مادر شهید افغانستانی مدافع حرم: کاش آن جام زهر را «ما» هزار هزار مینوشیدیم اما امام اذیت نمیشد
خبرگزاری تسنیم: سیداسدالله سجادی از شهدای افغانستانی مدافع حرم است که چندی پیش در سوریه به شهادت رسید، بهدرخواست مادرش پیکر او به افغانستان برده نشد. مادر او از فعالانی است که در جریان انقلاب ایران با همسرش به انقلاب امام خمینی(ره) میپیوندند.
بزرگی برایمان تعریف میکرد روزی از آیتالله سید رضا بهاءالدینی پرسیدند که این مسئله که میگویند شهدا ره 100 ساله را یک شبه میروند چطور تفسیر میشود و چطور مقام شهید در یک مدت کم، چنین جایگاه بالایی دارد و در مواردی از بسیاری از علما هم برتر دیده شده است. پاسخ داده بودند که این مسئله صحیح است و شهدا به واسطه ملکه «شجاعت» این مسیر را طی میکنند. آن بزرگ ادامه میداد که البته شجاعت با تهور تفاوت دارد و این تفاوت در «عقلانیت» است. چیزی عقل را بلند مرتبه و کامل نمیکند مگر «ایمان».
از مجاهدین افغانستانی بود که سالهای سال در جبهههای جنگ افغانستان با طالبان جنگیده بود. همرزمانش میگویند بعد از اطلاع از آنچه در چند سال اخیر در سوریه میگذرد به صورت داوطلبانه سرپرستی یک تیم 45 نفره از مجاهدین افغانستانی را قبول کرده و به سوریه رفتند. در وصف شهامت و شهادتش این طور می گویند که بدون هیچ ترسی روی خاکریز میرفت و بر سر تکفیریها فریاد میزد که «اگر مردید و جرأت دارید بیایید نفر به نفر بجنگیم». با ایمان و محکم گفته بود «ما از نبر رودررو با اینها هراسی نداریم و مطمئنم که با تیر مستقیم آنها کشته نمیشوم و این تیرها به من نمیخورد.» هر گلولهای که شلیک میکرد فریاد«یاعلی» میزد. آخرین تیر را هم که شلیک کرد ذکر «یاعلی» بر زبان داشت که با آرپیچی و خمپاره سنگرش را زدند. همه بچههای را گروه گروه کرده بود اما خودش تنهایی میجنگید.
روضهخوانی و اقامه عزای سید عبدالحمید سجادی، پدری که از بنیانگذاران حزب وحدت افغانستان بود، در عزای رحلت امام خمینی(ره) وصف زبان جمع قابل توجهی از افغانستانیها و ایرانیها شده است. بعد از دو دهه این سید اسد الله سجادی بود که خط پدرش را بعد از او ادامه داد. پیکرش به افغانستان بازنگشت. این درخواست مادرش بود که دوستانش او را به مشهدالرضا(ع) ببرند. از بعد از شهادت پدرش به دست تروریستها مادرش به عنوان مهاجر افغانستانی مقیم مشهد ماند. هر چند او بر سر پیکر پدر گریه میکرد اما مادرش از خانواده خواسته بود که وقتی پسرش به ایران میآید کسی در برابر نامحرمان گریه و مویه نکند. مادر، سید اسدالله را «شهید اسلام» میخواند.
نوجوان ایستاده در انتهای تصویر: شهید سید اسدالله سجادی بر سر پیکر شهید سید عبدالحمید سجادی
راوی خطهای ابتدایی این مقدمه میگفت برخی میگویند عموم مردانی که شجاع و با شهامت قلمداد میشوند، مادرانی شجاع و با ایمان داشتند و این شجاعت را از تربیت آنان برگرفتند. مادر شهید سید اسدالله سجادی یکی از زنان مهاجر افغانستانی است که به همراه همسرش در نجف اشرف همراه امام خمینی(ره) بودند و قبل از انقلاب به ایران میآید و در مشهد ساکن میشود. او هم در موارد زیادی با مسائل خاص مهاجران افغانستانی مواجه بوده است. اما میگوید «با همه این مسائل آن چیزی که در نظر ما پررنگ است خط امام، رهبری عزیز و انقلاب اسلامی است. » صحبت از این شهدا و خاطرات مادری که یک مهاجر افغانستانی ساکن ایران است از انقلاب و روزهای تاریخی ایران و مسائل مهاجران را با مادر این شهید افغانستانی مدافع حرم که نوهاش هم در سوریه است به گفتوگو نشستهایم. آنچه در ادامه میخوانید بخش اول از این گفتوگو است:
* تسنیم: این تصویر که روی دیوار زدید، این شهید طلبه چه کسی است؟ خانواده شما از طلاب هستند؟
پدرم، پدر بزرگم و شوهرم که شهید شد و برادرهایم همگی طلبه بودند. این تصویر شهید سید عبدالحمید سجادی، شوهرم است. او یعنی پدر همین فرزندمان که اخیراً در سوریه شهید شد، در آخرین مسافرتش به شهادت رسید. روحانی جوان و انقلابیای بود. سال 1364 بود که برای تبلیغ به پاکستان رفت و در آنجا ترور شد. او و دوستانش برای یک تبلیغ سه ماهه و حضور در جمع خانواده شهدا، مجروحین و بیسرپرستان رفته بود تا آماری هم از آنان بگیرد تا تعدادی را تحت پوشش قرار دهند و آمار بگیرند. مأموریت و تبلیغ سه ماهشان به شش ماه تبدیل شد و به تدریج به پنج سال کشید. چون دیدند مردم آنجابه کارو فعالیت اینها نیاز دارند. خودتان بهتر میدانید ما وقتی در جریان انقلاب میفهمیدیم مردم به کارمان علاقه دارند حالمان خوب میشد همین شد که کارشان طول کشید. پنج سال طول کشید. قبل از این بار آخر دوبار مورد هجوم قرار گرفت اما و الحمدلله جان سالم به در برد. بار سوم از داخل تعقیب شد و به او خیانت شد. ماموریت داشت درمورد اوضاع مهاجرین در آنجا صحبت کند و آمارهایی بگیرد. به پاکستان رفته بود تا درباره مشکلات مهاجرین صحبت کند که در مسیر برگشت، تعقیب شده بود و دچار حادثه شد. او را زده بودند و البته صحنه ترور را تصادفی درست کرده بودند.
شهید سید عبدالحمید سجادی
خدا را برای حرفهایم شاهد میگیرم که ما دنبال این حرفها نبودیم که بخواهیم اسمی از خود به جا بگذاریم. البته من همیشه نگران این بودم که اگر کشته میشود لااقل گوش، دماغ و بینی او بریده نشود. با شهادتش کنار آمده بودم اما مسألهام این بود که چطور شهید شود. آنجا کسی هم نبود که برایمان خبر دقیق بیاورد. اینطور برایم گفتهاند که فقط به یکی از دوستان نزدیکش اعتماد داشته است که آن روز همراه او نبوده است. سه نفر دیگر در روز حادثه همراه او بودند و زخمی شده بودند ولی بعدها خوب میشوند. اما گویا ایشان تنها کسی است که نهایتاً تا بیمارستان زنده میماند. در آن ساعتی که به هوش بوده از اطرافیان میپرسد که فلانی - همان دوست نزدیکش- نرسیده است؟ میگویند نه! همین میشود که حرفهایی از او ناتمام میماند و نمیتواند به کسی بگوید و شهید میشود.
همان روضهای که برای درگذشت امام خوانده بود را بعد از شهادتش در حرم امام، برای خودش خواندند
ما قبل از انقلاب به ایران آمده بودیم و از آن زمان تا کنون در ایران زندگی میکنیم. به یاد دارم که وزیر خارجه آن موقع ایران آقای ولایتی بود. به دلیل اینکه ایشان از روحانیون انقلابی و اثرگذار در تحولات ایران بود با دستور مقامات ایرانی تابوتی به پاکستان فرستادند و ایشان یک بار در پاکستان تشییع شد. بعد که به تهران آمد به حرم حضرت امام فرستادند و یکبار هم در آنجا تشییع شد. همان روضهای را که در روز رحلت حضرت امام میخواند برایش خواندند. حقیقتش را بخواهید ما از نزدیک با حضرت امام و تعداد زیادی از یاران ایشان دوست بودیم. در نجف در نمازهای ایشان شرکت میکردیم. حتی آن موقع که ایرانیها نمیتوانستند با ایشان تماس بگیرند، مهاجرین افغانستانی خیلی راحت با امام تماس میگرفتند. بعد از مراسم مرقد امام، یک روز در قم، پیکر ایشان تشییع شد. آن زمان این مرزبندیها وجود نداشت. از طرف بنیاد شهید ایران به ما گفتند که شما میخواهید، کجا به خاک سپرده شود؟ برادر همسرم که بعدها او هم شهید شد به من گفت که شما چه میگویید؟ من گفتم چه بگویم، من خانه زندگیام، مشهد است. برای زندگی مشهد هستم و نمیتوانم اگر قم دفنش کنید من به آنجا بیایم. هماهنگی کردند و در صحن قدس حرم امام رضا(ع) و در بلوک 66 دفن شد. البته در کتاب آثار آستان قدس او را در صحن جمهوری نوشتهاند. شهید سید عبدالحمید سجادی اسفندماه سال 69 شهید شد.
*تسنیم: شغل دقیقش چه بود؟
طلبه بود و فعالیتهای فرهنگی داشت. البته با وزارت خارجه و بنیاد شهید ایران هم ارتباط خوبی داشت. به خانوادههای شهدا و جانبازان سرکشی میکرد و خیلی این کار را دوست داشت. مسائل و مشکلات مهاجران افغانستانی را در پاکستان دنبال میکرد. دو سال از تشکیل حزب وحدت گذشته بود. از زمانی که احزاب افغانستانی با هم متحد شده بودند. عده ای در پاکستان بودند و اعتراض داشتند به اینکه، کسی به مشکلاتشان رسیدگی نمیکند. او برای همین کار به آنجا رفت. رفته بود تا به مسائل خانوادههای مهاجرین رسیدگی کند. یادم هست که اولین نشست سران کشورهای اسلامی در تهران بود که ایشان هم دعوت شده بود اما به خاطر همین کار و بلاتکلیفی مهاجران گفت مرضیه! من مشکلات اینها را که میبینم سراسر وجودم را آتش فراگرفته است. این مهاجران بلاتکلیف هستند و باید ابتدا کارهای اینها را سر و سامان بدهم و بعد بیایم. یادم میآید، آن موقع رئیس مجلس آقای کروبی بود. به خاطر همین کارهای پاکستان به دیدن او رفته بود. همین شد که کارها را تا حد زیادی درست کرد و حتی بلیط برگشت را هم گرفته بود و در جیبش بود اما نشد که برگردد و شهید شد.
*تسنیم: شما چطور ایشان را شناختید؟ برایم سوال است که چطور چنین ارتباطات تراز بالایی داشت و با مقامات اصلی ایرانی انقدر راحت ارتباط میگرفت؟ او را میشناختند؟
11 سالم بود که به حکم و پیشنهاد پدرم با ایشان ازدواج کردیم و ما را به عراق فرستادند تا درس بخوانیم. برادر بزرگمان را هم در 9 سالگی به آنجا فرستاده بودند. ما را هم با ایشان و مادرمان به عراق فرستادند.یعنی در سن 11-12 سالگی به اسم متأهل ما را به عراق فرستادند. پدرم دیده بود اوضاع کشور خودمان خوب نیست ما را به خاطر امنیت بیشتر به آنجا فرستاده بود. الان هم در وصیتنامه شهید سجادی هست که وقتی پیش حضرت امام رفته بوده به ایشان گفته که من پسر فلانی هستم امام به او فرمودهاند میخواهی چه کار کنی؟ و او گفته میخواهم درس بخوانم. بعد امام گفتهاند که اسم این طلبه را بنویسید. ایشان از طلبههای روشنفکر و باسواد آن روزها بود. بسیار پرانرژی و انقلابی بود.
شهریهمان را به دلیل ارتباط با امام قطع کردند/ روی یک خورجین زندگی میکردیم
من گاهی فیلمهای جنگ ایران و عراق را که نگاه میکنم به حال خودم غبطه میخورم که آن زمانها چه زمان شیرینی بود. قبل از این جنگ در عراق ما روی یک لنگه خورجین زندگی میکردیم. در افغانستان به آن خورجین میگفتند نمیدانم شما به آن چه میگویید. همین خورجینی که پشت موتور آویزان میکنند را از وسط باز کرده بودیم و تبدیل به یک گلیم کوچک شده بود. شاید باور نکنید ولی در عراق روی چنین چیزی زندگی میکردیم اما انقدر زندگیمان شیرین و با حلاوت بود که ماندگار شد. آن موقع بود که ایشان مرتب به مسجد ترکها میرفت که نزدیک حرم امام علی(ع) بود. آنجا کلاس درس جهاد با نفس امام خمینی(ره) برگزار میشد. حانه خود ما هم نزدیک حرم بود و هر روز نماز ظهر و شب را به جماعت حضرت امام در حرم میخواندیم.
شهریه ما 3 درهم بود. مساعده بود و هنوز تکمیل نشده بود. شهید سجادی فقط مقدمات را خوانده بود و باید امتحان میداد. اما همان مقدار کم مساعده را هم بعد از اینکه فهمیدند ایشان با امام خمینی(ره) ارتباط دارد به دلیل جریانات سیاسی آن زمان و اختلافاتی که با امام داشتند، قطع کردند. بیوت برخی علما که به شدت ضد امام بودند این شهریه را قطع میکردند. مثلا دو ماه شهریه ما بابت این محبت و دوستی به امام قطع شد. اما این روند تأثیری نداشت و به دلیل اینکه دوستداران امام روز به روز بیشتر میشدند، دیگر نمیتوانستند شهریه آن همه را قطع کنند. شهریه مجدداً وصل شد و خدا را شکر از سه درهم به سه دینار رسید.
*تسنیم: شما خودتان امام را دیده بودید؟ چه شد که انقدر جذب امام شدید؟
بله دیدار ما با ایشان از نزدیک بود. آقای سجادی با آیتالله خامنهای و شهید هاشمینژاد و شهید مطهری هم خیلی دوست بود. با هم در مشهد طلبه بودند. همدرس بودند و دسترسیشان از همان اول به امام زیاد بود. امام، مهاجرین و طلبههای جوان را زیاد جذب میکردند. برایشان ملیت اهمیتی نداشت. حرفهایشان به آدمهایی مثل آقای سجادی خیلی میچسبید.
حضرت امام با بقیه مجتهدین فرق میکرد. حرفهایشان خیلی عالی بود. در برابر آقای خویی و آقای کاشف القطاع ایشان مجتهد دیگری بود. تفکرشان واقعاً تفکری بود که همه را به وجد میآورد. اگر کسی حتی نیم ساعت با حضرت امام مینشست و به حرفهایشان گوش میداد حتماً جذب ایشان میشد درصورتی که بقیه مجتهدین و علما، عموماً اینطور نبودند. آن زمان در نجف همه مجتهدین و مردم با امام تماس داشتند.
اخراج از عراق به دلیل محبت به امام
البته بعدها ما را از نجف اخراج کردند. علتش همان مخالفت و فشار دستگاه سیاسی به امام و طرفدارانشان بود. دوران حکومت حسن دی بکر بود که به شدت ضد ایرانی ها بود. کلاً به عجم بدبین بود. همه ایرانیها را از آنجا به صورت فجیعی اخراج کردند. حتی اجازه ندادند که وسایلشان را جمع کنند. برای بقیه مهاجرین، مثلاً افغانستانیها دو ماه وقت دادند و گفتند باید بروید و اگر نروید باید جریمه بپردازید. رقم جریمه 200 دینار و رقمی بالا بود به علاوه اینکه دو سال هم زندانی در نظر گرفته بودند. خب کسی توان پرداخت این جریمه را نداشت.حتما برای همین ما همه مجبور شدیم عراق را ترک کنیم. زندگی در آنجا را خیلی دوست داشتیم اما به اجبار به افغانستان برگشتیم والبته یک سال و نیم ماندیم و بعد دوباره به ایران آمدیم.از آن زمان یادم هست که من دو دخترم، یعنی فاطمه و معصومه را داشتم و اسدالله را باردار بودم. البته او هم نزدیک بود که به دنیا بیاید. سال 54 یا 55 بود.
اسدالله هم در عراق به دنیا آمده بود. چند سال گذشت و ما در مبارزات ضد شاه همراه مردم مشهد بودیم. انقلاب شد و یادم هست که حال و هوای برگشت امام به ایران بود. در این منطقه که زندگی میکردیم، فقط یک نفر به اصطلاح شاهدوست بود که تلویزیون داشت. در این محل نه ایرانی و نه افغانستانی هیچ کدام تلویزیون نداشتیم. آقای سجادی رفته بود با او صحبت کرده بود و به او گفته بود، اوستا ماشاءالله میدانی فردا امام به ایران میآید؟ گفته بود بله. آقای سجادی گفته بود من از تو خواهشی دارم. آن فرد میدانست که آقای سجادی از انقلابیهای داغ و دو آتیشه و از پیروان حضرت امام است با این حال گفته بود بفرمائید آقا سید، درخواستتان چیست؟ آقای سجادی گفته بود اگر میتوانی فردا صبح تلویزیونت را به حیاط خانه ما بیاور تا این خلقالله بیایند و حضرت امام را ببینند؟ او خندیده بود و موافقت کرده بود و آقای سجادی گفت ما همه فقط میخواهیم لحظهای که هواپیمای امام مینشیند را ببینیم.
ماجرای پخش کردن اعلامیههای امام در مشهد و حضور در راهپیماییهای انقلاب
فردا صبح همه به منزل ما آمدند. مردان در حیاط بودند. حیاط پر از برف بود و خانمها در اتاقها و حال ایستاده بودند. این اسدالله که در سوریه شهید شد هم خیلی کوچک بود. اما از همان بچگی به خاطر تربیت خانوادگی و روحیات پدرش حرفهای انقلابی را شنیده بود و آدمها را میشناخت. همه در حیاط جمع شده بودیم و تلویزون را نگاه میکردیم که به یکباره تصویر پیاده شدن امام از هواپیما به نمایش درآمد و آن صحنهای که خلبان دست امام را گرفته است، را همه دیدند. اسدالله از لابهلای جمعیت بیرون دوید و فریاد زد «الله اکبر، امام آمد، امام آمد»همه ماهمینطورکه گریه میکردیم، خنده مان گرفته بود. یکی از ایرانیهایی که همسایه ما بود، گفت: «اِ؛ راست میگویی، انگار امام، امام شما افغانیها است» گفتیم: «بله که هست، ما همه هست و نیستمان را برای امام میدهیم».
*تسنیم: گفتید در سالهای مبارزه مردم علیه شاه هم در راهپیماییها شرکت میکردید.این انقلاب مردم ایران بود و شما افغانستانی. چطور شده بود که شما همراهی میکردید؟ حال و احوال شما چطور بود؟
آن روزها ما یک خانه کوچک داشتیم. اما همین خانه کوچک جایی بود که جلسات قرآن و جلسات مخفیانه به تعداد زیادی تشکیل میشد. زمانی بود که تازه انقلاب افغانستان شکل گرفته بود. آقای سجادی چندین نفر از دوستان خود را به آنجا میآورد و شبهای جمعه جلسه میگذاشت. همیشه به من میگفت مرضیه خانم اگر کسی جز اعضای جلسه آمد بگو آقای سجادی نیست. همیشه اینجا جلسه و نشست و برخاست بود. «اِی به قربان آن روزها».
یک خاطره کوچک دیگر بگویم رفته بودیم راهپیمایی درست در همان روزی که بیمارستان امام رضا(ع) را محاصره کردند. یادم هست رفته بودم در نظاهرات و چادرهای گل گلی سرمان بود. با دمپایی رفته بودم چون ما توانایی کفش خریدن هم نداشتیم. اطلاعیهها رااززیر چادر در میآوردیم و پخش میکردیم. راهپیمایی میکردیم. با همسرم دوتایی صبح میرفتیم و شب برمیگشتیم.این یکی دو بچه را هم با خودم میبردم. بعد که برمیگشتیم. قدری اشکنه قروت -کشک- درست میکردم و نانی که از قبل خشک کرده بودم را رویش میریختم با یک خورده نعناع داغ، میخوردیم.
قرار بر این بود که همه ما بعد از پخش اعلامیهها و حضور در راهپیمایی به خانه ما بیایند و اینجا تا بفهمیم چه کسانی دستگیر شدند، چه کسانی سالمند و بعد غذا بخورند و درباره ادامه فعالیتها صحبت کنیم. یادم هست آن روز بعد از چند ساعت هنوز هیچکس نیامده بود که به یکباره آقای سجادی آمد و گفت آقای صابری نیامده است. آقای صالحی نیامده است. آقای حسینی نیامده است. همه نگران بودیم. دلواپس بودیم و تپش گرفته بودم که یکی یکی آمدند و جمع ما کامل شد و بعد آقای سجادی با لبخند گفت نگران نباشید، بادمجان بم آفت ندارد ما هیچکدام به این آسانیها نمیمیریم.
در جنگ ایران و عراق ما هم سهم داریم
باران آمد و آقای صابری که هنوز هم زنده است، گفت «خانم سجادی خدا را شکر که در خانه شما «برفبند» شدیم همان یک مقدار آب و نان را هم میخواهی شب به ما بدهی بخوریم». گفتم بله دیگر حاج آقا ما که چیز دیگری غیر از این نداریم. همه خندیدیم و با اینکه چیز خاصی نداشتیم اما واقعا حال میکردیم و خیلی این فضا را دوست داشتیم. هم خودم هم آقای سجادی. دوست داشتیم با هم باشیم هر چند که هیچی هم نداشتیم اما خوب بود. عاشق زندگیمان بودیم. صبح میرفتیم شب برمیگشتیم. انقلاب اسلامی ایران، انقلاب اسلامی ما هم بود.
*تسنیم: در همین مسیر انقلاب که جلو برویم تا به حال که شما در ایران بودید، تحولات زیادی از جامعه را دیدید و به نظرم تمام مسائل را فارغ از نگاه قومیتی و ملیتی، مسئله خودتان دیدهاید. درباره جنگ تحمیلی صدام به ایران اوضاع چطور بود؟ حال و هوای شما در این سالها چطور بود؟
الان خیلیها را میشناسم که بدون هیچ ریایی به جبههها رفتند و جنگیدند و بعضیهایشان هم شهید شدند. در جنگ ایران و عراق ما خیلی سهم داریم. شاید خیلیها نتوانند بشوند و نتوانند ببینند. خیلی از مردم مخلصانه رفتند. کاری به یک عده از مرفهین به قول حضرت امام ندارم که هم پولهایشان اضافه شد هم خانههایشان چند تا شد. کاری به آنها ندارم بدشان را هم نمیگویم. اما میگویم آنها که مهاجر بودند هم، سهم بزرگی در انقلاب اسلامی دارند. به نظر من این شهید فقط برای ایران نیست. اوبرای عقیده خود، برای انقلاب اسلامی رفته است. اگر رفتهاند به اسم ام القراء اسلامی رفتند. آن موقع زوری بالای سر کسی نبود، عقیده آنها، آنها را به جبهه برد.
ما با همین حسها زندهایم
اسمهایشان را یادم نیست. اما یک نفر را به خاطر دارم که از سادات بود. 19 سال بیشتر نداشت. دو دختر کوچک داشت. به جبهه رفته بود و 7 سال مفقود الاثر بود. یک بار آقای سجادی آمد و گفت: سید پیدا شد. گفتم راست میگویی؟ گفت آره جنازهاش پیدا شد و امروز تشییع میشود. از مسجد شهدا تشییع میشد. رفتیم تشییع و او را به محل خودشان بردیم. من ازکسانی بودم که میخواستم به عنوان تبرک دستم به تابوت شهید برسد. ماه رمضان بود و آتش میبارید. با دو تن ازخواهران مجاهد رفتیم گفتیم میدانیم هوا گرم است اما باید برویم این سید را ببینیم. رویش را باز کردند انگار یک تکه نور به هوا بلند شد. این سید انگار فقط خوابیده بود. لباس بسیجیاش تنش بود. انگار نه انگار که هفت سال در کوهها بوده است. این نه خراشی برداشته بود نه چیز دیگری. فقط در قلبش تیر خورده بود و از پشتش درآمده بود. دستش روی سینهاش بود. لباسش حتی از بین نرفته بود اینها اگر شهید نیستند و اینها اگر از اعجاز شهید نیست پس از چیست؟ (گریه میکند) چطور است که او این همه سال بدنش گرما و سرما خورده است اما حتی لباس او نپوسیده است. انقدر نورانی بود که زیبایی چهرهاش باقی بود. نوری بلند شد که حس عجیب در ما ایجاد شد؛ ما با همان حسها زندهایم و با هملان حسها داریم زندگی میکنیم. مردم همه چیز دارند و شوهرشان و خانوادهشان هست اما باز مینالند و نمیتوانند زندگی کنند. عاجزند اما ما الحمدلله با همین چیزها زنده ماندهایم. این از آن خاطراتی است که یک شبانه روز با یک شهید داشتم.
فرزندان و برادر شهید سیداسدالله سجادی در کنار مادر شهید
خانواده آن شهید جنگ ایران، بعد از آنکه گفتند به افغانستان بروید، از ایران رفتند. چند سال پیش پدر شهید به همراه خانوادهاش به دیدن ما آمدند. به او گفتم سرم گرم بزرگ کردن 6 بچه یتیم و دو مادر مریض خودم و شهید سجادی بود. در همه این سالها یک زن تنها بودم. نمیدانید چه کشیدم. ولی خداوند مهربان ما را کمک کرد و تا اینجا آمدیم. از خدا متشکرم. من شعور درستی ندارم اما به او اعتقاد داشتیم و فکر میکنم این اعتقاد ما را تا اینجا آورده است.
*تسنیم: روحیه انقلابی شما بعد از این همه سال اینقدر تازه مانده است و این برای من خیلی جالب است. خیلی از ایرانیها و از مسئولان را میشناسم که رنگ عوض کردند و دیگر انقدر که شما دلبسته امام و انقلاب و شهدا هستید، تعلق خاطر و باور ندارند. شاید برای خیلیها این میزان علاقمندی یک خانواده افغانستانی به انقلاب و امام و رهبری باورپذیر نباشد.
قسم میخورم اگر این حرف را میزنم به خاطر این نیست که بگویم رنج کشیدم. خدا را شاهد میگیرم که تمام آن رنجها برای ما لذت بود. اگر به جبهه نرفته باشید نمیتوانید به راحتی این حس و حال را درک کنید. واقعا ما از این چیزها لذت میبردیم. الان هم نگرانم، نگران این هستم که خدا نکند ما مدیون خون شهدا شویم. یک دوست ایرانی داشتم به نام خانم غضنفری. اسمش فرشته غضنفری بود اما بعدها که با ما دوست شد نامش را به فاطمه غضنفری تغییر داد. او در اطلاعات بود. چون پدر و مادرش به اصطلاح شاهی و طاغوتی بودند، از آنها بریده بود. او به آنها گفته بود اگر مرا این مدلی نمیخواهید عیب ندارد شما به راه خودتان بروید و بدانید من به شما احترام میگذارم هرچند که مسیر زندگی شما را قبول ندارم. من میخواهم به راه خودم بروم و شما نمیتوانید مرا مؤاخذه کنید که چرا شاه را دوست ندارم.
اوایل در سازمان نصرکه آقای سجادی موسسش بود،حضور داشت و بعد پیام مستضعفین. آن خانم در اطلاعات کار میکرد. به ما خیلی لطف داشت. یک بار به آقای سجادی گفتم من که سوادی ندارم و دوست دارم بچههایم مانند تو انقلاب یبار بیایند بیا و با این خانم غضنفری ازدواج کن. خندید و به من گفت: مرضیه! این چه حرفی است که میزنی؟ تو قدر خودت را بدان آنهایی که تحصیلات دارند خم اول کوچه هستند. تو ناخوانده داری عمل میکنی. این چه حرفی است که میزنی. خدا رحمتش کند. خدا، خانم غضنفری را هم حفظ کند.
آن موقع اوایل جنگ ایران و عراق بود. هیچکس هم خبر نداشت اما بچههای دانشگاهی مطلع بودند. من همراه خواهر آقای سجادیو این خانم غضنفری با هم بودیم. به من گفت میخواهی با من جایی بیایی؟ گفتم کجا؟ گفت جبهه. من روی پایش افتادم گفتم از خدایم هست که مرا با خودت ببری خیلی وضع روحیهام خراب است. هنوز آقای سجادی شهید نشده بود گفت پس آماده شو برویم. بچهها را هم در خانه به خدا سپردیم رفتیم. 14 – 15 روزدراهوازوخرمشهرو ... برای دیدن آنجا رفته بودیم.
از آن سالها ماجراهای بمبارانها و آژیر قرمز و ... را هم به یاد دارم. من و آقای سجادی روی بام میرفتیم. حالا که ایشان نیست بگذار بگویم، ایشان از بلندی میترسید. (میخندد) اما من دستشان را میگرفتم و میگفتم بیا برویم دعا بخوانیم. وقتی حمله میشد همه جا تاریک بود. من، فاطمه، اسدالله و ایشان برای دعا روی بام میرفتیم.
شهید سید عبدالحمید سجادی -شهید مزاری از رهبران مقاومت افغانستان
ای کاش آن جام زهر را ما هزار هزار مینوشیدم اما امام اذیت نمیشدند و آنطورنمیگفتند
*تسنیم: همانطور که میدانید جنگ ایران و عراق با قطعنامه 598 به پایان رسید. امام درباره پذیرش قطعنامه لفظ «جام زهر» را بر زبان آوردند و گفته بودند که چطور در چشم مادران و پدرانی که فرزندانشان به جنگ رفتند و شهید شدند نگاه کنم. خب دوستان افغانستانی که شما از آنها برای ما خاطره گفتید جبهه را جبهه حق و باطل دیده بودند نه صرفاً جبهه ایران و عراق. پذیرش قطعنامه در آن حالت و شنیدن آن حرفهای امام، موج عجیبی از ناراحتی در میان برخی از رزمندگان ایجاد کرد. رهبر انقلاب خودش را تا این حد در تنگنا و زیر دِین شهدا، رزمندگان و خانوادههای آنان میبیند. حال و هوای بچههای افغانستانی و شما در آن سالها و روزها چطور بود؟
خیلی تلخ بود. (گریه میکند) ما یک دوست اسیر داشتیم خبر پایان جنگ می توانست از جهتی خوشحال کننده باشد. اما زمانی که امام این حرف را زدند به یاد دارم که ما در یک مجلس عروسی بودیم که نمیدانم چه کسی آمد گفت حضرت امام اینطور گفته است خیلی ناراحت شدم خیلی گریه کردم. گفتم ای کاش ما آن جام زهر را هزار هزار مینوشیدیم که امام اذیت نشوند و آن طور نمیگفتند. اما خیلیها خوشحال شدند گفتند سرور آزاد میشود و به زندگیاش برمیگردد. گفتم هزاران مثل سرور شهید شدند. برگشت سرور را رها کنید که برای حضرت امام این همه گران تمام شده است.
ادامه دارد...
سایر مطالب پرونده «جان ایران، جان افغانستان»:
1- برای آقای ایرانی که به نجات برادر افغانش شتافت
2- روایت امیرخانی از مساله «مهاجرین افغان»: دیگر وقت نگرانی است
3- خیلی دور، خیلی نزدیک؛ مقدمه داستان بلند «ایرانیها» و «افغانها»
انتهای پیام/