چند روایت معتبر زنانه از جنگ ۳۳ روزه و از قلب لبنان
جنگ بخواهی یا نخواهی مجبورت میکند مواظب خودت باشی. خودت حساب و کتاب میکنی. استتار میکنی. بدون اینکه دوره آموزشی دیده باشی.
به گزارش خبرنگار فرهنگی تسنیم، 21 تیر مصادف است با سالروز آغاز جنگ 33 حزب الله با رژیم غاصب صهیونیستی. جنگی که قدرت ایمان و اراده رزمندگان خدا از یک سو و ذلت و شکست سپاهیان اسرائیلی از سوی دیگر را به خوبی مشخص کرد. کتاب «آخرین روزهای جنگ»؛ خاطرات واقعی زنی است از قلب جنگ 33 روزه اسرائیل و حزب الله به قلم رقیه کریمی است که به مناسبت فرا رسیدن سالروز این جنگ برشهایی از این کتاب را با هم میخوانیم:
1- دست بردم و از گوشه پرده نگاه بیرون کردم. راحت میشد از پشت پرده تانکهایشان را دید. حالا دل شوره به جانم افتاده بود. یک لحظه دیدم که انگشتانم میلرزد. این که با تانک به روستا آمده باشند چه معنی داشت؟ یعنی روستا سقوط کرده؟ حالا چه اتفاقی برای ما میافتاد؟ هر لحظه منتظر بودم که در خانه را با لگد بشکنند و لوله سلاحشان را رو به سینه ما نشانه بروند این یعنی اسیر میشدیم. حتی فکرش هم دلم را میلرزاند. کاش میدانستم بیرون این خانه این جنگ لعنتی دارد به کدام سمت میرود. این تانکها چکار میکنند در روستا. باتری رادیو هم که تمام شده بود و دیگر نمیدانستیم چه خبر است. کار از تو سری زدن به رادیو هم گذشته بود. حالا ما بودیم و بیخبری و جنگی که تمام عالم آن را دنبال میکرد و ما در وسط آن از جزئیاتش بیخبر بودیم.
2 - آسان نبود. شوهرم نبود. روستا زیر آتش بود. راهها بسته. محاصره بودیم. یعنی میتوانستیم از روستا خارج بشویم؟ اصلاً کسانی که جانشان را برداشتند و رفتند توانستند از روستا بیرون بروند یا شدند شکار جنگندهها و هلیکوپترهای آپاچی؟ هر جنبندهای را میزدند. حالا من وسط جنگ بودم. حامله. ماه نهم. شوهرم نبود و حالا قابله روستا هم رفته بود. آخرین امیدم. این چند روز به خودم امید میدادم که قابله کارش در بیمارستان بوده. کارش را بلد است. نگران نباش. حالا فقط به جای اینکه در بیمارستان زایمان کنی در خانه زایمان میکنی. حالا خبر رفتنش را میشنیدم و چیزی در درونم ویران میشد. یک لحظه از پا افتادم. طاقت ایستادن روی پاهایم را هم نداشتم دیگر. صندلی را به زحمت عقب کشیدم و نشستم. وزنم انگار سنگینتر شده بود و پاهایم تحمل وزنم را نداشت دیگر...
3- ماشین که راه افتاد هلیکوپترهای آپاچی توی آسمان بودند و حالا عادت کرده بودیم به بودنشان. باید مسافت کمی میرفتیم اما هیچ کس نمیدانست این مسافت کوتاه به پایان نمیرسد یا نه. همه در سکوت منتظر بودند که هلیکوپتر ماشین را به رگبار ببندد. چند دقیقه راه شد چند ساعت ... چند ماه ... چند سال ... نفس نمیکشیدیم حتی. مثل فیلم ترسناکی که دعا میکردیم قهرمانش به خانه برسد. قبل از اینکه به دام بیفتد و حالا ما شده بودیم قهرمان داستان و هلی-کوپترهای آپاچی بالای سرمان بودند. یک لحظه چشم انداختم به پشت سرم. به خانهای که روزی با لباس سفید وارد آن شدم و حالا مجبور بودم همه چیز حتی خاطراتم را بگذارم و جان بچهها را بردارم و بروم. یعنی دوباره روزی به این خانه بر میگشتیم؟ یعنی دوباره صدای خنده دخترها باغچه کوچک خانه را پر میکرد؟ یعنی دوباره شوهرم را میدیدم که دارد در باغچه بزرگ خانه نهال سیب و زیتون میکارد؟ نمیدانم. شاید خانه به دست اسرائیلیها میافتاد و درش را به زور سلاح باز میکردند و شیشههایش را میشکستند و تمام میشد این رویاهای زیبا. یعنی بعد از آن این خانه خانه ما نبود دیگر؟ نمیخواستم به اینجای ماجرا فکر کنم. میدانستم که تمام این جنگ سنگین شوهرم و دوستانش برای این است که قصه به اینجا نرسد. خانه ما دست دشمن نیفتد.
4- جنگ بخواهی یا نخواهی مجبورت میکند مواظب خودت باشی. خودت حساب و کتاب میکنی. استتار میکنی. بدون اینکه دوره آموزشی دیده باشی. مادرشوهرم میدانست که نباید از در اصلی برود. اگر از در اصلی میرفت حتماً میدیدنش و هم خودش را میزدند و هم شاید جان رزمندهها به خطر میافتاد. حالا مادربزرگ مهربانی که موهای نوههایش را نوازش میکرد و آنها را میخواباند و برایشان قصه میگفت یک باره تبدیل میشد به چریکی پیر ... از دیوار پشتی خانه بالا میکشید و از بالای دیوار خودش را میانداخت داخل خانه.
کتاب «آخرین روزهای جنگ»؛ خاطرات واقعی زنی است از قلب جنگ 33 روزه اسرائیل و حزب الله در قطع رقعی و 112 صفحه به قلم رقیه کریمی به نگارش در آمده و همزمان با ایام سالروز جنگ 33روزه حزب الله لبنان توسط انتشارات شهیدکاظمی روانه بازار شده است.
علاقهمندان برای مشاهده و تهیه این کتاب، میتوانند از وبگاه من و کتاب manvaketab.com و همچنین از طریق ارسال نام کتاب به سامانه پیام کوتاه 3000141441 کتاب را تهیه کنند.
انتهای پیام/