مادر شهید "نادر جاویدنیا" از یوسف ۱۶سالهاش میگوید
خبرگزاری تسنیم: شهید نادر جاویدنیا روزی با نوای یازینب و غیرت حسینی و گوش به فرمان فرمانده رفت تا دست نامحرمان به خاک وطنش نرسد و امروز پس از ۳۳ سال با استجابت دعاهای شبانه، با یک پلاک و چند تکه استخوان به آغوش مادر بازگشت.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از اصفهان، گاهی اخبار بوی روزمرگی می دهند، اما در میان همه اخبار و اطلاعاتی که بر خروجی سایت ها، روزنامه ها و خبرگزاری می رود، گاهی یک خبر بیش از بقیه می درخشد، به ویژه اگر خبر به باورها و اعتقادات مخاطبان گره خورده باشد.
روایت شهدایی که پس از سالها، یاد و خاطرات آنها هنوز باقی مانده، امروز حلاوت خاص خودش را دارد، خصوصاً زمانی که مادری 33 سال چشمانتظاری پسرش را کشیده باشد و حالا فرزندش را دوباره در کنار خود میبیند.
فرزندی که روح آسمانیاش سالها پیش و در راه دفاع از کیان و آرمانهای نظام به آسمان پر کشید و حالا جسمش به نزد مادر و خانواده باز گشته است، خانوادهای که این روزها در تب و تاب بازگشت فرزند شیرین خود، احساس سبکی میکند.
چند روز پیش بنیاد شهید و امور ایثارگران استان اصفهان، خبر تشخیص هویت 6 تن از شهیدان مفقود الاثر استان که در عملیات محرم، مجنون و چزابه دوران دفاع مقدس بودند را به رسانه ها اطلاع داد، خبری که نام یک شهید در آن می درخشید.
"نادر جاویدنیا" شهید مفقودالاثری که نزدیک به 33 سال خبری از او نبود، به یک باره پیدا شد تا دل مادری را که سالها در حسرت دیدن جسد مطهر فرزندش به امید نشسته بود را شاد کند، مادری که حالا به عنوان اسوه مقاومت در نصف جهان میدرخشد و یکی از مقاومترین زنانی است که توانسته چهار فرزند خود را برای حضور در جبهههای حق علیه باطل تربیت کند.
خانه اش بوی عطر سیب می داد، درهای خانه که باز شد رخی پیدا شد که گوئی پس از سال ها چشم انتظاری، اکنون دعاهای شبانه اش مستجاب شده و به آرزوی دیرینه اش رسیده است؛ این مادر که ذکر لبش قرآن بود، به محض ورود ما، خوشآمد گفت و از خاطرات فرزندانش تعریف کرد. فرزندانی که دو نفر از آنها مفقودالاثر شده بودند و حالا یکی از آنها به نزد خانواده بازگشته است.
33 سال از محرم سال 61 میگذرد، 33 سال خود یک عمر است، صدایش لطیف بود و دلنشین و با لهجه زیبای دزفولی. خودش میگفت که از سال 53 به اصفهان آمده و در خطه نصفجهان جای گرفته است و حالا با بازگشت پسر مفقودش، گوئی باران محرم 61 و طغیان رودخانه بعد از این سالها آرامش را برایش به ارمغان آورده بود.
در مکالمه قبلی وقتی با او صحبت می کردم صدایش مملو از درد بود و انتظار و آنقدر حرف برای گفتن داشت که نمی دانست از کجا شروع کند، از مسعود، نادر و یا حمید و یا همسری که در این سال ها درد انتظار طاقتش را تاب کرده و به دیدار باقی شتافته اما اکنون گویی خداوند نعمت را بر او تمام کرده باشد، ساکت بود.
به راستی اگر خوب در هوای خانه اش تنفس کنی، درمی یابی که خانه اش بوی الایاایها الحال می دهد.
طاهره مجدینسب، مادر 2 شهید جاویدالاثر عملیات محرم گفت: نادر 16 ساله بود که به او گفتم قد و بالایت رو دیدی، هنوز برای جبهه رفتن زود است، گفت مادر شما بگوئید برو، میروم، بگوئید نرو، باز هم میروم؛ شما به مکه رفته، طواف کردید و گفتید اللهم لبیک، حال امام وقت گفته که جبههها باید پر شود، به او گفتم تو 16 سال داری، آیا با حضور تو جبههها پر میشود؟
خاطرم نیست که چه زمانی رفت اما بعد از 8 روز، نامهاش به دستمان رسید که نوشته بود در دهلران هستم و با خواهر دوقلوی خود حرف زده بود و پدرش در این زمان از غصه مریض شد.
مسعود هم که سرپرست تدارکات والفجر یک بود، بعد از شنیدن وضعیت دهلران و عملیات محرم به جبهه رفت تا نادر را برگرداند، بعدها در خاطرات شهید خرازی خواندم که چه قیامتی در عملیات محرم بوده، 700 نفر از بچههای اصفهان در این عملیات شهید شدند که 370 شهید اصفهانی آن را در آبان آوردند اما خبری از مسعود و نادر نبود.
در همان روزها شخصی به خانه ما آمد، از او پرسیدم که شما به نادر اجازه دادید که به جبهه برود و در عملیات شرکت کند، گفت نه، نادر خود رفت، پدرش که از مریضی بر روی ویلچر نشسته بود، پرسید آیا تکیهای از پسرم باقی نمانده بود که برای ما بیاورید تا ما چشممان از این در برداشته شود.
پسرانم در عملیات محرم، کربلائی شدند
مسعود برای عملیات محرم به جبهه رفته بود، دلم آشوب بود، به اهواز رفتم و از فرمانده مسعود خواستم که به او بگوید بیاید، مسعود از دیدن من ناراحت شد و پرسید که چرا آمدی؟ گفتم آمدم که بدانم که نادر کجاست، گفت که آب رودخانه او را با خود برده، اگر مسلمانی به او برسد، 80 درصد زنده میماند اما چه شد، مسعود به دنبال نادر رفت و دیگر هیچکدام بازنیامدند، نادر و مسعود برای خدا رفتند، امیدوارم که خداوند این هدایا را که در راه حسین کربلا رفتند، از ما قبول کند.
اما شهید نادر جاوید نیا، روزی با نوای یازینب و غیرت حسینی و گوش به فرمان فرمانده رفت تا دست نامحرمی به خاک وطنش نرسد و امروز پس از 33 سال با استجابت دعاهای شبانه، با یک پلاک و چند تکه استخوان به آغوش مادر بازگشت.
مادر داغدیده خیلی تلاش میکند تا غم درونش را نشان ندهد؛ خیلی کم اشک میریزد و بر خلاف خواهر دوقلوی نادر که گریه امانش را بریده، مادر صبر را پیشه میکند. صبح سهشنبه روز دیدار دوباره بود؛ دیداری که بعد از 33 سال صورت گرفت و مادر دوباره فرزند جوانش را دید... از بانو در این زمینه میپرسیم که او اینگونه جواب میدهد.
امروز به محل مورد نظر رفتیم و 6 شهید را در محل دیدیم، فرزندم هم آنجا بود؛ به آنجا رفتیم و جسد و پلاک فرزندم را دیدم، یاد آن روزی افتادم که نادر به من میگفت "امام اعلام کرده جبههها باید پر شوند و من باید به جبهه بروم" آن زمان نادر سوم اقتصاد بود که به جبهه رفت، آخر خیلی از دوستانش به او زنگ میزدند که به کردستان برود اما من نگذاشتم و در نهایت او راهی جبهه شد....
نادر میگفت نباید فرمان امام روی زمین بماند
یادم میآید روزی آمد و گفت که من دیگر دبیرستان نمیروم و میخواهم هرطور شده به جبهه بروم. به من گفت که امام فرموده واجب کفایی است تا جبههها را پر کنید و چیزی نگذشت که او در جبهههای حق علیه باطل بود. راستش را بخواهید نفهمیدم چه زمانی رفت و چه زمانی به شهادت رسید. او از وقتی که به جبهه رفت، تا زمانی که دیگر خبری از او نشد، تنها یک نامه داد و چند روز بعد بود که دیگر از او خبری نداشت...
این مادر داغدیده به بیان روایتی از دوران زندگی پسرش میپرداخت که دیگر مادران شهدای محل به خانه او آمدند؛ فضای معنوی خانه، حال ما را نیز دگرگون کرده بود؛ بانو مجدی نسب به صحبتهایش ادامه میداد و به بیان خاطرات فرزند شهیدش میپرداخت: به من گفت "اگر خبر مرگ مرا آوردند، خبر را با ناراحتی به پدرم نده زیرا او مریض است و حال خوبی ندارد؛ از این مسئله هم عصبانی نباش و نگران هیچ چیز نباش، جای من خوب است". روزی که قبل از رفتن به جبهه برای دبیرستان عکس میگرفت، به من میگفت که این عکس برای جلوی تابوتم مناسب است و او از همان ابتدا به یاد شهادت بود...
یادم میآید وقتی مسعود خبر مفقودی او را به من داد، میگفت که همیشه باید آماده باشی و من به او جواب دادم آن زمان که رفتید، آماده بودم.
به فرزندم گفتم بعد از 33 سال خوش آمدی
مادر به تجدید دیدارش با پسر شهیدش پرداخت و ادامه داد: صبح که فرزندم را دوباره دیدم، به او گفتم خوش آمدی و بعد از 33 سال به وطنت خوش بازگشتی... آخر در این 33 سال وقتی به عکسش نگاه میکردم و به یاد حرف مسعود میافتادم که اگر مسلمانی بالای سرش برسد، او را میبرد؛ همیشه پیش خودم میگفتم یعنی میشود که من روزی دیگر نادر را ببینم...
فال هر سال عید ما "یوسف گمگشته باز آید" بود
حالا دیگر خواهر دوقلوی نادر در کنار ما قرار گرفته و آرامش خود را بازیافته بود... از این خواهر داغدیده درباره دیدار دوباره با برادر دوقلویش میپرسیم که او اینگونه درباره آن توضیح میدهد: صبح روز گذشته بود که سعید، برادرم به من زنگ زد و با حالت گریه به من گفت که از نادر خبر آوردهاند؛ این اتفاق خیلی یک دفعهای رخ داد و اصلا آمادگی آن را نداشتیم.... آخر هر سال که شب یلدا یا عید نوروز گرد هم جمع میشدیم، مادرم فال میگرفت و محال بود که یک بار در فال ما، شعر یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور، نیاید...
مادر همراه با ما تکرار میکند، بانو مجدی نسب با آن لهجه شیرین دزفولی برایمان شعر را میخواند:
"یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد نکن این سر شوریده باز آید به کنعان غم مخور"
خواهر شهید به بیان صحبتهای دیگر برادر مفقودالاثرش میپردازد و از مسعود هم یادی میکند. وقتی به او گفتیم که شاید مسعود هم روزی پیدا شود، اینگونه پاسخ داد: مسعود خودش دلش نمیخواست که پیدا شود و همیشه میگفت که من دوست ندارم جسد من پیدا شود و دوست دارم گمنام باشم؛ مسعود شخصیت خاصی داشت و همیشه در وصف امام حسین(ع) شعر میگفت و دوست داشت جسدش هرگز پیدا نشود"
نادر هم اینگونه بود و در کل برادرانم خیلی خالص بودند و فقط برای کشور و ناموس و دینشان به جبهه رفتند؛ نادر دو هفته بعد از رفتنش یک نامه داد و بعد از آن غیبش زد، راستش مسعود، دیگر برادرم هم به دنبال او رفت ولی دیگر خبری از او نشد.
نادر که دوقلوی من بود، بر خلاف من انسان آرامی بود و همیشه با آرامش خاصی رفتار میکرد و به خاطر این موضوع هم همیشه سر به سرم میگذاشت؛ آنها خیلی عاشق بودند و اصلاً به این فکر نمیکردند که میروند و کشته میشود و اصلاً ترسی نداشتند چون همیشه عاشقانه به دنبال رفتن به جبهه بودند.
"چیز شاخصی از برادر به یاد دارید؟" فضای خانه سنگین شده بود و حالا خانواده شهدا یک به یک برای عرض تبریک به این خانواده شهید راهی منزل شده بودند. این سئوال پایانی ما بود و خواهر نادر جاویدنیا به زیبایی سئوال را پاسخ میگوید:
یادم میآید روزی از داغ نبود مسعود و نادر خیلی بیتاب شده بودم و گریه میکردم، آن شب خواب مسعود، برادر دیگرم را دیدم که او در گوشهای از محفل خانوادگی ما نشسته بود و غذای سادهای تناول میکرد اما وقتی بیتابی مرا دید، گفت چرا اینقدر بیتابی میکنی؟ جای ما اینجا خیلی خوب است و من جای خیلی خوبی دارم و نگران من نباشید. از آن روز دیگر آرامش خاصی پیدا کردم و دیگر نگران برادرم نبودم...
مصاحبه تمام شده بود و حالا از مادر شهید مفقودالاثر میخواهیم برایمان یادگاری بر جای بگذارد؛ دختر از مادر میخواهد که متنی را برایمان به یادگار بگذارد... قبل از اینکه مادر شهید لب به سخن بگشاید، به خوبی میدانم که او چه خواهد گفت:
"یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
دور گردان گر دو روزی بر مراد ما نرفت دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور"
گفتوگو از زینب کلانتری و مسعود سعیدی
عکس از علیرضا وثیق انصاری
انتهای پیام/ ب