شرطی که مسیر زندگی شهید حاجی رحیمی را تغییر داد

خواهر شهید حاجی رحیمی: هیچ وقت فکر نمی کردم هادی شهید شود. گاهی می گفتم کمتر برو مأموریت مابدون تو نمی توانیم زندگی کنیم. اما او راهش را انتخاب کرده بود.

خبرگزاری تسنیم- گروه فرهنگی-زهرا بختیاری: کودکی مهمترین دوره ای است که شخصیت یک انسان را می سازد. اینکه در چه خانواده ای و با چه طرز تفکری رشد کنی تا آخر عمر در سرنوشت هر کسی موثر است. وقتی در دوران کودکی سردار محمدهادی حاجی رحیمی سیری کردیم و آنچه بر او گذشته را شنیدیم، فهمیدیم عاقبت بخیری امروز او نهالش کجا آبیاری شده است. 

زهرا حاجی رحیمی خواهر این شهید عزیز که این روزها درد فراق برادر را صبر می کند، برایمان از خاطرات تلخ و شیرینش با این سردار رشید اسلام گفت:

تربیتی که پدرم با رفتارش به ما آموخت

محمدهادی در خانواده ای متولد شد که پدر کارمند بانک ملت بود و مادر معلم مدرسه نجمیه در منطقه سنگلج. مادرم با وجود اینکه  مذهبی بود اما درسش را هم خوانده و دیپلم داشت. پدرم به لحاظ شخصیتی مردی مهربان و با گذشت و در لباس پوشیدن خوش پوش بود. یادم هست یکبار در یک روز بارانی آمد خانه، دیدیم یک پیرهن نازک تن اوست. با تعجب پرسیدیم بقیه لباسهایت کو؟ گفت: یک نفر را دیدم لباس مناسب نداشت و سردش بود، به او گفتم خانه ما نزدیک است، من زود می رسم برای همین لباس هایم را به او دادم.

هادی هم تربیت شده این مرد بود. او از بچگی ذاتا آدم شجاع و با محبتی بود. اگر می دید مثلا در کوچه کسی را دارند اذیت می کنند سریع برای پشتیبانی اش می رفت. بعدها که بزرگ شد هم همین شجاعت را داشت. زمان انقلاب هم وارد مبارزات انقلابی شد و از آنجا که هر کاری را باید تا آخر درست انجام می داد این راه را رفت تا با بهترین شکلی یعنی شهادت به پایان رساند.

سپاهی یا طلافروش؟

تقریبا پدر و مادرم بودند که در خانواده هایشان از همه مذهبی تر بودند. بسیاری از اقوام ما خارج از کشور زندگی می کردند. یادم هست رییس پدرم در بانک پیشنهاد داده بود که ما هم برای زندگی به استرالیا برویم اما مادرم گفته بود مگر من می توانم یک سال مراسمات عاشورا را نبینم. او عشق های زیاد مذهبی دارد. محمد هادی هم به عنوان پسر همین خانواده  اخلاقی داشت که روی عقیده اش خیلی پایبند بود.

او تازه وارد سپاه شده بود و تصمیم گرفتیم برایش برویم خواستگاری. در همسایگی منزل مادر بزرگم در خیابان شریعتی خانواده ای بسیار متمول بودند. یکی از بزرگترین جواهر فروشی های تهران برای آنها بود و حتی الان هم نامشان معروف است. بسیار به لحاظ مالی زندگی مرفهی داشتند. اتفاقا وقتی رفتیم خواستگاری از برادرم خیلی خوششان آمد. تنها شرطی که گذاشتند این بود که از سپاه بیا بیرون، ما خودمان برایت مغازه طلافروشی می زنیم.  تنها مشکل شان با شغل برادرم بود وگرنه او را دوست داشتند و  خیلی هم قربان صدقه اش می رفتند. ما هم از خانواده و دختر آنها خوشمان آمده بود. اما محمد هادی گفت من اگر می خواستم به همین راحتی برای مال دنیا از عقیده ام بگذرم دیگر نامم انسان نبود. 

تو هم تا مرا می بینی یاد خدا می افتی!

هیچ وقت فکر نمی کردم هادی یک روز شهید شود. گاهی می گفتم: داداش کمتر برو مأموریت ما بدون تو نمی توانیم زندگی کنیم. اما او راهش را انتخاب کرده بود. نبودنش خیلی برایمان پیدا بود. او بین خانواده خیلی شوخ و خوش اخلاق بود. یادم هست یکبار که کشور دچار بی آبی شده بود به شوخی گفتم: می شود به خدا بگویی باران بیاید؟ اتفاقا فردایش باران آمد. دفعه بعد تا مرا دید گفت: دیدی به خدا گفتم؟ خندیدم و گفتم کاش چیز دیگری می خواستم به خدا بگویی! با همان لحن شوخی گفت: تو هم تا مرا می بینی یاد خدا می افتی. 

کشاورزی که ناامید به خانه اش نرفت

سال های جنگ بود. ما یک صندوق خانوادگی داشتیم که پولش 12 هزار تومان بود. درست همان وقتی به اسم هادی درآمد که به خاطر مشکلاتی به پول نیاز داشتند. او و خانمش بسیار خوشحال شدند و گفتند دیگر مشکل حل می شود. همان وقت زنگ خانه به صدا درآمد. من رفتم در راباز کردم دیدم آقایی با دست های باند پیچی سراغ هادی را می گیرد. وقتی برادرم آمدم دم در، آن مرد گفت: من کشاورز هستم و در جنگ مجروح شدم. الان توان کار ندارم و متأهل هم هستم. به من گفتند شما می توانید کمکم کنید. محمد هادی خانمش را صدا زد و با او مشورت کرد تا پولی که از صندوق گرفتند به او بدهند. نعمتی که خدا به محمدهادی داده بود، یک همسر همراه بود. خانمش هم قبول کرد و آنها این انفاق را کردند. 

برادرم در اوج نامردی شهید شد

آخرین بار افطار منزل برادر کوچکترم دعوت بودیم. حدود سه روز پیش از شهادتش بود. آن شبی هم که شهید شد میخواستیم افطار کنیم. دیدم تلویزیون خبرهایی می دهد. دلم شور افتاد. به همسرش زنگ زدم که بپرسم هادی کجاست؟ خانمش گفت من هم دقیق نمی دانم. چند دقیقه بعد شوهر خواهرم تماس گرفت و خبر را داد. بعد از شنیدن آن دیگر نفهمیدم چه شد. برادر من خیلی ناجوانمردانه شهید شد. او در میدان نبرد نبود بلکه در کنسولگری بود که خاک کشورمان محسوب می شد. در اوج نامردی آنها شهید شدند. 

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط