شوخیهای خاص شهید خراطنژاد در میدان جنگ
فرمانده خودش را میرساند به خدایی و میزند روی شانه اش: «نترسیدی بچه ها بزننت؟!» و خدایی چهرهاش قدری جدی میشود و آرام و سربه زیر میگوید: «برای لبخند این بچهها، حاضرم روبروی گلولهها بایستم! و سینهام سوراخ سوراخ شود»
به گزارش خبرگزاری تسنیم از دزفول، روزبهروز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکتهیابی و نکتهسنجی زندگی شهدا در جامعه ما رواج پیدا کند. این جمله کوتاه برشی از فرمایشات مقام معظم رهبری در 27 بهمن ماه سال 1393 در خصوص اهمیت نام و یاد شهدا است.
خبرگزاری تسنیم در نظر دارد خاطرههایی از سبک زندگی، سیرۀ اخلاقی شهدا و روزهای سخت دفاع مقدس را منتشر کند. در ادامه روایتهایی از « شهید خدایی خراط نژاد » از شهدای هشت سال دفاع مقدس شهرستان دزفول، شهرستانی که در جنگ تحمیلی در 2700 روز مقاومت و 2600 شهید تقدیم اسلام کرد را ملاحظه میکنید.
طعم تلخ فقر
پدرش کارگر بود و خودش هم بنایی میکرد. خانوادهشان طعم تلخ فقر را چشیده و همه اهل تلاش کردن و زحمت کشیدن و نان حلال درآوردن بودند. «خدایی» یاد گرفته بود برای لقمه نانی که سر سفره میبرد، باید عرق بریزد. چرخ زندگیشان به سختی می چرخید. به درس و مدرسه علاقه داشت، اما به خاطر اوضاع مالی خانوادهشان مجبور شده بود درس و مدرسه را رها کند و به کار بچسبد، آن هم کار سخت و طاقت فرسای بنایی و کارگری!
عطش
ماه رمضان هم که میشد، در اوج گرما و شرجیهای دزفول، بعد از اذان صبح سرکار میرفت و تا اذان ظهر بنایی و کارگری میکرد.گاهی میدیدم از عطش له له میزند. برای نماز که مسجد میآمد، رنگ به رخساره از تشنگی نداشت. اما آرام لبخند میزد و دهانش را روبروی کولر آبی مسجد باز میکرد تا شاید قدری تشنگی کمتر به وجودش پنجه بکشد.
آن زخم…آن پاسبان… آن نشانه
سال 57 و در اوج جوشش انقلاب در دزفول ، «خدایی» دارد با دوچرخه از سر کار بر میگردد که حکومت نظامی اعلام میشود. او هم میرود حوالی چهار راه آفرینش تا از اوضاع سر در بیاورد که ارتشیها او را گرفته و با سرنیزه دوچرخهاش را پنچر میکنند. هر چه میگوید من کاره ای نیستم! کارگر هستم. به لباسهای گچیام نگاه کنید، بیفایده است. با او درگیر میشوند و یک پاسبان هم با سر نیزه به بازویش میزند. با بازوی زخمی به خانه آمد و زخمش هم تا مدتها اذیتش میکرد و جای آن روی بازویش ماند.
بعد از انقلاب همان پاسبانی را که «خدایی» را زده بود، دستگیرش کرده بودند. خدایی رفت و او را شناسایی کرد، اما از او شکایت نکرد و رضایت داد. میگفت: «از قرآن و نهج البلاغه و از امام علی(ع) آموختهام که بخشیدن لذت و ثواب مضاعفی دارد.».
میخندید و میخنداند
شوخ و اهل دل بود. خستگی کنار «خدایی» معنا نداشت. میگفت و میخندید و میخنداند. لبخند، بخشِ جدایی ناپذیر چهرهاش بود. کلکسیونی از تمام هنرها بود. از تسلط بر روی قرآن خواندن تا مداحی کردن و گاهی هم خواندن آهنگها و سرودهای انقلابی.
تقلید صداهایش همه را به وجد میآورد و انواع آهنگها و سرودها را تقلید و اجرا میکرد . بین بچهها بمب روحیه ای بود و همین کوه انرژی در دل شبها ، چنان خاضعانه و خاشعانه و اشک ریزان با محبوب میگفت و میگریست که انگار کسی روبروی او ایستاده است و دارد با او عاشقانه حرف میزند. «خدایی» حقیقتاً خدایی بود.
یک دیس یا دو دیس…
خدایی را میشد از بین صد نفر هم راحت شناخت. قدی بلند و قامتی رشید و چهارشانه با ریشی بلند و لبی همیشه خندان. شوخ طبعیاش همیشه با او بود. خصوصاً وقتی برای افطاری یا مهمانی و نذری جایی دعوت بودیم. بچهها با خنده به او میگفتند: «خدایی! بَستَه دِگه! اَقدر مَخور – خدایی دیگه بستته! اینقده نخور!» و او میخندید و میگفت: «مو خو چه نَخوردُمه! یه دیس! یا دو دیس! فقط – من که چیزی نخورم! فقط یه دیس یا دو دیس!» حق هم داشت. با آن هیکل تنومندی که هر روز، ساعتها کارگری و بنایی میکرد.
بی قرار
جنگ که شروع شد، دوندگیهای «خدایی» دو برابر و چند برابر شد. روزها مشغول کارهای طاقت فرسای بنایی بود و شبهایش را تا صبح در مسجد و بسیج میگذراند. عملیات هم که میشد، نفر اول بود که برای رفتن به خط میشد . او آرام و قرار نداشت. انگار راحتی و آسایش به او نیامده بود و شاید هم خودش ارادهای برای راحت بودن و آسوده بودن نداشت. خدایی همیشه در حال دویدن برای خدا بود.
آن جوان ریشوی قدبلند
بعد از شهادت پسرم در حادثه موشک باران مسجد نجفیه، یک جوان ریشوی قد بلند در خانمان آمد و یک جعبه انار آورده بود و یک پاکت نامه تشکر کردم و گفتم: «مادر این چیه؟» گفت: «یه تقویمه برای عید نوروز!» وقتی خداحافظی کرد و رفت، پاکت نامه را باز کردم و دیدم مقداری پول است.
از دخترم پرسیدم: «این جوان مادر کی بود؟! تو میشناختیش؟» گفت: « از بچههای مسجد نجفیه است. چندباری او را مسجد دیده ام»
بعد از شهادت علیرضاییم چندباری به ما سر میزد و هر بار هم هدایایی میآورد. اما مدتی دیگری خبری از او نشد. تا اینکه یک روز که در قطعه شهدا مشغول زیارت قبور شهدا بودم، چشمم افتاد به عکسش که بالای یک مزار نصب شده بود و انگار برایم لبخند میزد. خوب می شناختمش! خودش بود. با همان لبخند همیشگی و ریشهای بلند و پرپشت.آنجا تازه فهمیدم که دلیل غیبت این روزهایش چه بود. بعدها فهمیدم که حقوق بنایی و کارگریاش را در پاکت نامه میگذاشت و برای ما می آورد.
مداح بود
مداحیاش را همه ی بچههای آن دوره به یاد دارند. بارها میشد که برای شهدای مسجد نوحه سرایی میکرد و مداحی هیئت مسجد را هم در روز عاشورا عهده دار بود. در جبههها پایه ثابت برپایی مراسم دعای کمیل و مداحی و سینه زنی، خودش بود.
مداحی شهید خدایی خراط نژاد در روز عاشورا
آن سرباز عراقی
در یکی از ماموریتها، نیروهای عراقی مقاومت شدیدی میکنند. پیمودن مسافتی طولانی به همراه تجهیزاتی سنگین، نبردی تنگاتنگ ، خستگی و بی خوابی و عدم پیشرفت کار روحیه بچهها به هم میریزد.
ناگهان از آن سوی خاکریز یک جوان عراقی قد بلند در حالی که زیرپیراهن سفیدش را بالای سرش گرفته است و سر وصورتش را پوشانده است خودش را می اندازد پشت خاکریز و فریاد می زند: «أنا مسلم … أنا مسلم . . . دخیل خمینی …. دخیل خمینی . . . » و بعد با لهجهی عربی شروع می کند به فارسی حرف زدن: «ای برادران ایرانی! من مسلمانم! از امام خمینی امان می خواهم! مرا نکشید! به من پناه بدهید . . . »
ناگهان صدای الله اکبر بچهها بلند میشود. روحیههای به هم ریخته ، شور میگیرند و کل جبهه فریاد تکبیر فرا میگیرد.بچهها جانی تازه میگیرند و عراقیها هم با تصور اینکه نیروی کمکی به جبهه ایران تزریق شده است، پا به فرار می گذارند .مواضع تثبیت میشود و حالا نوبت اطلاعات گرفتن از اسیر عراقی است. چهرهاش که نمایان میشود، همه حیرت زده زیر خننده میزنند.
«خدایی خراط» است و همهی آن ماجرا یک فیلم بود. شلوار عراقی را معلوم نیست از کجا پیدا کرده است و کی این سناریو را طراحی و اجرا کرده است. خدایی از خنده به خود میپیچد و همه نیروها نیز حال و روزی شبیه به او دارند.
فرمانده خودش را میرساند به خدایی و میزند روی شانه اش: «نترسیدی بچه ها بزننت؟!» و خدایی چهرهاش قدری جدی میشود و آرام و سربه زیر میگوید: «برای لبخند این بچهها، حاضرم روبروی گلولهها بایستم! و سینهام سوراخ سوراخ شود»
قولش قول بود
قول داده بود که بعد از عملیات فتح المبین و بیرون آمد دزفول از زیر بارش توپخانه عراق، دیگر آستین بالا بزند و از مجردی در بیاید. آرزوی همهمان بود که خدایی سر و سامانی بگیرد. از عملیات که برگشت، گفتم: الوعده وفا!
گفت: عملیات دیگری در پیش داریم. آن عملیات را هم بروم و برگردم، کار تمام است. هر چه شما گفتید! اما من فقط یک شرط دارم. من فقط با همسر یک شهید ازدواج می کنم. آدمی نبود که سر قولش نماند. سرش می رفت ولی قولش نمی رفت. اما در عملیات بیت المقدس شهید شد.
دسته شهدا
در تاریخ 10 اردیبهشتماه سال 61 تیپ هفت ولی عصر(عج) با استعداد چهار گردان شامل گردانهای بلال، عمار، شهدا و یاسر از سمت جاده آبادان با عبور از کارون به سمت جاده اهواز _خرمشهر حرکت میکنند.
با مسافت زیادی که بین این دو جاده است دسته شهدا از گروهان فتح گردان بلال دزفول با فرماندهی شهید عبدالکریم ناحی دلاور مردانه به خطوط دشمن یورش میبرند و تا آخرین گلوله خود به سمت خاکریز مرتفع که روی جاده اهواز_ خرمشهر بوده پیشروی میکنند.
دشمن تا دندان مسلح است و با اتمام مهمات نیروهای شهید ناحی و در محاصره قرار گرفتن آنان، هدف گلولههای چهار لول ضد هوایی و انواع گلولههای توپ و تانک دشمن قرار می گیرند.هر چند نیروهای این دسته تا لبه خاکریز میروند ولی به علت حجم زیاد آتش دشمن ، فتحی اتفاق نمی افتد و شهید عبدالکریم ناحی به همراه 17 نفر از نیروهای این دسته در اوج ایثار و فداکاری و پهلوانی به شهادت می رسند.
پیکر پاک و مطهر شهدای دسته ی شهدا، در یکصد متری جاده اهواز _خرمشهر ، سه روز و دو شب در بیابان و زیر آفتاب سوزان خوزستان باقی می ماند تا قصه همه جوره شبیه یاوران سرور و سالار شهیدان حضرت امام حسین(ع) شود. «خدایی» یکی از همان 18 شهید دسته ی شهید ناحی بود.
رادیو
مرحله اول عملیات بیت المقدس تمام شده بود و در منطقه بودم. دل توی دلم نبود که حالا اوضاع بچهها چطور است؟ کدامیک شهید شدهاند و کدامیک مجروح؟! آن روزها گاهی صدای رادیو دزفول تا حوالی اهواز هم میرسید. رادیوی کوچکم را روشن کردم. صدای بچههای دزفول بود که خبر سلامتیشان را به خانوادههایشان ابلاغ میکردند. این وسط یکدفعه صدای آشنایی به گوشم خورد: «من خدایی خراط نژاد، اعزامی از دزفول . . . » دلم آرام شد از اینکه خدایی زنده است و سرحال. اما بیخبر بودم که رادیو دارد صدای بچههایی را که در عملیات شهید شدهاند، از آرشیو مصاحبه هایش پخش میکند.
پیراهن سبز رنگ مادر
در وصیت نامهاش نوشته است: « سر قبر من یکی از عکسهایم را که مظهر سرور و خوشحالی من است نصب کنید، تا دشمنان اسلام خیال نکنند ما با ناراحتی از این دنیا رفتهایم » و با برادرش قرار میگذارد که هر کدامشان زودتر شهید شد، برادر دیگر از مادر بخواهد که روز تشییع و هنگام تدفین او لباس سبز بپوشد. برادر به وصیت «خدایی» عمل میکند و مادرش هم داغ بر دل میپذیرد.
مادر «خدایی خراط نژاد» اولین مادرشهیدی است که هنگام تدفین شاخ شمشادش طبق خواسته و وصیت فرزندش، لباس سبز پوشید.
شهید «خدایی خراط نژاد» متولد 1339 در مورخ 10 اردیبهشت ماه 1361 در عملیات بیت المقدس و در منطقه دارخوین به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد شهرستان دزفول به خاک سپرده شد.
راویان: محمد حسین افتخاری زاده ( خراط نژاد ) – کریم علیزاده گچ پز – رحیم علیزاده گچ پز – محمدحسین نعناکار – غلامحسین سخاوت و مادر شهید حلیم زاده.
به گزارش تسنیم، مردم دزفول در هشت سال دفاع مقدس و با منطق اسلامی و انقلابی خود از ارزشهای اعتقادی ما دفاع و نامی ماندگار از خود در این عرصه به یادگار گذاشتند و این مردم ولایتمدار در دوران دفاع مقدس و دیگر عرصههای انقلابی بیش از2600 شهید والا مقام و نه شهید سرافراز مدافع حرم تقدیم انقلاب اسلامی ایران کردهاند.
شهر دزفول در هشت سال جنگ تحمیلی مورد اصابت 176 موشک دور برد فراگ و اسکادبی قرار گرفت، هواپیماهای دشمن 489 بمب و راکت بر سر مردم بیدفاع شهر دزفول فروریختند و پنج هزار و 821 گلوله توپ به نقاط مختلف این شهر اصابت کرد. در این هشت سال 19 هزار و 500 واحد مسکونی، تجاری، آموزشی و مذهبی بین 20 تا 100 درصد در دزفول خسارت دید. مردم دزفول در هشت سال جنگ نابرابر 2 هزار و 600 شهید، 400 جانباز، 452 آزاده و147 جاویدالاثر تقدیم کردند.
انتهای پیام/735/