مرور خاطرات روزهای انقلاب در دیار سلسله‌الذهب/چه کسی مجسمه شاه را در نیشابور سرنگون کرد؟

مرور خاطرات روزهای انقلاب در دیار سلسله‌الذهب/چه کسی مجسمه شاه را در نیشابور سرنگون کرد؟

گروه استان‌ها- نیشابور ملقب به دیار سلسله‌الذهب در روزهای انقلاب سال۱۳۵۷ پیشگام بود وبرگ‌های زرینی بر صفحات تاریخ خود افزود.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از  نیشابور ،همزمان با چهل و دومین بهار انقلاب اسلامی، بانوانی را ملاقات کردیم که در طول سال‌های مبارزه و مقاومت در مقابل رژیم منحوس پهلوی به عنوان پشتوانه و انگیزه اصلی حرکت علیه این حکومت فاسد در شهرستان نیشابور جریان‌سازی عمیق و ریشه‌دار را انجام دادند.

زنانی که در حین درگیری‌های دوران منتهی به انقلاب، همزمان با سایر شهرهای کشور، در نیشابور فعالیت‌های گسترده‌ای را علیه حکومت وقت داشته و اکنون بدون اندکی چشمداشت و پس از ایثار توان و جوانی‌شان و پس از گذشتن از همسر، فرزند یا برادر خود در دوران دفاع مقدس نیز همچنان بر آرمان‌ها و عقاید خود راسخ هستند.

زهرا عابدی، خواهر شهید احمد عابدی، یکی از این شیرزنان است. وی از خاطرات خود از این دوران را این گونه آغاز کرد: قبل از پیروزی انقلاب فقط مردان در تجمعات و تظاهرات شرکت می‌کردند و نصیب ما فقط آه و افسوس بود. یادم هست آن سال‌ها منزل ما در خیابان بعثت کنونی بود.

یک شب آنقدر مردها در ایوان مسجد جامع پا بر زمین می‌کوبیدند و مرگ بر شاه می‌گفتند که صدایشان تا منزل ما می‌رسید. ما هم که دوست داشتیم آنجا باشیم و همراه برادرانمان شعار بدهیم روی پشت بام رفته و اشک می‌ریختیم. تا اینکه بعد از مدت کوتاهی مکتب‌الزهرا اعلام راهپیمایی کرد، برای زنان.

آن قدر ذوق زده شدیم و با شعف به راهپیمایی رفتیم که زنان باردار، بچه به بغل، پیر، حتی زنان بدحجاب هم با چادرهای نازک آمده بودند و از ما که چادرهایمان ضخیم بود، خواهش می‌کردند که روسری‌هایمان را به آنها بدهیم. تقریبا در تمام این راهپیمایی‌ها مردها دست در دست هم دور زن‌ها حلقه می‌گرفتند تا ضدانقلاب مزاحم ما نشود. بعضی جوان‌ها هم، پیش روی جمعیت و دور از چشم مأموران شهربانی، شعار "مرگ بر شاه" را با اسپری روی زمین می‌نوشتند و ما از روی آن رد می‌شدیم. بعدها که شهربانی دست نیروهای انقلابی افتاد راحت شدیم.

یک روز در باغ ملی خاطرم هست که نیروهای ارتش با تانک و ضدزره ایستاده بودند. آن زمان خدا چنان جرأتی به ما داد که با دونفر دیگر از خانم‌ها جلو رفتیم و شعار دادیم: "برادر ارتشی، چرا برادرکشی؟". روز بعد از آن که یکی از روزهای بهمن ماه و مصادف با عید غدیر بود، برای سخنرانی به مسجد رفتیم.

بعد از سخنرانی در حالی که از شبستان‌ها بیرون می‌آمدیم صدای گلوله تمام فضای مسجد را پر کرد. برادرها ما را به درون شبستان هدایت کردند و فریاد می‌زدند: "نترسید، تیرهاشون مشقیه!" اما یک نفر زخمی شده بود و زمانی که ما یبرون آمدیم جلو بیمارستان امدادی دیدیم که مردها آستین‌ها را بالا زده‌اند که خون بدهند.

آن قدر همه دلسوز هم بودند. آن زمان‌ها برادرانمان از جمله برادر شهیدم احمد و شهید علیرضا عمرانی و دیگر برادران، به ما تکه‌ای مقوا می‌دادند و می‌گفتند اگر گاز اشک آور زدند اینها را آتش بزنید تا به شما آسیبی نرسد. سیگار هم می‌دادند تا دود کنیم و اثر گاز اشک‌آور اذیتمان نکند. یادم هست با اینکه از سیگار بدمان می‌آمد ولی یک سیگار را چندنفری می‌کشیدیم ! 

یکی دیگر از این بانوان پرانگیزه فاطمه توکلی است. وی به همراه همسرش رضا هادیانی، هر دو در مراسم و راهپیمایی‌های قبل از انقلاب شرکت داشته‌اند. وی صحبت‌های خود را این گونه آغاز کرد: "رویدادها و جریانات انقلاب بیشتر در دست آقایان بود و ما وارد نمی‌شدیم. اما یکی از شب‌های پرتنش و پرالتهاب منتهی به انقلاب به اتفاق همسرم که کنترل شهر در دست او و دوستانش بود، در حال دور زدن در سطح شهر بودیم که ناگهان حوالی فلکه حافظ مردی را دیدیم که بعدها شهید شد، بنام شهید باخدا، سه نفر داشتند ایشان را می‌زدند.

با وجود منع همسرم، از ماشین پیاده شدم  چادرم را دور گردنم گره زدم، همسرم هم چوبی را از داخل ماشین برداشت و به کمک او رفتیم و توانستیم بر آنها غالب شویم. وقتی هم که شهید شد خیلی غصه خوردیم".

یک روز هم ما در حال بازگشت از بهشت فضل بودیم. روز قبلش، آقای انصاری‌راد در جلسه‌ای به ما گفت که فردا هیچکس به مسجد نیاید. اما جوان‌ها به حرف نکردند. وقتی ما برگشتیم، دیدیم مسجد شلوغ است. مردم گروه گروه حلقه زده و صحبت می‌کردند، من هم در ماشین نشسته بودم که ناگهان دیدیم ماشین‌های شهربانی با شیشه‌های دودی آمدند.

عده‌ای چماق بدست پیاده شدند و شروع کردند جوانان دم مسجد را زدند. بلافاصله وارد مسجد شدم و همسرم را خبردار کردم. بلافاصله همه فهمیدند که شهربانی آمده و وارد مسجد شده‌اند. عده‌ای فرار کردند و بالای سقف مسجد رفتند.

از خانم توکلی پرسیدم، فضای نیشابور در برهه پیش از انقلاب، خیلی انقلابی  بود یا جنب و جوش کمتری داشت؟ که می‌گوید: خب نسبت به شهرهای بزرگ کم سروصداتر بود. اتفاقا یک روز که ما از بی‌خبری حوصله‌مان سر رفته بود، تصمیم گرفتیم به مشهد برویم. وقتی رسیدیم. حوالی باغ نادری، چهارراه شهدای امروز، تیراندازی زیادی بود. تانک هم بود.

ما هم خیلی ترسیدیم و از کوچه‌های اطراف برگشتیم. وقتی به نیشابور رسیدیم، دیدیم تمام در و دیوارهای کوچه‌های اطراف چهارراه سوراخ شده، شیشه‌های مغازه‌ها شکسته و مغازه‌ها دم غروب همه بسته بودند. به خانه که رفتیم جمعیت زیادی جمع شده بودند و پدرم تیر خورده بود. وقتی هم که به نیروی هوایی در تهران حمله شده بود، عده‌ای دور میدان امام جمع شده بودند و اشک و شعار در هم آمیخته بود. این جمعیت با همان شور و حال وارد مسجد شدند و هرکسی گوشه‌ای نشسته و گریه می‌کرد. همان شب از تلویزیون خبر تصرف تلویزیون توسط نیروهای انقلابی و بعد هم پیروزی انقلاب را شنیدیم.

 خاطره از حضور شهید بهشتی در نیشابور 

زهرا خیاری، از دیگر فعالان انقلابی پیش از انقلاب اینگونه پاسخ داد: بله خاطرم هست که وقتی ایشان آمده بودند همگی به مسجد رفتیم. تا ایشان بسم الله گفتند و خواستند سخنرانی‌شان را آغاز کنند، منافقین از پشت پنجره‌های مسجد و دیوارها شروع به شعار دادن کردند. هنگام خروج از مسجد هم منافقین روی پشت بام مسجد ایستاده و شعار می‌دادند. ما از ایشان خواهش کردیم که از راه دیگری بروند اما ایشان با سعه صدر تمام گفتند: "بگذارید شعار بدهند و خودشان را خالی کنند". همان روز نهار را در منزل آقای توکلی پخته بودند و ایشان در مکتب‌الزهرا میهمان ما بودند. همه ما هم پشت سر ایشان نماز خواندیم.

مجسمه شاه را در نیشابور چه کسی سرنگون کرد؟       

قبل از فرار شاه، یک عده‌ای از جوانان شبانه آمدند از منزل پدرم ریسمان آهنی بردند، یک سر ریسمان را به کمپرسی  سر دیگر آن را به دور گردن مجسمه شاه انداختند و آن را سرنگون کردند. بعد هم مجسمه را تا چهارراه اصلی کشان کشان بردند و همانجا آتش زدند. همه کسانی که دور میدان امام جمع شده بودند هم می‌ترسیدند که هرلحظه ممکن است مأموران شهربانی برسند و باید پا به فرار بگذارند هم آنقدر شوق و انگیزه داشتند که با تمام ذوق و شعف ایستاده و نظاره می‌کردند یا کمک می‌کردند. 

خانم محمدی همسر شهید زروندی نیز در مورد خاطرات خود از آن زمان می‌گوید: من آن زمان کم سن وسال بودم اما سال‌های ابتدایی زندگی مشترکمان با شهید را در روستای زروند بودیم. مردم روستای زروند بسیار همدل بودند و هوای همدیگر را داشتند. به همین دلیل سفارش می‌کردند مراقب باشید کسی خارج از آشنایان یا از شهر، وارد مجالس شبانه‌‌ای که بزرگان روستا داشتند، نشود. تقریبا هرشب جلسه داشتند، شهید زروندی هم اطلاعیه‌های امام را برای آنها می‌خواند و به روستاهای اطراف هم می‌برد. چون طلبه بود و با شهرهای مشهد و قم در ارتباط بود اطلاعیه‌های امام راحت‌تر به دست ایشان می‌رسید.

انتهای پیام/281/ ع

پربیننده‌ترین اخبار استانها
اخبار روز استانها
آخرین خبرهای روز
مدیران
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
طبیعت
میهن
گوشتیران
triboon