فیلم| روایتی از شهید مدافع امنیت "غلامرضا بامدی"/ پاسداری که همیشه آرزوی شهادت داشت
برای نخستین بار روایتی از شهید مدافع امنیت استان کردستان غلامرضا بامدی را از دریچه دوربین خبرگزاری تسنیم ببینید.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از سنندج، جوان بسیجی «غلامرضا بامدی» از نیروهای لشکر 22 بیتالمقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کردستان، شامگاه شنبه (16 مهرماه جاری) در اقدامی ناجوانمردانه توسط مزدوران گروهک تروریستی کومله در اغتشاشات جلوی تاناکورای سنندج به شهادت رسید.
راهی خانه شهید بامدی میشویم و میخواهیم با خانواده این شهید مدافع امنیت به گفتوگو بپردازیم؛ خانهای ساده و بیآلایش، در ابتدای ورودمان پدر و برادر کوچکتر شهید به گرمی و مهربانی به استقبالمان آمدند. یک چای خوردیم و به گفتوگو پرداختیم، پدر شهید با خوشحالی وصفناشدنی از اینکه فرزندش در راه حفظ امنیت مردم و نظام شهید شده است، از ادامه راه شهدا و تقدیم جان خود و خانوادهاش در راه انقلاب برایمان میگفت.
از پدر شهید خواستم تا از فرزند شهیدش برایمان تعریف کند، او نگاهی به عکسهایش انداخت، بغض کرد و چند ثانیهای اشکهایش اجازه صحبت کردن را از او گرفت، لحظاتی بعد صحبتهایش را ادامه داد و گفت: غلامرضا عاشق شهادت بود و به آرزوی دیرینهاش رسید. او با زبان ساده و صمیمی از دوران کودکی و نوجوانی تا زمانی که خبر شهادت فرزندش را شنید برایمان تعریف کرد که برای نخستین بار در این مستند روایتی از این شهید مدافع امنیت را میخوانید و مشاهده میکنید:
تسنیم: لطفاً در ابتدای گفتوگو مختصری از ویژگیهای شهید برایمان بگویید؛ از دوران کودکی، نوجوانی و تحصیلش تا بزرگسالی.
پدر شهید بامدی: با سلام و درود به روح پرفتوح بنیانگذار انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی(ره) و رهبر عظیمالشأن و شهدای جنگ تحمیلی، شهدای حرم و مدافعان امنیت؛ غلامرضا فرزند ارشد ما بودند و هستند و از دوران کودکی اخلاق خاصی داشتند، سال 64 به جبهه رفته بودم و در عملیات والفجر8 شرکت کردم و یک سری لباسهای یادگاری از جمله کلاه و کمربند از آن دوران داشتم، علیرغم اینکه اسباببازی زیادی برای غلامرضا خریده بودم اما با همین یادگاریهای من بازی میکرد و سرگرم میشد.
غلامرضا بعد از اینکه کلاس اول و دوم دبستان را تمام کرد، در مدرسهای که در مسجدسلیمان عمویش مدیر مدرسه بود، درس میخواند و چندین دوست پیدا کرد و با آنان به مسجد میرفت. پسرم علیرغم اینکه سنی برای مسجد رفتن نداشت اما همواره میرفت و علاقه خاصی داشت. سال 88 به استان کردستان انتقال پیدا کردیم و 7 ماهی در خوابگاه زندگی میکردیم تا اینکه سال 89 به سنندج آمدیم و آقا رضا دوم راهنمایی بودند، شش هفت ماه اول دوست پیدا نکرد و نگران مسجدرفتنش بود تا اینکه با چندین نفر از همسنوسالهایش مجدداً برنامههایش را ادامه داد. دوران دبیرستان وارد برنامههای بسیج دانشآموزی شد و در دوم دبیرستان به خانه خدا مشرف شدند.
بعد از اینکه پسرم از خانه خدا برگشتند در سنندج و خوزستان با حضور اقوام و فامیل برایش برنامه گرفتیم و با شوخی به غلامرضا گفتم که "دیگر جشن عروسی برایت نمیگیریم و همین جشن کافی است"، او هم قبول کرد و گفت "اشکال ندارد". بعد از مدتی فعالیتهای بسیج دانشآموزی پسرم زیاد شد و در همان دوران دبیرستان مسئول پایگاه بسیج بهاران سنندج شد. خوشبختانه سال اول رشته حقوق دانشگاه آزاد سنندج قبول شد و سپس فعالیت دانشجویی را ادامه داد.
غلامرضا پس از اینکه لیسانس گرفت، جذب سپاه شد و بعد از یک سال و شرکت در آزمون، ارشد رشته خودش قبول شد و یک ترم هم گذراند. شهید علاقه خاصی به فعالیتهای جهادی داشت و دو سه سال پشت سر هم در شهرستانهای مریوان، قروه و سریشآباد حضور یافت و به مردم خدمترسانی میکرد، البته اصلاً از برنامههایش صحبت نمیکرد و وقتی هم که سؤال میپرسیدیم میگفت "یگ گروه جهادی هستیم که با هم میرویم"، هیچگاه نگفت "من سرپرست گروه هستم."، حتی یک بار هم که تعطیلات بود و به خوزستان رفتیم با ما نیامد و 10 روز تعطیلات به فعالیتهای جهادی رفته بود، علاوهبر اینها در دوران کرونا بستههای معیشتی میان نیازمندان حواشی شهر از جمله نایسر توزیع میکرد، اینها را اصلاً به ما نمیگفت تا اینکه یک بار وسایلها را در صندوق عقب ماشین دیدم.
پسرم امسال 25 سالش بود، مردادماه سال گذشته نامزدی کرد و در بهمن ماه 1400 مراسم عقدش برگزار شد، غلامرضا از لحاظ حجب و حیا حرف نداشت، یک بار ندیدم که با رکابی پیش ما بشیند، خیلی کم نمازش قضا میشد و شبها با وضو میخوابید رفتارش، اخلاقش و کردارش با همه ما تفاوت داشت، علاقه خاصی به جذب و حضور در سپاه داشت تا جایی که به من گفت "زمانی که از خانه خدا برگشتم خداحافظی نکردم تا اینکه از او خواستهام که خانوادهام را با خودم ببرم و نیت کردهام این راه را ادامه بدهم و جذب سپاه شوم."
بغض گلوی پدر را گرفت و گفت: چهجوری بگویم قرار بود شهریورماه امسال برنامه عروسی پسرم را اجرا کنیم اما بهخاطر گرمای خوزستان و تکمیل کردن وسایل خانه صبر کردیم، بعد از یک ماه و نیم وسایلها را کامل خریدیم و برنامهریزی کرده بودیم که در همین آبان ماه جشن عروسی بگیریم. اوایل که وسیلهها را به خانه خودشان میبردیم با علاقه خاصی وسیلهها را میچید اما این اواخر نه کمک میکرد و نه شور و شوق داشت که نصب کند.
برنامه این بود که غلامرضا روز شنبه 16 مهرماه که به سر کار رفت، مرخصی بگیرد و روز یکشنبه به خوزستان بروند و زمان جشن را مشخص کند و تالار عروسی را بگیرد که این حادثه پیش آمد، باجناقم از قبل رفته بود و زمان پیشنهادی (27 آبان ماه) به او داده بودند زمانی که به من زنگ زد و آمار مهمانان را میخواست که در سردخانه بیمارستان بعثت بودیم و آقا رضا به شهادت رسیده بود... .
تسنیم: از روز حادثه برایمان بگویید و بفرمایید بعد از شنیدن خبر شهادت چه کردید.
پدر شهید بامدی: پسرم در جریان این اغتشاشات هر روز طبق معمول تا ساعت 2:30 تا 3 پادگان بودند و بعد به خانه میآمدند و ساعت 4 عصر مجدداً به پادگان میرفت و تا ساعت 10، 11 یا یک شب آمادهباش بودند، گاهی هم شبها پادگان میماند، روز حادثه من ساعت 6 عصر به خانه برگشتم همسر شهید هم پیش ما بود، شام خوردیم که بعد از آن ناخودآگاه به اتاقش رفتم و عکسش را نگاه کردم و گفت:؛ "بابا، ما شام خوردیم، تو چرا نیامدی؟"، حین برگشتن به داخل هال با خود گفتم "نکند خدای ناکرده پسرم تیر به سرش بخورد"، دست خودم نبود و نمیتوانستم لحظهای آرام بنشینم، از همسرش خواستم به غلامرضا زنگ بزند و بپرسد کجاست، مادرش گفت "دو ساعت قبل حرف زدم گفته که «پادگان هستیم»". عروسم زنگ زد که پاسخ نداد و با پیامکی گفت که "صحنه درگیری هستیم و تا یک ساعتی دیگر برمیگردیم."
همسرش ساعت 21:30 و 21:45 شب مجدداً به غلامرضا زنگ زد، داخل اتاق رفت و برگشت گفت "بابا، رضا تیر خورد"، و گفتم "مبارکش باشد، شهید شده است"، زمانی که به بیمارستان بعثت رفتیم دنبال مجروحان نرفتم، از پزشک و پرستاران پرسیدم؛ "کسی شهید شده است؟"، که گفتند "بله، یک نفر شهید شده است"، پرسیدند؛ "مجروح شما کی بوده است؟"، گفتم "غلامرضا بامدی"، دکتر سرش را پایین انداخت و پس از اصرار من، دستش را روی کتفم گذاشت و گفت "بهخدا شهادتش 2 دقیقه هم طول نکشید". وقتی داخل سردخانه رفتم و کاور را باز کردم دیدم خون از پیشانی غلامرضا روی صورت و ریشش میچکد، همان چیزی که در خانه حدس زده بودم با چشمانم دیدم و گفتم "شهادتت مبارک باد، خودت دوست داشتی، خوشبهحالت دنیای فانی را ترک کردی و رفتی، شفاعتکننده ما هم باش". روز بعد (17 مهرماه) مراسم تشییع پیکر شهید در سنندج برگزار شد و سپس به مسجدسلیمان رفتیم و در زادگاهش آرام گرفت.
تسنیم: آیا شهید از شهادت پیش شما سخن گفته بود؟
پدر شهید بامدی: بله، یکی دو هفته قبل از اینکه این حادثه بیفتد، پسرم با برادرخانمش و خانوادگی به باغ رفته بودند و میگفتند که در آن روز هر صحبتی کرده بود، کلمه شهید روی زبانش بود؛ برادر عروسم نیروی انتظامی است و غلامرضا سپاه بود، با هم شوخی کرده و گفته بودند که "ما در صحنه جنگ هستیم، شما که در پادگان هستید چطور میخواهید شهید شوید؟"، غلامرضا گفته بود "شاید خدا خواست و من از شما پیشی گرفتم."
چندین بار هم به خواهر و مادرش گفته بود که "زود یا دیر من شهید میشوم و دوست دارم کلیپم را درست کنید" حتی خودش بخشی از فعالیتهایش را کلیپ کرده بود.
بهگفته همکارانش نیز غلامرضا چند روز آخر مانده به شهادت هم خیلی پریشان بود؛ البته من از شهادت پسرم راضی هستم چراکه خودش بسیار علاقه داشت و شهادتش را هم تبریک گفتم، راهی بود که خودش انتخاب کرده بود و قسمتش شد.
تسنیم: حالا شما فرزند دیگری هم دارید آیا حاضر هستید در راه اسلام و نظام تقدیم کنید؟
پدر شهید بامدی: بله، وقتی ما فرزند ارشدمان را تقدیم کردیم و شهید شد، فرزند دوممان نیز پیروی این راه است، دو پسرم خیلی با هم صمیمی بودند، اگر نیاز باشد خودمان هم هستیم و تا آخرین قطره خون پای این درخت تنومند استوار ایستادهایم، البته بنده جانباز هستم و تاکنون افتخار و لیاقت شهادت نداشتهام اما بسیاری از همرزمانمان در دوران جنگ در گردان مالک اشتر که خطشکن هم بودند، به شهادت رسیدند.
این دشمنان و اغتشاشگران همچون بادهای فصلی هستند که بهمرور زمان میآیند و میروند، البته طبیعی است ما دشمنهای فراوان داخلی و خارجی داریم اما اینها راه را اشتباه رفتهاند، درخت تنومند انقلاب پابرجاست و همواره تا انقلاب حضرت مهدی(عج) با اقتدار خواهد ماند. برخی از جوانان گول یکسری افراد بیخانمان، بیابانگرد و بیرون از وطن را خوردهاند در حالی که اگر آنان راست میگویند به صحنه جنگ بیایند نه اینکه مأمور نیروی انتظامی، سپاه و بسیج را میبینند فرار میکنند، اگر مرد هستند در برابر این مدافعان امنیت مقاومت و حرفشان را در عمل ثابت کنند.
به جوانانی که دنبال این مزدوران ضدانقلاب افتادهاند، توصیه میکنم که اشتباه کردهاند، برگردند و زیر چتر پرچم جمهوری اسلامی قرار بگیرند و توبه کنند، کما اینکه اینگونه هم خواهد بود و بسیاری از افراد هم پشیمان شدهاند. در شأن یک ایرانی و مسلمان نیست که خود را به یک اجنبی و مزدوران متوسل کنند، واقعاً جای تأسف دارد.
تسنیم: ناگفتهای از شهید دارید که برایمان بگویید؟
پدر شهید بامدی: تاریخ جشن عروسی که برای پسرم انتخاب کرده بودم 27 آبان ماه بود که یک روز آن را عقب انداختیم اما این زمان با چهلم درگذشتش مصادف شد که باید بهجای شرکت در عروسی در این مراسم شرکت کنیم...
بغض گلوی پدر شهید را گرفت و سکوت کرد... .
آخرین دقایقی است که مهمان پدر شهید بامدی هستیم، افتخار لحظات حضور در منزل این شهید مدافع امنیت که نصیبمان شده بود، دوست نداشتیم تمام شود. فضا آنقدر صمیمی، زیبا و پر از عطر و بوی شهید بود که نمیدانیم 2 ساعت حضورمان در این دورهمی چطور گذشت.
گزارش تسنیم؛ مراسم تشییع این شهید والامقام 17 مهرماه جاری با حضور اقشار مختلف مردم و سردار اصانلو فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع)، نماینده ولی فقیه، استاندار، معاون سیاسی، امنیتی و اجتماعی استاندار، فرمانده سپاه بیتالمقدس، فرماندهان انتظامی و مرزبانی، اعضای شورای تأمین، علمای اهلسنت و جمعی دیگر از مسئولان استانی و شهرستانی از میدان آزادی تا میدان انقلاب سنندج برگزار و سپس پیکر مطهر این شهید بهسوی زادگاهش مسجدسلیمان رهسپار شد.
در ادامه برای نخستین بار، مستند و گفتوگو با پدر شهید مدافع امنیت غلامرضا بامدی را از خبرگزاری تسنیم ـ استان کردستان ببینید:
انتهای پیام/481/+