زندگی به سبک شهدا-۴|راز کارهایی که شهید برونسی زود به زود ترک میکرد
شهید برونسی آن وقتها در روستا کشاورزی میکرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر. همهاش برای این و آن کار میکرد. به همان نانی که از زحمتکشی درمیآورد، قانع بود.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، سردار شهید عبدالحسین برونسی در سال 1321 در روستای «گلبوی کدکن»، از توابع تربت حیدریه، به دنیا آمد. در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی، و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها کرد و با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهای جنگ، به جبهه روی آورد. اوستا بنّا عبدالحسین در زمان جنگ فرمانده تمام عیاری بود. او، فرمانده تیپ هجده جوادالائمه(س)بود که در 23 اسفندماه 1363 به شهادت رسید. همسر شهید، معصومه سبک خیز از تجربیات زندگی مشترک با او و سخت گیریاش در حلال بودن پولی که به دست میآورد چنین روایت میکند:
سال 1347 بود. روزهای اول ازدواج، شیرینی خاص خودش را داشت. هر چه بیشتر از زندگی مشترکمان میگذشت، با اخلاق و روحیه او بیشتر آشنا میشدم. کم کم میفهمیدم چرا با من ازدواج کرده؛ پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی میگشت. آن وقتها در روستا کشاورزی میکرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر. همهاش برای این و آن کار میکرد. به همان نانی که از زحمتکشی درمیآورد، قانع بود. خیلی زود افتاد در خط مبارزه، حسابی هم بیپروا بود.
همان اول ازدواج رساله حضرت امام(ره) را داشت. رسالهاش هم با رسالههای دیگری که دیده بودم، فرق میکرد. عکس خود امام روی جلد آن بود، اگر میگرفتند، مجازات سنگینی داشت. پدرم چند تایی از کتابهای امام(ره) را داشت. آنها را میداد به افراد مطمئن که بخوانند. کارهای دیگری هم در خط انقلاب میکرد. انگار اینها را خدا ساخته بود برای عبدالحسین. شبها که میآمد خانه؛ پدرم برایش رساله میخواند و از کتابهای دیگر امام میگفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همینها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون میکرد. وقتی گوش میداد، در نگاهش ذوق و شوق موج میزد.
بعد از مدتی زندگی در روستا در پی تقسیم ملک و املاک مردم، ما راهی مشهد شدیم. عبدالحسین زودتر رفت و پیغام فرستاد که ما هم به آنجا برویم. آدرس در احمدآباد، خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم، فهمیدیم قسمت به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برایم سوال شده بود که آنجا را چطور پیدا کرده است؟
بالاخره رسیدیم خانه، فکر نمیکردم که دربست باشد. جای خوب و دست و پا بازی بود. با خودش که صحبت کردم، دستم آمد خانه مال همان صاحب زمینهای روستاست، وقتی فهمیده بود عبدالحسین زمینها را قبول نکرده و میخواهد مشهد ماندگار شود، برده بودش داخل همان خانه گفته بود: «این خانه مال شما.» قبول نکرده بود. صاحب زمینها گفته بود: «پس تا برای خودت کاری دست و پا کنی، همینجا مجانی بنشینید.»
ازش پرسیدم: «حالا کار پیدا کردی؟» خندید و گفت: «بله؛ سر همین کوچه یک سبزی فروشی هست، فعلا آنجا مشغول شدم.» پدرش همان روز برگشت و ما زندگی جدیدمان را شروع کردیم. عبدالحسین نزدیک دو ماه داخل سبزی فروشی مشغول بود. بعضی وقتها که حرف کارش میشد، میفهمیدم دلِ خوشی ندارد. یک روزآمد گفت: «این کار را نمیخواهم. من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتال مال حرام نشوم، ولی اینجا هم انگار دست کمی از ده ندارد.»
پرسیدم: «چرا؟» گفت: «با زنهای بیحجاب زیاد سروکار دارم. سبزی فروش هم آدم درستی نیست، سبزیها را داخل آب میریزد تا سنگینتر شود.» آهی کشید و ادامه داد: «از فردا دیگر نمیروم.» صبح باز رفت دنبال کار. ظهر که آمد، گفت: «توی یک لبنیاتی کار پیدا کردم.» گفتم: «اینجا روزی چقدر حقوق میگیری؟» گفت: «از سبزی فروشی بهتر است. روزی 10 تومان میدهد.» ده، پانزده روزی رفت لبنیاتی، یک روز بعدازظهر، زودتر از وقتی که باید میآمد، پیدایش شد. خواستم دلیلش را بپرسم، چشمم افتاد به وسایل توی دستش که یک بیل و کلنگ بود. پرسیدم: « اینها را برای چه گرفتی؟» گفت: «به یاری خدا و چهارده معصوم(ع) میخواهم از فردا صبح بلند شوم و بروم سر گذر.» چیزهایی از کارگرهای سرگذر شنیده بودم و میدانستم کارشان خیلی سخت است.
به او گفتم: «این لبنیاتی که دیگه کارش خوب بود، مزد هم که زیاد میداد.» گفت: «این یکی باز از آن سبزی فروش هم بدتر بود.کم فروشی میکند، کارش غِش دارد؛ جنس بد رر قاطی جنس خوب کرده و به قیمت بالا میفروشد، تازه همین را هم سبکتر میکشد. از همه بدتر اینکه میخواهد من هم لنگه خودش باشم. میگوید اگه میخواهی به جایی برسی، باید از این کارها بکنی!»با غیظ ادامه داد:« نان این یکی از آن یکی هم حرامتر است.»
صبح زود رفت به قول خودش سرگذر. سه چهار روز بعد، آخر شب که از سرکار برگشت گفت: «امروز الحمدالله یک بنّا پیدا شد که من را با خودش به سر کار ببرد.» کارش جان کندن داشت. با کار لبنیاتی که مقایسه میکردم، دلم میسوخت. همین را هم به او گفتم، گفت: «طوری نیست، نان زحمتکشی، نان پاک و حلالی است. خیلی بهتر از کار آنهاست.کم کم توی همین کار بنایی جا افتاد و برای خودش شد «اوستا». حالا دیگر شاگرد میگرفت، دستمزدش هم بهتر از قبل شده بود.
انتهای پیام/