لبنان بدون سید حسن نصر‌الله / گزارش خبرنگار تسنیم از ضاحیه

اسرائیل در روزهای اخیر به برخی مناطق مسکونی در ضاحیه بیروت حمله هوایی کرده است.

به گزارش خبرگزاری تسنیم، ارتش تروریستی اسرائیل در روزهای اخیر با حمله هوایی به برخی مناطق مسکونی در ضاحیه بیروت، ضمن تخریب بسیاری از منازل، افراد زیادی را نیز به شهادت رسانده است.

«حامد هادیان» خبرنگار تسنیم این فرصت را پیدا کرد تا با سفر به بیروت و حضور در این منطقه از وضعیت محل حملات هوایی اسرائیل گزارش تهیه کند.

 

 

راننده تاکسی، بعد از گیت خروجی فرودگاه ایستاده بود. روی یک کاغذ A4 اسمم را بالای دست داشت- تا پیدایم کند. بعدها فهمیدم چهارمین راننده‌ای است که تاکسی فرودگاه را لغو نکرد. قرار بود من را از آنجا به هتلی در منطقه اشرفیه بیروت برساند. در این شب‌های بیروت، به بسیاری از مناطق اطراف فرودگاه حمله می‌شود. حق داشتند بترسند.
از فرودگاه که خارج شدیم. شهر مرده و خاموش بود. حتی چراغ‌های شهری هم نور نداشت. انگار وسط یک بیابان دور حرکت می‌کنی، نه منطقه‌ای مسکونی. این ظلمات را سال‌ها پیش در زمان جنگ سوریه در جاده‌ حمص به دمشق تجربه کرده بودم. همزمان وزوز پهپادهای اسرائیلی مثل صدای بال مگس توی گوشمان بود. راننده کلافه بود و می‌خواست هر چه سریعتر از منطقه دور شود. در همان لحظه‌ای که به نظر از منطقه خطر دور می‌شدیم، یکباره به ساختمانی در حال سوختن رسیدیم. راننده از ترس فرمان را چرخاند. انگار با یک جسم سخت خورده باشد. جسم سختی در کار نبود. سریع خودش را جمع کرد. بیشتر از من تعجب کرده بود. انگار کشور من در جنگ است.
حمله آن شب اسرائیل، برخلاف همیشه نصیب ساختمانی خارج از منطقه شیعه‌نشین ضاحیه شده بود. چیزی که خیلی مرسوم نیست. سه نفر از فرماندهان فلسطینی ساکن لبنان را زده بودند. یک ساختمان بلند بود که مردم برای کمک به اطرافش آمده بودند و  مثل موج در اطرافش در تلاطم بودند. نماندیم. از ساختمان که دور می‌شدیم یک نفر وسط داد و بیدادهای جلوی ساختمان، با صفیر بلند و محزون گفت: یاعلی...

شروع: تو نمی‌توانی بروی!
جلوی گیت پرواز Flydubai  با لبخند منتظر گرفتن بلیت بودم. بعد از جنگ 33 روزه، لبنان تا این حد به مرز خطر نرسیده بود. از هفته پیش و ترور فرماندهان حزب‌الله، به عنوان خبرنگار تصمیم داشتم بروم. ولی با شهادت سیدحسن نصرالله فهمیدم دیر شده است. اگر الان نروم رسیدنی در کار نیست. صبح شنبه هنوز خبر شهادت به شکل رسمی اعلام نشده بود. همزمان یک هواپیمای ایران با تهدید اسرائیل به ایران بازگشت. بعدتر خطوط هوایی ایران و عراق پرواز‌هایشان به بیروت متوقف شد. ناامیدانه در سایت‌های پروازی جستجو کردم تا فهمیدم هنوز پروازهایی از دوبی و استانبول توسط یک هواپیمایی لبنانی به بیروت می‌رود. چند ساعت بعد از اعلام خبر شهادت، خبرگزاری هم با سفر موافقت کرد و بلیت را خریدیم.
صبح پرواز با موتور همه‌جا رفتم تا مقدمات سفر از جمله گرفتن کارت خبرنگاری بین‌المللی و تجهیزات هماهنگ شود. آن وسط یک جا راننده موتور پشت چراغ قرمز ایستاد و به عکس سید حسن نصر الله نگاه کرد. بعدش گفت «این بنده‌خدا رو هم ایران فروخت که مذاکره کنه.» موتوری که کنارش بود گفت «نه بابا ،کی رو بفروشن، نفوذی داشتن. اسرائیلیا راحت آدم می‌خرن.» در خاورمیانه همه تحلیل‌گرند مگر اینکه خلافش ثابت شود. راننده موتورها که خوب بودند، در فضای مجازی دعوای انتخابات ریاست جمهوری را به حمله‌های اسرائیل ربط می‌دادند.
از شب خریدن بلیت تا صبح و رسیدن به گیت دویده بودم. صف جلو رفت و با خیال راحت به متصدی بلیت رسیدم. متصدی از مقصد بعد از دوبی پرسید. گفتم بیروت. در نهایت آرامش گفت شما نمی‌توانید سوار شوید! خب دوباره مشکل‌ها شروع شد. فکر کرده بودم زرنگی کردم و خیلی راحت از این طرف می‌توانم بروم. گفت لبنان جنگ است. مگر نمی‌دانید. دستورالعمل آمده که ایرانی‌ها با بلیت مقصد بیروت نمی‌توانند به فرودگاه دوبی بیایند. هنوز چند نفری توی صف و پشت سرم بودند. کنار کشیدم و شروع کردم به زنگ زدن به زمین و زمان. هیچ کس خبر نداشت. اتفاق معمولی نبود. بلیت هم قابل لغو کردن نبود. هر قدر چانه زدم فایده نداشت. هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم. خیلی زود شکست خورده بودم. یک گوشه نشستم و با حسرت به تمام شدن صف و رفتن آدم‌ها نگاه کردم.
می‌خواستم بروم که یکی از متصدیان که حرص خوردن و دویدنم را دیده بود صدایم کرد. گفت صداش رو در نیار، ولی یک راه هست. اینکه بلیت برگشت از دوبی بگیری که مقصدت بیروت نباشد. در نهایت ناامیدی خوشحال شدم و از نرفتن، رسیدم به این که یک ساعت بعد توی پرواز نشستم.
به قول یکی از دوستان وضعیت خاورمیانه از همه وضعیت حساس‌های کنونی که همیشه می‌گفتند حساس‌تر است. در پرواز یک تاجر پارچه و دختر ایرانی ساکن امارات کنارم نشسته بودند. پیرمرد تاجر وقتی فهمید خبرنگارم گفت اسرائیل بعد از لبنان سراغ ایران هم می‌آید. یک جورهایی تیکه انداخت. من هم لبخند زدم. گفت الکی لبخند نزن، این نظر منه. من هم گفتم الکی نیست. اما زن گفت چه عجیب و مراقب باش. شوهر خواهرش لبنانی بود و به خاطر جنگ از بیروت خارج شده بودند. مثل سایرین به من گفت: همه فرار می‌کنند و تو می‌خواهی بروی بیروت. در فرودگاه دوبی هم همان مشکل ایران را پیدا کردم. اول گفتند ایرانی نمی‌تواند برود. بعد از کلی معطلی و نشان دادن کارت خبرنگاری و اینکه قبلا لبنان رفتم قبول کردند و بعد از چند ساعت تاخیر بالاخره سوار شدیم. انتظار داشتم آدم‌های خاصی به بیروت بروند ولی یک سری توریست لبنانی بودند که  در نهایت آرامش از دوبی به بیروت برمی‌گشتند. خیلی هم اهل حرف زدن نبودند. هر چند وقتی گوشی‌هایشان را باز می‌کردند اخبار جنگ را می‌دیدند. شنیده بودم که برخی از لبنانی‌ها اطمینان دارند به آنها آسیبی نمی‌رسد. هر چند به همه آسیب می‌رسد، حتی ما که در ایران نشستیم.
شنیدم در این روزها به غیر از این ایرلاین لبنانی، راهی از سوریه هم هست. یعنی هوایی بروی سوریه و از آنجا زمینی به لبنان بروی که اینقدر بگیر و نگیر داشت. اگر آن ور هم جور می‌شد، حتما کلی مشکل داشتم.

رسیدن: آواره شدند
صبح در یک هتل گران در اشرفیه بیروت بیدار شدم. دوستی که می‌خواست جایی برای اقامت هماهنگ کند جایی پیدا نکرده بود و این هتل را گرفت. کرایه تاکسی فرودگاه هم سرسام‌آور بود. نمی‌دانم در این سال‌ها مراکز فرهنگی ایران چه کار می‌کردند که برای یک خبرنگار هم جا نیست. شنیدم چندین عکاس و خبرنگار ایرانی را به خاطر نداشتن امکانات و اسکان به ایران برگرداندند. هتل در منطقه قدیمی و مسیحی نشین بیروت بود. جایی که بویی از جنگ نبرده بود. نه در این نبرد که در جنگ 33 روزه هم  آسیب ندیده است. آثار باستانی فینیقی‌ها را می‌توان در اینجا یافت. مسیحی‌هایی که به عربی صحبت می‌کنند و خودشان را اصیل‌ترین مدل مسیحیان می‌دانند.
اتاق هتل را تحویل دادم. تلویزیون هتل صحبت‌های شیخ نعیم قاسم، جانشین حزب‌الله را پخش می‌کرد. چند نفری با عصبانیت صفحه تلویزیون را نگاه می‌کردند. از هتل که بیرون زدم خیلی زود به مسجد جامع «محمد امین» رسیدم. یک پرچم بزرگ لبنان در میدانش بود. میدان چشم‌نوازی بود. ولی جمعیت زیادی در میدان و جلوی مسجد نشسته بودند. دنبال سیم کارت بودم. کمی که جلوتر رفتم دیدم چند نفری توی پارک فرش پهن کرده‌اند. نزدیک تر شدم یک نفر قفس پرنده‌اش را هم آورده بود. بعضی‌ها هم در حال قلیان کشیدن بودند. جمعیت و ساعت نشان می‌داد که برای تفریح نیامدند. سوال کردم و فهمیدم مهاجران سوری ساکن جنوب بیروت در این چند روز هستند. خبرنگارها هم از راه رسیده بودند و در حال مصاحبه بودند. خیلی‌ها با ماشین‌شان آمده بودند. امنیت این منطقه به اینجا آورده بودشان. از ضاحیه و صور فرار کرده و خودشان را به این منطقه رسانده بود. در حیاط چند ساختمان بزرگ هم تعدادی از آواره‌ها بودند. بعضی جلوی خودشان پتو کشیده بودند. هوا آنقدر سرد نشده بود که مردم را اذیت کند. سیم کارت خریدم و به کنار ساحل در همان نزدیکی رفتم. جمعیت آنجا هم زیاد است. اینجا هم خیلی‌ها با ماشین آمده بودند و همراه خودشان وسایل گران قیمت خودشان را آورده بودند. حتی پشت یک وانت یخچال هم دیدم.
ساکنان منطقه ضاحیه جنوبی که کانون حملات ارتش اسرائیل است همه شیعه نیستند و مهاجران فلسطینی، سوری و حتی اهل سنت هم در این منطقه زندگی می‌کنند. بیشتر آدم‌ها از آنجا آمده بودند. بعد از شهادت سید حسن نصرالله دیگر مردم در خانه نماندند و از آن منطقه خارج شدند. مطمئن شدند جنگ جدی است. هر کس به جایی رفت. یک سری هم در شهر پراکنده شدند، برخی هم مثل آوارگان جنوب، به عراق و سوریه رفتند. کسی نمی‌داند چه روزی باز می گردد.
در حاشیه ساحل پیاده می‌رفتم. برخی از مردم بیروت که برای آواره‌ها کمک می‌آورند حتی به من هم غذا و آب تعارف می‌کردند. حالا من هم مثل آنها آواره بودم و مشکل بزرگی پیدا کرده بودم. هتل‌ها این روزها جا نداشتند و برای من هم جا نداشتند. بسیاری از مردم آواره جنوب لبنان در هتل‌های ارزان بودند. فقط می‌ماند هتل‌های گران. چند تایی هم گفته بودند فلانی برای چه الان آمده است. هر چقدر گفتیم خبرنگاریم به گوششان نرفت. تا شب از چند نفر پیگیری کردم و حتی یک خانواده لبنانی هم دعوتم کردند به خانه‌شان. دوباره وقتی ناامید شدم یک هاستل را در منطقه اشرفیه پیدا کردم. جایی اشتراکی که یک تخت در اتاقی سربازگونه به تو می‌دهند. این یکی ارزان بود و همزمان کلی خبرنگار فریلنسر خارجی در آن ساکن بودند. متصدی هتل اول نمی‌خواست قبول‌مان کند. قیافه‌ام به این منطقه نمی‌خورد، ولی بالاخره راضی شد.
بالاخره به تخت رسیدم. مغزم شروع کرد به نشخوار فکری. فکر می‌کردم از آخرین باری که به لبنان آمدم چه فرقی کرده است. یک فرق مهم: حالا سید حسن نصر الله نیست.

تماشاچی: پهپادها را نشانم بده
در منطقه «الحمراء» در یکی از خیابان‌های خرید بیروت راه می‌رفتم. همه چیز در این منطقه عادی بود. دختر و پسرها دست در دست هم راه می‌رفتند. بعضی زن‌ها با فروشنده‌ها چانه می‌زدند و فروشگاه‌های پوشاک برای اجناس تابستانی خود تخفیف گذاشته‌ بودند. کافه‌ها هم غلغله‌ بودند. انگار نه انگار در بخشی از این شهر جنگی در جریان است. سر یک چهارراه یک خبرنگار فرانسوی جلوی یک خانواده را گرفت. چون اسباب و اثاثیه همراه داشتند، احتمالا آواره بودند. از آنها پرسید که اهل کجا هستید گفتند ضاحیه. پرسید حالا کجا زندگی می‌کنید. گفتند هتل. بعد راهشان را کشیدند و رفتند. خیلی مایل به گفتگو نبودند. همان لحظه یک پهپاد اسرائیلی در آسمان معلوم شد. صدایشان در کل روز می‌آمد. همه بالا را نگاه کردیم و شروع کردیم به فیلم گرفتن. یکی با تعجب می‌گفت اینجا چکار می‌کند! ما هم شروع کردیم به فیلم گرفتن و با دست نشان دادنش. یک لبنانی از کنارمان رد می‌شد گفت لعنت‌الله.
اسرائیل این روزها در بیروت یک خط‌کش گذاشته است، هر چیزی در ضاحیه جنوبی مشروع است. هر جا و هر ساختمانی را بخواهد می‌زند. ولی در باقی بیروت به کسی کاری ندارد. این یک قاعده قدیمی است. بعضی‌ها در لبنان حامیان بزرگی دارند و دوست به حساب می‌آیند و حتی اگر توانش را داشتند شاید با حزب‌الله می‌جنگیدند. به همین خاطر بخشی از مردم بیروت و لبنان به تماشاچیان این جنگ تبدیل شده‌اند. آنها مثل ما پهپادها را می‌بینند. مثل تماشاچیان یک مسابقه. احتمالا خیلی‌های‌شان ناراحت باشند. آواره‌ها هم حالا به تماشاچی تبدیل شده‌اند. آنها هم تماشا می‌کنند. و این یکی از تلخ‌ترین بخش این جنگ در این کشور هزار فرقه است.
شب توی هاستل صدای اولین انفجار بزرگ را شنیدم. دو ساعت قبلش اسرائیل اعلام کرده بود که می‌خواهد یک منطقه خاص در ضاحیه را بزند. یک جورهای ادای حقوق بشری که یعنی ما مراقب افراد غیرنظامی هستیم و این نظامی‌ها هستند که بدون هماهنگی آنها را مورد حمله قرار می‌دهیم...

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط