از بودا تا اسلام، از هنگ‌کنگ تا ایران/ ماجرای مادر ژاپنی که مادر شهید شد


از بودا تا اسلام، از هنگ‌کنگ تا ایران/ ماجرای مادر ژاپنی که مادر شهید شد

زندگی "کوکنیکو یامورا" یا "سبا بابایی" سرنوشت زن بودایی است که مسلمان شد و از ژاپن به ایران آمد و لقب مادر تنها شهید ژاپنی را گرفت.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از اراک ، " سرگذشت پرماجرا و پرجاذبه‌ این بانوی دلاور، که با قلم رسا و شیوای حمید حسام نگارش یافته است، خواندنی و آموختنی است. من این بانوی گرامی و همسر بزرگوار او را سال‌ها پیش در خانه‌شان زیارت کردم. خاطره‌ آن دیدار در ذهن من ماندگار است. آن روز جلالت قدر این زن و شوهر با ایمان و با صداقت و با گذشت را مثل امروز که این کتاب را خوانده‌ام، نمی‌شناختم. تنها گوهر درخشان شهید عزیزشان بود که مرا مجذوب می‌کرد.

رحمت و برکت الهی شامل حال رفتگان و ماندگان این خانواده باد " این متن تقریظ رهبرمعظم انقلاب اسلامی بر کتاب " مهاجر سرزمین آفتاب" مربوط به زندگی خانم بابایی، تنها مادر شهید ژاپنی است که نهم شهریورماه 1401 رونمایی شد.

"مسلمانی مقلد امام خمینی(ره) و پیوسته به انقلاب اسلامی، یک انسان متحول شده از آن سوی شرق، بودایی به اسلام آمده، معلم مدرسه، نقاش کودگان، پژوهشگر حوزه اسلام‌شناسی و مترجم متون اسلامی و مادر شهید"، همه اینها یک نفر است که اگر بخواهیم "کوکنیکو یامورا" یا "سبا بابایی" را معرفی کنیم.

انتشار تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب تنها مادر شهید ژاپنی/ سرگذشت پرجاذبه‌ این بانوی دلاور جداً خواندنی است+ عکس

رونمایی از تقریظ رهبر معظم انقلاب بر کتاب مهاجر سرزمین آفتاب

خانم بابایی، بانویی است که بیش از 60 سال با یک تاجر ایرانی مسلمان در ژاپن آشنا شد و در پی جست‌وجوهای و مطالعات دینی خود، دین بودا را رها کرد و مسلمان شد و باید او را زنی بدانیم که زندگی اش پر از تحولات گوناگون بوده است.

بیش از 60 سال پیش بود که تاجر ایرانی در کلاس درس انگلیسی در کشور ژاپن با خانم بابایی که آن روزها "کوکنیکو یامورا" بود آشنا شد.

مردی با ایمان و با اخلاقی استوار که از دین ظواهر و عاداتی روزمره برای خود نساخته بود و اخلاقش نمایی از یک انسان و البته در فضای زاد کشو ژاپن را در قاب انسانیت نشان می داد.

خانم یامورا که خود پر از پرسش‌های بدون جواب درباره زندگی و مرگ بود با "اسدالله" مردی که پر از جواب های روشن درباره زندگی و مرگ بود، آشنا شد که البته پاسخ‌های وی مسیر زندگی این زن ژاپنی را تغییر داد.

خانم یامورا در سن 8  سالگی، اوج جنگ جهانی دوم را تجربه کرده بود، و این موضوع سبب مهاجرت در پی مهاجرت شده بود به طوری که از شهر اشیاء به اوزاکا، از اوزاکا به کوبه و دوباره بازگشت، اینها طعم تلخ جنگ و نمایش مرگ در پی مرگ بود که روح خانم یامورا که آن روز دختری جوان بود را آزرده بود.

ذهن پرسشگر خانم یامورا و هزاران سوال بی‌جواب

در سال های جوانی، لیسانس ریاضی خواند و زندگی راحتی داشته به طوری که هم آزاد، هم راحت و هم مدرن بوده اما خسته از پرسش های بی پاسخ که مدام در ذخن وی رژه می‌رفتند، بانوی ژاپنی خسته از دین و آیینی که برای زندگی و مرگ جواب روشنی نداشت بود و در واقع خسته از بودا که آیین و آداب و عباداتش تهی و علم و آگاهی برای زیستن بود و در واقع باید گفت دین پدری‌اش جوابی برای چگونه زیستن و چرا مردن وی نداشت.

خانم یامورا در دهه 80 در مصاحبه‌ای خبری حرف‌های زیادی درباره خود و زندگی گفته که در این گزارش برای تکمیل گفتارها و اطلاعات به ذکر بخش‌هایی از آن پرداخته خواهد شد.

خانم بابایی در آن مصاحبه از دوران جوانی اش چنین یاد کرده است: "دین من بودایی بود، من به آن صورت با دین بودایی آشنایی نداشتم و نمی دانستم دین بودایی چی هست، یعنی همان طور که پدر و مادرم بودایی بودند، من هم بودایی بودم و بودایی به دنیا آمده بودم. اسماً بودایی بودم و نمی توانستم تشخیص بدهم که دین بودا از ادیان دیگر بهتر است یا نه. ولی بعد از اینکه با آقای بابایی آشنا شدم ، ایشان با من از اسلام صحبت کرد. فکر کردم اسلام دین زندگی است، دین جدا از زندگی نیست و همه زندگی در یک کلمه آن هم اسلام جمع می شود. ولی در ژاپن، دین چیزی جدا از زندگی است. دین اسلام هم دنیوی است، هم اخروی، شناختن خدایی که انسان را آفریده خودش انسان را به سعادت راهنمایی می کنید و من بالاخره به این نتیجه رسیدم که اسلام بهتر از دین بوداست."

عاشقانه‌های یک بودایی مسلمان‌شده ژاپنی

در نهایت خانم یامورا، اسدالله بابایی را شناخت و آشنایی وی با این ایرانی زمینه ای برای جست‌وجوها و تحقیق های وی درباره فلسفه زندگی و مرگ شد.

این درحالی بود که اخلاق و رفتار بابایی، آن قدر تجلی انسانی و ایمانی داشت که پیشتر گفت و گوهایی عقیدتی و فکری، از وی مردی تمام عیار در ذهن جوانان ژاپنی می ساخت، مردی که حتی موقع نمازش، بی محابا صلای عبادت سر می داد و هیچ کاری را بر خواندن سرود ستایش خالق ترجیح نمی داد.

رفتارهای دینی آقای اسدالله بابایی برای همه جذاب و جالب بود تا آنجا که مجبور می شد به پرسش های فراوان اطرافیان پاسخ دهد و همین گفتگوهای عقیدتی بود که خانم یامورا و آقای اسدالله بابایی را به هم پیوند زد تا آنجا که "زن بودایی ژاپنی" تعریف درست زندگی و مرگش را در اسلام یافت و تصمیم گرفت مسلمان شود.

خانم کونیکو یامامورای 22 ساله بالاخره در بهار 1337 در مسجد کوبه شهادتین گفت و مسلمان شد و دل خود را به دین مبین اسلام سپرد.

وقتی رفتار اسلامی یک ایرانی نافذ در قلوب می‌شود

خانم بابایی درپاسخ به سوال خبرنگاری که از وی پرسیده بود "شما بودایی بودید. قطعاً با دین خودتان ارتباط روحی و عاطفی داشتید و بعد تصمیم گرفتید مسلمان شوید. چطور از وابستگی قبلی بریدید و با این دین جدید ارتباط برقرار کردید؟" گفته بود: باید عرض کنم که اول تحت تأثیر اخلاق آقای بابایی قرار گرفتم، اخلاق ویژه ای داشت که در بین دانشجوهای ژاپنی که همه بودایی بودند، زبانزد بود. چهره متفاوت و رفتار بسیار بزرگ منشانه ای داشت، حتی کارهایی که می کرد خاص بود، مثلاً وسط کلاس، درس را برای عبادت در وقت مشخص ترک می کرد. وقی از او دلیلش را پرسیدیم، گفت که این اخلاق و رفتار با توجه به دستورهای اسلامی است و او به دستورهای دینی عمل می کند، محبتش، آرامشش، احترامی که برای دیگران قائل بود، ادب، از خود گذشتگی هایش و حتی عباداتی که انجام می داد. فقط من تحت تأثیر نبودم، ما یک گروه در کلاس بودیم که تحت تأثیر اخلاق و رفتار او قرار گرفتیم.

خانم بابایی در ادامه در خصوص سوال دیگر خبرنگار درباره اینکه "بعد که تحت تأثیر این اخلاق و رفتار قرار گرفتید، چطور توانستید قبول کنید که دین اسلام را به جای دین بودا بپذیرید؟" نیز بیان کرده بود: ما با دوستان شروع به گفت‌وگو با آقای بابایی کردیم، گفت و گوهای ما هم فرهنگی و اجتماعی بود، هم درباره عقاید و آداب و عبادات اسلامی. برای من خصوصاً  علت این عبادت ها و آداب دینی خیلی مورد توجه بود. نمی دانستم چرا باید عبادت کنیم و علت پرستش چیست.

خانم بابایی در  پاسخ به اینکه "دیگر شما با اعتقادات بودایی بزرگ شده بودید؟ چطور از اعتقادات و عبادات دین بودا جدا شدید و دین جدیدی پذیرفتید؟" ادامه داده بود: دین بودا برای سئوالات من جوابی نداشت. این بودا دینی بود جدا از زندگی انسان، اما دیدم که اسلام دین زندگی است. من آن زمان با دین بودا زندگی نمی کردم، ولی آقای بابایی با مسلمانی اش زندگی می کرد. دین در زندگی او تعریف مشخصی داشت، اما دین بودا فقط برای روحانی خاصش تعریف داشت. روحانی بودایی باید از زندگی و دنیا جدا شود تا دیندار محسوب شود، اما مسلمان این طور نیست. در اسلام، تمام اعمال و عقاید و عبادات برای روحانی با مردم عادی یکسان است، اما در دین بودا این طور نیست. من با اسلام جواب های زندگی ام را گرفتم. اسم دین مهم نیست. دینی اصیل و کامل است که برای همه چیز زندگی مردم جواب داشته باشد. به این نتیجه رسیدم که اسلام همین دین است.

خانم بابایی درباره اینکه مهم ترین سوال یا سئولات شما از دین و دینداری چه بود که در دین بودا پیدا نکردید و در اسلام پیدا کردید؟ مهم ترین جوابی که اسلام به شما داد به طور مصداقی چه بود؟ نیز عنوان کرده بود: اسلام زندگی کردن را برای من تعریف کرد. اینکه چرا و چطور باید زندگی کنم. مهم ترین سوالی که داشتم و بودا برای آن جواب نداشت مرگ بود. می پرسیدم انسان بعد از مرگ چه می شود؟ چرا باید بمیریم؟ با مرگ زندگی ما چه می شود؟ می پرسیدیم که اگر بعد از مرگ، زندگی هیچ است، پس چرا اصلاً خودمان را در زندگی به سختی بیندازیم؟ چرا باید عبادت کنیم؟ بودا برای مرگ و بعد از مرگ پاسخی نداشت. دینی که برای مرگ پاسخ روشن و عمیقی نداشته باشد، نمی تواند برای زندگی پاسخی داشته باشد. فکر کردم و بعد، تحقیق و مطالعه کردم، می دیدم حتی پدر و مادر بودایی من هم برای عبادت و زندگی تعریفی ندارند و معنایش را نمی دانند.

وقتی خانم یامورا برای خود نام "سبا بابایی" را برگزید

با وجود مخالفت خانواده، آقای اسدالله بابایی که در آن زمان 31 سال داشت نیز تصمیم گرفت وی  را تنها نگذارد و آنها به هم پیوستند تا زندگی را با آیین مسلمانی پی ریزی کنند.

ازدواجش این دو در مسجد برگزار و مراسم با اذان و شهادتین تمام شد، البته خانم  کونیکو یامامورا نام دیگری برای خود یعنی "سبا بابایی" را برگزید.

آنها یک سال در کوبه ماندند تا اینکه فرزند اولشان به نام سلمان، متولد شد و وقتی سلمان که 10 ماهه شد، پدر پخت غذاهای ژاپنی را در منزل ممنوع اعلام کرد، زیرا دوست داشت فرزندانش به غذاهای ایرانی عادت کنند و با فرهنگ ایرانی و اسلامی رشد کنند.

خانم سبا بابایی هم مصمم بود که حجابش را کاملا رعایت کند به طوری که وی دستورهای اسلامی درباره نجس و پاکی را از همسرش می آموخت و خانه را بر اساس اصول مسلمانی می آراست.

آقای بابایی یک نام اسلامی برایم انتخاب کردند

خانم بابایی در آن گفت‌و‌گوی خبری خود در سال 87 درباره اینکه "کونیکو یامورا یعنی چه؟ چرا اسمتان را به سبا بابایی تغییر دادید؟" گفته بود: کونیکو یامامورا یعنی بچه های کشور، البته اسم شناسنامه ای من تغییر نکرده است، خانم های ایرانی بعد از ازدواج اسمشان را عوض نمی کنند، ولی ژاپنی ها عوض می کنند و البته اسم شناسنامه ای من تغییر نکرده اما آقای بابایی یک نام اسلامی برایم انتخاب کردند، سبا اسم یک سوره از قرآن است، داستان حضرت سلیمان و ملکه سبا. اسم دخترمان هم بلقیس گذاشتیم.

از بازگشت به ایران تا حضور در نهضت 15 خرداد 42

خانم و آقای بابایی در سال 1399 تصمیم بر بازگشت به ایران گرفتند بنابراین سوار بر کشتی ملکه الیزابت از هنگ کنگ به سمت پاکستان و از پاکستان به ایران حرکت کرده و در تهران در محله کوکاکولای آن زمان ساکن شدند.

تصمیمی قطع برای یک زندگی عاشقانه در ایران

خانم بابایی در توضیح اینکه "پدر و مادرتان چطور راضی شدند که اولاً با یک مرد مسلمان ایرانی ازدواج کنید و بعد، چطور پذیرفتند که مسلمان شوید؟" گفته بود: آنها برایشان مهم نبود، فقط از این نظر مخالفت می کردند که من با یک خارجی ازدواج می کنم و به کشور دیگری می روم، بعد با اصرار و گفتگوهای دوستانم بالاخره راضی شدند، به شرطی که یکی – دوسال بعد از ازدواج در ژاپن بمانم و اولین فرزندم، یعنی نوه شان را در ژاپن به دنیا بیاورم و او را ببینند.

وی درباه اینکه "وقتی وارد ایران شدید، چه احساسی داشتید؟" ادامه داده بود: اول که می خواستم وارد ایران شویم، آقای بابایی به من گفت به شما قول نمی دهم که بتوانم شما را برگردانم و از اول مرا وادار کرد تصمیم قاطع بگیرم، وقتی وارد تهران شدیم، دیدم برادر شوهرم با خانواده اش به استقبال ما آمده اند، پدر و مادر ایشان سال ها پیش فوت کرده بودند و ابتدا با برادر شوهرم و خانواده اش در یک خانه در شهرآرا زندگی می کردم و در سال 1340 فرزند دومم هم به دنیا آمد و کم کم آقای بابایی بچه ها و مرا با قرآن آشنا کرد، چون من گرفتار تربیت بچه ها شده بودم و نمی توانستم به کلاس فارسی بروم.

آقای بابایی یک بازاری متدین و مومن و شغلش واردات لوازم یدکی اتومبیل بود که در آن سال ها، در جریان مبارزات انقلابی قرار گرفت و به همراه دیگر بازاریان در مساجد، جریان ضد پهلوی را همراهی می کرد.

وی و همسرش خنم سبا بابایی هردو مقلد امام خمینی(ره) شدند و سال های بعد در جریان نهضت 15 خرداد 1342 مردم و امام را همراهی کردند.

خانم یامامورا از خاطرات سال 42 چنین گفته بود: "سال 42، سال تولد فرزند سوم ما بود. آن زمان، آقای بابایی نمی گذاشت تنها بیرون بروم، چون می دانست چه اتفاقی می افتاد. در 15 خرداد سال 42 او صبح از منزل خارج شد و رفت بازار و تا شب برنگشت. در تکیه ای که برای عزاداری نزدیک خانه ما زده بودند، تعدادی سرباز جمع شده بودند و همان موقع بود که دوستان همسرم آمدند و گفتند نگران نباشید، آقای بابایی شب می آید. بعد هم که به خانه برگشت، همه چیز را برایم تعریف کرد. آقای بابایی از همان زمان از مقلدین امام و از مخالفان نظام طاغوت بود. همیشه به من توصیه می کرد برای کسی در این زمینه صحبت نکنم. ایشان همان موقع هم از نظر مالی به گروه های ضد رژیم طاغوت کمک می کرد. همان سال ها بود که در جلسات قرآن شرکت می کرد. گاهی هم در منزل ما جمع می شدند و علیه رژیم فعالیت می کردند. ایشان با آقای لاهوتی و آقای هاشمی رفسنجانی ارتباط نزدیک داشت. حتی آقای لاهوتی منزل ما هم می آمد و جلساتی داشتند."

خاطرات یک ژاپنی از انقلاب اسلام ایران

نکته جالب زندگی خانم بابایی خاطرات زیاد وی از انقلاب اسلامی و همراهی‌اش با انقلاب در کنار همسرش است به طوری که درباره دوران انقلاب در ایران نقل کرده بود: "در چهارراه کوکاکولا ساکن بودیم. یک روز دیدم ساواکی ها پسر همسایه را گرفتند. سریع رساله امام را برداشتم، به سمت منزل یکی از دوستانم در چهارصد دستگاه دویدن و رساله را آنجا گذاشتم. لای رسالت هم اسامی و مشخصات کامل ما بود. سه روز بعد که رفتم رساله را از خانه آنها بگیرم، دیدم ساواکی ها آنها را گرفته اند. نگران شدم که حتما ساواک به سراغ ما هم می آید، اما به خواست خدا ساواکی ها رساله را ندیده بودند. بعد از این قضیه هم مرتب در راهپیمایی ها شرکت می کردیم و شب ها از پشت بام شعار می دادیم . یکیار، سربازها در خانه را زدند. بعد از نماز صبح بود.در را باز کردم. چندتا سرباز و سرباز با کفش آمدند تو و همه چیز را زیر و رو کردند. گفتم دنبال چی می گردید. گفتند اعلامیه و نوار. من همه آنها را در پشت بام مخفی کرده بودم و آنها هم ناامید برگشتند. فقط سئوال کردند این همه قرآن در کتابخانه چه کار می کند؟ گفتم اینها تفسیر است . من همان موقع پرسیدم چرا مردم را می کشید؟ گفتند ما تیر هوایی می‌زنیم. آن روز خواستم با چای از آنها پذیرایی کنم تا بتوانم صحبت کنم، اما صبر نکردند و رفتند. عصر روز بعد، وسط خیابان مرا دیدند و گفتند شما نفت می خواهید؟ ( آن موقع نفت کم شده بود.)

گفتم اگر می خواهید بدهید، به همه مردم بدهید. خلاصه، آن روزهای آخر هم من و خانواده ام با درست کردن کوکتل مولوتوف مبارزه می کردیم و در عین حال با دوستانم در تماس بودیم. زمانی که پادگان جمشیدیه به تسخیر نیروهای انقلابی درآمد یکی از دوستانم با من تماس گرفت و گفت حضرت امام در اعلامیه ای اعلام کرده اند که از ساعت 4 به بعد همه بیرون بیایند. ما هم مثل همه این کار را کردیم . همان روز بود که انقلاب پیروز شد. خاطره خوشی که از آن روزها یادم هست این است که روز تشریف فرمایی حضرت امام(ره) به ایران، ما تا خیابان شهید رجایی پیاده رفتیم. آن روز جمعیت خیلی زیاد بود. تا به حال همچین جمعیتی ندیده بودم. البته در مراسم ارتحال ایشان که برای ما بسیار سنگین بود، موج جمعیت چند برابر آن موقع بود."

وقتی "محمد" کنکور ایثار را با خون سرخش قبول شد

"محمد" سومین فرزند خانم و آقای بابایی بود و دبیرستان را تمام کرده بود. امتحان کنکور داده بود و در انتظار جواب کنکور بود، خانم بابایی در سفر هندوستان بود که جنگ ایران و عراق شروع شد که سریع و با سختی برگشت، محمد که مقلد امام خمینی(ره) و اهل مسجد بود، نمی توانست آرام بگیرد.

محمد پسر شاد و پرشوری بود واز مادر اجازه گرفت، هرچند مادر اول راضی نبود، اما پسر با پدرش و امام جماعت مسجد محل گفت و گو کرد و از آنها خواست رضایت مادر را به دست بیاورند که البته چند بار داوطلبانه به مناطق جنگی رفته بود یکی دوماه مانده به جواب کنکور، دوباره داوطلب شد.

عملیات والفجر یک بود، در منطقه فکه پسر رفت و لباس خونی اش را برای مادر به یادگار گذاشت و مادر و پدر محکم ایستادند و باز به زندگی لبخند زدند و بدون آنکه متوقف شود، حرکت کردند و خواستند که یادگارشان را سیدالشهدا (ع) قبول کند.

مادری که اعتقاد داشت فرزند شهیدش امانت است

خانم بابایی معتقد بود: "خداوند هر کس را که به او رو بیاورد به سوی خویش می خواند" و در مصاحبه‌اش گفته بود: روزهای قبل از شهادت محمد را که در ایام عید به دیدار خانواده شهدا می رفتند. محمد به آنها می گفت: « ان شالله سال بعد شما در خانه ما جمع شوید."

من می دانستم اینها امانتی در دست ما هستند و ما باید آنها را بهتر تربیت کنیم و تحویل دهیم. چه بهتر که آنها را با شهادت تحویل دهیم، چرا که شهید شدن وظیفه مسلمانان و بالاترین مقام است، محمد به خواست خدا عمل کرد و من خوشحال شدم، چرا که به دستور قرآن عمل کرد، ما در آیات قرآن می بینیم که مسلمانان اگر زیر ستم باشند، وظیفه شان کمک به اسلام و دفاع از آن است. در زمان جنگ هم رزمنده ها و شهدا و خانواده هایشان به این دستور سلامی عمل کردند."

روزی که آقای بابایی آسمانی شد و یامورا را تنها گذاشت

بالاخره اسدالله 79 ساله سال 84 پرکشید‌، بیماری قند داشت. به قول خانم بابایی، آقا پرهیز غذایی نداشت تا اینکه حالش روز به روز وخیم تر شد. مرد رفت و کونیکو زندگی را بدون او (اما با یاد و خاطرات شیرین او) گذراند.

سبا یا همان کونیکو زندگی اش را مصداق یک زندگی آرام و زیبا می داند، خودش را مدیون راهنمایی های مرحوم بابایی میداند، همسری که زندگی یک انسان را تغییر داد و از زندگی اش نمونه کامل یک زندگی اسلامی ساخت.

همسری که توجه خانواده‌اش را به نظام تربیتی اسلامی، هدایت می کرد

خانم بابایی در آن مصاحبه درباره اینکه شما بیش از 50 سال پیش، یک دختر نوجوان یا جوان در ژاپن بودید و امروز در ایران، یک زن مسلمان و مادر یک شهید. در مورد تفاوت این دو نوع زندگی چه احساسی دارید؟ گفته بود: "البته زمانی که نوجوان بودم، فکر می کردم ژاپن خیلی آزاد است و واقعاً هم همین طور بود. اما هیچ چیز نداشت. یعنی بعد متوجه شدم که زندگی من در آنجا زندگی برای همین دنیا بود. خدا را نمی شناختم، هر کاری که انجام می دادیم برای لذت و خوشبختی همان لحظات بود. هر کاری که انجام می دادیم خالی از ایمان به آخرت و محاسبه بود. اینجا شاید زندگی از لحاظ ژاپنی ها آزاد نباشد، اما همین آزاد نبودن به مصلحت انسان است. وقتی کاری را انجام نمی دهیم یقین داریم که درآن دنیا برای ما مفید است، یعنی محاسبه می شود. در ژاپن همه چیز، حتی شخصیت انسان، به ظاهر و وضع مادی انسان بستگی دارد، یعنی پول، خانه، ماشین و زندگی خوب دارد ولی اینجا شخصیت انسان به انسانیت اوست."

وی درخصوص سوالی دیگر که پرسیده شده بود "امروز بعد سال ها زندگی مشترک با آقای بابایی که فوت کرده اند، چقدر از زندگی راضی هستید؟ چقدر احساس خوشبختی می کنید؟ چه چیزی در زندگی خانوادگی شما مهمترین نقش را داشته؟" بیان کرده بود: "زندگی ما نقطه عطف داشت و آن امنیت و آرامش بود. همه چیز زندگی من با مرحوم بابایی زیبا و آرام بود. آرامش مهم ترین چیز زندگی ما بود. او آدم مستقلی بود. در همه چیز مستقل بود و روح آرامی داشت. برای من و بچه ها هم احترام و استقلال قائل بود و ما را با توجه به نظام تربیتی اسلامی، هدایت می کرد. راهنمایی های او آرام بخش بود. من در تمام مدت زندگی با ایشان راضی و در حقیقت کاملاً راضی بودم.

به گزارش تسنیم، خانم "سبابابایی" یا همان " کونیکو یامامورا " سرپرست معنوی و نمادین کاروان پارالمپیک ایران در بازی‌های 2020 توکیو و مادر شهید محمد بابایی، دهم تیرماه 1401 از دنیا رفت، وی که از چندی قبل به علت ضایعه تنفسی در بیمارستان بستری شده بود، ظهر روز دهم تیرماه در بیمارستان خاتم الانبیا آسمانی شد و به فرزند شهیدش پیوست .

گزارش از مبین جلیلی

انتهای پیام/711/ن

پربیننده‌ترین اخبار استانها
اخبار روز استانها
آخرین خبرهای روز
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
گوشتیران
triboon
مدیران