مادر شهیدی که پس از سالها پلاک و استخوانهای شوهر مفقودالاثرش را هم تحویل گرفت
هفت -هشت سال فکر میکردیم اسیر شده اما یکی از همرزماش اسیر بود و آزاد شد و آمد، گفت: محمد ذوالقدر اسیر نشده همانجا که باتلاق بود فرو رفت و شهید شد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، در سالروز ولادت حضرت فاطمهالزهرا(س) و روز زن با همسر شهید محمد ذوالقدر و مادر شهیدان ذوالقدر گفتوگو کردهایم. شهدایی که هر کدام از آنها سهم بسزایی در امنیت و اقتدار کشورمان ایفا کردهاند. متن گفتوگو به شرح زیر است:
خودتان را معرفی کنید.
زهرا قنبری همسر شهید محمد ذوالقدر هستم.
در خصوص شهید برایمان بگویید.
ایشان اهل روستای گاگازان از استان قزوین بودند و در سال 1307 به دنیا آمدند. 7 سالگی به شهر قزوین آمده و تا کلاس ششم در مدرسهی سردار مشغول به تحصیل بودند، بعد از آن به سربازی رفتند و استخدام شهربانی شدند.
شهید چه فعالیتهایی داشتند و چگونه با یکدیگر آشنا شدید؟
ایشان سال 1362 مفقودوالاثر شدند و سال 1373 پیکر شهید پیدا شد که متوجه شدیم در 8 سال دفاع مقدس در جزیرهی مجنون و عملیات خیبر به شهادت رسیدند.
پدر و مادرشان روستا بودند و ایشان تنها به شهر آمدند. خاله ایشان همسایهی ما بودند و با یکدیگر رفتوآمد داشتیم؛ آمدند برای خواهرزاده خود خواستگاری کردند. من با ایشان آشنا نبودم اما پدرم، خودش توی شهربانی، معاون شهربانی بود و ایشان هم سرباز جلو درب بود. وقتی خاله شهید ذوالقدر آمدند و پیشنهاد دادند، پدرم گفتند: «باشه پسر خوبیه الان 2 ساله جلو در اتاق منه و من میشناسمش.»
«یک روز عینک پدرم جا مانده بود و از ایشان درخواست کرد که عینک را از منزل بگیرد. این آقا آمد جلو درب و من رفتم. گفتند عینک آقای قنبری رو بدهید ببرم؛ من ندادم. گفتم من شما رو نمیشناسم. چراکه عینک پدرم دورش طلا بود. ایشان رفت و پدرم یه نامه دادند که "دخترم عینک لای کتابه بده حامل بیاره" من دادم عینک را و فرداش آمدند خواستگاری و قسمت بود که ازدواج کنیم و هفت فرزند داشته باشم. چهار تا پسر سه تا دختر.»
یکی از پسرانم در سال 1359 و سن 23 سالگی شهید شد. مهندس برق بود؛ توی کنتورسازی قزوین کار میکرد.در ذخیرهی سپاه بود در کارخانه کار میکرد و داوطلبانه برای سپاه در منطقهی گیلانغرب برای شناسایی رفته بود. الان 6 فرزند دارم.
از خاطرات پدر شدن، شهید بفرمایید.
آن زمان حیا بود ما خجالت میکشیدیم اصلا بگوییم زن و شوهریم. اسم همدیگر را صدا نمیکردیم.
خواب شهید رو تا به حال دیدهاید؟
خیلی خوابشان را میدیدم. «خواب دیدم یه باغ نشانم داد گفت این مال ماست یه ساختمان نشانم داد گفت طبقه بالاش مال ماست گفتم من که نیستم گفت بعداً میایی. هر وقت خوابشان را میبینم یک چیزی میآورند.
یک آقایی بود شبهای جمعه به مزار ایشان میآمد. گفتم آقا شما کی هستین؟ گفت من خواب شهید رو دیدم جاش خیلی خوب بود. آن بالا بود گفتم چه جوری رفتی آن بالا. گفت «پدرم درآمد تا رسیدم به اینجا. من به این شهید عقیده پیدا کردم و میایم سر مزارش. این آقا میگفت ازش حاجت گرفته بود.»
از برکات معنوی شهید بفرمایید.
«خیلی خوب است هر وقت خوابشان را میبینم خوشی است» همان اوایل شهادتش نیروی انتظامی ما را به کربلا برد. یکبار برایم پیراهن سبز آورده بود، گفت «سوغات کربلاست سه چهار روز بعدش زنگ زدند و پرسیدند که به کربلا میروید؟ گفتم چرا نمیروم. رفتم.»
از ویژگیهای شهید بفرمایید.
از همان بچگی خیلی مؤمن و خیلی هم حسابگر بود. یعنی خمس و زکات را میداد و این روزهای آخر رژیم پهلوی هم هر هفته خانهی ما جلسه قرآن و تبلیغ اسلام بود تا زمان انقلاب، وقتی انقلاب شد گفتند باید بروند سپاه؛ رفتند از شهربانی استعفا بدهند ولی قبول نکردند و خودشان را به سپاه انتقال دادند و 7 سال سپاه بودند و در بسیج هم فعالیت داشتند.
چه ورزشی علاقه داشتند؟
شنا میرفت.در خانه تخته شنا داشت و هر وقت میشد شنا میرفت.(ورزش باستانی)
وصیتنامهای داشتند؟
بله وصیتنامه داشتند و گفتند که هیچکس به من - برای حضور در میدان نبرد- اصرار نکرد من خودم داوطلبانه رفتم. هیچ وقت از بنیاد شهید توقع نداشته باشید؛ این سعادت است که شهید شوم. براتون زندگی درست کردم و حقوق هم دارم حقوقم را بگیر و با بچهها زندگی کن.
در خصوص برخورد شهید با پدر مادر برایمان بگویید.
«اگر پیش پدر و مادرشان نشسته بود و بچه چهاردست و پا میرفت مینشست روی زانوش، به من یک جوری اشاره میکرد که بچه را نذار بیاد سمت من. خیلی احترام پدر و مادرشان را داشتند.»
«انقلاب شد سر از پا نمیشناخت همهمان توی اتقلاب بودیم من خودم توی بنیاد شهید 8 سال لباس میدوختیم برای رزمندهها؛ سمنو میپختیم میفروختیم پولش را میدادیم برای رزمندهها؛ آش میپختیم پولش را میدادیم برای جبهه.»
از معنویت شهید برایمان بگویید.
هر سال عاشورا شهید و برادرهایشان خرج میدادند. الان هم بچهها و برادرزادههاشان این کار را میکنند.
اخلاقشان تو بحث مادی چطور بود؟
«آن موقع کمتر کسی خمس پرداخت میکرد ولی ایشان خمس هر ساله را میداد و حساب و کتاب میکرد» هر وقت مسافرت میرفتیم چند ماشین بودیم و دخل خرج با ایشان بود. میگفتند خیلی خوب مدیریت میکند، حساب میکرد و بعداً برای همه دُنگی میگفت. «آن موقع ده پانزده روزه مشهد میرفتیم در راه چادر میزدیم و میخوابیدیم.»
از خاطرات زنذگی مشترکتان برایمان بگویید؟
ما دو خواهر بودیم انگار دوقلو بودیم، خواهران دیگرم از من بزرگتر بودند، ولی این خواهرم همسن و سالم بود؛ همیشه میگفت «من خانم خودم را میشناسم، شوهر خواهرم گاهی اشتباه میکرد ولی شوهر من میگفت من خانمم را میشناسم، راه میرود میشناسمش.»
در خصوص نوع نگاه شهید به حجاب بفرمایید.
«میگفتند من با حجاب شما کاری ندارم، خودت عقل داری خودت را حفظ کن، من کار ندارم. من همیشه حجاب اسلامی داشتم.» میگفت من به روی خانمها هیچ وقت نگاه نمیکنم؛ وقتی حرف میزدند سرشان پایین بود. مدیریتش هم خوب بود و انگار بزرگ فامیل بود همه میآمدند مشکلاتشان را برایمان میگفتند اگر کاری از دستش برمیآمد حل میکرد.
خیلی به طلاب کمک میکرد خودش میرفت از بازار، از آشناهایی که داشت پول جمع میکرد، خودشم هم مبلغی را اضافه و به حوزه علمیه میداد.
سابقهی مجروحیت قبل شهادت داشتند؟
خیر.
درباره نحوه شهادتشان بفرمایید.
در زمان عملیات خیبر، میخواستیم برویم سوریه اسممان درآمده بود. زنگ زدم به ایشان «گفتم بیا بریم اسممان درآمده؛ گفت شما برو اینجا از مکه بالاتره. برادر شوهرم گفت بیا خودمون بریم بیاریمش. باهم رفتیم بیاریمش گفت بالاخره اومدی من نمیخواستم بیام گفتم بیا بریم یه هفته میریم دوباره برمیگردی گفت آخه دیگه اینا اجازه نمیدن من بیام؛ رفت و گفتند بیست هدف گذاشتند و گفتند اینارو بزن ببینیم تیراندازیت چه طوره اگر خوبه میتونی برگردی از بیست تا شانزده تاش رو زد گفتن باشه میتونی بری و برگردی. رفتیم سوریه و برگشتیم و فرداش ایشون رفتن دیگه من ندیدمش. سه ماه آموزشی داشتند بعدش رفتن جبهه عملیات خیبر همه توی باتلاق فرورفتن و خیلی شهید دادیم. بعد از 11 سال برام پلاک و استخوانهای پیکرشون رو آوردند.»
خبر شهادت را چطوری متوجه شدید؟
هر شب ما به رادیو گوش میکردیم، هرشب اسیرها میآمدند حرف میزدند، یا اسم اسرار را میبردند. ما هفت -هشت سال فکر میکردیم اسیر شده؛ اما یکی از همرزمانشان اسیر بود و آزاد شد. آمد گفت: حاج خانم آقای محمد ذوالقدر اسیر نشده همانجا که باتلاق بود فرو رفتند و شهید شدند. این موضوع را تقریباً سال 68 تا 70 به ما گفتند. دیگه ناامید شدیم تا تیرماه سال 73 که پیکر را به بنیاد آوردند و به پسرانم اعلام کردند. آنها هم یواش یواش ما را آماده کردند که مامان پیکر آقاجان را آوردند ما هم آماده بودیم. «رفتیم دیدیم استخوان پاهاشون بود و جمجهی سرشون و پلاکشون و قرآن کوچیک که همیشه باهاشون بود.»
از مراسمات شهید بفرمایید.
ما خونهای داشتیم بعد از ده سال که خبری نشد برادر شوهرهایم گفتند بچهها بزرگ شدند میخواهند ازدواج کنند بیا خونه را بفروش سهم این بچهها بده. فروختیم برای هرکدام خونه کوچک گرفتیم منم یه زمین شهری خریدم؛ اون وقت سیصد تومن گذاشتیم کنار گفتیم اگر خودش آمد مهمانی میگیریم؛ اگر هم پیکرش آمد؛ برایش مراسم میگیریم. وقتی آمدند با آن پول برایشان مراسم گرفتیم و شهید را در امامزاده حسین(ع) شهر قزوین دفن کردیم.
پسرم سال 1359 شهید شد و جزو اولین شهدای قزوین بود. پدرش 3 سال بعد شهید شد.
از آرزوهایشان بگویید.
بیشتر تو فکر زیارت، دعا و قرآن بود، کربلا رفتیم، مکه رفتیم، سالی دو دفعه مشهد میرفتیم این سفر آخری که رفتیم با هم سوریه به ما ارز میدادند «گفتم بریم خرید کنیم گفت من نمیدونم، میرم میشینم تو حرم؛ کاری با هیچی هم ندارم یه همسفر داشتیم آقای مهدیخانی -اونم خانمش شهید شد- به او گفت هرچی برای خانم خودت میخری برای خانم منم بخر؛ با هم بروید خرید. آخرین روز به من گفت داری یه پنج لیر به من بدی؟ گفتم میخواهی چیکار گفت میخوام نوار آهنگران بخرم. گفتم آهنگران ایرانه نوارشو اینجا میخوای بخری گفت میخوام به این پسره یه کمکی بشه پول دادم نگرفت حالا میخوام برم یه نوار بخرم ازش.»
«آخرین بار که تلفنی صحبت کردیم همش میگفت من اگر شهید شدم ناراحتی نکنی ها.»
وقتی دلتنگ میشوید چیکار میکنید؟
توی خانه عکسهایشان رو به روی بنده است. دائم نگاه میکنم، صبح تا شب سلام میدهم. صلوات میفرستم برایشان؛ میگویم کمکم کنید و از شر شیطان دورم کنید؛ راهنماییام کنید، اشتباه نکنم.
خاطره ای از همسر شهیدتان بفرمایید.
وقتی امام(ره) آمدند از طرف شهربانی گفتند میخواهیم به دیدن امام برویم آنقدر خوشحال شد پسرم 4 سالش بود دستش را گرفت. دست بچه از مچ درآمد. گفتم چرا اینجوری کردی گفت آخه شما نمیدونی میخواهیم برویم دیدن امام(ره).
انتهای پیام/