"داغ مهران" / روایت یکی از کوچکترین اسرای ایرانی در عراق


اسارت، با همه تلخی‌هایش یکی از افتخارات شیرینی است که بسیاری از رزمندگان اسلام سال‌ها در قلعه‌ها و اردوگاه‌های بعثی تجربه کرده‌اند و امروز با وجود همه خستگی‌ها و با تنی رنجور از شکنجه‌های آن روزها، دم از وظیفه و دین خود به اسلام می‌زنند.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از زنجان ، دفاع مقدس نماد ایثار و ایمان انسان‌هایی است که آن روزها، آزادگی را به آزادی ترجیح داده و با وجود تحمل سال‌ها رنج و سختی، هنوز هم مدال افتخار رشادت‌هایشان را بر گردن آویخته و به آن می بالند، همان هایی که وقتی حرف از انقلاب اسلامی و وطن می‌شود باز هم سینه سپر کرده و با صلابت می گویند "هنوز هم مثل آن روزها آماده ایم"‌، آن هم به صلابت و استواری کوه‌های کردستان و خروش اروند رود!

رشادت و جانفشانی‌هایی که در آن به فرموده مقام معظم رهبری «روح ایمان متبلور بود»، ایمانی که قدم‌ها را محکم و اراده‌ها را قوی‌تر و راسخ‌تر می‌ساخت‌‌؛ رشادتی که برای برخی آزادی روح را به ارمغان آورد حتی با وجود اسارت جسم! همان‌ها که مقام معظم رهبری آن‌ها را "گوهرهای بازیافته از ذخیره ایمان در جمهوری اسلامی و آزموده ترین فرزندان ملت" می‌دانند.

اسارت، با همه تلخی‌هایش یکی از افتخارات شیرینی است که بسیاری از رزمندگان اسلام سال‌ها در قلعه‌ها و اردوگاه‌های بعثی تجربه کرده‌اند و امروز با وجود همه خستگی‌ها و با تنی رنجور از شکنجه‌های آن روزها، دم از وظیفه و دین خود به اسلام می‌زنند.

اما مرتضی محبت‌نیا یکی از آزاده‌های زنجانی است که در زمان جنگ به عنوان یکی از کوچکترین اسرای ایرانی با سن حدود 15 ساله توسط نیروهای بعث عراق دستگیر شد و در دوران اسارت خود شاهد وحشی‌گری‌های نیروهای بعثی و رشادت اسرای ایرانی بابت تحمل شکنجه‌ها بود.

محبت‌نیا در سنین بسیار پایین پس از عدم تأیید سن و سالش توسط مسئول ثبت نام، با دستکاری شناسنامه‌اش آن هم به خاطر شوق بیش از حدش برای دفاع، به منطقه اعزام می‌شود و در نخستین عملیاتش به اسارت سربازان بعثی در می‌آید.

وی امروز با زخم‌هایی دست و پنجه نرم می‌کند که یادگار سربازان بعثی بر جسم و روحش بوده و با وجود روح و روان آشفته‌اش حرف از انسان سازی جبهه و ولایت مداری می‌زند و حالا کتاب "داغ مهران" روایتی از زندگی این اسیر کوچک است که از دوران ابتدایی و تحت تأثیر پدر مشق عشق می‌کند.

کتابی که در آن به یکی از عملیات های مهم در شهر و منطقه مهران پرداخته شده و مرتضی محبت‌نیا که نوجوانی بیش نبوده در آن به اسارت رژیم بعثی درآمده و سه سال را در اردوگاه‌های الرشید و رمادیه تحت شکنجه آن‌ها می‌گذراند؛ نوجوانی که در طول اسارتش مدتی را با سید آزادگان "حاج آقای ابوترابی" در یک آسایشگاه سپری می‌کند و ایشان را پدر معنوی خود می‌دانسته است.

قسمتی از متن کتاب "داغ مهران" در خصوص خاطرات مرتضی محبت‌نیا در دوران اسارت است که به قلم فاطمه حیدری نوشته شده است به شرح زیر است:

سیلوی وحشت

تقریبا 150 نفری می‎شدیم که اسیر شدیم، خیلی از بچه‎ها هم زیر ضربات یا گلوله‎های بعثی‌ها شهید شدند، بعضی‌ها هم همان ابتدا از تشنگی طاقت نیاورده بودند. حال خوبی نداشتیم اما با همین وضع ما را به سمت شهری می‎بردند، بچه‎ها می‎گفتند العماره است. رمقی هم برای سر و گوش جنباندن نداشتیم، از طرفی هم کوچکترین حرکتی مساوی با قنداق اسلحه بود، همه بی حال این سرنوشت و فصل جدید از زندگیشان را پذیرفته بودند و تسلیم اراده خدا بودند.

تعدادی از بچه ها را پشت کامیون سوار کردند اما بیشتر بچه‎ها را پیاده می‌آوردند من هم جزو پیاده‌ها بودم؛ در طول مسیر سربازان عراقی با وحشی‌گری به تمام معنا ما را کتک می‌زدند انگار واقعا هر چه می‎زدند سیر نمی‎شدند، فکر می‌کردم هیچ کداممان زنده نمی‌رسیم.

بالاخره به منطقه مورد نظرشان رسیدیم، ساختمان‌های بسیار بزرگی شبیه سیلو بودند که سقف نداشتند، بسیار بلند بودند و کف آن پوشیده از شن‌های درشت بود، شن‌ آن هم در روزهای گرم عراق، داغ بود و سوزان! تقریباً یک روز در راه بودیم تا به این سیلوها برسیم. ما را وحشیانه هل می‎دادند داخل سیلوها، تازه فهمیدیم که غیر از ما اسرای دیگری هم آنجا هستند.

پوتین پایمان نبود، پاهایمان به خاطر پیاده‌روی زیاد و زخم و ترک‎هایی که داشتند، تحمل سنگ و شن ریز‎ه‌های داغ را نداشتند، صدای جلز و ولز پاهایم را روی شن‌های داغ می‌شنیدم، آفتاب مستقیم داخل سیلو می‎تابید، آفتاب داغ ظهر تابستان.

حالا تاول‎های ناشی از سوختگی هم به دردهایمان اضافه شده بود، خیلی‎ها نمی‎توانستند روی پایشان بایستند، این زمین بیگانه با تلخ‌ترین حالت ممکن از ما استقبال کرده بود. هر کسی گوشه‌ای تنها و بی حال نشسته بود؛ همچنان گرسنه و تشنه بودیم، برایمان غذا آوردند، نانی شبیه نان‌های ساندویچی و نان ذرت خشک شده بود که با سنگ شاید می‌توانستیم خردش کنیم، قرار بود این نان‌ها غذای ما باشد.

از تشنگی زبانم به دهانم چسبیده بود و نمی‎توانستم حرف بزنم اما از آب خبری نبود و باید تحمل می‌کردم، یاد امام حسین (ع) می‌افتادم و سعی می‌کردم صبور باشم تنها راه آرامشم در آن شرایط سخت این بود که ذکر بگویم. کم کم آفتاب فروکش کرد، کمی حس خنکی بهم دست داد، صدای پای سربازهای عراقی آمد، وارد که شدند دستشان پر بود از هندوانه، برای هر 10 اسیر، یک هندوانه دادند، من از روی ناتوانی کناری نشسته بودم و با خودم گفتم: بذار بچه‌ها بخورند سهم منو هم نگه می‌دارن.

اما بچه‌ها به قدری گرسنه و تشنه بودند که به هندوانه‎ها حمله کردند و من به خود که آمدم، دیدم که فقط پوست سفید هندوانه مانده است و تکه نان هم از بس خشک بود، نمی‌شد با دندان شکست و خورد. همچنان تشنه بودم و دیگر خبری از آب و غذا یا رفتن به سرویس بهداشتی نشد، در همان حال و روز مانده بودیم. شب را هر طور که بود سپری کردیم. هیچ کدام اوضاع خوبی نداشتیم اما بعضی‌ها مثل من بی‌حال‌تر بودند.
صبح که شد، ما را با همان وضعیت زخمی و لباس‌های پاره و پاهای سوخته به صف کردند و از سیلوها بیرون بردند.

عراقی‎ها، بسیجیان کم سن و سال را در ردیف اول صف قرار می‌دادند و من هم به خاطر سن پایین و نداشتن محاسن در همان ردیف پیش آنها بردند. همه اسرا به ترتیب در صف‌های موازی ایستاده بودند.

منتظر بودیم که دیدیم چند خبرنگار بین‌المللی از امارات، فرانسه و ... و تعدادی از ژنرال‌های عراقی و افسران وارد محوطه شدند و مقابل ما ایستادند. فرم ایستادنشان پر از تکبر و کینه بود؛ یکی از افسران من را نشان داد و بعد نزدیکم آمد و چانه‎ام را دستش گرفت و صورتم را برانداز کرد با پوزخندی صدادار، پرسید: تو بسیجی هستی؟ جیش الخمینی؟

من به تازگی فهمیده بودم که جندی به معنی سرباز وظیفه است. در جوابش ‌گفتم: سرباز هستم، اما افسر عراقی قبول نمی‌کرد و اسم من را در لیست بسیجی‌ها نوشت. وقتی دیدم گوشش بدهکار نیست من هم دیگر اصراری نکردم.

بعد افسر عراقی رو به خبرنگارها می‌گفت: ببینید ایرانی‌ها بچه‌ها را به جنگ می‌فرستند. خمینی سرباز ندارد و بچه‎ها را برای دفاع فرستاده.
با گفتن این حرف همگی می‎خندیدند، این کار او غرور همه اسرا را جریحه دار کرده بود، همه دوست داشتیم، دستمان باز بود و پاسخ گستاخی‎اش را می‎دادیم، خیلی از بچه‎ها بسیجی بودند و داوطلبانه به عشق امام خمینی و برای دفاع از کشور به جبهه آمده بودند کسی اجبارشان نکرده بود.
یکی از بسیجی‎ها طاقت نیاورد و گفت: چرا حرف مفت می‌زنید؟ چه کسی گفته ایران کم سن و سال‌ها را به جنگ می‌فرستد؟

ژنرال برافروخته شد با شنیدن این حرف، یکی از سربازهای عراقی به اشاره چشم افسر، با باتوم روی سر او کوبید تا ساکت شود. خبرنگاران میکروفون را سمت ما می‌گرفتند تا بچه‌های ما حرف بزنند اما هیچ کس حتی یک کلمه هم حرف نزد.

آنها از اسرا به ویژه اسرای کم سن و سال فیلمبرداری می‌کردند. ما هم فهمیده بودیم قصدشان چیست و حرفی نمی‌زدیم. یک دفعه دیدیم یک پاترول سفید وارد محوطه شد، تا آن لحظه من آرم منافقان یا همان سازمان مجاهدین خلق را ندیده بودم درباره آنها شنیده بودم اما خیلی نمی‌دانستم.

همیشه به ما می‌گفتند ستون پنجم و جاسوسانی هستند که منافقند، مرد و دختر قاطی هم هستند اما من با چشم آنها را ندیده بودم. دیدم از ماشین یک دختر پیاده شد تیپ خاصی داشت، کلاه سبز لبه کج، کت و دامن، پوتین چرم، آرم مجاهدین خلق هم روی لباسش بود، محکم قدم برمی‎داشت، برای من که هنوز نمی‌دانستم جریان چیست، حضور یک زن آن هم به این شکل در آنجا جای سوال و تعجب داشت. سربازان عراقی با کوبیدن پاهایشان به هم، احترام ویژه‌ای به او گذاشتند. ژنرال و افسران بعثی به استقبالش آمدند.

اسم یکی از افسران حسن ضابط نام داشت، بنا به گفته خودش از ایرانی‌ها به شدت کینه داشت هم دستش و هم چشمانش به خاطر ترکش‎هایی که خورده بود ناقص شده بود. می‎گفت: دنبال تلافی است. انگار می‎خواست از ما زهر چشم بگیرد.

زنی که عضو گروهک منافقان بود، فارسی صحبت می‎کرد، به ما می گفت: ما می‌دونیم از رژیم زده هستید، اینم می‎دونیم بعضی از شماها رو به زور و به اجبار آوردن جبهه، شماها هر وقت بخواید به سازمان و به ارتش خلق ما ملحق شید از شما استقبال می‌کنیم. اگه با ما باشید شرایطتون عوض می‎شه.

حرف زدنی راه می‎رفت و سعی داشت در دید همه اسرا باشد، سرش را به جهت‎های مختلف می‎چرخاند و می‎گفت: شما رو در بهترین مکان جا می‌دیم، لباس خوب می‌دهیم و غذای خوب، فقط باید همکاری کنید و اینها هر اطلاعاتی خواستند، بدید.

بلندگو دستش گرفته بود و مفصل سخنرانی می‌کرد، در واقع همه را برای پیوستن به ارتش خلق تشویق و تحریک می‌کرد.

سکوت ما را که دیدند، یک دفعه ژنرال عراقی با حالتی عصبانی و خشونت گفت: اینها در جنگ با ما دانش‌آموزان کم سن و سال فرستادند، انتظار تصمیم‎گیری از آن‌ها دارید؟

این بار هم یکی از بسیجیان که سنی هم نداشت، تاب نیاورد و فریاد زد: اگه شما مرد میدان هستین اسلحه‌ای به من بدید تا نشونتون بدم مرد کیه.

ژنرال آمد جلوتر، نمی‌دانستیم قصدش چیست، من فکر کردم مثل آن یکی بسیجی به خاطر حاضر جوابی‎اش کتک بخورد، اما ژنرال سلاحش را درآورد و جلوی آن همه اسیر و خبرنگاران با خونسردی کامل و بدون هیچ واکنشی یک تیر به سرش شلیک کرد و او شهید شد؛ حتی آن زن منافق هم واکنشی نشان نداد و هیچ کس حرفی نزد خبرنگاران حاضر در صحنه هم سکوت کرده بودند.

آن بسیجی شهید را نشناختم و نفهمیدم متعلق به کدام گردان بوده، اجازه نمی‌دادند اسرا زیاد همدیگر را ببینند یا با هم حرف بزنند ما را به شدت محدود کرده بودند.

با تمام تلاشی که نماینده سازمان مجاهدین خلق و افسران عراقی داشتند، هیچ کس جوابی به آنها نداد؛ آنها در ظاهر چیزی نمی‌گفتند اما انگار از بی‌اعتنایی اسرا به درخواستشان عصبانی بودند. بعد از رفتن خبرنگاران، ما را به سمت دو نفربر خاکی- آبی، بردند، یکی از اسرا ریش‌های بلند و مشکی داشت، نمی‌دانم چه مسئولیتی داشته، اما هر چه بود، نظر افسران بعثی به او جلب شده بود، او را آوردند، انتظار هر گونه وحشی‌گری را داشتم اما نمی‌دانستم قرار است کربلایی را به چشم ببینم که با دیدنش زبانم بند آید.

حسن ضابط راست گفته بود تلافی می‎کند، اسیر ایرانی را آوردند، وقتی افسر عراقی سیم بوکسر را گردن او انداخت، چهره همه اسرا، رو به زردی رفت، چشمان خیلی‌ها اشکی شد، طاقت دیدن چنین جنایتی را نداشتیم، اما این اولین چشم زهری بود که بعثی‌ها می‌خواستند از اسرای تازه وارد بگیرند، آن‌ها انتظار داشتند حق میزبان را به جا آوریم و با سکوت تماشاگر صحنه‌هایی باشیم که خالقان آن با لذت، پرده اشک را از روی چشمانمان کنار می‌زدند و ما را به دیدنش دعوت می‌کردند، صحنه‌ای که درد تنها واژه کوچکی برای وصف آن بود!

دستان آن اسیر را از دو سمت به نفر برها بستند، با دستور ضابط نفربرها حرکت کرد، سیم در گردن او فرو رفته و از رگ هایش خون به حدی فوآره می‎زد که دیدنش برای ما سخت بود. این اوج وحشی‏گری بعثی‎ها بود و انگار انسان نبودند.

دل همه به درد آمد. من با دیدن این صحنه گریه می‌کردم خیلی وحشت کرده بودم همه استخوان‌هایم می‌لرزیدند، لحظه وحشتناکی بود، خیلی‌ها از ترس شوکه بودند گردن آن شهید از جلوی چشمانم دور نمی‎شد، چشمانش انگار از حدقه بیرون می‏زد وقتی گردنش بریده می‎شد. احتمالا او پاسدار بود.

کسی از جایش تکانی نخورد، سربازان اردنی، مصری و ... مثل تابلوی خطر بزرگ و شکنجه‌ای پیش‌بینی نشده جلوی ما بودند نمی‌توانستیم از ترس واکنشی نشان دهیم. سربازان سیاه پوست با دندان‌هایی سفید مثل صدف.

بعد از این اتفاق دردناک، ما را باز پیاده داخل سیلوها انتقال دادند و رفتند. سیلوها شب‎های بسیار سرد و روزهای سوزانی داشتند هیچ امکاناتی هم در اختیارمان نگذاشته بودند. تعداد بسیار زیادی از اسرا هم زخمی بودند.

مطالب فوق بخشی از کتاب "داغ مهران" خاطرات آزاده مرتضی محبت‌نیا است که خواندن این کتاب برای تمام سنین پیشنهاد می‌شود. مخصوصاً در این روزها که دشمنان قسم خورده کشورمان با تمام توان خود در کشور فتنه به راه انداخته و در تلاش هستند که امنیت کشور را خدشه‌دار کنند. خواندن این کتاب در این روزها همانند تلنگری خواهد بود که بدانیم این امنیتی که برخی‌ها خواسته و ناخواسته در حال از بین بردن آن هستند، چه خون‌هایی پای آن ریخته شده که امروزه به دست ما رسیده است. کسانی که در هشت سال دفاع مقدس با تمام توان خود از امنیت این کشور دفاع کردند و به عبارتی امنیت زبانزد جمهوری اسلامی در منطقه حاصل دسترنج زحمات آن ابرمردهایی است که با دستان خالی به نبرد دشمن رفته‌اند.

حماسه آفرینی کسانی که تاریخ هرگز فراموششان نخواهد کرد و حتی طوفان حملات دشمن هم در مقابل چنین رشادتی همیشه کوتاه آمده است. فاطمه حیدری که خبرنگار خبرگزاری تسنیم زنجان است این بار در کنار رسالت خبرنگاری، گامی فراتر برداشته و قلمش را برای ادای دین به سمت نوشتن کتاب‌هایی سوق داده‌ است تا شاید گوشه‌ای از جانفشانی‌های آن دوران را به تصویر بکشد.

گزارش از فاطمه حیدری

انتهای پیام/ن

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط