روایت تسنیم از عمود ۲۲۰ و مبیت حاج عباس و پسرانش


مبیت حاج عباس و پسرانش حوالی عمود ۲۲۰ قرار داشت؛ خاطرات زیادی از رزمندگان دوران دفاع مقدس شنیده بودم، اما هیچ کدام به اندازه خاطره حاج عباس هوشیارم نکرده بود.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از کرمان، لحظه به لحظه ایام اربعین و پیاده‌روی به سوی حرم عشق حسین بن علی (ع) سراسر تماشای صحنه‌های زیبایی است که جمله تاثیرگذار حضرت زینب (س) در کاخ یزید ملعون را بیشتر تداعی می‌کند که چرا آن حضرت با وجود آن همه مصائب و سختی که متحمل شده بود فرمود «ما رأیت الا جمیلا».

تازه از مسیر طریق العلما بیرون آمده و در مسیر اصلی به خیل عظیم زائران اربعین حسینی پیوسته بودم؛ هوا تاریک شده بود و هنوز لحظات زیبای غروب خورشید از بین نیزارها و نخلستان‌های طریق العلما در ذهنم بود. یاد غروبی افتادم که در اتوبوس برای زیارت امام خامنه‌ای می‌رفتیم؛ در آن غروب که به همراه عده‌ای از مردم کرمان برای دیدار رهبر انقلاب عازم تهران بودیم، یاد شهید حاج قاسم سلیمانی افتادم و اینکه جایش چقدر خالی بود و از آنجا ذهنم به سمت شهید عادل رضایی پر کشید که آخرین دیدارمان در همان سفر بود و چند روز بعد در حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان به شهادت رسید.

صدای مردی که با اشتیاق زائران را به خانه‌اش دعوت می‌کرد و می‌گفت «زائر، مبیت، مبیت، استحمام، استراحه، بفرما، بفرما، مبیت قریب قریب، بفرما بفرما»، من را به خودم آورد، از صبح در حال پیاده‌روی بودم و خسته؛ به دعوت آن مرد که بعداً خودش را حاج عباس معرفی کرد به خانه‌اش رفتم. حاج عباس پنج پسر به نام‌های کرار، میثم، حسین، عثمان و محمد داشت و به او ابوکرار هم می‌گفتند.

ابوکرار فارسی را به خوبی بلد بود و در مسیر راه که خیلی هم قریب نبود و به گمانم برای جذب زائر «مبیت قریب قریب» می‌گفت و کلا بازار گرمی می‌کرد تا زائر امام حسین (ع) را به خانه ببرد. کلی با من احوال‌پرسی کرد؛ از کجا آمدم و اهل کدام شهر هستم، دفعه چندمم هست که اربعین به کربلا می‌روم و از این سوال‌ها، البته خیلی مهمان‌نواز بودند، فقط خانه‌شان نزدیک مسیر پیاده‌روی نبود.

حاج عباس با خوشحالی به اهل خانه خبر داد که «زائر ایرانی، زائر ایرانی» و اینگونه ورودم را خبر داد؛ بعد از استراحتی کوتاه و گرفتن لباس‌هایم برای شستن و نشان دادن حمام و نوشیدن چای عراقی، سفره‌ای پهن کردند، جایتان خالی. شام مفصلی آوردند، از مرغ و پلو، سوپ، سالاد، سبزی، میوه، دوغ محلی و غیره، هر کدام از پسران هم کمکی می‌کردند و حالا من مانده بودم و این همه غذا که فقط می‌توانستم کمی از آن را صرف کنم و اصرارهای حاج عباس که باید بخورم.

ابوکرار خود را شرمنده ایرانی‌ها می‌دانست و مدام کلمه «خادم خادم» را به کار می‌برد؛ طاقت نیاورد و همه چیز را برایم تعریف کرد، او در جنگ تحمیلی به زور رژیم بعث عراق روزهایی را در جبهه بوده است و بعد فرار می‌کند. چه ماجرای عجیبی، سرش را پایین انداخته بود و از زحمات حاج قاسم سلیمانی در مقابله با داعش حرف می‌زد و اینکه اگر نبود الان این پیاده‌روی اربعین نبود.

عکس پدرش ابوعباس را که روی دیوار اتاق نصب بود، نشانم داد و گفت «خدا رحمتش کند؛ ما پنج برادریم، در روزهای جنگ صدام حسین مردم را به زور به جبهه می‌فرستاد، من هم مجبور شدم بروم، بعد از مدتی کوتاه فرار کردم و به خانه برگشتم. پدرم ما برادرها را مخفی کرده بود و نگذاشت بعثی‌ها ما را ببینند».

ابوکرار دوباره نگاهی به عکس پدرش انداخت و باز هم با حسرت گفت «الله رحمه»، کمی مکث کرد و دوباره شروع کرد که «پدرم می‌گفت جنگ بین ایران و عراق جنگ بین حسین و یزید است، خمینی، حسین علیه السلام است و صدام، یزید ملعون و برای همین اجازه نداد ما به جنگ برویم».

بحث را با آوردن چای عراقی عوض کرد، اما من هنوز در تعجب این حرف او بودم و مرتب به عکس پیرمرد ابوعباس روی دیوار نگاه می‌کردم که چگونه می‌شود یک پیرمرد عراقی در حالی که جان خود و اهل خانه‌اش در خطر است به این بصیرت می‌رسد که ظالم را همراهی نکند، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

خاطرات زیادی از رزمندگان دوران دفاع مقدس شنیده بودم، اما هیچ کدام به اندازه این خاطره هوشیارم نکرده بود، با همین فکر شب را در خانه ابوکرار خواب رفتم و فردا صبح جلوی عکس ابوعباس دستم را روی سینه گذاشتم و با خداحافظی از اهل خانه در مسیر پیاده‌روی اربعین از عمود 220 به سمت کربلا قرار گرفتم.

امروز ذکر دانه‌های تسبیح را با این دعا شروع کردم اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینِی‏ خدایا تو حجتت را به من بشناسان و گرنه از دین خود گمراه خواهم شد.

گزارش از ثارالله انکوتی

انتهای پیام/511/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط