ترس و پشیمانی در چهره منافقین موج می‌زد

حین عملیات دیدم چند خودروی زرهی منافقین کنار جاده بدون صاحب مانده است. نفرات این خودرو‌ها از ترس پا به فرار گذاشته بودند. چون کار با انواع خودرو‌های زرهی را بلد بودم؛ یکی، دو تا از این خودرو‌های زرهی را روشن کردم و به خط خودی آوردم.

به گزارش گروه رسانه‌های خبرگزاری تسنیم، عباسعلی مولایی، پدر شهید محمد مولایی و از رزمندگان دفاع مقدس است که پس از جنگ تحمیلی، ماه‌ها در جمع مدافعان حرم نیز حضور داشته است. او که پیش از شروع جنگ شغل مکانیکی داشت؛ رزمنده تیپ مکانیزه 20 رزمندگان می‌شود و مسئولیت تعمیر و نگهداری زرهی این تیپ را برعهده می‌گیرد. تیپ رمضان ذیل لشکر 27 محمدرسول‌الله (ص) بود و از این طریق، حاج‌عباسعلی مولایی از رزمندگان پیشکسوت لشکر 27 نیز محسوب می‌شود که در طول دفاع مقدس در عملیات متعددی از جمله مرصاد شرکت می‌کند و به مسئولیت رئیس ستاد تیپ رمضان نیز نائل می‌شود. این روز‌ها که در ایام انجام عملیات مرصاد قرار داریم گفت‌و‌گویی با این رزمنده پیشکسوت دفاع مقدس انجام دادیم و شنوای خاطراتش از مرصاد و دیگر آوردگاه‌های دفاع مقدس شدیم. فرزند او شهید‌محمد مولایی از شهدای پاسدار پس از دفاع مقدس است که سال 89 در حین آموزش چتربازی به شهادت رسید. 

از چه زمانی وارد لشکر 27 محمدرسول‌الله (ص) شدید؟

من بهمن‌ماه 62 سپاهی شدم و از همان زمان به لشکر 27 رفتم و نیروی تیپ 20 رمضان شدم. این تیپ در اوایل دفاع مقدس مستقل بود. اما در سال 61 اداره مسئولان وقت، اداره آن را به لشکر 27 واگذار کردند و رمضان یکی از تیپ‌های لشکر 27 شد. تیپ رمضان مکانیزه بود. از خودرو‌های زرهی و تانک بهره می‌برد و، چون ذیل لشکر 27 بود به همین خاطر به لشکر ما «لشکر 27 مکانیزه محمدرسول‌الله (ص)» می‌گفتند. 

چطور رزمنده یک تیپ مکانیزه شدید؟ از تانک و ادوات زرهی سررشته داشتید؟

من قبل از اینکه به جبهه بروم تعمیرکار خودرو بودم. چون مکانیکی بلد بودم وارد تیپ رمضان شدم و مسئول تعمیر و نگهداری زرهی شدم. دو سال بعد هم مسئول ستاد تیپ رمضان شدم. البته این را هم عرض کنم که شش‌ماه قبل از سپاهی شدنم به صورت بسیجی و در قالب گردان‌های پیاده به جبهه اعزام شده بودم. 

در چه عملیاتی حضور داشتید؟

از سال 62 تا پایان دفاع مقدس در هر عملیاتی که لشکر 27 حضور داشت، من هم شرکت داشتم. همان سال 62 عملیات خیبر در اسفندماه انجام گرفت که توفیق حضور داشتم. بعد در عملیات متعدد دیگر و مناطقی مثل شاخ شمیران، قصرشیرین، مناطق مرزی کرمانشاه، ایلام، خوزستان و... بودم. آخرین عملیات هم که مرصاد بود و در آن شرکت داشتم. 

این روز‌هایی که در آن قرار داریم، مصادف با سالگرد عملیات مرصاد در مردادماه 1367 است. زمان حمله منافقین شما کجا بودید؟

ما آنموقع در پادگان دوکوهه (اندیمشک) بودیم. قطعنامه تازه پذیرفته شده بود و بعد از حمله سراسری عراق به مرز‌های خوزستان، نیرو‌های لشکر 27 از منطقه عملیاتی والفجر 10 (شمالغرب) به جنوب آمده بودند. دقیق یادم نیست چندم مرداد بود که سردار کوثری فرمانده لشکر به ما مأموریت داد سریع تعدادی از تانک‌ها و خودرو‌های زرهی را سوار تیتان‌ها (کامیون‌های مخصوص حمل تانک) کنیم و به سمت کرمانشاه برویم. کمی بعد مطلع شدیم که منافقین از سرپل ذهاب وارد مناطقی از استان کرمانشاه شده و به سرعت در عمق پیش رفته‌اند. کمی بعد اعلام کردند که مقصد اصلی ما سه راهی اسلام آباد است. 

بنابراین این خاطراتی که می‌گویید مربوط به بعد از عبور منافقین از اسلام آباد و رفتن‌شان به سمت شهر کرمانشاه است؟

بله! همینطور است. البته لحظه‌ای که به ما این مأموریت داده شد خبر نداشتیم که وضعیت منطقه چطور است. ما باید به سه راهی اسلام آباد می‌رفتیم که عقبه ستون منافقین بود. آنجا که رسیدیم بهتر متوجه شدیم اوضاع از چه قرار است و دشمن کجاست و ما باید چه کاری انجام بدهیم. گویا ستون منافقین بعد عبور از اسلام آباد از روی جاده اصلی اسلام آباد- کرمانشاه عبور کرده و به سمت مرکز استان رفته بودند. اما رزمندگان دیگر یگان‌ها، جلوی‌شان را در چهارزبر (تنگه مرصاد) گرفته بودند. انتهای ستون منافقین در سه راهی اسلام آباد بود و سرستون‌شان در چهار‌زبر. در واقع ما باید عقبه آن‌ها را می‌بستیم تا ستون نفاق مثل موش در تله بیفتد. 

وقتی به محل درگیری رسیدید با چه صحنه‌هایی مواجه شدید؟

وقتی ما به سه راه اسلام‌آباد رسیدم؛ روند اصلی عملیات مرصاد و تار‌و‌مار کردن ستون منافقین آغاز شده بود. منطقه یک حالت هرج و مرجی داشت. فاصله ما با دشمن به قدری کم بود که یک حالت جنگ تن به تنی انجام می‌گرفت. در این شرایط که فاصله با دشمن بسیار کم بود، بچه‌ها بیشتر با سلاح‌های سبک و نیمه سنگین با منافقین درگیر می‌شدند و فرصت استفاده از تانک‌ها پیش نیامد. نیرو‌های پیاده ما حریف آن‌ها شده بودند و خود بچه‌های پیاده داشتند منافقین را قلع و قمع می‌کردند. تا چشم کار می‌کرد خودرو‌های زرهی دشمن روی جاده در حال سوختن بودند. قبلاً عرض کردم جایی که ما قرار داشتیم پشت ستون دشمن بود و سرستون‌شان هم در تنگه چهارزبر که الان به تنگه‌مرصاد معروف شده قرار داشت. من تا ارتفاعات کوزران را می‌دیدیم که خودرو‌های زرهی منافقین کنار هم یا با فاصله از هم در حال سوختن بودند. برخی از خودروهای‌شان هم همچنان مقاومت می‌کردند و با بچه‌ها درگیر بودند. 

با توجه به اینکه گفتید فرصت استفاده از تانک‌های خودی پیش نیامد؛ شما که نیروی زرهی بودید، چه کاری انجام می‌دادید؟

من ابتدای ورودمان به منطقه مثل باقی بچه‌ها با کلاشینکفی که در اختیار داشتم به سمت منافقین شلیک می‌کردم. بعد دیدم چند خودروی زرهی دشمن کنار جاده بدون صاحب مانده است. نفرات این خودرو‌ها از ترس خودروی‌شان را رها کرده و پا به فرار گذاشته بودند. چون کار با انواع خودرو‌های زرهی را بلد بودم، رفتم یکی دو تا از این خودرو‌های زرهی را روشن کردم و به خط خودی آوردم. بچه‌ها با استفاده از این خودرو‌های غنیمتی نیز با دشمن درگیر شدند. در آن چند ساعت درگیری، تقریباً کار منافقین تمام شد. رفته رفته از شدت درگیری کم شد و از اینجا به بعد راحت‌تر می‌شد روی جاده برویم. 

در آن لحظات با چه صحنه‌هایی مواجه شدید؟

وقتی که آتش عملیات فروکش کرد؛ ما جلوتر رفتیم. وسط جاده خودرو‌های زرهی منهدم شده در حال سوختن بودند و کنار این خودرو‌ها و همینطور در حاشیه جاده اجساد منافقین روی زمین پخش بود. یک نکته بارز حضور نسبتاً زیاد خانم‌ها در ستون نفاق بود. نسبت زن‌ها و مرد‌های منافقین در بین کشته‌های‌شان تقریباً برابر بود. برخی از آن‌ها انگار قرص سیانور انداخته بودند، چون زخمی در جسدشان دیده نمی‌شد. مخصوصاً جسد زن‌ها که در مقایسه با جسد مردهای‌شان سیاه‌تر و کبودتر بود. انگار این زن‌ها از ماده سمی یا همان قرص سیانور استفاده کرده بودند که جسدشان اینطور کبود شده بود. واقعاً تاسف برانگیز بود این‌ها در حمله به کشور خودشان اینطور کشته شده بودند. سال‌ها در همکاری با صدام به سرمی‌بردند و اکنون آمده بودند با مردم خودشان بجنگند که دست خدا آن‌ها را در کمینگاه مرصاد به دام انداخت. 

 

از منافقین اسیر هم گرفتید؟

راستش من خودم اسیر نگرفتم. یعنی با هیچ منافق زنده‌ای رو به رو نشدم. ولی دیگر بچه‌ها و دوستان‌مان چند اسیر گرفته بودند. چون جنگ مغلوبه شده بود و منافقین یا کشته شده یا فرار کرده بودند به تعداد هر اسیری که از آن‌ها گرفته می‌شد؛ سریع بچه‌های خودمان دور آن اسیر جمع می‌شدند. چون برای‌مان جالب بود ببینیم این منافقین که سال‌ها به کشورشان خیانت کرده‌اند چطور آدم‌هایی هستند و می‌خواستیم آن‌ها را از نزدیک ببینیم. به همین خاطر بالا سر هر اسیری تعداد زیادی از بچه‌های خودی جمع بودند. چیزی که در چهره اغلب این اسرا مشاهده می‌شد؛ یک حالت شوکه شدن و ترس بود. ترس و پشیمانی در چهره منافقین موج می‌زد. اصلاً فکرش را نمی‌کردند که در همچین مهلکه‌ای گیر بیفتند. آمده بودند دو روزه به تهران برسند! اما در همان یکی دو روز اغلب‌شان کشته و زخمی و اسیر شدند. 

شما در عملیات متعددی حضور داشتید، جنگ با منافقین چه تفاوتی با دیگر عملیات دفاع مقدس داشت؟

خب ما در طول جنگ تحمیلی با دشمن بعثی می‌جنگیدیم. دشمنی که به خاک کشورمان تجاوز کرده بود. اما در عملیات مرصاد قرار بود با دشمنانی رو به رو شویم که ظاهراً ایرانی بودند. مثل ما فارسی حرف می‌زدند. اغلب آن‌ها خانواده‌های‌شان در ایران زندگی می‌کردند. بعضی از منافقین فریب خورده جریان رجوی بودند. یک عده از کشته‌های منافقین حتی لباس نظامی به تن نداشتند. از اروپا یا دیگر نقاط جهان آمده بودند تا به قول خودشان یک یا دو روزه تهران را بگیرند. وقتی که کشته‌های نفاق را در طول جاده اسلام آباد-کرمانشاه می‌دیدیم؛ یک حس بدی به آدم منتقل می‌شد. البته که آن‌ها حق‌شان چنین هلاکت و فلاکتی بود، ولی شاید می‌شد این عده فریب خورده را از جهلی که دچارشان شده بودند نجات داد. به هرحال منافقین مزد سال‌ها خیانت به مردم کشورشان را گرفتند و در عملیات مرصاد کمر نفاق به واقع شکست و دیگر نتوانستند به زمان قبل از این عملیات برگردند. 

گویا شما یک مدتی هم مدافع حرم بودید و اعزام‌هایی به سوریه داشتید؟

بعد از اینکه بحث دفاع از حرم و جنگ با تکفیری‌ها در سوریه و عراق پیش آمد؛ من، چون کار با انواع تانک‌ها و ماشین‌های زرهی را بلد بودم و خصوصاً در تعمیر و نگهداری این خودرو‌ها تبحر داشتم، به سوریه رفتم. آنجا به نیروی ماهر و تخصصی نیاز داشتند؛ به همین خاطر من چندین بار و به صورت منظم به سوریه رفتم و تا مدت نسبتاً طولانی افتخار داشتم که در جمع مدافعان حرم باشم. 

چه خاطراتی از حضور در سوریه دارید؟

شهید همدانی از مؤسسان لشکر 27 بود. ایشان یک مدتی فرماندهی رزمندگان ما را در سوریه برعهده داشت. ایشان من را از لشکر 27 می‌شناخت و در سوریه بسیار بنده را مورد لطف و عنایت خودش قرار داد. سردار شهید‌حاج قاسم سلیمانی، هم یک‌بار در مقابل جمعی از بچه‌های مدافع حرم از بنده به عنوان پدر‌شهید و یکی از رزمندگان پیشکسوت دفاع مقدس تقدیر و تشکر کرد. برخورد از سر لطف و تواضع این دو شهید بزرگوار یکی از بهترین خاطراتی است که ازسوریه به یادگار دارم. 

یادی از شهید‌محمد مولایی داشته باشیم. ایشان متولد چه سالی بودند؟

محمد متولد سال 1365 بود. من آنموقع سپاهی بودم و سال‌ها از حضورم در جبهه‌ها می‌گذشت. بعد‌ها که بزرگتر شد، پای خاطرات من از جنگ می‌نشست. گاهی از حضورم در جبهه برای بچه‌ها صحبت می‌کردم و محمد از همه مشتاق‌تر به شنیدن این خاطرات بود. خیلی وقت‌ها خودش از من در این خصوص سوال می‌کرد و انس و الفت خوبی با شهدا داشت. بار‌ها پیش می‌آمد به زیارت مزار شهدا می‌رفت و دیگران را هم برای این کار تشویق می‌کرد. از دوره نوجوانی هم به صورت فعال در بسیج عضو شده بود و اغلب اوقاتش را در محیط‌های مذهبی سپری می‌کرد. یادم می‌آید یک‌بار خوابی در جبهه در مورد لذت شهادت دیده بودم که برایش تعریف کردم. خیلی رویش اثر گذاشته بود. از چند ماه قبل از حادثه‌ای که منجر به شهادتش شد، یک حال و هوای خاصی پیدا کرده بود. چند بار از من خواست خوابم در مورد شهادت را برایش تعریف کنم. 

نحوه شهادت محمد چطور بود؟

محمد راه من را رفت و در اواسط دهه 80 سپاهی شد. یکی از آموزش‌های تکمیلی که قرار بود انجام دهند، آموزش چتربازی بود. پسرم در حین همین آموزش چتربازی در روز 18 آبان سال 89 به شهادت رسید. گویا چترش باز نشده بود و به همین خاطر محمد پس از پرش از روی هواپیما به زمین می‌افتد و همان لحظه به شهادت می‌رسد. آنطور که همسرش تعریف می‌کرد او ساعت دو بامداد روز شهادتش وصیتنامه‌ای می‌نویسد. قبل از آن یک وصیتنامه نوشته بود، اما ساعاتی قبل از شهادت دوباره قلم به دست می‌گیرد و وصیتنامه دیگری می‌نویسد. این وصیتنامه الان موجود است و محمد زیر وصیتنامه تاریخ 18 آبان 89 را درج کرده است. پسرم بعد از نوشتن این وصیتنامه تا اذان صبح صبر می‌کند و بعد از خانه به سمت محل پرش با چتر می‌رود و ساعت 9 صبح به شهادت می‌رسد. 

در وصیتنامه چه نوشته بود؟ 

نوشته بود: «روی سنگ مزارم عدد 110 را حک کنید. برایم طلب آمرزش کنید و (برای رعایت احتیاط) نماز قضا بخوانید. از پرداخت خمس اموالش نیز نوشته بود؛ در حالی که به گفته دوستانش او پیش از شهادت خمسش را پرداخته بود. به طور کلی در این وصیتنامه سعی کرده بود اگر دینی به گردن دارد ادا شود و از خانواده و همسرش طلب حلالیت کرده بود. در پایان نیز نوشته بود: «خدایا این بنده حقیر و نیازمندت و تهی‌دست را عفو فرما. خدایا ببخش مرا‌ای رب‌العالمین،‌ای پوشاننده هر عیب و گناه، مرا ببخش. از مادرم هم می‌خواهم مرا حلال کند. اگر او را در کودکی یا جوانی آزرده ام. 18 آبان 89.»

سخن پایانی

من سال‌ها در جبهه‌های دفاع مقدس بودم و چند سال هم توفیق حضور در جبهه دفاع از حرم را داشتم. اما متأسفانه توفیق شهادت نصیبم نشد. پسرم محمد فقط چند سال آن هم در زمان صلح عضو سپاه شده بود. او خودش را هم اندازه لباس تک سایز شهادت کرد و آسمانی شد. اما من نتوانستم طی این سال‌ها خودم را ارتقا بدهم و شهادت نصیبم نشد. خدا کند همین شهدا دست ما را بگیرند و شفاعت‌مان کنند.

منبع: جوان

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط