت میکنی برای انقلاب های جان بر کف

نجات بخشیدی از طوفان قهر، جانهایی را که فریاد و فغان سر داده بودند

قدمت بر سر و چشم ما، بهشت سینه ها جایگاه توست

همگام با خلق دانای آسیا، جنگیدی و جنگیدی.

برای رهایی، سپاه شیطان را همچو گلّه گرگها تار و مار کردی

دستان آفتاب دیده ات، از کودکان یتیم دستگیری می کند

در یمن، در بیروت، در شهرهای فلسطین.

ای سردار ابریشمین قلب سرزمینهای بهشت، خوش آمدی

خشوع چشمهایت در تاریکی ظلمت، روشنایی بخش نابینایان است

مُلکت را در انبار آسیا جمع کردی و در عوض – الف- لام- هو- گرفتی

-ها- دادی و بر زمین فرش کردی صد هزاران ستاره ای که از حق آمده بود

در چرخش دل، در عصری در پیچ و تاب ماندی

آیا تو همان نبودی که هم زمان در قدس، در الانبار دیده شدی؟

ثروت تو این بود که از ازل در خیل  جاودانگان بودی

(سلیمانی)

معطّلم نکنید، بگذارید رضایتتان را بگیرم و بروم ای یاران من

تن به آبی خنک بزنم و برسم به کاروان آسمانی

انار ترک خورد، خورشید در گلستان، سپید همچو شیر در طلوع است

در خانه حق، چشم به راهمان هستند آنهایی که نان ندارند

فردوسی صدا می زند، دیوان پیشگامان به راه می افتد

بروم درو بکنم محصول مزرعه آسمان را

سنگ آسیاب سینه ام بچرخد و گندم آسیاب کنم

از شیار زمان، آردی سپید جریان یابد بر شکمهایی که گرسنه می خوابند

برایم عزاداری نکنید، بگویید غریبی بی نشان بود همچون نقطه ای زیر حرف- ب-

دنیا امضایی ناچیز است که با قلم پر زده شده

آن رودخانه که گوهر وجود است از شیارها بی انتها جاری می شود

مرا ندان، دستهایم را بشناس، از تن بگذر، در دم کنارت هستم

در هر تنگنایی سیراب کنم خلق را از آزادی و شادمانی

(فردوسی)

سهم هر روزش، صد سپاهی پوشیده با پیراهنهای شعله ور است

درون صندوق را اگر پر از جواهر کنی، قاسم همچون گوهریست در آن

نامت را از رستمِ زال گرفتم، همان داستانی که هدف را می داند

تیری که از تهران پرتاب شود، اوج می گیرد و بر قلب دشمن فرود می آید

صلایم دهید تا به مجلس چهلم در آیم

و با روزگار مردان، زانو زده، بوسه بر پای مادر زنم

آنچه مجهول است بدانم و به ایران ، به توران معلوم کنم

ظالم دعوی اش را از دست داد و مظلوم داغ جگرش را تازه کرد

هم ساقی است، هم باقی است، هم نور الهی ست اگر حق است

هفت دریا هم که تکان بخورد، یک قطره از اشک چشمانش فرو نخواهد ریخت

(خیام)

ناله و مویه نکنید برادرانم، از خود بیخود نشوید

تهران، تبریز و تمام آسیا، همواره مالامال از شهید است

هیچ فرقی نمی کند زمان را، چه یک ثانیه، چه سلطنتی بی نهایت

نگاه نکنید به خورد و خوراکشان، به گشت و گذارشان

جوانی که هستی را به هستی گره می زند، بر صراطی باریکتر از تار موست

ما در حال محاسبه زمانهای که میدانی و ساعاتی که نمیدانی هستیم

ما در حال حمل زندگی های ساده روزهای ساکنیم و مردم غرق سعادتند

تمام دردهایی که می دانید، کتاب شادی دارند که نمی دانید

آنجا صدای ضربان قلبِ افت خیزها و خاطرات به گوش می رسد

آنچه بتوانی بخوانی از آنِ توست و آنچه درک کنی از آنِ ماست

آنچه بتوانی انجامش دهی متعلق به همه ماست، ثبت شد بر لوح محفوظ

بنگر برادر که  شکسته پای و بر آستانه در بی زبانم

(عطّار)

بر شانه های زمان، بر مرگ و زندگیت مسکن گزیدم

زبان فارسی را بلعیدم، منطق الطیر ورد زبانم شد

میان اشک چشمهایم و باران آسمانها، محکم و استوار ایستادم

ما خود خیریم، میوه تلخ را به شیرینی تناول می کنیم، به خیر باد

عقاب که بال بر بیابان بگستراند، عاشق هیچ ملاحظه جانش را می کند؟

زحمت بی پایان، رحمت بی نهایت، سلامت بی انتها

یک طرفم روشنایی مدیترانه، یک طرفم لوت سیاه

بیا و همه چیز را فراموش کن و قاسم سلیمانی را در دل محفوظ دار

درونم چاه بی انتهای اسرار است، برونم کوههای سر به فلک کشیده دانائی

البته که قدسِ زخمی، فراتر از جهنّم دانته است

جسم متعفن گله قاتلان آنجا مدفون خواهد شد

دنیا به سلطان سلیمان وفا نکرد چون متعلق به کودکان است

هفت آسمان غرّید و برق زد و درخشید که ای سردار پرندگان

بگو به آسمانی که در راهش پر می زنید بشارت ببرد

راه آنکه می خواهد به قلب سفر کند، بسیار کوتاه است

در سردخانه کاخ سفید، بی شرافتی رذل خفته است

هوا، آتش و آب و خاک در عصیانند، عصیان شرف ماست

سنگی که در پرواز، پرنده ای که در فرود، زحماتی که به خود یقین دارند

بگو که ذرّه ای از مظلوم را توان سرنگونی کوهی از ظالم است

از زبان مادّه؛ گل معنا می روید و از آن معنا زمین ناله می کند

(سعدی)

گفتیم، اگر هجده هزار جهان در قدهی بلورین جای میگرفت

گفتیم اگر شفق سرخ شیرازی همچو آفتابی در باغ طلوع می کرد

ای دوست! خلق به ستوه آمده، خورشید تاریک شده، برس به ما ای خضر سوار بر اسب خاکستری

گفتیم قرنی ست از قاف تا کف، حاضریم

-لام و الف- از هجای –الف-  راه می یابد و به هدف می رسد

گفتیم سلیمانی که او را جمشید گویند از راه می رسد

سلام بر جماعت بی نهایتی که دنیا را در قطره ای جای دهند   

بزدلان و اراذل شادی کنند و جوانان رشید به عزایش بنشینند

گفتیم، یکی بود یکی نبود، او معبودی ست که بود

ناگهان فرا رسید، زانو زده بر پای مادری بوسه زد

 نور صورتش بر خاک سایید و زمین چه بر خود بالید و شاد شد

روستا زاده ای گوید: بیا  و از شوق هوایی نشو

رشته محصول بر دست، می بندد کلام با شکوه را به نوشته های پربار

(حافظ)

عریان آمد و باز عریان پای در شهر شهادت نهاد

آنجا چهره سردار اصیل را که خانه نور بود دیدم

در هاله رخسارش صدای بال شکسته اش دیده شد

خالق و مخلوق، رزاق و مرزوق، هر آنچه حق  است

در پشت پرده، راز صحنه نو بر تو آشکار می شود

شاه ماران شیطان را دید و در چشم بر هم زدنی ظالم را بلعید

و بدینگونه چنین حکومتی به هلاکت خواهد رسید و طومارش برچیده خواهد شد

سردار فدائی همچون تیری از کمان زمان پرتاب شد و رفت

از - قالوا بلی- نزدیکتر را بنگر، صدای  ناله عمیق منصور به گوش میرسد

همانند کودکی که سر بر شانه ات میگذارد و آرام میگیرد،

خبر رسانید به قاسم، که منتظر پرواز جانش است

برای یکپاریگی وطن، دو جان باقی در حال گرویدن به هم هستند

(سلیمانی)

مدح و ثنایم نکنید، مرا از راهم باز ندارید، کارم از حد فزون است

اسب دشتی ام را زین کنید تا روحم را به نزد شاه شاهان پرواز دهم

بردارم خودم را و ببرم به دو دنیای درونم

سوار شدم و برسم به قبله برادرم، شریفِ شام

غوطه ور شده و درآیم از دریای سیاه به سوی عمّان ِعشق

بروم و در عرش آسمان برای انسان والا تخت پادشاهی نهم

بگیرم حق مظلوم را در قدس، در بغداد

به یمن برسم و کودکان تشنه مغرب را سیراب کنم

عجله دارم، بروم و خدمت کنم

جام دل را همچو یونسِ درویش از گدازه عشق پر کنم

هواپیماهای دشمن، بی ثمر بمباران کردند

 به تن هم بخورد، به جان اصابت نمی کند ، شکر خدا به جان سلامت مان

یک طرفم المهندس، طرف دیگرم رضا جابریِ جان

غزل بارید، همانگونه که بر سر عروس سکه ببارد

بزرگواران در جهان نمیگنجند، ما در مشت معشوق جا میگیریم

بروم با درنای آسیا به  قطار عازمان بپیوندم

سر بکشم جام شوکران را و با مدهوشی آن به یار بپیوندم

(حیدر)

جنایت را دیدم، من رادار فرودگاه بغدادم

این را تاکستانها دیدند، دختران بصره با موهای بافته دیدند

شاهد جنایت بودم، من سینه قاسم سلیمانیم

تازه عروس دید و گیسوانش را با ابریشم مشکی بافت

مناره های تاشکند ناله کردند، گنبد تاج محل آهی عمیقی کشید

باغهای معلّق بابل، یکی یکی برگ ریزان شدند

هفت جان پاک در مسجدالاقصی به سجده حضور و آرامش افتادند

موزه به یغما رفته بغداد با چشمهای اشک آلود، سر بر شانه نهاد

گفت، به وضوح دیدم و این وحشیگری رذالت بار را به نمایش گذاشتم

خدای آسمان خمشگین شد و برافروخت، گیلگمیش آب دهان بر زمین افکند

من قلم فردوسی ام، مملو از مُرکّب عشق

بر دلم نقش بستم درد و غم آشفتگی خزر را

مرغ شب دید و گفت: من چشم خیامم

چهار کتاب بزرگ دید،  چینیِ آبیِ مزار شریف هم

عطّار پیکر نور را در آغوش گرفت و از زمین بلند کرد

سعدی گفت: شنیدم که قمری سراغش را گرفت، کو کو ؟ کو کو کو؟

حافظ دید و پرسید: کجاست غزل لسان الغیب؟

طفل در قنداق، چشم خواب آلود شب هم دید

شهادت را دیدم، من دست بینای یونسم

خیل شهیدان به یکباره از دروازه دلها وارد می شوند

سلام بر تو ای تلاش مقدّس، و بر تو سلام باد

قلم را دمی در خود ببر و باده را با ذکر حقیقت پر کن

من زبانِ اجبارِ مظلومم، بگو قاسم! همانجا بایست!

(ترجمه شعر قاسم سلیمانی – مترجم : عفت دیبائی)

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط