سفرنامه اربعین/ وقتی سایبان‌های عشق برچیده می‌شوند

روزی که باید قلم را بردارم و از غمی دل‌انگیز بنویسم و همه چیز را به تصویر بکشم. اما با هر کلمه‌ای که می‌نویسم، احساسی از غم و دلتنگی در دلم موج می‌زند.

به گزارش خبرگزاری تسنیم، امروز، آخرین روز سفرم در مسیر اربعین است. روزی که باید قلم را بردارم و از غمی دل‌انگیز بنویسم و همه چیز را به تصویر بکشم. اما با هر کلمه‌ای که می‌نویسم، احساسی از غم و دلتنگی در دلم موج می‌زند.

غمی که در چهره خادمان موکب‌ها نیز به وضوح دیده می‌شود؛ همان خادمانی که در تمام این روزها، با دلی پر از عشق و ارادت به زائران امام حسین (ع)، لحظه‌ای از خدمت‌رسانی دست نکشیدند. اما همیشه نوشتن از وداع سخت است، هر بار که قلم در دست گرفتم، دست‌هایم از نوشتن ایستادند و امروز استیصال ذهنم را در پیدا کردن واژه دیدم، در مسیر مشایه قدم می‌زنم از موکب‌های خالی عبور می‌کنم اما کلمات رام قلمم نمی‌شوند، غمم سنگین تر از کلمات است، آنقدر که گویا قلم را از دست داده‌ام!

به راستی نوشتن چه سخت می‌شود وقتی پای عشق در میان باشد‌ این روزها، موکب‌ها نه تنها برای استراحت جسم، بلکه برای آرامش روح، پناهگاهی برای من و همه زائران بودند. هر موکب، مأمنی بود برای زائران خسته که با لبخندی از سوی میزبانان، تمام خستگی‌های راه از تنشان بیرون می‌رفت. من نیز، هر بار که وارد یکی از این موکب‌ها می‌شدم، حس می‌کردم که به خانه‌ام بازگشته‌ام.

مهربانی و محبت خادمان، چنان عمیق بود که گویی سال‌هاست ما را می‌شناسند. اما امروز، همه چیز متفاوت است. در مسیری که تا همین چند روز پیش پر از شور و حال زائران بود، اکنون خلوتی سنگین حکم‌فرماست. موکب‌ها یکی یکی در حال جمع‌آوری‌اند. چادرها و سایبان‌هایی که روزها سایه‌بان خستگان بودند، اکنون آرام آرام برچیده می‌شوند.

رخت‌خواب‌هایی که در آن‌ها زائران به استراحت می‌پرداختند، به دقت لوله شده و کنار گذاشته می‌شوند. خادمانی که تا دیروز با شور و شوق از زائران پذیرایی می‌کردند، امروز با چشمانی نمناک، به این کار مشغولند. احساس می‌کنم هر چیزی که در این مسیر بود، حالا به یک خاطره تبدیل شده است. از مردی که با لبخندی همیشگی، چای نذری را به دست زائران می‌داد، تا زنی که با عشقی مادرانه به ما رسیدگی می‌کرد، حالا آن چای‌ها سرد شده‌اند و آن همه عشق، جای خود را به یک جاده خالی داده‌اند.

به یکی از خادمان نزدیک می‌شوم، پیرمردی که در تمام این روزها، لحظه‌ای لبخند از چهره‌اش محو نشده بود. او را می‌بینم که با دستانی لرزان، آخرین وسیله‌ها را جمع می‌کند. وقتی از او می‌پرسم که چه احساسی دارد، صدایش می‌لرزد: « دیدن این همه زائر، این همه عاشق که برای امام حسین (ع) آمده‌اند، دل‌مان را روشن می‌کرد.

اما حالا که همه رفتند و ما هم باید برویم، احساس می‌کنم چیزی در دلمان خالی شده. دلم برای این جاده‌ها، برای این زائران تنگ می‌شود.» از او دور می‌شوم، سکوت جاده‌ای که حالا دیگر از هیاهوی زائران خالی شده، می‌نشینم و به دوردست‌ها خیره می‌شوم. تنها صدایی که به گوش می‌رسد، صدای باد است که آرام از میان چادرهای خالی عبور می‌کند.

حتی این صدا هم در خود حسی از غم و وداع دارد. به یاد می‌آورم روزهایی را که در این مسیر قدم می‌زدم، روزهایی که هر گوشه‌ای از این جاده، پر از زندگی و حرکت بود. حالا همه چیز تمام شده، ولی این پایان، پر از احساس است. در میان این خلوتی، یاد تمامی زائرانی می‌افتم که در طول این روزها از این مسیر عبور کردند. چهره‌های خسته، ولی پر از امید؛ پاهایی که با سختی‌های راه جنگیدند، ولی هرگز متوقف نشدند.

این سفر برای آنها یک تجربه روحانی بود، سفری که به کربلا ختم شد، ولی در دل‌هایشان تا ابد ادامه خواهد داشت. روز منتهی به اربعین، روزی پر از حسرت و غم در موکب‌های مشایه است، روزی که موکب‌ها باید جمع‌آوری شوند و هر کسی به سمت خانه‌اش برود. ساعت از 16 گذشته است و هوا همچنان گرم است، دیگر از آن شور، شوق و رفت و آمدها در مشایه خبری نیست، اما در موکب اهالی آمرلی چراغی روشن است، وارد می‌شوم، با دیدن من چشمانشان برق می‌زند اما زنی جوان با حسرتی در صدا با گویش ترکی می‌گوید: همه چیز تمام شد و ما داریم می‌رویم آیا اسکان می‌خواهی ؟! می‌گویم نه از کربلا برگشته‌ام و مرا در آغوش می‌گیرد و بغضش شکسته می‌شود.

دیگر آن سالن پر از جمعیت، خالی است، زنان و دختران مسئول موکب شروع به مرتب کردن محل اسکان کرده‌اند؛ کوچک و بزرگ در کنار هم جارو می‌کشیدند؛ دختری 8 ساله تا زنی 54 ساله همه با هم همکاری می‌کردند و هر کدام وظیفه‌ای برعهده داشتند.

خانم جوانی که مشغول مرتب کردن فضا است را صدا کردم و خواستم که از موکب برایم بگوید، نامش هلا بود و اهل آمرلی عراق؛ می‌گفت این موکب برای پسرعمویش است و هر سال ایام اربعین همه خانواده 12 روز اینجا کنار هم جمع می‌شوند و به زائرین خدمات می‌دهند اما در سایر روزها با هم در آمرلی زندگی می‌کنند.

هلا ادامه می‌داد «هرکه هرچیزی دارد کنار می‌گذارد برای اربعین؛ همه ما پس‌انداز می‌کنیم تا در اربعین هزینه و خرج امام حسین (ع) کنیم» و اشک از چشمانش سرازیر می‌شود، ناگهان صدایش می زنند که دیر است و موکب باید جمع شود. روز آخر است، گاهی وسایل را جمع می‌کنند؛ گاهی زمین می‌نشینند و گریه می‌کنند گاهی عزاداری دسته جمعی می‌کنند و همه ناراحت هستند که باید برگردند.

از آن‌ها دور می‌شوم، موکب قاقازانی‌های قزوین هم آماده رفتن هستند، وسایل موکب در حال جمع‌آوری است و هر کدام وسایل را پشت ماشین می‌گذراند، غم و اندوه در چشمانشان خانه کرده است و اشک یک لحظه ترکشان نمی‌کنند. کمی جلوتر موکب اهالی بصره است، آنجا هم صدای عزادرای و سینه‌زنی زنان به گوشم می‌رسد به اتاق پشتی می‌روم زنی در حال مداحی است و زنان دیگر با یک دست به روی سینه و با یک دست به روی پا عزاداری می‌کنند، آنجا هم حس غم زیادی را منتقل می‌کند‌.

کلمات، هرگز قادر نخواهند بود عمق احساسی که در دل‌های این خادمان موج می‌زند را به طور کامل منتقل کنند. اینجا، در این جاده‌های خلوت و در میان این خیمه‌های خالی، چیزی فراتر از تصویر و کلمه وجود دارد؛ چیزی که تنها با قلب می‌توان آن را احساس کرد. روز آخر اربعین، اگرچه پایان یک سفر است، اما در حقیقت آغاز یک انتظار است.

انتظاری برای بازگشتی دوباره، برای حضوری دیگر در این مسیر مقدس. این جاده‌ها، این موکب‌ها، و این خادمان، همه در این انتظار به سر می‌برند. انتظاری که با گذشت زمان، نه فقط کمرنگ نمی‌شود، بلکه هر روز عمیق‌تر و پررنگ‌تر می‌شود. در این لحظات پایانی، حس می‌کنم که هر خادمی، هر موکب‌داری، داستانی دارد که در دلش پنهان است.

داستانی از عشق، از ایثار، از خستگی و از امید. این جاده‌ها، این مسیر اربعین، برای آنها تنها یک مکان فیزیکی نیست، بلکه جایی است که روحشان در آن جریان دارد. هر قدمی که در این راه برداشته‌اند، هر ظرف غذایی که داده‌اند، هر لبخندی که زده‌اند، بخشی از یک سفر بزرگ‌تر است؛ سفری که پایان ندارد، حتی اگر مسیر پیاده‌روی امسال تمام شود.

با این فکر، قلم را بر کاغذ می‌گذارم و به مسیر خالی نگاه می‌کنم. می‌دانم که این سفر تمام شده است، ولی در حقیقت، سفری دیگر آغاز شده؛ سفری در دل‌ها و خاطره‌ها که تا ابد ادامه خواهد داشت.

موکب‌داران، در این لحظات پایانی، به یاد تمامی زائرانی که از زیر سایه موکب‌هایشان عبور کرده‌اند، دعا می‌کنند. دعا می‌کنند که این سفر، برای همه آنها قبول شده باشد و این قدم‌ها، در نزد خداوند متعال، ارزشمند و مورد قبول باشد. در حالی که آخرین وسایل موکب را جمع می‌کنند و خیمه‌ها را پایین می‌آورند، قلب‌هایشان پر از آرزو و امید است؛ امید به اینکه در سال آینده، دوباره توفیق خدمت‌رسانی به زائران را پیدا کنند.

موکب‌داران در حالی که آخرین نگاه‌ها را به جاده‌ها و مسیرهای خلوت می‌اندازند، با خود عهد می‌بندند که تا سال آینده، با قدرتی بیشتر و عشقی عمیق‌تر، دوباره به این خدمت مقدس بازگردند. آنها می‌دانند که این سفر، سفری پایان‌ناپذیر است؛ سفری که هر سال با عشقی تازه آغاز می‌شود و تا ابد در دل‌ها و جان‌ها باقی می‌ماند.

انتهای پیام/