آیینه شعر افغانستان| «شفای درد این ملت خمینی است»
شاعران افغانستان ارادت ویژه به امام خمینی (ره) دارند. مولوی «محمد عمر شهید» در مصرعی از شعرش دوای درد سرزمینش را در الگویی چون امام (ره) دیده و سروده که شفای درد این ملت خمینی است.
به گزارش دفتر منطقهای خبرگزاری تسنیم، شاعران افغانستان با ارادت ویژه نسبت به امام خمینی (ره) اشعار زیادی را در وصف شخصیت و سوگ رحلت ایشان سرودهاند.
بخشی از این سرودهها را درباره امام امام خمینی (ره) در ادامه مطالعه کنید.
در سوگ آینه
شاعر: محمد کاظم کاظمی
امشب خبر کنید تمام قبیله را
بر شانه میبرند امام قبیله را
ای کاش میگرفت به جای تو دست مرگ
جان تمام قوم، تمام قبیله را
برگرد، ای بهار شکفتن! که سالهاست
سنجیدهایم با تو مقام قبیله را
بعد از تو، بعد رفتن تو- گرچه نا بهجاست-
باور نمیکنیم دوام قبیله را
تا انتهای جاده نماندی که بسپری
فردا به دست دوست، زمام قبیله را
زخمیم، خنجر یمنی را بیاورید
زنجیرهای سینهزنی را بیاورید
ای خفته در نگاه تو صد کشور آینه
شد مدتی نگاه نکردی در آینه
رفتی و روزگار سیه شد بر آینه
رفتی و کرد خاک جهان بر سر آینه
رفتی و شد ز شعله برانگیزی جنون
در خشکسال چشم تو خاکستر آینه
چون رنگ تا پریدی از این خاک خورده باغ
خون می خورد به حسرت بال و پر آینه
دردا، فتاده کار دل ما به دست چرخ
یعنی که دادهاند به آهنگر آینه
در سنگخیز حادثه تنها نشاندیش
ای سرنوشت! رحم نکردی بر آینه
امشب در آستان ندامت عجیب نیست،
ای مرگ! اگر ز شرم بمیری هرآینه
ای سنگدل! دگر به دلم نیشتر مزن
بسیار زخمها زدهای، بیشتر مزن.
تبار خورشید
شاعر: حجتالاسلام سید فضل الله قدسی
چارسو درخشیدن گرچه کار خورشید است
کوچه جماران هم از تبار خورشید است
مطلع کلام او از سپیده آکنده است
لب گشودنش عین انتشار خورشید است
این فروغ روحانی کز پگاه او پیداست
نهر جاری نور از چشمهسار خورشید است
ساکنان شهر نور بر شما مبارک باد
خانهای که دیوارش در جوار خورشید است
دیده و دلم امشب مثل ابر بارانی
این چنین که میگرید بیقرار خورشید است
سوی مشرق ایمان پرتو دگر پیداست
این طلیعة نو هم از تبار خورشید است
از تجلی نورش چون گذشته پرتو گیر
کاین سپیده بر دوشش کولهبار خورشید است
آری آسمان عشق از طلوع خالی نیست
پارة تن خورشید یادگار خورشید است
مشتاق سفر
شاعر: محمد محسن سعیدی
مشتاق سفر تا پر پرواز گشــوده است
نایی شده گویی که از این خاک نبوده است
گو لب بگزند از پیاش اکنون که به رندی
جام طلب از هرچه حریف است ربوده است
از دسترس تودة ظلــمت زده دور است
آن روح که در هودجی از نـــور غنوده است
تا باز رسد از وطنش نامه که: باز آی
شب را همه شب سر به در و پنجره سوده است
خورشید بدو گفت که همسایة ما شو
گوش چه کسی بویی از این گفته شنوده است
ای هم قفسان چاوش ما راز سفر را
در طیف کدامین غزل خویش سروده است
بگذار به تکرار بــــخوانیم و بــخوانیم
این قصه که از روز ازل بوده و بوده است
با پرپر بسمل شدهای روی به ما کرد
این عشق از آغاز هم آسان ننموده است
نادیده به زیر علمش صف نکشیدیم
آیین وی آیـینة زنگار زدوده است
با پرپر بسمل شدهای وا شد و امروز
تقویمی از این عشق دلیرانه گشوده است
با دست تو صد برگ به خون خم شده گل کرد
این بود که نام تو در این فصل سروده است
یا خمینی !
شاعر: حجت الاسلام سید حسین موحد بلخی
به خورشید خوردست پیوند نامت
و بشکوه تر از دماوند، نامت
به خور شید وگل باز میبخشد امروز
چنان شعله پیش لبخند نامت
وچون خون روان است و چون جان جوانست
به انـــدام «اروند» و هلمند، نامت
و چون باغ آیینه حیرت نگار است
کنون نیز در این فرایند نامت
همان آفتاب است پیشانی تو
ندارد اگر چند مانند نامت
خم از می به جوش آمد و در گرفت
خم وجام و می را، پراکند نامت
از این رو به خمخانهها یا خمینی
بود تا قیامت، نظربند نامت
بود یا خمینی برین خلق عاصی
در این پهلوانی کمر بند نامت
منم بلخ، من نی، تو شیر از شکر
منم خم، تویی قم، سمرقند نامت
اماما ! یتیمان مشرق به بازو
از آن روز تعویذ کردند نامت
از آن روز آتش از آن روز محشر
که گل کرد گل با خداوند نامت
دریغا ! نه از لهجة شرق جاریست
کنون نیز بر ما خطرمند نامت
مسیحایی نفس
شاعر: سید احمد جعفری
آن خمینی آن مسیحایی نفس
آن چو موسی قوم حق را دادرس
آن امین مصر عزت یافته
یوسف دیبای تقوی بافته
آن هژبر خطة سینای ترس
خضر پیری که به دنیا دادرس
آن خلیل الله بزم نور و نار
کز دل آتش برون آرد بهار
آن سلیمان زشوکت بینیاز
بوتراب عاشق وقت نماز
آن سلام روشن شبهای قدر
احمد صدبار دیده شرح صدر
آن مفسر بر کلام کردگار
بر سپهر «فقه پویا» تک مدار
کان کوه طور حق را آزرین
ذوالفقار عشق و عرفان آفرین
مجتبای روزگار مصلحت
از خدا تکلیف دارد مسألت
کای خدا دنیا پر از «انیت» است
قرن، قرن «نسخ انسانیت» است
بهرة هستی به کام هرچه بد
عرصة گیتی کنام دیو و دد
پس حسینی گشت و جوشن پوش شد
با حدیث رزم هم آغوش شد
هان! بدانید ای جهانخواران خوار
حق پرستانند هرجا رستگار
گر که با دنیایتان دین بشکنید
حرمت انسان و آئین بشکنید
بشکنیم این هیبت دنیایتان
الأمان بیرون کشیم از نایتان
«کوفه» نیست اینجا «وفا» مغبون شود
«هل اتای حق» به موج خون شود
نیزه از مژگان غیرت افکنیم
باره دنیا را به حیرت افکنیم
«قائم» ما ناز چشمی گر کند
چشمهاتان باز با خنجر کند
دوای درد
شاعر: مولوی سیدمحمد عمر شهید
خوشا بر سرزمین نامداری
که دارد چون خمینی پیشوایی
به درد بی علاج هر مسلمان
نمی باشد از او بهتر دوایی
دوای درد هر علت خمینی است
علم بردار این دولت خمینی است
خمینی روح و ملت همچو پیکر
شفای درد این ملت خمینی است
***
خمینی را خدایش داده عزت
نگهدارش خدای بینیاز است
مکن با دادگان حق ستیزه
که او را رحمت حق کارساز است
ای رهبر صراط حق
ای مرد!
ای امام!
ای قامت بلند امامت،
ای امام!
ای پیشوای صادق و صداقت و راستی و حق
در راستای خط خون
ای زاده نجابت و عفاف و عزت و جهاد
ای تابلوی حق و عدل و علم و نهضت و قیام
آتشفشان خلقها ...
ای "اسوه" قیام عصر اختناق ...
ای تکسوار دشت علم و آگهی !!!
ای الگوی زمانهها ...
دلم زآتش این سوگنامه می سوزد
شاعر: محمد آصف رحمانی
کجاست موسی عمران که طور تاریک است؟
ز خاک تا دلِ دریای نور تاریک است
در ازدحام شبِ تیره ماه پیدا نیست
دلیلِ قافله و شمعِ راه پیدا نیست
ببار ابرِ دو چشمم! که وقتِ توفان است
بتاز نالة سرکش! که گاهِ جولان است
ز سوز و ساز دلم آهِ آتش آلوده است
جهان به دیدة من خانهای پُر از دوده است
دلم ز آتشِ این سوگنامه میسوزد
زبان و دستِ قلم زین چکامه میسوزد
حدیثِ سوگِ تو در واژهها نمیگنجد
غم بزرگِ تو در قلبِ ما نمیگنجد
به دوردستِ کویریم و دربهدر ماندیم
پرندههای غریبیم و از سفر ماندیم
ز روحِ آینه دوری نمیتوانم کرد
در این فراق صبوری نمیتوانم کرد
اجل! نمیشنوی از چه رو نوای مرا؟
بگو بگو به کجا بردی آشنای مرا
اجل! به جای سرای دلِ زمانة ما
چه میشد آه سری میزدی به خانة ما؟
دگر که دور کند بعد از این کدورتِ ما؟
دگر که دستِ نوازش کشد به صورتِ ما؟
که با غریبی فیضیه همنوا گردد؟
که با خموشی گلدسته هم صدا گردد؟
به سوگواری تو طاق، صبرِ ایوب است
شریکِ ماتمِ تو صد قبیله یعقوب است
ز ارتحالِ تو چشمِ ستاره خون بارید
به جای بانگِ اذان از مناره خون بارید
در این مصیبتِ عظمی دلِ نیاز شکست
قسم به قبلة حق، قامتِ نماز شکست
حدیثِ سوگِ تو در واژهها نمیگنجد
غم بزرگِ تو در قلبِ ما نمیگنجد
دلم ز آتشِ این سوگنامه میسوزد
زبان و دستِ قلم زین چکامه میسوزد
خروشِ خونِ تو در رگ رگِ زمان جاری است
طنینِ نبضِ تو در پیکرِ جهان جاری است
به هر کجا گذرم جای پات میبینم
ز بلخ تا به فلسطین صدات میبینم
همین که وارثِ رسمِ تو ایم، ما را بس
همیشه دشمنِ خصمِ تو ایم، ما را بس
از خمینی خُم می گیر
شاعر: شهید حجت الاسلام سید محمدحسین مصباح
بشنو این نکته که مه پاره جانانه شوی
خون خوری گر ز حقیقت همه بیگانه شوی
هوش داری که گلِ کوزه گرانت نکنند
همچو مجنون حزین ساکن میخانه شوی
زین همه شور و نشوری که بتان کرده بلند
نشود همچو خسان در بنِ هر دانه شوی
هر کسی دامی نهادست به صید هدفش
صید عنقا بنما، نه پی مورانه شوی
آب تقلید چو نوشند کسان از دگران
از خمینی خُم می گیر که مستانه شوی
زلف پرچین بتان نقش خمینی دارد
کی پریشان تو از آن زلف به یک شانه شوی
پی آزادی حق پرچم خونین از قم
برفرازید مسلمان! که تو فرزانه شوی
قوت تکبیر
شاعر: محمد انور رجا
پیرما در گامهایش قوت تکبیر داشت
زان سبب آن جلوه در میثاق عالمگیر داشت
شک و تردید و تزلزل عرصة کارش نبود
همت و مردانگی در عرصههایش سیر داشت
او که در البرز چون فریاد آزادی کشید
انعکاسی در سلیمان کوه و در پامیر داشت
در قیام او جهان چون شاهد فریادهاست
گوشهاش را سند و هند و کابل و کشمیر داشت
انقلاب ما اگر پژواک عطرآگین اوست
التهاب ما همان آهنگ و آن تصویر داشت
این صفا را گم کنیم آخر پریشان میشویم
مژده با د او را که در خود قوت آن پیر داشت
برگرفته از کتاب «افغانستان در کلام امام(ره)» نوشته «سیدمحدباقر مصباحزاده»
انتهای پیام/.