کودک ۶ ساله اسیر سرطان است و پدرش اسیر زندان
مخارج درمان زیاد بود، خودم هم سرکار میرفتم. نظافت خانههای مردم، شستن فرش و پتو ... هر کاری که از دستم بربیاید انجام میدهم. اولین دکتر که محیا را دید، گفت نباید چشمش را تخلیه کنید. خیلی تلاش کرد ولی آخرش نشد!
گروه اجتماعی خبرگزاری تسنیم؛ امینه افروز - از مزرعه که آمد، صدای آدمهای غریبه را شنید، خالهای که دورادور میشناخت چادر سفیدی سرش انداخت و قبل از آن که به خود بیاید، حلقه سادهای، دستان آفتابسوختهاش را زینت داد.
- چه معنی دارد دختر سرش را بالا بگیرد؟ مهدی در تهران کار میکند و لقمه نانی درمی آورد که شکمت را سیر کند!
زهرا هنوز با برههای گله خداحافظی نکرده بود که او را با مهدی راهی شهر کردند. هفت سال از خودش بزرگتر است و هیچوقت در عمرش نه خاله را دیده بود نه پسرش را. فقط از مادرش شنیده بود خاله کبری در کوهدشت زندگی میکند. راه نورآباد خرمآباد تا کوهدشت سه تا چهار ساعت بود ولی دامداری و البته فقر و نداری اجازه نمیداد تا این دو خواهر همدیگر را ببینند و بچههایشان با هم آشنا شوند.
زن آهی میکشد، دستان پینه بستهاش در هم قفل شدهاند، صورت لاغر و تکیدهای دارد که سعی کرده رنگ پریده و رخ بهچروک نشستهاش را کمی جوان نشان دهد. بیست میلیون تومان پول پیش تمام داراییشان است. درهای فلزی کابینتهای آشپزخانه محقرشان به هم چفت نمیشود. یکی دو تایشان باز است و خالی. یخچال رنگ و رو رفته زنگزده هم حکایت از درونش دارد. دنبال چیزی برای پذیرایی است که به اصرارم مینشیند.
میگوید: "متولد 1360 هستم! خیلی دوست داشتم درس بخوانم ولی در روستایمان که اطراف نورآباد است آن زمان امکان ادامه تحصیل نبود. تا پنجم که خواندم خانوادهام مثل بقیه اجازه ندادند برای کلاس اول راهنمایی به شهر بروم."
صدای کشیده شدن پوست پینهبسته دو دستش در سکوت بین جملاتش شنیده میشود: "پانزده ساله بودم که خاله کبری از روستایشان آمد و مرا برای پسرش خواستگاری کرد. البته تنها کسی که نظرش مهم نبود، من بودم. پدر و مادرم میگفتند وقت ازدواجت شده، چه معنی دارد که دختر حرف بزند؟ بزرگترها چادر سفید را بریدند و دوختند و بر سرم انداختند و یک سال بعد از عروسی به تهران آمدیم. مهدی مسافرکشی یا کارگری میکرد. دختر بزرگم که به دنیا آمد، فکر میکردم زندگی بیروحمان، شیرین میشود."
نگاهی به مهری میاندازد: "برای خودش خانمی است. کلاس ششم را تازه تمام کرده ولی در خانه کار میکند. برایش از تولیدی لباس کار، مونتاژ کمربند میآورم. هر کار 500 تومان. 4 تا بزند میشود 2 هزار تومن. پسرم محمد، کلاس چهارم است و مرد خانه من ... این دخترم محیا هم مهر امسال که بیاید، کلاس اول میرود."
مهری در همین سن کودکی، دستانی لاغر و آفتاب سوخته مانند مادرش دارد. محمد هم انگار به خاطر آمدن مهمان تازه از بازی در کوچه به خانه آمد. هر سه فرزند شرایطی مثل هم دارند. لاغر و تکیده، با ته لبخندی و چشمان براقی از دیدن مهمان، انگار کسی به خانه شان سر نمیزند. لبخند محیا پررنگتر است، وقتی اشاره میکنم، سریع میآید و کنارم مینشیند. یک چشمش تخلیه شده و پروتز دارد. این پروتز را نیکوکاران همکار با مرکز مراقبت بعد از خروج تهیه کردهاند. ده میلیون تومان توسط آنان تهیه شده است، چشم دیگر محیای 7 ساله هنوز درمان میخواهد ...
عید نوروز چهار سال پیش بود که زن و شوهر دست بچهها را گرفتند و به مشهد برای پابوسی امام رضا(ع) رفتند، ولی وقتی برگشتند عکسی که در عکاسی مثل عکسهای قدیم زائران امام رضا گرفته بودند توجه عمه محیا را جلب کرد؛
"خواهرشوهرم گفت چرا چشم محیا در عکس کمی بسته شده" انگار تازه این عیب را میدیدند ... دکتر که رفتند، خبر عین پتک بر سرشان فرود آمد، عفونت معمولی نیست، تودهای بدخیم و سرطان!
زهرا خاطره تلخی از این بیماری دارد. پدر پیرش هم سرطان مغز دارد و موجب نابینایی دو چشمش شده است. زندگی فقیرانه خانواده پدریاش بعد از این بیماری بیشتر رو به نداری رفت. وضع دو خواهر و یک برادرش هم تعریفی نداشت، هر کدام دنبال لقمه نانی برای شکم فرزندانشان بودند.
نگاهی به محیا میاندازد: "مخارج درمان زیاد بود، خودم هم سرکار میرفتم. نظافت خانههای مردم، شستن فرش و پتو ... هر کاری که از دستم بربیاید انجام میدهم. اولین دکتر که محیا را دید، گفت نباید چشمش را تخلیه کنید. خیلی تلاش کرد ولی آخرش نشد، مجبور شدیم اجازه بدهیم در یک بیمارستان دیگر چشم را تخلیه کنند، شرایطش وخیم بود. بچهام خیلی شیمی درمانی کرده ولی طفلک ..."
محیا از عمق درد مادر خبر ندارد، سه ساله بوده که راه بیمارستانها را یاد گرفته و بارها و بارها اسم سرطان را شنیده است. با همان ته لبخندی که هدیه میدهد، مشغول خوردن پفک شده، اما حرفهای مادرش را هم میشنود: "خدا لعنت کند دوستان بد را ... شوهرم نه اهل مواد بود، نه خلاف ... صبح تا شب کار میکرد و زحمت میکشید ولی همیشه هشتمان گروی نهمان بود. یک روز با ساکی در دست به خانه آمد و گفت؛ قرار است برای نگهداریاش سه میلیون بگیرم. وضعمان رو به راه میشود، قرضهایمان را میدهیم و خرج دوا و دکتر محیا هم جور میشود. از وقتی متوجه بیماری محیا شده بودیم، خرجمان به دخلمان نمیرسید.
زهرا به طناب رخت حیاط کوچکشان چشم دوخته، چند لباس بچگانه و یک شلوار مردانه سفید و سرمهای خطدار را پهن کرده است. هر کس بخواهد از در کوچه وارد و حدود سه چهار قدم بردارد تا پا به داخل خانه محقرش برود به این لباسها میخورد.
- "نمیخواهم همسایهها بفهمند شوهرم زندانی است و مرد نداریم ... همان شب که شوهرم این ساک لعنتی را آورد خواب به چشم نداشتم، دلم آشوب بود ... صبح زود قبل از آن که سرِ کار برود، مأموران آمدند و مهدی را همراه ساک بردند ... یکی از همسایهها درِ خانهاش دوربین نصب کرده بود و دائم همه را میپایید ... او دیده بود که شوهرم این ساک را از یکی تحویل گرفت و به خانه آورد ..."
زن باز آهی میکشد و ادامه میدهد: "تا آن روز رنگ مواد ندیده بودیم ولی در دادگاه گفتند 14 کیلو و 470 گرم تریاک ... مهدی را به ندامتگاه قزلحصار فرستادند، روزهای سخت ما تازه شروع شد، تا آن روز فقر بود و بیماری سخت محیا و حالا زندانی شدن شوهرم هم اضافه شد. نگاه همسایهها تلخ بود و سنگین، کرایه خانه هم کمی بالا بود. مجبور شدیم خانه را عوض کنیم و چند محل آن طرفتر برویم تا کسی ما را نشناسد و وقتی بچههایم با بچههایشان بازی میکنند نگویند بابای شما زندان است و حرفهایی که ..."
بغضش را مخفی میکند و چند لحظه خود را با نوازش موهای محیا سرگرم میکند: "حالا خودم و مهری کار میکنیم تا هم بچهها گرسنه نمانند، هم پول جلسات شیمی درمانی و داروهای محیا را جور کنیم هم دو میلیون تومان کرایه خانه را بدهیم. خانه ارزانتری پیدا نکردیم، خدا کند شوهرم زودتر آزاد شود تا دخترم مهری مجبور نشود کار کند و کمک خرجمان باشد ... بالاخره بچه است ..."
محیا فقر را میفهمد ولی معنیاش نه، در کوچههای محلشان همه تقریباً در یک سطح معمولی یا فقیر هستند، در مغازههای کوچکشان نمیتوان مواد غذایی متنوعی پیدا کرد، بچههای محل انواع بستنی یا خوراکی را نمیشناسند، از هر کدام یکی نوع، سفره را میتوانند فقط در حد یک بخور و نمیر پهن کنند.
محیا درد نداری را نمیداند، بزرگترین آرزویش دیدن چشم تخلیه شدهاش با چشم پیوندی نیست که دکترها به مادرش وعده دادهاند، بزرگترین خواستهاش داشتن چند تا اسباب بازی است تا خالهبازی کند!
مددکار مرکز مراقبت قول میدهد دوچرخه رنگ و رو رفته محیا را که انگار از برادرش به او رسیده و لاستیک و زنجیرش پاره شده، برای تعمیر بفرستد و در مراجعه بعدی برای محیا اسباببازی بیاورد. سپس کارتنی از مواد غذایی را به عنوان بسته معیشتی به مادر میدهد. حالا محیا با همان چشم پروتزی که هزینه آن توسط نیکوکاران فراهم شده، میتواند با دوستانش در کوچه بازی کند ولی چشم دیگر در حال از دست دادن بینایی است و مادر به آینده امیدوار که شاید شیمی درمانیها تمام شود و چشم پیوندی سوی چشمان فرزندش را بازگرداند.
نیکوکاران چشم محیا را حفظ میکنند؟
خانوادههای زندانیان جرمی مرتکب نشدهاند و نباید به دلیل زندانی شدن یکی از اعضا که در اغلب موارد نانآور خانه است، دچار مشکلات متعدد شوند. آنان اغلب از جرایم ارتکابی سرپرست یا عضو خانواده اطلاعی ندارند و تقصیری ندارند اما در مجازات حبس، ناگزیر به آنان آسیب وارد میشود. در حال حاضر انجمن حمایت از خانوادههای زندانیان، ستاد دیه و مرکز مراقبت بعد از خروج به همراه مسئولان ادارهکل زندانهای استان تهران، مدیران زندانها و مددکاران زندانها تلاش میکنند تا این آسیبها به حداقل برسد. نیکوکاران نیز ضمن همراهی با این مراکز، برای آزادی زندانیان جرایم غیرعمد یا کمک به معیشت خانواده ها تلاش میکنند.
هر شخصی مسئول اعمال خود است. مهدی با وسوسه تهیه پول دست به ارتکاب جرم زد، جرمی که خانوادههای داغدار از اعتیاد بهتر میشناسند. همین بسته بزرگ مواد مخدر آسیب مهلکی به جامعه میزند و دستگاه قضائی احکام مجازات را برای خرید و فروش یا نگهداری در نظر گرفته است ولی با ارتکاب جرمی از سوی یک فرد و زندانی شدن وی، ناگزیر خانوادهاش هم دچار آسیبهای مختلفی مثل افت تحصیلی فرزندان، افسردگی، مشکلات اقتصادی، اختلاف یا طلاق میشوند.
بر این اساس توجه ویژه به امور رفاهی، معیشتی، آموزشی و حتی تردد خانواده زندانیان برای ملاقات با زندانی در اولویت برنامههای اجرایی زندانهای استان تهران است، تأمین سبدهای معیشتی، کمک مستمر به خانوادههای نیازمند، کمک هزینه رهن و اجاره و همچنین ایجاد اشتغال برای زندانیان آزاد شده با اعطای تسهیلات ارزان قیمت از اهم کمکهای این ادارهکل برای آنان است.
نیکوکارانی که با پیروی از سیره علوی، قصد دستگیری و یاری این خانواده را دارند و دستان پرمهرشان بینایی محیا را بازگرداند، میتوانند با شماره تلفن 44330009 تماس حاصل کنند. درب مرکز مراقبت بعد از خروج همیشه به روی نیکوکاران باز است تا هیچ فرزندی به خاطر زندانی بودن سرپرستش از تحصیل، درمان یا تغذیه بازنماند.
انتهای پیام/