خاطرات مبارز انقلابی از بازجوی ۵۵ ساله در تلویزیون/ وقتی شکنجهگران ساواک به "شکار انسان" میرفتند
منظر خیر حبیبالهی از مبارزین و فعالان سیاسی قبل از انقلاب در برنامه تلویزیونی "سرچشمه" به روایت ماجرای بازجوی ۵۵ سالهای پرداخت که نقش پدر ایفا میکرد.
به گزارش خبرگزاری تسنیم، قسمت دیگری از برنامه سرچشمه با حضور سرکار خانم «منظر خیرحبیبالهی» از مبارزین و فعالان سیاسی قبل از انقلاب اسلامی از شبکه پنج سیما پخش شد.
خیر حبیبالهی در ابتدای برنامه در پاسخ به سؤالی درمورد سابقه فعالیتهای سیاسی در دانشگاه اظهار داشت: من به محض ورود به دانشکده اقتصاد یکسری کتاب و جزوه های مارکسیستی و کتابهای «انگلس» و «مارکس» به دستم رسید، چون فعالیت جناح چپ خیلی زیاد بود و مذهبیها در دانشگاه کم بودند.
وی با بیان اینکه من کتابهایشان را خواندم و نقد و بررسی هم کردم وسراغ این آمدم که ببینم سرمایهداری و مارکسیسم و اسلام چه میگویند، اظهار داشت: من به دنبال اقتصاد اسلامی بودم که کتاب شهید صدر را پیدا کردم و بعد از آن سراغ آیات قرآنی اقتصاد رفتم و مقداری روی اهلبیت کار کردم.
این فعال انقلابی و سیاسی قبل از انقلاب با اشاره به اینکه آن موقع مجاهدین تبلیغ میکردند که حتما باید مسلح و وارد گروهها بشویم و من کتاب «مهدی موعود» علامه مجلسی را یک لحظه باز کردم و در آن کتاب به آن قطر، دقیقا جواب سؤالم را یافتم و آن این بود که «در آخرالزمان مسلحانه نباید حرکت کرد»، گفت: بعد برایم تعارض ایجاد شد که پس چرا اینها مسلح شدهاند و بر مبنای فتوای چه کسی است؟ که البته آنموقع به دروغ میگفتند ما برمبنای فتوای آیتالله خمینی(ره) حرکت مسلحانه میکنیم.
وی افزود: بعداً فهمیدم که اینها تراب حق شناس را پیش امام فرستاده اند که از ایشان اجازه حرکت مسلحانه را بگیرند و امام فرمودهاند «اگر مسلحانه حرکت کنید بزودی هلاک میشوید و من اجازه این کار را نمیدهم».
خیرحبیبالهی درپاسخ به سوالی درمورد سابقه بازداشت و زندانی شدنش در رژیم پهلوی بیان داشت: به خاطر اینکه رفاه برای اینها یک مدرسه مسئلهدار شده بود، ما را بیشتر به این خاطر گرفتند که ببینند توران بازرگان که فراری شده و بقیه که مخفی شدهاند کجا هستند.
این فعال انقلابی و سیاسی قبل از انقلاب با بیان اینکه می شود گفت چند نفر از معلمان و شاگردان را دریک شب گرفتند و معلوم بود که ما مدتها تحت تعقیب بودیم و گرفتند تا اطلاعاتی درمورد «پوران بازرگان» گیر بیاورند، خاطرنشان کرد: هرکدام ما در یک شهر بودیم و من تازه از مشهد برگشته بودم و اینها همان شب به خانه ما آمدند و تمام خانه را ریز به ریز گشتند و نوع گشتشان آنقدر بود که داخل لوله جالباسی من را گشتند و من هم داخل آن لیسانسم را لوله کرده و گذاشته بودم. اینها فکر کردند که گنج پیدا کردهاند و تعجب کردند، چون آنموقع میگفتند بیسوادها وارد این مسائل میشوند.
وی با بیان اینکه ما یک سطل اعلامیه و نوار داشتیم و زمانی که اینها به خانه آمدند، چون حس کرده بودیم تحت تعقیب هستیم تمام اینها را در یک سطل ریخته بودیم، اظهار داشت: اعلامیه خطی تکثیر میکردیم و اینها وقتی آمدند، مادرم این سطل را برمیدارند و به حمام میروند و در حمام را می بندند و آب را هم باز میکنند و این اعلامیهها دست اینها نیفتاد و چیزی گیرشان نیامد. دفتر یادداشت من روی میز بود که به فضل خدا ندیدند و اگر ورق میزدند، خیلی بد میشد چون همه یادداشتها و تفکراتم و شمارهها درون آن بود.
خیر حبیبالهی با اشاره به نوع دستگیری خانمها توسط ساواک بیان داشت: همه دستگیر کنندگان ساواک مرد بودند و حتی برادرم که وارد شد، با بیسیم تماس گرفتند و گفتند اگر چیزی از برادرش هم پیدا کردید بیاورید. اینها آنقدر گشتند تا خسته شدند و گفتند رساله خمینی را داری؟ من هم گفتم که اصلاً شما چه میگویید، در حالی که ما قایم کرده بودیم. تازه کتابهای ما را در زیرزمین دید و گفت «وای، تازه ما باید اینجا را بگردیم».
این فعال انقلابی و سیاسی قبل از انقلاب با اشاره به اینکه چند کتاب از سیدقطب و بازرگان در روی میز دیدند و به من گفتند همین ها را میبریم و به من گفتند حاضر شو برویم، بیان داشت: با اینکه تابستان بود، یک عالمه لباس پوشیدم چون میدانستم لباس اضافی را میگیرند. یک روسری روی کمرم و یک روسری روی گردنم بستم و چند لباس اضافه پوشیدم. همه روسری ها را در کمیته مشترک گرفتند و بقیه ماند.
خیرحبیبالهی در تشریح خاطرات سخت اولین مواجهه با کمیته مشترک اظهار داشت: زمانی که رد میشدند و سربازها اسم میپرسیدند حس میکردم از بین یک ردیف سرباز بیحجاب که رد میشدم و هر موی من مثل یک سیم برق شده بود و من خیلی آزار میدیدم و احساس بدی داشتم و آنجا یاد حضرت زینب را کردم که چه کشیدند.
وی با اشاره به اینکه یک نفر از بچهها را که تب داشت آنجا آورده بودند اما زودتر آزاد کردند، گفت: پدر و مادرشان آمده بودند و قبلا دختر خانم دباغ را گرفته بودند و در دفتر آن اسمهایی را دیده بودند و بچههای خاص را به آنجا آورده بودند.
خیرحبیبالهی افزود: همه اینها را به خاطر خانم بازرگان که مدیر داخلی مدرسه و همسر حنیف نژاد بود، آنجا آورده بودند که بعد از اعدام حنیفنژاد فراری شد و بعدا با تراب حقشناس ازدواج کرد.
این فعال انقلابی و سیاسی قبل از انقلاب با بیان اینکه خواهر آقای حداد عادل خانم «سوسن حدادعادل» را آوردند و نگه داشتند و بقیه را آزاد کردند چون جسارتهایی در برخورد و بازجوییها داشت، خاطرنشان کرد: میگفت من خواستم اینها را هدایت کنم و از من پرسیدند تو چه فکر میکنی؟ و من گفتم ظلم پایدار نمی ماند و ممکن است فردا یا صدسال دیگر بساطتان برچیده شود و طرف گفته بود «انشاءلله صدسال دیگر برچیده می شود». میگفت من همینطور که صحبت میکردم، غول بازجویی که معروف به حسینی بود وارد شد و به بازجو گفت «این جوجه چه کسی هست»؟ و او گفت «این جوجه سرپرست یک گروه مجاهد است». میگفت یقه من را گرفت و از صندلی بلند و پخش زمین کرد.
خیرحبیبالهی با اشاره به اینکه چند بار من را بازجویی کردند، اظهار داشت: یکی دو روز بعد از بازداشت بلاتکلیف گذاشتند و بعد به بازجویی بردند و بازجوی من هم یکی از توبه کرده های 55ساله حزب توده بود و نقش پدر را ایفا میکرد و میخواست خاطره بدی ایجاد نکند. جلوی ما ورقه میگذاشتند و سؤالات تکراری بود و ما هم جواب تکراری میدادیم. جالب اینکه او از من که سوال میکرد، من هم سوال و جواب میکردم و او می گفت من باید بازجویی کنم.
وی افزود: بازجو میگفت تا به انتهای یکسری از سوالها نرسم تو را رها نمیکنم و من را وادار به یکسری کارها نکن. اینکه گاهی صداهای شکنجه را بشنوید بدتر از خود شکنجه است چون وقتی در کمیته مشترک یک نفر را می زدند، صدا در تمام بندها میپییچید و وقتی صداهای جیغ یک زن را میشنویم و وقتی یک خانواده را در آنجا آش و لاش میکنند و می زدند و بیهوش میشد و معلوم بود که میزنند تا به هوش بیاورند و سرش را در آن حوض وسط میکردند خوب حس میکردیم.
این مبارز انقلابی ادامه داد: خود اینها میگفتند ما شبها به شکار انسان میرویم و یک زن به اسم «دخی» بودو ماموریتش این بود که اگر کسی وسایل بهداشتی بخواهد به او بدهد. به سلول ما میآمد و هم خبر میآورد و هم خبر میبرد و میگفت سلول بغلی شما را که بسیار شکنجه و اعدام شد من لو دادهام. میگفت من با اینها در ماشین مینشینم و به بیرون میرویم و بچههای زندان را باآدمهای بیرون تشخیص میدهم و اینگونه به شکار انسان میرویم و شبها به شکار خانوادهها میرفتند به طوری که یک شب یکی از افراد مرتبط با ما را آورده بودند و آنقدر او را زدند که بیهوش شد.
وی افزود: آیات قران را میخواندند و او را میزدند چون در نوشتههایش آیات قرآن را نوشته بود و تا صبح این برنامه ادامه داشت و اگر ما هم در زندان حرکتی میکردیم ما را هم میزدند و ناچار بودیم درازکش و بیحرکت باشیم چون دائم میآمدند و در را باز میکردند و ما 30 یا 35 روز در کمیته بودیم و از آنجا به زندان قصر منتقل شدیم.
خیرحبیبالهی بیان داشت: بند ما در زندان قصر قبل از ما بند زنان مواد مخدری بود و وقتی خانمهای سیاسی را پیش آنها برده بودند، دیده بودند که اخلاق آنها برمیگردد و در نتیجه آنها را به ساختمان مجهزی با سه اتاق کوچک بردند که حدود 60 نفر در آن بودند.
این فعال انقلابی و سیاسی قبل از انقلاب درمورد ارشدیت و رهبریت زنان سیاسی در زندان نیز تصریح کرد: هرکدام از ما برای خودمان حال و هوایی داشتیم و مثلا سوسن حدادعادل هم که شاگرد من بود با ما به زندان قصر آمد و بچه بسیار پرنشاط و سرو صدا و در عین حال خیلی لاغر و باریکی بود و از شدت درد بعضی وقتها عضلاتش را میبستیم.
وی درمورد نقش مرحوم مرضیه دباغ در زندان، اظهار داشت: خانم دباغ را گرفتند و ایشان بسیار بیمار بود، چون هم بسیار شکنجه شده بودند و هم به دلیل اینکه مادر 8 بچه بودند، مشکلاتی داشتند که باید جراحی میشدند و خونریزیهای شدیدی داشتند و بعضی اوقات زمینگیر بودند و بعداً فهمیدیم که ایشان را در رابطه با آیتالله سعیدی گرفتهاند.
خیرحبیبالهی افزود: نه تنها آیتالله سعیدی را گرفته بودند، بلکه پوستش را کنده بودند و جسدش را بصورت پوست کنده به خانوادهاش داده بودند و وقتی می دانستند خانم دباغ در ارتباط با ایشان است، ایشان را بسیار شکنجه کرده بودند و مسئله اینها فقط مدرسه رفاه نبود، بلکه از ما که سؤال میکردند، دنبال یک خانم چادری روبندهای بودند که هم اعلامیه چاپ و پخش میکرده و هم فعالیتهای مختلف داشته و آن فرد خانم دباغ بود.
این فعال انقلابی و سیاسی قبل از انقلاب تاکید کرد: خیلی معلوم بود که خانم دباغ خیلی زیرکانه از بازجوییها بیرون آمده بودند و ایشان گفته بودند اصلا سواد ندارم که اعلامیه بنویسم و سخنرانی کنم و در اثبات این قضیه به یکی از کمونیستها گفتند که به م نسواد یاد بده و ایشان شروع به یادگیری الفبا کردند و در مدت کوتاهی به کلاس ششم رسیدند، در حالی که ایشان طلبه خاص آقای سعیدی بودند و سواد قرآنی بسیار بالایی داشتند.
وی با اشاره به نوع رفتار خانم دباغ درمورد زندانیان، گفت: هم ایشان نسبت به همه رفتار مادرانه داشتند و هم واقعا بقیه به دلیل بیماریشان، ایشان را مورد مراقبت ویژه قرار میدادند و برایشان لباس خاصی از ملافه دوخته بودند و برایشان رژیم خاصی از مواد غذایی گذاشته بودند و رعایت احوالش را میکردند. ایشان آدم محترمی بود و وقتی برای ملاقات خانواده میرفتند، خیلی اوقات شانههای مارا میگرفتند و ایشان را خیلی سنگین میبردیم تا پشت میلهها 8 بچه خود را ملاقات کنند.
خیر حبیبالهی در پاسخ به این سؤال که آیا بعد از رهایی از زندان در سال 53 به فعالیت سیاسی ادامه دادید، گفت: ادامه ندادم چون دریافت کرده بودیم که اینها در بیرون برای تمام انقلابیها تله گذاشته اند و افراد را به وسیله دوستانی، به جاهایی دعوت و در آنجا بازداشت میکنند.
وی با اشاره به تلخترین خاطره خود در زندان گفت: در یکی از این بازجوییها من را به اتاق بزرگی بردند که در آن میزهای مختلف بازجویی بود و بازجوها و صداهای مختلف بود و برای مثال در گوشه یک کمونیست را بازجویی می کردند و به او فحشهای رکیک میدادند و میگفتند تو در مملکت اسلامی چرا کمونیست هستی؟ بعد یکدفعه چشمش را به من با روپوشی که به سرم بود کرد و گفت «البته نه اسلامی که اینها دارند». مشغول بازجویی بودم که دیدم یک نفر را پایین پای من انداختند که دشداشه سفید تنش بود و من اصلا نگاهم را برنگرداندم اما بازجو به من گفت اینها همان رهبرهای شما هستند و من دیدم ایشان یک آقای روحانی با ریشهای کم پشت است و با حالت تشویق به خاطر حجابم من را نگاه میکند و ایشان آقای حائری شیرازی بود.
این فعال انقلابی و سیاسی قبل از انقلاب افزود: ساق پای ایشان خیلی نازک و استخوانی بود و سرش را در تیزی دیوار گذاشته بودند و دائم به آنجا میزدند و می گفتند چرا به خانوادههای زندانیها پول میفرستی؟ و ایشان میگفت این وظیفه من هست که پول بفرستم و گفتند به خمینی توهین کن و ایشان گفت دلیلی ندارد توهین کنم و آن شکنجهگر گفت ببرید و 50 شلاق به ساق پایش بزنید.
وی افزود: پایان بازجوییام بود و من را از آنجا بردند و تقریبا حوالی عصر بود که دیدم ایشان را درست جلوی سلول من گذاشته بودند و ما از سوراخ سلول دیدیم که ایشان همان آقایی هست که ساق پایشان پر از خون بود. بعد از آن فهمیدم که ایشان آقای حائری شیرازی است و خیلی برایم سنگین بود که فهمیدم این 50 ضربه ر ابه آن ساق پای استخوانی ایشان زده بودند.
انتهای پیام/