حربه «ناموسی» رئیس اف بی آی در قتل سیاهپوست انقلابی
جی ادگار هوور تلاش میکند مأمور میچل را که چندان برای اعمال خشونت علیه فرد همپتون توجیه نیست به لحاظ «ناموسی» تحریک و به او القاء کند که اگر امروز سیاهان را قلع و قمع نکنند، فردا ممکن است یک جوان سیاهپوست دخترش را اغواء کند و " از راه به در ببرد."
خبرگزاری تسنیم- سهیل صفاری
«آنگاه یهودای اسخریوطی که یکی از آن دوازده حواری بود، پیش سران کاهنان رفت و گفت: اگر عیسی را به شما تسلیم کنم به من چه خواهید داد؟ آنان 30 سکه نقره را شمرده به او دادند. از آن وقت یهودا به دنبال فرصت مناسبی بود تا عیسی را تسلیم کند... وقتی شب شد عیسی با 12 شاگرد خود بر سر سفره نشست. در ضمن شام فرمود: "بدانید که یکی از شما مرا تسلیم دشمن خواهد کرد" آنان بسیار ناراحت شدند و یکی پس از دیگری پرسیدند: خدایا! آیا من آن شخص هستم؟ عیسی جواب داد: "کسی که دست خود را با من در کاسه فرو میکند مرا تسلیم خواهد کرد."(انجیل متی)
ماجرای زندگی سیاسی یک جوان انقلابی سیاهپوست که معروفترین تشکیلات سیاسی چپ دهه 1960 را در فضای ملتهب جامعه آمریکا هدایت میکرد، دستمایه تازهترین اثر سینمایی «شاکا کینگ»، فیلمساز مستعد آفریقاییتبار آمریکایی شده است. شاکا کینگ که با این روند، «اسپایک لی» جدید هالیوود خواهد بود، زندگی پر فراز و نشیب و جذاب «فرد همپتون»، رئیس شعبهی حزب «پلنگهای سیاه» در شیکاگو را روایت میکند که وقتی قربانی خیانت یکی از نزدیکترین یارانش شد و توسط پلیس فدرال آمریکا به قتل رسید، تنها 21 سال داشت، با این حال، بعد از دکتر مارتین لوترکینگ (اسطوره مبارزات سیاهان آمریکا) شاید یکی از کاریزماتیکترین و تأثیرگذارترین چهرههای فعال در حوزه حقوق مدنی در آمریکا محسوب میشد.
فردریک آلن همپتون (معروف به فرد همپتون)، با سخنرانیهای آتشین و تهییجکننده خود در جمع طرفدارانش شناخته میشد و آتشی که قدرت سخنوری او در میان سیاهان و دیگر محرومان اجتماعی جامعه سوپرکاپیتالیست آمریکا ایجاد میکرد، او را به تهدید درجه یک و کابوس امنیتی در ذهن رئیس مخوف و افسانهای اف بی آی، «جی ادگار هوور»، تبدیل کرد. در سکانسی از فیلم، هوور در جمع کارکنان اف بی آی، در مقطعی که اوج جنگ سرد بین بلوک غرب و شرق بود، همپتون 20 ساله و طرفداران او را از مائو و استالین هم خطرناکتر میخواند، چرا که همپتون توانسته چتری ائتلافی از گروههای مسلح و رادیکال سیاهپوست و غیرسیاهپوست ایجاد کند که در تقابل با ظلم سیستمیک نظام حاکم بر ایالات متحده علیه اقلیتهای نژادی و مذهبی و محرومان اقتصادی بسیار رادیکال و سازشناپذیر بودند. در جایی از فیلم، همپتون با صدای بلند فریاد میزند و «اصلاح طلبی» را زیر سؤال میبرد:
" اصلاح یعنی اربابها به بردهها یاد میدهند که چطور بردههای بهتری باشند."
گرچه همپتون و تشکیلات «پلنگهای سیاه» به لحاظ ایدئولوژی سیاسی، مارکسیست-لنینیست بودند، اما رویکرد و رفتار آنها آشکارا متأثر از آموزههای مذهبی نیز مینمود، چنان که برخلاف تقریباً تمامی تشکیلات مارکسیستی دوران جنگ سرد، که اعضاه به تأسی از اداره سیاسی حزب کمونیست اتحاد شوروی یکدیگر را «رفیق» صدا میزدند، با واژگان «برادر» و «خواهر» یکدیگر را خطاب میکردند.
اف بی آی (اداره تحقیقات فدرال) که در مقطع جنگ سرد، اولویت اصلی امنیتی خود را مقابله با گروههای سازمانیافته چپ و متمایل به ایدئولوژی بلوک شرق قرار داده بود، خیلی زود نفوذ سنگین خود را در داخل تشکیلات «پلنگهای سیاه» آغاز کرد. «یهودا»یی که به فرد همپتون خیانت میکند، اتفاقاً یک سیاهپوست است که به مدارج بالایی در تشکیلات تحت ریاست همپتون میرسد. ویلیام (بیل) اونیل، سارق سیاهپوستی که با ایفای نقش مأمور فدرال لباس شخصی، خودروی سیاهپوستهای دیگر را سرقت میکند، گیر میافتد و برای آن که به زندان نرود، معاملهای با یک مأمور ارشد اف بی آی، «روی میچل» صورت میدهد. اونیل باید در تشکیلات همپتون نفوذ و به حلقه نخست او راه پیدا کند و البته اونیل هم کار خود را به خوبی انجام میدهد و به مقام «ناظر امنیتی» تشکیلات میرسد، در حالی که خبرچین اف بی آی است. فیلم در واقع بر اساس یک مستند شبکه PBS در سال 1989 ساخته شده است که در آن، ویلیام اونیل واقعی کل ماجرای نفوذش در پلنگهای سیاه و خیانتش به فرد همپتون را شرح داده بود.
اوج بازیهای کثیف اف بی آی آنجا است که دیگر نفوذی آن در تشکیلات «پلنگهای سیاه»، یک عضو دیگر پلنگها را به بهانه این که نفوذی است، به طرزی فجیع به قتل میرساند تا بعدتر که هیأت مرکزی تشکیلات حزب در شیکاگو زیر ضرب پلیس رفت، مخفی کردن یک متهم به قتل هم در کیفرخواست آنها ثبت شود! نکته جالب اینجا است که با دستور شخص جی ادگار هوور، پلیس فرد همپتون را به اتهام دزدیدن 70 دلار «بستنی» دستگیر و به چند سال زندان محکوم میکند و مخاطب ناخودآگاه به یاد «بینوایان» ویکتور هوگو میافتد که ژان والژان به جرم دزدیدن یک قرص نان به 5 سال زندان محکوم میشود که در نهایت بعد از 19 سال از زندان بیرون میآید. شاید پیام غیرمستقیم فیلمساز که با همدلی آشکاری داستان فرد همپتون را روایت کرده، این است که با گذشت نزدیک به دو قرن از مقطع داستان بینوایان (قرن هجدهم میلادی)، برای فقرا و محرومان در بر همان پاشنه میچرخد.
صحنه دردناک و تلخ خفگی و جان باختن جرج فلوید زیر زانوی افسر پلیس آمریکایی در سال 2020، دنیایی را تکان داد و به حیرتی هراسناک فرو برد، در حالی که آن صحنه، تنها یک تجلی قرن بیست و یکمی از یک تاریخچه طولانی ظلم، بیعدالتی، نفرت نژادی و شکافهای اجتماعی است که زیرساخت جامعه آمریکایی را شکل داده است. نقطه اوج فیلم در وجه آسیبشناسانهی آن، جایی است که جی ادگار هوور(نخسین رئیس پلیس فدرال آمریکا که 47 سال در این جایگاه قدرتنمایی کرد) خطاب به مأمور میچل، که چندان برای اعمال خشونت علیه فرد همپتون توجیه نیست، دست به یک شگرد روانشناختی میزند و تلاش میکند او را به لحاظ «ناموسی» تحریک کند، یعنی پای دختر نوزاد میچل را وسط میکشد و به او القاء میکند که اگر امروز سیاهان را قلع و قمع نکنند و سرجای خود ننشانند، فردا ممکن است یک جوان سیاهپوست دخترش را اغواء کند و " از راه به در ببرد."
از همین رو، همپتون در یکی از سخنرانیها خود، در اشاره به تاریخچه مواجهه خونین الیت سفیدپوست حاکم بر ایالات متحده با سیاهان، میگوید:
" این کینه هیچگاه تسویه نشد. آمریکا بر مبنای «خون» شکل گرفت."
نکته کلیدی که باعث میشد خطابههای رادیکال و آتشین همپتون اصطلاحاً در میان شنوندگانش بگیرد و آنها را به خروش و تحرک بیاورد، این بود که او به شدت روی «شرافت» مرگ بر زندگی با ذلت تأکید میکرد. او در جایی از فیلم میگوید:
" آیا قراره با تصادف ماشین بمیرم؟ قراره با لیز خوردن روی یخ بمیرم؟ قراره به خاطر ایست قلبی بمیرم؟ من معتقدم قراره برای انجام کاری که براش زاده شدم، بمیرم. من برای مردم میمیرم. من برای مردم زندگی میکنم. من برای چیزی که براش زندگی میکنم، می میرم."
و البته نباید از بازی قدرتمند «مایکل کالویا» غافل شویم که چشمان هوشمند، خونسردی و جذبهی یک فرمانده و یک «سازمانده» سیاسی را با قوت تجلی میبخشد و در بعضی فرازهای فیلم به شدت یادآور دوران اوجگیری «سموئل جکسون» در سینمای آمریکاست.
فیلم «یهودا و مسیح سیاهپوست»، که آشکار با عشق و تعهد کارگردان ساخته شده و علقه و ارادت او به همپتون در جای جای فیلم روشن است، سرشار از کدهای کلامی است که با ایجاز، شکاف وحشتناک نژادی در جامعه آمریکا را (که در همه این سالها نه تنها پر نشده، که بیشتر هم شده است) به رخ میکشد برای نمونه، وقتی یکی از اعضای حزب، میپرسد «چرا یک فضانورد سیاهپوست نداریم؟»، کلیدی را در ذهن مخاطب (به ویژه مخاطب غیرآمریکایی که معمولا در چنبره تصاویر شیک و خوش رنگ و لعاب آمریکای بازنمایی شده در رسانههای جریان اصلی است) میزند که به این زودی گریبان او را رها نخواهد کرد.
داستان فیلم اما دربارهی مفهوم باستانی و کهن «خیانت» هم هست، به ویژه خیانت کسانی که در ظاهر، به هیچ وجه انتظار خیانت از آنان نمیرود و این مفهوم هم به اساطیر و هم روایات تاریخی، آیینی و دینی ملل مختلف راه یافته و داستانهای مشهوری را رقم زده که نقل و مثل عامه شدند. وقتی اعضای سنای جمهوری رم، برای قتل سردار نامدار خود، جولیوس سزار توطئه کردند و تصمیم گرفتند همه، از دوستان و دشمنانش در این توطئه مشارکت کنند، لحظهای که جولیوس سزار خنجر را در دست صمیمیترین و نزدیکترین دوست خود، مارکوس بروتوس، دید، جملهای گفت که پژواک آن تا همین امروز در فرهنگ لاتین شنیده میشود (به ویژه به خاطر ثبت در نمایشنامه معروف شکسپیر) و بخشی از فرهنگ عمومی در اشاره به «خیانت دوستان» است: «تو هم بروتوس؟»
جالب اینجا است که هم یهودای اسخریوطی که به مسیح خیانت کرد و او را به مأموران رومی فروخت، و هم مارکوس بروتوس، عاقبتی جز خودکشی نداشتند، و خائن فیلم شاکا کینگ، یعنی «ویلیام اونیل» نیز فردای همان شبی که مستند شبکه PBS در سال 1989 (روز یادبود مارتیم لوترکینگ) پخش شد، از شدت عذاب وجدان و سرزنش عمومی خود را خلاص کرد. این نشان میدهد که ذهنیت فیلمساز در زمان نگارش سناریو و خلق اثر، به شدت درگیر اسطورههای آیینی کهن بوده و نام فیلم نیز به خوبی گویای این دغدغه درونی اوست.
فیلم نقادی تند و تیزی علیه سیستم سیاسی حاکم هم هست و در فرازهایی از فیلم تصویری که از اف بی آی ارائه میدهد، به یک سازمان گنگستری شبیه است، با این تفاوت که اگر سازمانهای گنگستری معروف، همچون مافیای سیسیل، خداوندگاران عرصه قانونشکنی و خلافکاری بوده و هستند، به یک سری اصول و مرام سنتی به شدت پایبند بودهاند (و رمز بقای آنها تا حد زیادی به همین موضوع گره خورده است)، اف بی آی اما ابداً شریف نیست و در فیلم «یهودا و مسیح سیاهپوست»، در کمال بزدلی و بیشرافتی، همچون یک گروه تروریستی نیمهشب به دفتر حزب حمله میکند و در حالی که اعضای حزب (از جمله یک زن باردار) در خواباند و فرمانده 21 ساله آنان با خیانت یهودای حزب (اونیل) بیهوش شده، آنها را به رگبار میبندد و 99 تیر از سوی مأموران دولتی در این صحنه شلیک میشود. حقیقت تلخ واپسینی که فیلم به تصویر میکشد این است که جدای از قتل فرد همپتون و یار صمیمی او، مارک کلارک 23 ساله در این حمله تروریستوار، همه بازماندگان بازداشتشده ی حزب با اتهام اقدام به قتل نیز در کیفرخواست خود مواجه شدند، در حالی که تنها یک گلوله از سوی پلنگها جوابگوی 99 گلولهی مأموران افی بی آی بود!
به هر روی، در فضای ملتهبی که پس از مرگ تراژیک و ناجوانمردانهی جرج فلوید در سال 2020 در جامعه سیاهان آمریکا ایجاد شد، ظاهراً فرهیختگان فرهنگی این جامعه نیز با روند «بیداری عمومی» در جهت احقاق حقوق، همراه شده و «یهودا و مسیح سیاهپوست» نیز محصول همین فضا و ذهنیت است، ذهنیتی که در جهت یادآوری برخی حقایق به نسلهای جدید آمریکاییهای آفریقاییتبار، اسطورههای جنبش ریشهدار سیاهان را بر پردهی سینما جان میبخشد. فیلمهای سینمایی و مستندهایی چون «یهودا و مسیح سیاهپوست»، «سیزدهم»، «بگذار سقوط کند» و «شرححال خودنوشت دوشیزه جین پیتمن» مصادیقی از همین روح بیداری جمعی در جامعه آفریقاییتبارهای آمریکا است.
انتهای پیام/