پدر شهید علی حسینی کاهکش: علی واقعا شهید شده بود و ما بیخبر بودیم
پدر شهید علی حسینی کاهکش میگوید: یکی از بستگان تماس گرفت و گفت عکس علی را بین شهدا دیده است؛ نفهمیدم چه طور خودمان را رساندیم آنجا که گفته بود؛ باورم نمیشد، عکس علی هم در بنرها بود. علی واقعاً شهید شده بود و ما بیخبر بودیم.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از اهواز، علی حسینی کاهکش، شهید مدافع حرم است، او اولین شهید گردان نور بود که به عنوان تک تیرانداز، زمستان 1394 در جریان آزادسازی دو شهر شیعه نشین نُبُل و الزهرا که پس از یک محاصره حدوداً چهارساله به وقوع پیوست؛ به فیض شهادت نائل آمد.
آن چه در پی می آید روایتی است از زبان مادر و پدرش که کوه صبراند و شاکر!
همه چیز داشت اما از خودش هیچ نداشت، از خودش خالی و سرشار از نور بود، از خودش تهی و لبریز از عشق بود ... دستش به دهنش میرسید؛ مهندس برق بود و شاغل در شرکت نفت اما در سینه ملهوفش انگار هیچ آرزوی دور و درازی نبود تا مبادا روزی در گرداب غفلت فرو شود و پا در لغزشگاه خطا بلرزاند ... دریا دریا نجابت در حریر چشمانش پیچیده بود و ایمان در لبخندهای معطرش غوطه ور ... علی آقا را به لبخندهای مداومش میشناسند و اراده قوی و شجاعت مثال زدنیاش؛ او که در آتش محبت یار می سوخت و جز محبوب هیچ نمی دید و مگر عشق چیزی جز این فناء فی المحبوب است؟ حاج خانم، با شنیدن اسمِ علی، پلکها را آرام روی چشمها پوشاند و موجی از اندوه چهرهاش را گرفت: علیِ من همیشه آن بالا بالاها بود.
دوست و فامیل و همسایه و غریبه هر کس او را میدید میگفت علی مالِ تو نیست! علی اهلِ بالاست. با خودم فکر میکردم لابد به خاطر شیطنتهای کودکانه و عشقی که به ارتفاع داشت، این را میگفتند اما این طور نبود؛ علی واقعاً مالِ بالا بود! آشوبِ یادِ پسر، در شریان ملتهب لحظههای مادر ماندگار شده، طوری که انگار نه انگار هشت سال از این فراغ گذشته است. حاج آقا سر به تأیید تکان میدهد و حرف میشود: علی مثل ما بود، نگاهش که میکردی انگار یک آدم ساده و معمولی بود که نماز و روزهاش قضا نمیشد اما کُنهِ وجودش را که میکاویدی، انگشت حیرت به دندان میفشردی که وای! این پسر چه قدر با ما فرق دارد.
ما علی را نفهمیدیم مادرش راست میگوید علی از اول مال ما نبود! علی، مهربان و خوش اخلاق بود بخشنده و دست و دلباز! بچهای هم نبود که روی حرف پدر و مادر حرف بزند یا خواهر و برادرش را ناراحت کند، بعضی بچهها به پدر، مادر تندیهایی میکنند ولی علی اصلاً اینطور نبود.
حاج خانم روزهای کودکی را خوب به خاطر دارد: وقتی از مدرسه میآمد، در یک چشم به هم زدن میدیدیم علی نیست، بچهها وقتی میدیدند علی نیست به من میگفتند مامان علی نیستش، شما دیدید بچهای تلویزیون نگاه نکند؟ کارتون تماشا نکند؟ اصلا اهل فیلم و سریال و سینما نباشد؟ پسر من نبود! علی فقط دنبال چیزهای خاص میرفت و کنجکاوی عجیبی داشت مثلاً میگفت چرا شعله گاز زرد رنگ است و میرفت به آشپزخانه و میگفت مامان بیا شعله گاز رو نگاه کن به این شعله نگاه کن به اون شعله هم نگاه کن ببین چه رنگی هستند میگفتم این زرده و این یکی آبی، میپرسید میدونی چرا؟ آخه قند انداختم روی آن یکی. دیدید که میگویند فلانی آچار فرانسه است؟ علی هم آچار فرانسه خانه ما بود، برای برادرش کار میکرد، برای من همه جور کار فنی انجام میداد، حتی همرزمانش میگفتند وقتی چیزی خراب میشد، ما نگران نبودیم چون علی درستش میکرد.
قد بلند و چشمان درشتی داشت، خیلی هم خوشتیپ بود، پوست سفیدی داشت، همیشه بهش میگفتم سفید برفی! امتحان دانشگاه را که داد قرار شد اگر دانشگاه قبول شود به دانشگاه برود در غیر این صورت سربازی را بگذراند؛ اما درسش خوب بود و همان سال رشته مهندسی برق قدرت دانشگاه اهواز درآمد و مدرک گرفت، سپس در شرکت نفت مشغول به کار شد.
از سرکار که می آمد مستقیم میرفت مسجد حضرت رسول (ص) و هر کاری از دستش بر میآمد انجام میداد از سیمکشی برق گرفته تا کارهای خدماتی هیچ ابایی از هیچ کاری نداشت و فقط میخواست در خانه خدا خدمتی کند. برای سوریه رفتنش اصلاً با ما صحبت نکرده بود، علی یک عادتی که داشت هر زمان بهش زنگ میزدیم سریع جواب میداد اما مدتی بود که وقتی زنگ میزدیم، جواب نمیداد؛ به همین خاطر چند بار زنگ میزدیم و وقتی که جواب میداد، بهانههای مختلفی میگفت مثلاً شارژ برق گوشیام تمام شده بود و… اما اصل ماجرا چیز دیگری بود؛ علی مشغول آموزش مهارتهای جنگی بود و به ما نمیگفت! ما هم از دنیا بیخبر فقط نگران حال و احوالش بودیم.
شب قبل اعزامش به سوریه روبهرویم نشست، کاغذ و خودکار دستش بود و مرتب مطلب مینوشت و بعد از من خواست تا امضا کنم؛ اخم در هم کردم و پرسیدم این دیگه چیه؟ من تا نخونم امضاش نمیکنم! علی خندید و کاغذ را گذاشت توی دستهام، رضایتنامه بود، گفتم جریان سوریه چیه؟
علی شروع کرد؛ آن قدر قشنگ حرف می زد که دلم نمیخواست حرف هایش تمام شود دلم میخواست تا عمر دارم روبهرویم بنشیند و او سفره دلش را برایم باز کند و من از جام حرفهایش سیراب شوم اما ... همیشه خیلی زود دیر میشود ... نگاهی به قد و قامتش کردم؛ صورتش مثل ماه میدرخشید؛ ازش پرسیدم مامان! نمیخوای از زندگی لذتی ببری؟ نگاهش را به قالی گره زد و آهسته گفت: لذت اینه که من برم به مردم مظلوم کمک کنم، اگه لیاقت داشتم شهید میشم و اگه نه بر میگردم.
حاج آقا رشته کلام را به دست گرفت و تعریف کردنهایش گُل کرد: علیِ من تک تیرانداز بود، حدود 50 روز در سوریه بود. یک بار با من تماس گرفت و گفت: بابا شاید پنج روز تماس نگیرم چون عملیات داریم. پنچ روزی ازش خبری نبود، همه زنگ میزدند و میگفتند از علی چه خبر؟ میگفتم بیخبرم. تا اینکه یک روز صبحِ زود یکی از بستگان زنگ زد.
پیرمرد آهی بلند از سویدای دل سر داد و با دست میکوبید روی سینه اش: گوشی تلفن را دستم گرفته بودم و میخکوب شده بودم میگفت حاجی عکس یکسری از شهدا را در میدان شهید بندر زدهاند، آنجا عکس علی هست! نفهمیدم چه طور به دامادم زنگ زدم و دستپاچه خودمان را رساندیم آنجا که گفته بود؛ باورم نمیشد، عکس علی هم در بنرها بود، علی واقعاً شهید شده بود و ما بیخبر بودیم هیچکس به ما چیزی نگفته بود.
سه روز قبل از زمان برگشتنش به شهادت رسیده بود، همان شبی که با ما تماس گرفت آخرین صحبتش با ما بود ولی نمیدانستیم، فردا صبح شهید شده بود. من و مادرش، خواهران و برادرش همه بیقرار بودیم، تشییع جنازه و خاکسپاری برگزار شد، دوستانش به خانه ما میآمدند اما از آن لحظات هیچ چیز به خاطر ندارم.
نگاه مهربانی به ما انداخت و سبد حصیری خرما را به سمتمان تعارف کرد: بفرما دخترم! دهانت را شیرین کن؛ من هر وقت درباره علی حرف می زنم سر ذوق میآیم حتی همان لحظههای تلخ وداع هم یک حلاوتی دارد که فقط والدین شهدا می فهمند.
یک حسی بین غم و شادی ... من مطمئنم علی هیچوقت از ذهن ما نمیرود این هم قسمت الهی بود که نصیب ما شد و افتخار میکنم که علی برای ما، مردم، نظام و اسلام رفت و ما هم باید در راه آنها قدم بگذاریم. علی وصیتنامهای نوشته بود که ما بعد از یکسال آن را پیدا کردیم. در قسمتی از وصیتنامهاش نوشته: "این که تیر یا ترکش به تو و من اصابت کند و بمیریم که شهادت نیست! دشمن هم با تیر و ترکش می میرد. شهادت آن زمان شهادت است و زیبا است که به تکلیف عمل کرده باشیم و مزد و اجر آن را خداوند تعیین کند و آن موقع است که شهادت، شهادت است «عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ» است.
به یاد داشته باشید که هیچ وقت از حق خود در مقابل پیشرفتهای کشورمان زیر سایه حضرت آقا مقام معظم رهبری کوتاهی نکنیم و نگذارید کشورهای غربی با تهاجم فرهنگی، روی شما و خانوادههایتان تأثیر بگذارند که به فرمایش مقام معظم رهبری جنگ امروز جنگ نرم و تهاجم فرهنگی است و همگی باید دست در دست هم و متحد باشیم تا مشت محکمی بر دهان امریکا انگلیس اسرائیل که از دشمنان همیشگی ما بوده اند بزنیم و حتی اگر لازم شود به فرمان رهبرمان حضرت آقا با آنها به جنگ برخیزیم که به قول شهید همت بزرگوار در این راه چه کشته شویم و چه بکشیم باز هم ما پیروز میدان هستیم."
علی حسینی کاهکش، شهید مدافع حرم متولد 30 شهریور سال 1363 است، او اولین شهید گردان نور بود که زمستان 1394 در عملیات آزادسازی شهرهای شیعه نشین نبل و الزهرا به فیض شهادت نائل شد.
گفتوگو از سمیه همّتپور
انتهای پیام/735