شهید شهریاری به روایت قلم|خاطرات شنیدنی از "آشپزی در خانه"، برخورد با "فامیل بدحجاب" و استادی که پیگیر امور شخصی دانشجویانش بود!
دخترم را که باردار بودم، کار هم میکردم. فشار کار زیاد بود. وقتی میآمدم خانه، میدیدم مجید به تجربه سالهای دانشجویی، کته درست کرده و غذای مختصری آماده کرده است!
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، کتاب «استاد» از جمله آثاری است که پس از شهادت دانشمند ارزشمند هستهای کشورمان، شهید مجید شهریاری به رشته تحریر درآمد و از سوی انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسید.
نویسنده این کتاب "فاطمه شایانپویا" یکی از دانشجویان شهید شهریاری است که در دانشگاه شهید بهشتی درس خوانده است. او خاطراتی از شهید شهریاری را از زبان همسر، دختر، دانشجویان، دوست و همکار قدیمی، استاد و ... گردآوری کرده که در قالب یک کتاب در اختیار علاقهمندان قرار گرفته است.
در زیر چند خاطره نقل شده درباره شهید شهریاری از زبان افراد مختلف را میخوانیم:
بهجت قاسمی، همسر دکتر شهریاری در خاطرهای از روزهای آشنایی و ازدواجش با این دانشمند هستهای سخن میگوید:
"آشناییام با مجید وقتی بود که من شده بودم شاگرد او. اوایل ازدواج مان شغل درست و حسابی نداشت. خانوادهاش هم یک خانواده فرهنگی و خیلی ساده بودند.
من هم شرایط مشابه داشتم، حتی تمام جهیزیهام را با حقوق خودم خریدم. چند تکه اسباب و اثاثیه در حد واجبات. چون خانه اولمان خانه دانشجویی بود و جای زیادی نداشتیم. جشن عروسیمان را هم در سالن دانشگاه گرفتیم. این ابتکار و خواسته هر دو تایمان بود.
دو تا بچه داشتیم و تازه رفتیم ماه عسل شمال... برای هیچ کداممان مهم نبود فردای عروسی با ماشین آخرین سیستمی که نداشت ما را نبرد دور دنیا بچرخاند!
وقت فکر کردن به این چیزها را نداشتیم، بس که سرمان در کتاب و درس بود. توی یک زندگی آرام و شیرین غوطهور بودیم. دخترم را که باردار بودم، کار هم میکردم. فشار کار هم زیاد بود. وقتی میآمدم خانه، میدیدم مجید به تجربه سالهای دانشجویی، کته درست کرده و غذای مختصری آماده کرده است. محسن را هم خودش ضبط و ربط میکرد؛ خیلی مراقب من بود و خیلی رئوف و مهربان بود..."
یکی از دانشجویان دانشگاه شهید بهشتی که زیرنظر دکتر مجید شهریاری فعالیت کرده است، در خاطرهای میگوید:
"اواخر تابستان 1387 بود که برای اولین بار قدم به دانشگاه شهید بهشتی گذاشتم. در مقطع کارشناسی برق خوانده بودم و آشنایی چندانی با این رشته جدید نداشتم، چند روزی از شروع کلاسها میگذشت. دانشکده هنوز کامل نشده بود. سایت به تدریج تجهیز میشد و کتابخانه در واقع سالنی بود با چند میز و قفسههای خالی که کمکم پر میشدند. کمتر کسی به آنجا پا میگذاشت. آن روز صبح به همراه یکی از بچهها نشسته بودیم در آن سالن خالی و از خودمان میگفتیم، دانشکده، احساس و تردیدهایمان در این رشته جدید و ...
در همان حالوهوا بودیم که ناگهان در آن تاریک و روشن اول صبح، دکتر را دیدیم که پیش از رفتن به کلاس اولش سَرَکی به داخل کتابخانه کشید. ما را که دید تعجب کرد؛ ایستاد و سلام و علیک کرد. با اینکه کلاس سروقت برایش برایش بسیار مهم بود، اما اوج تردید را در نگاهمان حس کرد. همانطور ایستاده شروع کرد به صحبت کردن؛ از رشتهمان گفت و گستره و آینده کاریاش و...
با امیدواری میگفت: «هنوز اول راهیم؛ خیلی کار داریم.» اواسط همان ترم خبردار شدیم در تکمیل ظرفیت دانشگاه مالک اشتر هم قبول شدهایم و میتوانیم برای ثبتنام ترم بعد ارشد برق اقدام کنیم. دوتایی خیلی با هم حرف میزدیم. آینده رشته برق برایمان خیلی واضحتر بود، اما در طول آن ترم و بعدها در طول زمان 2 چیز برایمان مشخص شد. یکی بحث علم بود و دیگری اخلاق. دکتر در هر 2 اینها نمونه بود. شاید آن روزها باور نمیکردیم ما دانشجویان مردد و سرگردان این روزها مشغول آماده شدن برای دفاع از تز دکترایمان باشیم.
یکی دیگر از دانشجویان شهید شهریاری در خاطرهای درباره اهتمام این دانشمند هستهای نسبت به پیگیری امور دانشجویانش میگوید:
دکتر با وجود مشغله درسی، کاری و خانوادگی فراوان برای دانشجوها به شدت وقت میگذاشت. این وقت فقط برای مسائل درسی نبود. در مسائل شخصی دانشجوها هم مثل یک مشاور دلسوز وقت میگذاشت. تقریباً کسی نبود از این مشاورهها ناراضی باشد. همان سال ها بود که از طریق یکی از اساتید در جریان خواستگاری آقایی از هم کلاسی هایم در دانشکده قرار گرفتم. راستش خیلی جا خورده بودم و مسئله را با خانوده ام مطرح کردم. معتقد بودند که قبل از هر اقدام رسمی، باید در مورد او و خانوادهاش تحقیق کرد. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، موضوع را با دکتر مطرح کردم. چون اطلاع داشتم که شناخت خوبی از او دارد. دعوتم کرد به دفترش، با خجالت وارد شدم. انگار که متوجه معذب بودن من شده بود. بدون معطلی رفت سر اصل مطلب. حدود 2 ساعت صحبت میکردیم و در طول این 2 ساعت از ارائه هیچگونه اطلاعات مرتبطی کوتاهی نکرد.
برایم خیلی جالب بود؛ دکتر با وجود اینکه حس خوبی به این ماجرا داشت از بیان برخی مطالب فاکتور نگرفت؛ اتفاقاً کاملاً صادق و بیطرف مسائل مهمی را درباره خانواده و زندگی او برایم گفت که شاید اصلاً به آنها فکر هم نمیکردم. اما بعدها فهمیدم چقدر دانستن آن مطالب در زندگیام نقش داشته و مفید بوده است.
بعد از ذکر شرایط و تفاوتها از خاطرات ازدواج و شروع زندگی مشترک خودش گفت. از چندین سال زندگی ساده و بیآلایش در خوابگاه دانشجویی متأهلی؛ خاطرات عجیب و غریبی که شاید این روزها خیلی سخت به نظر میآمد، اما آنقدر با شیرینی و شعف، تعریفشان میکرد که من را عمیق به فکر فرو میبرد. بعد از چند ماه ازدواج کردیم به دلیل شرایط موجود آن زمان ما هم زندگی مشترکمان را خیلی ساده و در خوابگاه دانشجویی شروع کردیم. 3 سال آنجا بودیم و به جرأت میتوانم بگویم آن 3 سال شیرینترین سالهای زندگی من بود. من دختری که کل مساحت سوئیت خوابگاه متأهلی به اندازه یک اتاق خوابم در دوران مجردی بود امروز افتخار میکنم که سادگی را با شناخت انتخاب کردم.
دختر شهید مجید شهریاری درباره برخورد پدرش با او تعریف میکند:
ما توی فامیل بدحجاب داریم اما بابا هیچ وقت مستقیم تذکر نداد، ولی آنها خودشان به احترام بابا که مذهبی بود رعایت میکردند.
برای من مسئله کمی فرق میکرد، بابا به من هم مستقیم تذکر نمیداد ولی وقتی بین فامیل و آشنا میرفتیم و حجاب، رفتار و ... آنها را میدیدم که زیاد رعایت نمیکردند و اینکه بابا مرا و حجابم را در مقایسه با آنها خیلی بیشتر دوست داشت، من تشویق میشدم.
گاهی بعضی عروسیها را که در آنها گناه بود، نمیرفتیم، بعداً به خانهشان میرفتیم و تبریک میگفتیم.
با کسی از فامیل نزدیک که مذهبی یا هم عقیده نبود بحثی را میکرد که مورد علاقه هر دو باشد؛ مثلاً یکی از فامیلها مذهبی نبود ولی حافظ را دوست داشت، یادم هست کل مدتی که خانهشان بودیم از حافظ حرف میزد و بابا هم تعابیر عرفانی از شعر حافظ را میخواند.
انتهای پیام/