ناگفتههایی از شهید مدافع حرم دزفول / شیوه متفاوت شهید ابوالقاسمی برای هدایت گندهلاتها
گروه استانها ـ شهید ابوالقامسی از شهدای مدافع حرم دزفول مرام و مردانگیاش به وضوح در شخصیت او خودنمایی میکند حال پس از چند سال از رفتنش رفتار گرمیبخش محفلهاست و آنچه میخوانید تنها مختصری از شرح سیره این شهید است.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از دزفول، شهادت قصهای شیرین از بزرگمردانی است که زندگیشان با دیگران متفاوت است، راه و نگاهشان کمی با بقیه فرق دارد و همین تفاوت است که زندگیشان را شنیدنی میکند و به دنبال شناخت بیشتر از آنها میرویم.
شهدا قصهشان با بقیه فرق دارد برای همین است که نوع زندگیشان هم با ما متفاوت است؛ شهیدسیدمجتبی ابوالقاسمی از شهدای مدافع حرم شهرستان دزفول مرام و مردانگیش به وضوح در شخصیت او خودنمایی میکند حال پس از چند سال از رفتنش رفتار و سکانشگرمیبخش محفلها است و آنچه میخوانید تنها مختصری از شرح سیره «شهید مدافع حرم شهیدسیدمجتبی ابوالقاسمی» است. در ادامه بخشی از سجایای اخلاقی، رشادت و بزرگی این شهید و الامقام را از زبان دوستان شهید ابوالقاسمی را ملاحظه میکنید.
علی قاسمی دوست شهید ابوالقاسمی میگوید: دست بردار نبود. عادتش شده بود که هر شب، سر راه بچهها را بگیرد و مانع مسجد رفتنشان شود. با تهدید و توهین و کتککاری و گردن کلفتی، هر بار به بهانهای اذیتشان میکرد. با حرف و نصیحت و عزیزم و جانم، ول کن ماجرا نبود و بیخیال بچهها نمیشد و کار به جایی رسید که تعدادی از بچهها از ترس اینکه سر راهشان را بگیرد، مسجد نمیآمدند.
کم کم کار بالا گرفت تا جایی که فرماندهی پایگاه از آقا سیدمجتبی که مسئول عملیات حوزه بود، درخواست کرد تا این مسئله را حل و فصل کند و حق این طرف را کف دستش بگذارد! سید یک شب، سربزنگاه رسید و خودش ماجرا را از نزدیک دید. از چهرهاش میشد عصبانیت را فهمید، اما سید مرد کنترل خشم بود. رفت و مچ دست طرف را محکم گرفت و سوار موتور کرد و حوزه آورد.
به سید گفتم: «با توجه به دردسرها و مزاحمتهایی که برای بچهها درست کرده، کاراش رو صورتجلسه کنیم و ببریم تحویلش به بچههای نیروی انتظامی بدیم !» پسرک از حرفم کمی جا خورد و رنگ و رویش تغییر کرد. معلوم بود حسابی ترسیده است، اما لام تا کام حرفی نمیزد.
سید، لبخندی زد و مرا کناری کشید و آرام گفت: «نه علی آقا! اینطوری فایده نداره! ما باید یک جور دیگهای باهاش تا کنیم که بتونیم رفتارشو تغییر بدیم. تحویل دادنش که آخرین راه و سادهترین راهه برادر! باید کاری کنیم که دیگه علاوه بر اینکه بچهها رو اذیت نکنه، باهاشون دوست هم بشه و شایدم خدا رو چی دیدی، اهل مسجد و نمازم بشه!»
سید دستش را گرفت و برد توی اتاق و چند دقیقهای با او همکلام شد. اینکه بین آنها چه حرفهایی رد و بدل شد را هیچکس نفهمید. چند دقیقه بعد در باز شد و همان جوان با لبخند از اتاق بیرون آمد و سید به او اجازه داد تا برود. از اینکه سید اینقدر راحت ولش کرده بود، دلم راضی نبود، اما اعتمادی که به سید و تجربههایش داشتم، دلم را قرص میکرد.
چند روزی از این ماجرا گذشته بود که دیدم همان بندهی خدا، آمد حوزه و سراغ سید را گرفت. جای هیچ شکی نبود. او هم گرفتار شده بود. گرفتار دام محبت سیدمجتبی و زمانی به رفاقتش با سید یقین پیدا کردم که گاه و بیگاه میآمد حوزه و به سید سر میزد.
نشانهای از مرام و معرفت مردانه زیستن
مجتبی دیگر دوست شهید ابوالقاسمی در ادامه سجایای اخلاقی، مرام و معرفت این شهیدمدافع حرم دزفولی،میگوید: نمازعشا تمام شده بود که یکی از بچهها با اضطراب وارد سالن مسجد شد و گفت: «بدو یین بیاین! یه مشت از اراذل و اوباش، ریختن تو حیاط مسجد و با بچهها درگیر شدن!»
مثل فشنگ که از لولهی تفنگ در میرود، به سرعت خودم را به حیاط مسجدرساندم. سر و صدای زیادی بالا گرفته بود و کار داشت به جاهای باریک میکشید. مسئله این بود که بچهها به یکی ـ دو نفر، تذکر اخلاقی داده بودند و آنها هم رفته بودند و دار و دستهشان را آورده بودند برای درگیرشدن!
اوضاع مناسبی نبود. مسئله لحظه به لحظه پیچیدهتر و گره، کمکم داشت کور میشد. درگیری لفظی تبدیل به زد و خورد شد. الان مهمترین موضوع کنترل اوضاع بود. باید وضعیت را مدیریت میکردم! با تلاش فراوان، بچهها را یکی یکی، فرستادم به سمت خانههایشان و خودم برای حل مشکل در مسجد ماندم.
با حرف و زبان خوش، کوتاه آمدنی نبودند. میخواستند به زور مرا سوار موتور کنند و با خودشان ببرند. اول کمی مقاومت کردم، اما تعدادشان زیاد بود و کاری از من ساخته نبود. به اجبار سوار موتورشان شدم و به سرعت از مسجد دور شدیم. چند تن از بچهها این صحنه را دیدند و من تا حدودی خیالم راحت شد که مسئله را پیگیری میکنند.
تعداد زیادی موتورسیکلت و راکبانی با آن سر و وضع، نه من که هر کسی را به وحشت میانداخت! مرا به خارج از شهر بردند. منطقهی تاریک و خلوتی بود. شروع کردند به تهدید و فحاشی و میخواستند درگیر شوند و مدام با چاقو تهدید میکردند و من تمام توان و تجربهام را به کار برده بودم تا آرامشان کنم و فقط بتوانم اوضاع را کنترل کنم تا شاید کسی به دادم برسد. حدود یک ساعتی این داستان به طول انجامید و من فقط خدا خدا میکردم که بلایی سرم نیاورند.
پس از بحث و جدلهای فراوان، بالاخره کوتاه آمدند و دست از سرم برداشتند. قرار شد مرا در آن منطقه رها نکرده و تا حوالی خانهمان ببرند. باز هم ترک موتور یکی از آنان سوار شدم و نفر دوم پشت سرم نشست و راه افتادیم. گاز موتور را گرفت و رسیدیم سر کوچهمان. پیادهام کردند و خواستند حرکت کنند که چشمم افتاد به سیدمجتبی!
ظاهراً بچههایی که شاهد صحنه ربودن من بودند، بلافاصله به سیدمجتبی گزارش داده و سید هم پیگیر ماجرا شده بود. با دیدن سیدمجتبی، دیگر خیالم راحت شد. میدانستم دیگر حسابشان با کرام الکاتبین است. سید تا چشمش به من افتاد، بلافاصله با ماشین پیچید جلو موتورشان! ورزشکار بود و بسیار قدرتمند و زبر و زرنگ. از ماشین پیاده شد و دوید سمت موتورسوار و دستش را محکم گرفت. قدو هیکل طرف، چیزی حدود دو برابر سید بود، اما ماشاءالله به قدرت سید! عین پر کاه از زمین بلندش کرد و خواباند روی زمین. خیلی داد و بیداد میکرد و میخواست با سید درگیر شود که حقیقتاً توانش را نداشت و نهایتاً تسلیم شد!
نفر دوم هم از ترس دچار شدن به سرنوشت رفیق اولش، میخکوب مانده بود و فقط نگاه میکرد و در نهایت سرنوشتی جز سرنوشت نفر اول نصیبش نشد. از دوستان شنیدم آن شب سید هر دو را به حوزه انتقال میدهد و بعد از یکی ـ دو ساعت حرف زدن و نصیحت کردن، قرار میشود نفر اصلی، هر شب سر ساعت مشخصی برود پیش سیدمجتبی و با هم حرف بزنند.
چند شب بعد از این اتفاق، آن بنده خدا، کنار آقاسیدمجتبی در حوزهی حمزه، از اتفاق پیش آمده عذرخواهی کرد و روی همدیگر را بوسیدیم و ماجرا به بهترین شکل خاتمه یافت. سید حلال مشکلات بود و همیشه بهترین راه حل را انتخاب میکرد. البته همین آمدن و رفتنها، او را هم جذب سیدمجتبی کرد.
محمدموسی زاده رفیق شهیدابوالقاسمی از مرام این شهیدوالامقام میگوید: گوشیم زنگ خورد سیدمجتبی بود گفت: «محمد کجایی؟» گفتم: «مسجد هستم چطور مگر؟» گفت: «سریع به جلوی مسجد بیا و یکی از بچههای کارکشته را هم همراه خودت بیاور».
هنگامی که سوارماشین شدیم آنقدر سیدمجتبی گازماشین را گرفت که ماشین از زمین کنده شد. با سرعت بالا به سمت شمال شهر حرکت کردیم. دستبندی به دستم داد گفت: «این را بگیر» به او گفتم:« مجتبی میگی چی شده یا نه؟ خب بگو چی شده که ما هم توجیه بشیم» او گفت: « یکی از بچههای مسجد توتونچی امر به معروف کرده که چند تا از اراذل و اوباش منطقه با شش موتور دورهاش کردهاند و به زور سوارموتورش میکنند و به او گفتند به خارج شهر میخواهیم ببریمت و با چاقو بزنیمت». چندتا از بچههای مسجد ماجرا را دیدن اوضاع آنجا بهم ریخته است.
سیدمجتبی گفت: « بچهها هر چی در جییبهایتان دارید در ماشین بزارید». زمانی که به مسجد رسیدیم چند تا از بچهها سمت ماشین دویدند معلوم بود بدجوری ترسیدن ماجرار برای سیدمجتبی تعریف کردند و مسیر رفتن موتورسوارها را نشان دادند.
هر چه منطقه را جستوجو کردیم نبودندکه نبودند. تعدادی از بچههای مسجد در منطقه پخش شده بودند که سیدمجتبی رو کرد به یکی از بچهها که با ما بود، گفت: «تو پیاده شو و برو همه بچهها را جمع کن و به مسجد برید کسی در منطقه نباشد» من مانده بودم و سیدمجتبی که قرار بود دنبال چند نفر آدم بگردیم.
همین طور که سیدمجتبی به سرعت رانندگی میکرد خیلی آرام بدون استرس شروع کرد به نوحه خواندن انگار نه انگار که قرار بود چند دقیقه دیگر درگیر بشویم. من استرس زیادی داشتم اما درمقابل در حالی که سیدمجتبی با سرعت رانندگی میکرد نوحه میخواند و ضرب آهنگ نوحه را با انگشتانش روی فرمان ماشین پیاده میکرد!.
در حال رفتن بودیم که چشممان به یک موتور با سه سرنشین افتاد نفر وسط همان مسئول جلسه بود؛ بلافاصله او را سر خیابان پیاده کردند و در رفتند سیدمجتبی بلافاصله با ماشین جلوی موتور پیچید و راهشان را سد کرد. چشمم که به راننده موتور افتاد با خودم گفتم « یاعلی این دیگر کی هست، قد و قامت و هیکلش دو برابر سیدمجتبی هست» از موتور پیاده شد به سمت سیدمجتبی رفت سید مچ دست او را گرفته بود و عین یک عروسک اسباب بازی اینور و آنور میکشید. طرف هاج و واج مانده بود و در مقابل زور و بازی سیدمجتبی پهلوان پنبه شده بود. حقیقتا اینجا من هم حیرت کرده بودم که چطور سیدمجتبی با آن قد و قوارهای ریزش حریف این هیکل دومتری شده است؟. در چشم به همزدنی نفر دوم خواست با موتور فرار کند که او را خواباندم روی زمین دستبند زدم و سوئیچ موتور را برداشتم.
هنگامی که حوزه رسیدیم من سرباز، سیدمجتبی و آن دو نفر زورگیر را تنها گذاشته و به مسجد رفتم، هنگامی که خواستم از مسجد به خانه بروم تازه یادم آمد تمام وسایلم را در ماشین به دستور سیدمجتبی در آورده بودم و در ماشین جا ماندهاند. وقتی به حوزه برگشتم با صحنهای مواجهه شدم که شوکه شده بودم چشمم به همان جوان قدبلندی افتاد که زمانی زیادی نگذشته بود که دستگیرش کرده بودیم با لبخند داشت از ساختمان بیرون میآمد.
اگر خودم در جریان دستگیریاش نبودم باورم نمیشد. همیشه برایم سئوال بود که سیدمجتبی چگونه با چنین افرادی صبحت میکرد چه چیزی به آنها میگفت که این چنین زیربنای رفتارش و اعمالش تغییر میکرد.
به گزارش تسنیم، شهیدمدافع حرم شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی در سال91 به استخدام دانشگاه صنعتی جندی شاپور دزفول در میآید. اما حضور مدام سیدمجتبی در بسیج و فعالیتهایش در حوزه حمزه سیدالشهدا این شهرستان کماکان ادامه دارد و بیش از 14سال مسئولیت به عنوان مسئول عملیات حوزه، با برنامهریزی، کنترل و نظارت بر فعالیتهای پایگاههای بسیج امنیت و آرامش کمنظیری را در منطقه فراهم میکند.
تجربه و تخصص و گذراندن انواع دورههای تخصصی و پیشرفته نظامی و تخریب از شهیدسیدمجتبی ابوالقاسمی نیرویی ورزیده و کارآمد میسازد که در سال94 به عنوان فرمانده گردان بیت المقدس انتخاب میشود و سرانجام در سحرگاه دوشنبه16 آذرماه 94 به آرزوی دیرینهاش میرسد و در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) در سوریه دعوت حق ر ا لبیک میگوید مزار این شهیدوالامقام در گلزار شهیدآباد دزفول است.
انتهای پیام/337/ش