جدال بر سر قلب زمین در «شالونادژ»

مقانی در «شالونادژ» ضمن ارائه داستانی فانتزی و خواندنی، نوجوان امروز را با مسئله منازعات تمدنی قدرت‌های جهان برای تصرف قلب زمین آشنا می‌کند.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، «شالونادژ»، اثر مریم مقانی است که از سوی دفتر نشر معارف برای گروه سنی نوجوان منتشر شده است. این اثر که جزو مجموعه «برنا» در دسترس مخاطبان نوجوان قرار گرفته، جلد اول یک سه‌گانه است که در ژانر فانتزی، نظریه «قلب حیاتی زمین» مکیندر را دستخوش ایده‌پردازی خود کرده است. 

اصطلاح سیاسی هارتلند (Heart Land) یا قلب زمین، ابداع هارفورد مکیندر دانشمند انگلیسی (1947-1861) است که در واقع نظریه‌ای بود در برابر نظریۀ دانشمند آمریکایی، آلفرد ماهان (1914-1840). آلفرد ماهان معتقد بود برای تسلط یک کشور بر جهان، داشتن قدرت دریایی و تسلط بر دریاها الزامی است. مکیندر برعکس معتقد بود در کوشش برای به دست آوردن قدرت جهانی، پیروزی با کسانی است که بر خشکی‌های زمین تسلط دارند. وی در سال 1904 طی مقاله‌ای نظریۀ هارتلند را تشریح کرد.

این نظریه نه تنها در آن زمان بلکه تا سال‌ها بعد، افکار جغرافی‌دانان و سیاست‌مداران را به خود معطوف کرد و بحث و انتقاد آنان را برانگیخت. در دهه‌های اخیر هم برخی از جغرافی‌دانان دوباره نظریۀ مکیندر را با تغییراتی مطرح کرده‌ و کوشیده‌اند آن را با وضع سیاسی کنونی جهان تا حد زیادی تطبیق دهند.

قلب و کانون جزیرۀ بزرگ جهانی، که مکیندر آن را «ناحیۀ محور» نام نهاده، منطقه‌ای است وسیع که از طرف شمال محدود است به اقیانوس منجمد شمالی و از مغرب به درۀ رود ولگا، از جنوب به کوه‌های هیمالیا و از مشرق به سیبری. بدین‌ ترتیب ناحیۀ محور شامل قسمت اعظم روسیه، قسمت غربی چین، قسمتی از مغولستان و ایران می‌شود.

مقانی با در نظر گرفتن این آرا، در کتاب «شالونادژ» در واقع منازعات تمدنی قدرت‌های جهان برای تصرف قلب زمین را در قالب یک داستان پرهیجان نوجوانانه به تصویر می‌کشد. «شالونادژ» از چند منظر برای مخاطب خود خواندنی است؛ نخست موضوعی است که نویسنده آن را انتخاب کرده؛ موضوعی جدید که با فضاسازی و نثر پرکشش مخاطب را با خود همراه می‌کند. نویسنده با طرح موضوعی جذاب، تلاش دارد به پرسش‌های اساسی نوجوانان پاسخ دهد. 

ماجرای «شالونادژ» از این قرار است که سپهر و سارا خواهر و برادر دو قلو 14 ساله، به دلیل سفرکاری پدر و مادرشان مجبور می‌‏شوند به شهر کوچکی سفر کنند که پدربزرگ و مادربزرگشان در آن زندگی می‏‌کنند. آنها در بدو ورود به شهر «عقیق: متوجه می‏‌شوند که شهر به دو قسمت تقسیم شده؛ محله قدیمی تحت کنترل شیخ سلیمان، پدربزرگ دوقلوهاست و محله جدید یا دروسا تحت کنترل حیرام است. دوقلوها با علی، پسر عموی پدرشان که 17 ساله است، آشنا می‌‏شوند. در شهر عقیق چشمه‌­ای قدیمی وجود دارد که از قلب زمین بیرون می‏‌آید. علی نگهبان قلب زمین است؛ همان‌طور که پدرش ابراهیم نگهبان قلب زمین بوده. سپهر هم متوجه می‏‌شود که به جز علی او هم صدای قلب زمین را می‌‏شنود.

حیرام از طرف مدیریت نظم نوین جهانی مأموریت دارد یکی از هزاران دژ شالونا (اصلی ترینشان) را بالای قلب زمین بنا کند. اگر ریشه‌­های شالونا دژ به قلب زمین برسد ارتباط بین قلب و مغز زمین برقرار می‏‌شود و دنیا در اختیار صاحبان زور و قدرت قرار می‌‏گیرد. یک شاخه نظامی با مدیریت فرمانده ضدشالونا در شهر مستقر شده‌­اند تا جلوی حیرام را بگیرند. اما فقط علی می‏تواند از طریق شبکه پیچیده‌­ای که در چشمه وجود دارد خودش را به قلب زمین برساند و اتصالات ریشه شالونا دژ را از اطراف بطن قلب زمین جدا کند.

علی دچار حادثه می‏‌شود. سپهر به فرمانده می‏‌گوید که می‌‏تواند صدای قلب زمین را بشنود و آن را پیدا کند. حالا سپهر مأمور نجات قلب زمین می‏‌شود. او که شناگر ماهری است از طریق شبکه زیر زمین خودش را به قلب زمین می‏‌رساند و ریشه­‌های شالونا را جدا می‏‌کند. شالونا از کار می‏‌افتد و مردم که از طریق یک گجت گوی شکل(که در گوش قرار می‌‏گیرد) به شالونا وصل بودند و در واقع مسحور آن بودند، از خانه‌ها بیرون می‏‌آیند و متوجه دژ بلند و تیغه مانندی می‌شوند که بالای شهر عقیق ساخته شده بود و همیشه در مه و دود پنهان بود.

حضور لیدیه دختر ده 10 ساله و فلج حیرام که مخالف پدرش است و دور از چشم او به سارا خواهر سپهر کمک می‏‌کند هم در نابودی شالونا دژ تأثیر دارد. فرمانده در درگیری پایانی داستان کشته می‏‌شود. مادر علی که او هم سارا نام دارد و خواهر حیرام است و او هم مخالف کارهای برادرش است، در داستان حضور دارد و به سارای 14 ساله کمک می‏‌کند. تمام موهای سپهر در پایان کاملاً سفید می‏‌شود؛ مانند پدرش.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: 

صدای بوق ماسکم قطع‏ می‏‏‌شود. احتمالاً دیگر باطری‏‌اش ‏تمام شده. یعنی خدا من را تا‏ این‏جا ‏‏‏آورده و بعد رهایم کرده است؟ این همه سختی را تحمل کردم برای هیچ؟ کجای کارم ایراد دارد؟ من به او اعتماد کرده‎ام. آیا او دیگر به من اعتماد ندارد؟

از ترس تمام شدن اکسیژن مانده در مخزن، ذره ذره نفس‏ می‏‏‌کشم. اما‏ می‏‏‌دانم فقط برای یک یا دو دقیقه کافی است.  دارم گریه‏ می‌‏‏کنم. از تار شدن عینکم‏ این را می‏‏‌فهمم. عینک را در‏ می‌‏‏آوردم و پرت‏ می‌‏‏کنم. به بالای سرم نگاه‏ می‏‏‌کنم. نور از بالا‏ می‏‏‌تابد. تصمیم‏ می‏‏‌گیرم با چند نفس باقی مانده تا‏ آن‏جا ‏‏‏که‏ می‏‏‌شود بالا روم. فقط همین به ذهنم‏ می‏‏‌رسد. چندبار پا‏ می‌‏‏زنم.‏ می‏‏‌خواهم در آخرین لحظه عمرم بهترین و فنی‏‌ترین شنایی را که بلدم اجرا کنم. چند نفس عمیق‏ می‏‏‌کشم. مخزن خالی شده و چیزی برای پر کردن ریه‏‌های ‏من ندارد. ...

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط