خاطرات اسیر فلسطینی؛ «۵ هزار روز در برزخ»|۲۸- بازگشت به جهنم ریمون بعد از امید به آزادی


در وضعیتی که ما در آن قرار داشتیم، همه چیز بستگی به این داشت که  به خودمان اعتماد کنیم؛ یعنی نباید ضعف نشان می‌دادیم و باید دائما به سلاح ایمان مجهز می‌ماندیم.

به گزارش گروه بین‌الملل خبرگزاری تسنیم، «5 هزار روز در برزخ» عنوان کتابی است که «حسن سلامه» اسیر فلسطینی در حدود 200 صفحه آن را تدوین کرده و شامل داستان‌هایی شنیدنی از شرایط غیرانسانی وی در سلول انفرادی زندان‌های رژیم اشغالگر است که آن را شبیه به زندگی در دنیای مردگان توصیف می‌کند.  حسن سلامه در سال 1996 به دنبال فرماندهی یک عملیات استشهادی در واکنش به ترور «یحیی عیاش» فرمانده گردان‌های عزالدین القسام (شاخه نظامی جنبش حماس) بازداشت شد.

فصل‌های ابتدایی این کتاب شرایط بغرنج و عجیب اسرا در سلول‌های انفرادی را وصف می‌کند؛ سلول‌هایی با طول 2 متر و عرض یک متر که پر از انواع حشرات و حیوانات موذی و آزاردهنده است و اسرا دائما در معرض حملات شبانه نگهبانان قرار دارند.  حسن سلامه که در یک عملیات کماندویی منجر به کشته و زخمی شدن ده‌ها صهیونیست شده بود به خوبی توضیح می‌دهد که علی‌رغم همه محدودیت‌های وحشتناک در زندان اما هرگز تسلیم نشد و دشمن را مجبور کرد تا به خواسته‌های او تن بدهد.

«خالد مشعل» رئیس سابق دفتر سیاسی جنبش حماس و رهبر این جنبش در خارج نیز  مقدمه‌ای برای این کتاب تدوین کرده است.

ترجمه این کتاب در قالب نقل قول‌ از زبان نویسنده آن به صورت خلاصه در چند فصل ارائه می‌شود.

انتقال به سلول ریمون و هم صحبتی با قهرمانان عزالدین القسام

به سلول زندان ریمون رسیدیم و من در این قسمت دوست و رفیقم «محمود عیسی» (ابوالبراء) را دیدم و از اینکه همچنان در زندان است ناراحت شدم و با او صحبت کردم. او سال‌های سختی را در زندان جلبوع گذرانده بود. یکی دیگر از برادران قهرمان ما از قدس به نام «جهاد یغمور» نیز هم‌سلولی ابوالبراء بود. همچنین در این سلول «زاهر جبارین» یکی از فرماندهان گردان‌های عزالدین القسام (شاخه نظامی جنبش حماس) نیز کنار جهاد و محمود عیسی حبس بود. زاهر جبارین یکی از فرماندهان برجسته گردان‌های عزالدین القسام محسوب می‌شود و شهید مهندس «یحیی عیاش» زیر نظر او برای مقاومت کار می‌کرد. جبارین در حال حاضر مسئول دفتر اسرا و شهدا و مجروحان حماس است.

این دو برادر ما کنار محمود عیسی در یک سلول حبس بودند. قرار بود محمود عیسی آزاد شود اما اتفاق دیگری افتاد و زاهر جبارین و جهاد یغمور آزاد شدند و ابوالبراء همچنان در سلول ماند. اداره زندان از اینکه محمود عیسی در زندان مانده بسیار خوشحال بوده و مسئولان آن، ابوالبراء را شماتت می‌کردند. برایتان گفتم که تحمل این وضعیت چقدر سخت و دردناک بود اما با وجود همه اتفاقاتی که افتاد، ما به لطف خداوند از این مرحله عبور کردیم و توکلمان به خدا بود.

سلول ابوالبراء کمی دورتر از من بود اما با این وجود هرطور که شده ما با هم صحبت می‌کردیم و می‌خندیدیم و او بسیاری از شعرهایش را که خودش نوشته بود برایم می‌خواند. گفته بودم که محمود عیسی طبع شعری بالایی داشت و صاحب قلم بود و تالیفات زیادی در زمینه عجایب و اعجاز قرآن انجام داده بود. من هم در کنار ابوالبراء شروع به یادگیری دروسی درباره شعرنویسی کردم  و ابیاتی نیز نوشتم که باهم می‌خواندیم و می خندیدیم. 

محمود عیسی به من گفت این‌هایی که می‌نویسی شعر نیستند و سجع و وزن و قافیه ندارند. اما من ذوق شعری داشتم و تلاش می‌کردم و در نهایت توانستم یک بیت شعر قابل قبول بگویم: «یا طالب الخلود فی حیاتک             تغنی الحیاه و یخلد العمل» ( ای کسی که به دنبال جاودانگی در زندگی هستی، بدان که زندگی فانی است و عمل جاودانه می‌ماند).  بعد از مدتی رفیقم ابوغسان را نیز به این بخش آوردند و در سلول محمود عیسی حبس کردند.

ماه رمضان نزدیک بود و ما از اداره زندان خواستیم تا محمود عیسی به سلول من بیاید اما آنها نپذیرفتند. من  و محمود عیسی از قدیمی‌ترین اسرا در این بخش بودیم اما اجازه نمی‌دادند در یک سلول باشیم. زندگی ما در این سلول بدون هیچ اتفاق جدیدی سپری شد و مشکلاتمان با زندانیان جنایی و اداره زندان نیز همچنان ادامه داشت. سلول‌های این قسمت مانند بازار بود و دائما سر و صدا وجود داشت و شبانه‌روز هیچ آرامشی احساس نمی‌کردیم.

شرایط جهنمی سلول‌ها و اسرای بیماری که کسی به فریادشان نمی‌رسید

یک زندانی جنایی در سلول کناری من بود که برای گرفتن یک نخ سیگار دائما فریاد می‌زد و فحاشی می‌کرد. واقعا اینجا دنیای عجیبی بود و ما تلاش می‌کردیم با قدرت ایمان و اراده از خودمان محافظت کنیم. اما متاسفانه برخی از برادران تحمل این شرایط را نداشتند و ضعیف و سپس مریض می‌شدند و هیچگونه اقدامی برای درمانشان صورت نمی‌گرفت؛ بلکه برعکس، اداره نژادپرست زندان هرلحظه این اسرای بیمار را مورد آزار و شکنجه قرار می‌داد. این صهیونیست‌ها واقعا انسان نیستند بلکه حیواناتی وحشی هستند که ماموریت آنها حمله کردن و درندگی است. بنابراین ما باید دائم بیدار می‌ماندیم تا ببینیم اطرافمان چه می‌گذرد. در نهایت توکل ما فقط به خدا بود و تنها او بود که می‌توانست از ما حفاظت و حمایت کند.

من و محمود عیسی با هم صحبت می‌کردیم و می‌خندیدیم اما در نهایت چه اتفاقی قرار بود بیفتد و این وضعیت رقت‌بار تا کی ادامه داشت. گاهی احساس می‌کردم که دارم تسلیم این شرایط می‌شوم اما فورا به خدا پناه می‌بردم، نماز می‌خواندم، گریه می‌کردم، به سجده می‌افتادم و از خدا می‌خواستم کمکم کند و قدرتی به من بدهد تا بتوانم ادامه دهم. بعد از آن احساس می‌کردم اراده‌ام به اذن خدا قوی‌تر شده و می‌توانم با همه مشکلات روبه رو شوم. 

در وضعیتی که ما در آن قرار داشتیم، همه چیز بستگی به این داشت که  به خودمان اعتماد کنیم؛ یعنی نباید ضعف نشان می‌دادیم و باید دائما به سلاح ایمان مجهز می‌ماندیم. به خودم می‌گفتم باید از خلال آیات قرآن و داستان‌هایی که در آن روایت شده، این دشمن جنایتکار را بشناسی؛ جایی که خداوند متعال درباره مکر این دشمن در قرآن به ما هشدار داده است. بعد از آن احساس می‌کردم اراده‌ای در درونم پدیدار شده و شیرینی ایمان را در خودم احساس می‌کردم و می‌توانستم با دشمن روبه رو شوم.

    ادامه دارد.....

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط