با کاروان حسینی تا اربعین| قاسم(ع) بیتاب از شوق دیدار پدر روانۀ میدان شد
رمله گفت: کجا قاسم؟ قاسم، ایستاد و نگاه غمباری به مادر کرد، گفت: عمویم تنهاست. قاسم سر بر شانۀ مادر نهاد و او را آرام کرد، رمله گفت: برو عزیز مادر، برو. قاسم عِنان اسب به دست، رفت تا به قافلهسالار رسید.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، متن پیشِرو از سلسلهمتنهای «قافلهسالار؛ همراه با کاروان حسینی(ع) تا اربعین» نوشتۀ «مجتبی فرآورده» است. او تهیهکننده و کارگردان پروژه سینمایی «ثارالله» است که مدتها پیش رهبر معظّم انقلاب بر لزوم تولید این فیلم تأکید کردند. او میگوید "زمانی که به دیدار رهبر انقلاب رفته بودیم، فرمودند: «چرا فیلم امام حسین(ع) را نساختید؟»، عرض کردیم «عدهای مانع شدند و نگذاشتند این فیلم ساخته شود، اگر بدانیم که رضای قلبی شما در این است که فیلم امام حسین(ع) ساخته شود خودمان را به آب و آتش میزنیم این فیلم را بسازیم»، ایشان فرمودند: «نهتنها خودتان را به آب و آتش بزنید، بلکه بروید از زیر سنگ هم شده این کار را انجام بدهید.» بنابراین تصمیم گرفتیم ساخت فیلم را آغاز کنیم."
فیلم «ثارالله» دربارۀ حرکت کاروان امام حسین(ع) از مکه تا کربلا و اتفاقات مسیر راه و استقرار هشتروزه در کربلا تا عصر عاشوراست. فرآورده در این مجموعه یادداشتها که قرار است در خبرگزاری تسنیم تا روز اربعین منتشر شود، روایتهایی کوتاه و آزاد از وقایع کاروان امام حسین(ع) را بیان میکند.
*****
بیست و هفتم محرم
روز بود و بازماندگان کاروان، در حصار سپاهِ ظلمت شب،
از کوره راهها ره میسپرد.
رَمله، در خلوتِ تنهایی، سوار بر اَستر، به یاد و خاطره قاسم در روز عاشور بود.
یاران که به شهادت رفتند، قاسم از خمیه برون شد،
رمله گفت: کجا قاسم؟
قاسم، ایستاد و نگاه غمباری به مادر کرد.
گفت: عمویم تنهاست.
رمله گفت: کجا دُردانۀ مادر؟
گفت: بیتابم از شوق دیدار پدر، مادر!
رمله بغض در گلو را فرو خورد و آغوش گشود.
قاسم، سر بر شانۀ مادر نهاد و او را آرام کرد.
رمله گفت: برو عزیز مادر. برو.
قاسم عِنان اسب به دست، رفت تا به قافلهسالار رسید.
گفت: بروم عموجان؟!
قافلهسالار براندازش کرد.
دوباره گفت: عموجان من بروم؟!
دست بر سر او کشید و نوازش کرد.
محو جمال قاسم،
موهایش را مرتب کرد، لباسش را آراست.
فقط نگاهش کرد.
چشمانش به اشک نشست،
قاسم از درون میجوشید،
به تمنّای رفتن، تبسم کرد.
و قافلهسالار در سکوت، تنها مهربانی کرد.
قاسم، سر فرود آورد و به پای قافلهسالار فرو افتاد،
پای او را، بوسه پشت بوسه زد و بوسید.
گفت: به خدا نوبت من است. به خدا نوبت من است مولا!
قافلهسالار او را بلند کرد و بوسید.
به بغل گرفت و بویید. دستار از سر قاسم بر گرفت،
صورت همچو قرص ماه او را پنهان کرد،
قاسم، عِنان اسب در دست محکم کرد.
کوچکتر از آن بود که پا به رکاب شود،
قافلهسالار عنان اسب از او گرفت،
اسب را نوازش کرد،
اسب، سر فرو افکند و زانو زد.
قاسم، پا در رکاب گذاشت و بر اسب نشست.
گفت: دعایم کن عموجان!
با نهیبی بر اسب، سوی میدان تاخت.
استوار بر اسب، رجز میخواند.
گفت: بشناسید مرا اگر نمیشناسید،
منم قاسم،
فرزند حسن بن علی، نواده پیامبر خاتم و امین خدا!
جُنود ابلیس، صف کشیدند به مصاف.
به سپاه کفر هجوم بُرد و از نظر پنهان شد.
جنگ شمشیر در گرفت، غوغایی به پا شد،
و رمله، از کنار خیمه با نگاهی هراسان ناظر بود.
عاقبت رفته رفته گرد و غبار میدان فرو نشست،
قافلهسالار سوی قاسم پَر کشید.
لحظۀ اندکی گذشت،
پیکر بیجان قاسم را، از دل میدان به بغل گرفت و سوی خیمهگاه آورد.
انتهای پیام/