شهید «سیدرضی موسوی» به روایت همسرش؛ وقتی خواست خدا و خواست بنده یکی می‌شود

"سید رضی همیشه می‌گفت: من هر چه دارم از این بچه دارم، همیشه به من می‌گفت خوش به حالت تو این بچه را به تنهایی بزرگ کردی،‌ جای تو بهشت است، آن دنیا من را شفاعت کن"!

خبرگزاری تسنیم -گروه فرهنگی - زهرا بختیاری: « من! رازی را پنهان نکرده ام، قلبم کتابی است … که خواندنش برای تو آسان است. من همواره تاریخ قلبم را می نگارم از روزی که در آن به تو عاشق شدم!».

برای صحبت در مورد شهیدسیدرضی موسوی مقابل زنی نشستم که قرار بود او را از نگاه خودش تعریف کند و بگوید این مردی که اغلب ما نمی شناختیمش، این سال‌ها چطور می‌زیسته؛ اما لازم بود پیش از شناخت سید رضی، خود او را بشناسیم. اگر هم قرار باشد حماسه‌ای بسراییم مقدمه جدا نشدنی‌اش وصف خانمی است که حتی گمنام تر از مرد خود بود و راه را برای همسرش هموار می کرد.

مهناز سادات عمادی نه تنها مانعی نبود؛ بلکه بعضاً موانعی هم که سر راه شهید موسوی قرار می‌گرفت را با سیاست و محبت یک زن ایرانی، چنان برطرف می‌کرد که گاهی سید هم متوجه آن‌ها نمی شد. 

به قول سید رضی، سادات خانم! وقتی شروع به صحبت کرد آن چهره مصممی که مقابلمان بود حالا محوریتش را به مهربانی می‌داد و خیلی خودمانی تر از آنچه فکرش را بکنید با ما سخن می‌گفت. سادات خانم هنوز که هنوز است همان عشقی که دوم دبیرستان در دلش نشست را مراقبت کرده و هزاران سخن از مردش دارد که نمی‌داند کدام را روایت کند. گاهی وسط سخن آهی می‌کشد و می‌گوید وقتی یادم می آید سید نیست قلبم می‌خواهد منفجر شود.

قسمت اول این گفت و گو را در ادامه می‌خوانید: 

شرطی که پدر سید رضی برای جبهه رفتن تنها پسرش گذاشت!

آقا سید رضی از همان دوران نوجوانی سری پر شور داشت و دوست نداشت یکجا بنشیند. با اینکه تک پسر خانواده بود و طبیعتاً یک جورهای عزیز کرده پدرو مادرش هم بود اما از سن 15-16 سالگی تصمیم گرفت علاوه بر درس، کار هم بکند و به همین خاطر در اداره راه مشغول می شود. یادم هست همیشه تابستان‌ها خاله با دخترخاله‌هایم و سید رضی به روستایمان «چاشم» جایی میان استان مازندران و استان سمنان می آمدند و یک ماهی با هم بودیم. آن سال‌ها او 10، 12 سالش بود. بچه بودیم و با هم تفنگ‌‌بازی می‌کردیم،‌ از چوب تفنگ درست می‌کرد و می‌گفت باید کشته شویم، از همان بچگی هم به فکر جبهه و جنگ بود انگار. 

وقتی جنگ تحمیلی آغاز شد سید هم علی رغم سن نوجوانی مصمم می شود که برود جبهه اما پدرش اجازه نمی دهد و به او می گوید: «تو تنها پسر من هستی!» اما گوش پسر بدهکار شنیدن این حرف ها نبوده و دائم اصرار به رفتن می کرده. تا اینکه پدرش تعریف می کرد: «یک روز وارد اتاق سید رضی شدم و دیدم اینقدر گریه کرده که تمام روبالشتی خیس شده! با تعجب پرسیدم چرا اینقدر گریه کردی؟! گفت: چون نمی‌گذاری بروم جبهه!» پدرش هم چون بسیار او را دوست داشت می گوید: «باشه، من تحمل گریه تو را ندارم و رضایت می‌دهم بروی ولی تو را قسم می‌دهم که طوری نشود تو شهید شوی و من زنده باشم! برای من سخت است و نمی توانم شهادتت را ببینم.» که بالاخره همینطور هم شد و پدرشوهرم 5 سال پیش به رحمت خدا رفت.

دوست داشتم به او بگویم پسرخاله دوستت دارم!

راستش را بخواهیداز یکسری حرف‌هایش ترسیده بودم، اینکه گفته بودند خیلی جدی است، باید با پدر و مادرش زندگی کنم و سرکار نروم و رانندگی هم نکنم! در کنار همهاین باید و نباید ها، در نظر بگیرید من یک دختر جوانی هستم که چند ماه از سید کوچکتر است و تازه دیپلم گرفته.

 

خاله من به واسطه شغل همسرش چند سالی ساکن زنجان و قزوین بودند. ما هم که اصالتا شمالی هستیم در یکی از شهرهای شمال زندگی می‌کردیم. آقا سید سه خواهر داشت و ما با هم ارتباط قلبی خوبی داشتیم. جدای از آن، خاله نیز بسیار برایمان عزیز بود. به همین خاطر یکبار زمانی که مدارس تعطیل بود با برادرم تصمیم گرفتیم چند روزی به خانه آنها برویم. آقا سید آن زمان کلاس دوم دبیرستان بود. در چند برخوردی که با پسر خاله داشتم فهمیدم بسیار جدی است و کاملاً رسمی برخورد می کرد. سید رضی با اینکه سن بالایی نداشت اما شخصیتی مومن و متدین بود و در همان سن دنبال خودسازی خودش بود. تازه هنوز پایش هم به سپاه باز نشده بود. خلاصه با این وصف از شخصیت او، مهرش به دل من نشست و در دلم گفتم: «خدایا می‌شود یک روز او را قسمت من کنی؟ البته اگر لیاقت زندگی با او را داشته باشم؟» حتی چند باری وسوسه شده بودم که به سید بگویم دوستش دارم. اما بعد می گفتم خدایا چه بگویم؟ بگویم پسرخاله من تو را دوست دارم؟! اما نمی‌توانستم؛ گذشت و ما برگشتیم خانه خودمان. 

وقتی خواست خدا و خواست بنده یکی می شود

من تا به حال هر چه از خدا خواسته ام به من داده و گویا این بار هم نجوای درونی مرا شنیده بود. چند سال بعد پدرش و خاله تصمیم می گیرند تا برای سید زن بگیرند، شاید این طور باعث شود او کمتر به جبهه برود و خطر تهدیدش کند. سید رضی دیگر دیپلم گرفته بود و وارد سپاه شده بود. اتفاقاً چند مورد از طرف همکارانش به او معرفی شده بود که ازدواج کند اما قبول نمی کند و می گوید باید پدرو مادرم انتخاب کنند. شوهر خاله به سید رضی می گوید: در نظر داریم برای مهناز سادات دخترخاله‌ات برویم خواستگاری! او هم قبول می کند و می گوید: «شما بروید صحبت کنید اگر همه چیز درست شد، من مشکلی ندارم! هر چه شما انتخاب کنید موافقم. پدرشوهرم می خواست عروسی انتخاب کند که غریبه نباشد.

روز خواستگاری سید به من گفت تو زن سومم هستی!

وقتی آمدند خواستگاری 22 ساله بودیم. قرار شد با حضور خواهرم برویم داخل اتاقی دیگر صحبت کنیم. سید رضی در ابتدای صحبت خیلی جدی به من گفت: شما زن سوم من هستی و زن اول و دوم کارم است! در دلم با کنایه گفتم: مبارک است! انگار که در همان روز اول داشت می گفت شما همسر شهید هستی!

سپس ادامه داد: اولاً سرکار نباید بروید، ثانیاً باید با پدر و مادرم زندگی کنیم و ثالثاً من پاسدارم و زندگی تجملی نمی‌توانم داشته باشم. اینها همه را به شما می‌گویم، فکرهایت را بکن و بعد به ما جواب بده!  سید رضی را همه فامیل دوست داشتند، همینطور خواهرم که در اتاق پیش ما بود. برای همین تا سید صحبتش تمام شد او بلافاصله همانجا سریع شیرینی را به ما تعارف کرد و گفت مبارک باشد!  

آن نیتی که در دوم دبیرستان داشتم و از خدا او را خواسته بودم، هنوز در دل و ذهنم بود اما راستش را بخواهید از یکسری حرف‌هایش ترسیده بودم، اینکه گفته بودند خیلی جدی است، باید با پدر و مادرش زندگی کنم و سرکار نروم و رانندگی هم نکنم! در کنار همه این باید و نباید ها، در نظر بگیرید من یک دختر جوانی هستم که چند ماه از سید کوچکتر است و تازه دیپلم گرفته. اما تصمیم خودم را گرفته بودم و گفتم هر چه باشد می‌پذیرم، خدا جواب من را داده و من همه این شرایط را قبول می کنم. خب همانطور که گفتم خاله و شوهرخاله‌ام را خیلی دوست داشتم و با دخترخاله‌هایم یک ارادت قلبی بین ما بود. جواب مثبت دادم در حالی که با همه سختی ها آینده‌ام را روشن می‌ دیدم. هرچند از آینده آقا سید ترس داشتم، اینکه آینده او با این وضعیت و طرز فکر چه می‌شود؟ سید رضی آن زمان خیلی تلاش می‌کرد به جبهه برود و شهید شود، یکی دو سالی هم در جبهه بود. 

خرید عروسی بدون لباس عروس

موقع خرید عروسی، آقا سید تمام کارها را به خواهرشوهرم که هم سن و سال و رفیق هم بودیم، واگذار کرد که بروید خرید کنید. خودش هم تازه وارد سپاه شده بود و لباس نظامی به تن کرده بود و نمی‌آمد. همانطور که گفتم چون خاله همین یک پسر را داشت برای همه ما بی‌نهایت عزیز بود و نمی‌خواستند برایش چیزی کم گذاشته شود. اما خودش پافشاری کرده بود همه چیز ساده برگزار شود. حتی لباس عروس نخریدیم. 

مراسم عروسی فروردین سال 64 در حیات بزرگ منزل پدرم در شمال با حضور هزار مهمان برگزار شد. پدر شوهرم از بزرگان فامیل بود و برای همین همه فامیل و دوستان را به رسم شمالی ها، ناهار به صرف چلو گوشت دعوت کرد. پدرشوهرم و خاله هر دو به مادرم گفتند: ما جهیزیه هم چیزی نمی‌خواهیم، یک پسر داریم که می‌خواهد با ما زندگی کند، هر چه داریم با هم استفاده می‌کنیم. من هیچ جهیزیه‌ای از شمال نیاوردم.

زندگی مشترک آغاز شد اما بدون حضور مردخانه

بیشتر بخوانید

 

زندگی مشترک را در شهر زنجان شروع کردیم. آقا سید دو ماه بعد از عروسی به لبنان رفت و تا 6 ماه برنگشت! پدرشوهر و مادرشوهرم خیلی خیلی به ما خدمت کردند. آن سال‌ها اوایل جنگ بود و مهاجران عرب از دزفول و شهرهای دیگر جنوب به زنجان آمده بودند و خود زنجانی‌ها هم ترک زبان بودند. من هم که فارس بودم. شوهر خاله برای اینکه به من سخت نگذرد و به نوعی مشغول باشم کمک کرد تا در نهضت سوادآموزی تدریس کنم.  اتفاقا مدتی بعد گواهینامه رانندگی ام را هم گرفتم و سید که به خانه آمد، نشانش دادم. تا دید با تعجب گفت: به! کِی رفتی گرفتی؟ گفتم نیاز بود! با اینکه قبلاً مخالف بود اما نه مانع سرکار رفتنم شد و نه رانندگی کردنم.

سید رضی معتقد بود حاج احمد متوسلیان شهید شده

اواخر سال 64 و اوایل سال 63 گروهی از رزمندگان برای یکسری کارها از جمله زدن دکل در لبنان، به این کشور اعزام شدند. سید رضی هم ابتدا از سپاه زنجان به لبنان رفت و مدتی در پادگان زبدانی همانجایی که پیش از این افرادی مثل حاج احمد متوسلیان هم در آن حضور داشتند، بود. البته سید رضی بیشتر در شهر «بعلبک» مشغول احداث دکل‌های مخابراتی بوده، چون آن سال ها وضعیت برق رسانی و مخابرات در لبنان با مشکل مواجه بود. چند باری هم که صحبت از حاج احمد شده بود، سید معتقد بود او آدم اسارت نیست و حتما به شهادت رسیده است.

وابستگی زیاد سید رضی به فرزند مریضش/هر چه دارم از اوست

اولین فرزندمان آقا صادق، یک سال بعد از ازدواج در مرداد سال 65 متولد شد. بعد از او آقا سید محمدرضا را خدا به ما داد و آخرین فرزندمان هم لیلا خانم است. اسم پسرها را دقیق به خاطر ندارم پیشنهاد چه کسی بود، اما نام لیلا سادات را مادربزرگم انتخاب کرد. البته سید رضی دوست داشت نام او را بگذارد زینب اما مادربزرگ می‌گوید در بین بچه‌ها هیچ کدام اسم من را ندارند، اگر شما صلاح می‌دانید اسم من را روی این دختر بگذارید که آقا سید هم خیلی خوشحال شد و قبول کرد.

آقا سید محمدرضا هم که الان 31 ساله هست، در سن 2 سالگی بیمار شد و دچار معلولیت ذهنی است. سید رضی همیشه می‌گفت: من هر چه دارم از این بچه دارم، همیشه به من می‌گفت خوش به حالت تو این بچه را به تنهایی بزرگ کردی،‌ جای تو بهشت است، آن دنیا من را شفاعت کن! چون گاهی اوقات ما ایران بودیم و حاج‌آقا ایران نبود و من سعی می‌کردم خیلی بیماری محمدرضا را به حاج‌آقا نگویم که ذهنش مشغول و ناراحت شود.

خودم را سرباز همسرم می دانستم

 به واقع اگر بخواهم از زوایای شخصیتی همسرم بگویم، بهترین جمله این است که او ظاهر و باطنش یکی بود. هرچند در جایگاه همسر هم، من کوچکتر از آن هستم که بخواهم او را معرفی کنم و کارهایش را توصیف کنم.

با این اوصاف سید رضی هم مثل همه انسان های دیگر در برهه هایی از زندگی پیش می آمد که از موضوعی ناراحت و عصبانی شود. در این شرایط  ما در خانه مزاحم حالش نمی شدیم و می گذاشتیم آرام شود. من اصلاً سوال نمی‌کردم چرا عصبانی هستی؟ به جرأت می توانم بگویم در زندگی‌ تحت هر شرایطی، آقا سید جز بله، چشم از من چیزی نشنید! او را می شناختم و می‌دانستیم چطور باید باشیم و چطور باید رفتار کنم. می دانستم او می خواهد هر کاری قرار است انجام شود درست و دقیق باشد. کار نادرست بسیار ناراحتش می‌کرد. برای همین ما تلاش می‌کردیم کاری نکنیم که ایشان ناراحت شود.

گاهی برای محک زدن خودم می‌گفتم حاج‌آقا اگر کسی در مورد من از شما سوال کند، چه جوابی می‌دهید؟ می‌گفت: می‌گویم این حاج‌خانم جز بله و چشم، نشده چیز دیگری به من بگوید و من را ناراحت بکند! تمام تلاش ما این بود ایشان در خانه اذیت نشود و از ایشان نافرمانی نکنیم. این رعایت ها از سر ترس نبود بلکه این عشق و علاقه بود که امورات زندگی ما را هماهنگ می کرد. شاید بد است بگویم من در خانه سرباز او بودم، چون اغلب فکر می کنند سرباز یعنی اطاعت امر کردن از سر اجبار. اما من خودم را سرباز او می دانستم از این جهت که می خواستم در راهی که قدم گذاشته همراهی اش کنم تا در اموراتش موفق تر باشد و با ذهنی آسوده سختی ها را مدیریت کند.  اگر ناراحت یا عصبانی می‌شد همگی در خانه به او احترام می‌گذاشتیم و احترام خاصی برای او قائل بودیم. نه اینکه بترسیم، ولی خودش بعد می‌گفت خدایا شکر که خدا زن عاقلی به من داده.

من وظیفه خودم می‌دانستم همراهش باشم. به عنوان یک زن می‌توانستم بگویم من خسته شدم، بچه بیمار دارم، تو هیچ وقت خانه نیستی! البته بگویم که همه چیز را برای ما مهیا می‌کرد،‌ اگر خودش نبود من منتظر یک کیلو میوه نمی‌‌ماندم، مثلاً اگر مهمان داریم من  دغدغه مایحتاج نداشتم و می دانستم خودش فراهم می کند.

با قاطعیت می‌گویم که به عنوان همسر سید رضی موسوی، در این 40 سال و با داشتن یک فرزند معلول یک ساعت وقت ایشان را در زندگی نگرفتم. مثلاً خواهرهایش به او می‌گفتند ما ناراحت هستیم، تو یک برادر هستی، لیلا و پسرها پدر می‌خواهند، یک روز ما تو را سیر ندیدیم! سید می گفت: کارم واجب است! بعد می پرسید: مشکل شما چیست؟ بگویید من انجام بدهم، شما با من کاری نداشته باشید و آب پاکی را روی دست ما می‌ریخت و ما هم می‌دانستیم باید چطور رفتار کنیم.

صبوری من و شاید ایثار من هم از لطف و عنایت خدا بود. مگر می‌شود آدم این همه صبوری و گذشت کند؟ من هم به عنوان یک همسر و یک زن جوان در اوایل زندگی خصوصا، خیلی آرزوها داشتم. دلم می خواست با همسرم راحت سفر بروم. برویم مشهد و مثل بقیه خانم‌ها زندگی کنم ولی با وجود ایشان خودم را ساختم، اگر اینطور نبود هم من اذیت می‌شدم و هم او موفق نمی‌شد  و این سید رضی الان نبود. طوری دیگری رفتار می کردم نمی‌توانستم یک مادر خوب باشم، تمام تلاش‌های من برای این بود که آقا سید را در زندگی خوشحال کنم، وقتی ایشان به یک جایگاهی برسد من هم با او شریک هستم ولی چه بهتر که همراه هم باشیم.

ادامه دارد...

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط