ماجرای جالب حضور ۳ ماهه جانباز دفاع مقدس در زایشگاه/ قساوت بعثیها برای بهدست آوردن بیسیم
در یکی از عملیاتهای دفاع مقدس یک بعثی برای به دست آوردن بیسیم پشت کمرم با سرنیزه به شکمم ضربه زد که مقداری از رودههایم روی زمین ریخته شد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، بارها و بارها شنیدهایم که رؤسای جمهور آمریکا از جمهوریخواه گرفته تا دموکرات ادعای روی میز بودن گزینه نظامی را داشتهاند و همواره لاف حمله به کشورمان را به زبان جاری کردهاند. اما با وجود ادعا و تجهیزات نظامی هیچگاه نتوانستند کوچکترین اقدامی را انجام دهند، برای نمونه همین کافی است که پایگاه عینالاسد آمریکاییها را در عراق موشکباران کردیم اما با وجود اینکه رئیسجمهور آمریکا ادعا کرده بود بیش از 50 نقطه را در صورت حمله ایران موشکباران میکنیم؛ هیچکاری نتوانست انجام دهد.
بسیاری از کارشناسان بر این باورند که سابقه 8 سال دفاع مقدس عبرتی برای هر تجاوزگر است. صدام با پشتیبانی بسیاری از کشورهای غربی و شرقی به انقلاب نوپایی حمله کرد و ادعای تصرف چند روزه داشت که با آن سیلی محکم ملت ایران مواجه شد، بماند که این نهال الان به یک درخت تنومند 40 ساله تبدیل شده است و اجازه نمیدهد کسی چشم چپ به این مرز و بوم داشته باشد.
دفاع مقدس شکل نمیگرفت؛ مگر اینکه افرادی ایستادگی و مقاومت کنند؛ افرادی که جان خود را در طَبق اخلاص بگذارند و به میدان نبرد بروند. گفتوگوی پیش رو حکایتی باور نکردنی از یک شیر بچه ایرانی است که خود را به زیر تانک انداخته و سوکت بیسیم را قورت میدهد که مبادا اطلاعات در اختیار دشمنان این مرز و بوم قرار بگیرد. آنها به ما درس ایستادگی آموختند که تا دقایق آخر هم نباید از لطف خدا ناامید شد.
گفتوگوی خبرنگار تسنیم با رضا کریم اقدم به شرح زیر است:
جناب آقای کریم اقدم خودتان را معرفی کنید و بفرمایید چه چیزی باعث شد در جبهه حق علیه باطل شرکت کنید؟
من رضا کریم اقدم متولد 1340 در شهرستان بناب هستم. قبل از اینکه بخواهم به جبهه بروم برادر کوچکتری داشتم 13 ساله؛ که با دستکاری شناسنامه به جبهه رفته بود. ایشان - حسین کریم اقدم- عاقبت در عملیات کربلای 5 به درجه رفیع شهادت رسید. من هم در ذهنم این موضوع بود که چرا برادر کوچکترم به جبهه رفته و من هنوز توفیق حضور ندارم برای همین در سال 1361 قبل از عملیات خیبر در خدمت رزمندگان اسلام بودم و به جبهه اعزام شدم.
سه راهی خرمشهر در پادگان پدافند هوایی ارتش آموزشهای مخابراتی را دیدیم. البته پس از مجروحیت، یعنی تا پایان جنگ در همین موضوع مخابرات فعالیت داشتم.
پس از جنگ هم به تحصیلاتم تا مقطع فوق لیسانس ادامه دادم که به دلیل شرایط جسمانی و مجروحیت دیگر نتوانستم، مقطع کارشناسی ارشد را تمام کنم.
در خصوص نحوه مجروحیت خود بفرمایید.
در 8 سال دفاع مقدس ابتدا بیسیمچی گردان و بعداً وارد مرکز پیام لشکر 31 عاشورا شدم و بیسیمچی فرمانده و معاون لشکر بودم که در عملیات کربلای 5 و والفجر8 دو بار مجروح شدم.
چند هفته قبل از عملیات والفجر 8 بود که ما را با پوشش کانکس - یعنی محمولههای مورد نیاز جبهه- به منطقه عملیاتی خسروآباد بُردند که دوماه مشغول کندن زمین بودیم که ارتباط با رزمندگان اسلام را با سیم انجام دهیم. چراکه دشمن میتوانست از طریق بیسیم مکالمات ما را شنود کند و ما با این کار از شنود دشمن جلوگیری کردیم. پس از عملیات و بعد از آنکه بندر فاو هم آزاد شد ما حدود 7 یا 8 روز در پادگان شهید باکری دزفول استراحت میکردیم که از طرف لشکر پیام آمد که عراقی میخواهند از کنار کانال دریاچه نمک پاتک کنند. برای همین حدود ساعت 5 یا 6 بعد از ظهر بود که به عنوان مسئول مخابرات به منطقه عملیاتی اعزام شدم. PRC ها را از انبار تحویل گرفتیم و به همراه گروهان ویژه شهید قاضی طباطبایی به منطقه راهی شدیم.
خیلی از گردانها برای این منطقه زحمت کشیده بودند اما نتوانستند موقعیت خود را تثبیت کنند. صبح به رودخانه بهمنشیر و روستایی به نام چوبده رسیدیم و در کنار نخلستانها استراحت کردیم که به منطقه پاوه منتقل بشویم. همزمان با اینکه از ماشین پیاده شدیم، جنگندههای عراقی شروع به بمباران منطقه کردند و آنقدر این جنگدهها پایین آمده بودند که با کالیبر بچهها را میزدند؛ به همین دلیل بسیاری از رزمندگان به شهادت رسیدند.
* پوتینهای 10 کیلویی توان ما را گرفته بود/ تجهیزات غربی در اختیار بعثیها برای تنظیم کردن عمق آب دریاچه
دمدمهای غروب بود که منطقه عملیاتی و خط مقدم رسیدیم که هوا بارانی بود و به دلیل بارندگی زیاد و شورهزار بودن منطقه، خاکریز کوچکی که آنجا بود تبدیل به گِل شده بود، و زمانی که میخواستیم از روی این خاکریز عبور کنیم –که به دلیل گِلی بودن پوتینها کار بسیار دشواری بود- بعثیها با خمپاره رزمندگان را نشانهروی میکردند.
خدا رحمت کند شهید مرسل محمدی از اهالی زنجان بود آنقدر شرایط دشوار شده بود که بدون کد و رمز پشت بیسیم صحبت میکرد و میگفت دیگه مهمات نداریم.
فرکانس بیسیم من روی فرکانس قرارگاه بود که هرچی آمدم ارتباط بگیرم دیدم ارتباط برقرار نمیشود، چندی نگذشته بود که متوجه شدم عراقیها بیسیمهای ما رو شنود میکنند و ارتباط ما را قطع کردهاند.
در همین احوال دیدم در کنار ما حدود 200 متری ما گردانی هست – فکر میکنم گردان امام رضا(ع) بود- اما آتش دشمن به قدری زیاد بود که نمیتوانستیم کاری انجام بدهیم و به هم نزدیک شویم. دشمن با توجه به تاریکی هوا نورافکنهای حرفهای خود را روشن کرده بود که دیدم حدود 50 متری تانکهای دشمن قرار دارم و متوجه شدم بعثیها، ما را قیچی کردهاند.
شرایط بسیار دشوار بود منطقه گِل و لای بود و نیروها نمیتوانستند از منطقه حتی بهصورت شنا هم عبور کنند.- چراکه دشمن همیشه با تجهیزات غربی که داشت سطح آب منطقه را کنترل میکرد.
اگر بخواهم بی تعارف بگویم هر کدام از پوتینهایمان بیش 10 کیلوگرم وزن داشت و راه رفتن را برای ما دشوار کرده بود. در همین اوضاع بودم که دیدم گردان کناری ما را بعثیها دستگیر کرده بودند و به اسیری میبردند.
* خمپاره 60 بعثیها برایم جانبازی آورد
بعثیها جلوتر آمدند و نزدیک به بچههای ما شدند، اسلحهها هم به دلیل اینکه خیس شده بود، قادر به شلیک کردن، نبودند برای هم مجبور بودند جنگ تن به تن کنند و با نارجک به سوی دشمن میرفتند.
در همین حالت بودم دیدم یکی از بچههای بیسیمچی به اسم امیرعلی در حال عقبنشینی است ازش پرسیدم کجا میری؟ گفت دارم بر میگردم به جز من و تو هیچ کس در منطقه نیست؛ گفتن بیا کنار من اگر شهید بشیم باهم شهید میشیم اگر هم اسیر بشیم کنارهمیم. در همین صحبتها بودم که صدای خمپاره 60 را شنیدم که جلوی پای من منفجر شد. به دلیل شورهزار بودن منطقه، متوجه شدم، پام میسوزد و آب شور وارد رگهای بریده بدنم شده است.
* از زیر تانک قرار گرفتن تا نجات از تیر خلاص بعثیها/ سوکت بیسیم را برای عدم درز اطلاعات قورت دادم
همینطور تانکها نزدیکتر میشدند و نیروهای کنار تانکها هم رزمندگانی که روی زمین افتاده بودند را تیرخلاص میزدند. اطراف را نگاه کردم دیدم یکجایی گودال مانند هست که فکر میکنم جای توپ بود، با مشقت خودم را به آنجا رساندم و در آن گودال قرار گرفتم.
من خودم را میان چرخهای تانک قرار دادم و تانک از روی من عبور کرد. همین امر باعث شد نیروهای پیاده من را پیدا نکنند و نتوانند تیرخلاص بزنند. حدود 200 متر از من جلوتر رفتند که دیدم در حال عقبنشینیاند، مجدداً دیدم در حال تیراندازیاند، حتی به شهدایی که روز زمین افتاده بودند تیراندازی میکردند.
به قدری از من خون رفته بود که دیدم بالای سر من حضور دارند، من هم خودم را حالت شهدا زدم که تیرخلاص نزنند؛ یک بعثی با لگد به شکمم زد و من رو از زمین کَند؛ دید به پشتم بیسیم دارم-البته قبل از اینکه آنها برسند فرکانس بیسیم را عوض کرده بودم و سوکت بیسیم را قورت داده بودم که به دست بعثیها نرسد- برای اینکه بخواهد بیسیم را از من جدا کند، خیلی تلاش کرد دید شکمبند بیسیم مانع شده برای همین با سرنیزه به شکمم فرو کرد؛ هم شکمم را شکافت هم شکمبند بیسیم را پاره کرد.
* ضربه سر نیزه به قدری سنگین بود که رودههایم روی زمین ریخت/ زیر بدن شهدا مدفون شدم
ضربه این سر نیزه به قدری بود که مقداری از رودههای من روی زمین ریخته شد برای همین فکر نمیکردند که من زنده ماندهام و من را به همین شکل مرا رها و عقبنشینی کردند.
پس از عقبنشینی عراقیها، رزمندگان اسلام برای جابهجا کردن شهدا و مقابله با بعثیها با نفربر وارد منطقه شدند؛ این گِل و لای باعث شده بود که دربهای عقب نفربر باز نشود و از همان بالا رفت و آمد میکردند.
رزمندگان اسلام پس از عقب راندن دشمن، پیکر شهدا را به داخل این نفربرها منتقل میکردند، از بخت خوب یا بد ما اولین پیکر، پیکر من بود که داخل نفربر انداخته شد، -آنقدر خون از من رفته بود که نمیتوانستند زنده بودن من را تشخیص دهند- حدود 15 الی 20 شهید را روی من انداختند و من هم زیر بدن شهدا مدفون شدم.
وقتی به بیمارستان صحرایی رسیدیم به دلیل اینکه اولین نفر وارد ماشین شده بودم آخرین نفر خارج شدم، من دیگران را میدیدم اما نمیتوانستم حرکت کنم.
* ماجرای لباس عراقی با آرم سپاه که بر تن داشتم/ ماجراها پس از جانبازی تازه شروع شد
جالبتر از آن این بود که من لباس عراقی به تن داشتم و یک آرم سپاه روی جیبم با سنجاق چسبانده بودم که به دلیل گِل و لای منطقه خاکی شده بود و معلوم نبود؛ پیکر شهدا را با احترام به روی برانکارد قرار میدادند به من که رسیدند گفتند که عراقیه کنار بگذارید. من هم شنیدم دستم را تکان دادم که آرم سپاه را پاک کنم، فهمیدن که زنده هستم، دستم را به سمت آرم سپاه بردم و متوجه ایرانی بودن من شدند.
سریعاً اقدامات اولیه را انجام دادند که من را به بیمارستان منتقل کنند، پس از آنکه کارهای درمانی من تمام شد، قرار شد ما را با قایق از رود اروند عبور دهند، در قایق بودیم که خمپاره به اسکله اصابت کرد و قایق آتش گرفت. مدتی طول کشید تا قایق دیگری بیاید، پس از آنکه ما را به پشت جبهه رساندند، قرار شد ما را با هلیکوپتر به بیمارستان جندی شاپور اهواز ببرند که وضعیت قرمز اعلام شد و اجازه پرواز ندادند. در اینجا هم چند ساعت معطل شدیم. به هر صورت که بود به بیمارستان رسیدیم، مجدداً پا و شکم ما را بستند و از خونریزی جلوگیری کردند، اما باید برای عمل جراحی به تهران میآمدیم.
من خبر نداشتم که قرار است به تهران بیایم، تا زمانی که ما را در یک هواپیما C130 ارتش که به شکل تختهای بیمارستانی درآمده بود، سوار کردند. من به دلیل خونریزی بسیار مرتباً بیهوش میشدم که به فرودگاه تهران رسیدم.
* حوریهای بهشتی را بالای سرم دیدم
بالای سرم، دیدم خانمهای سفیدپوش هستند؛ در خیالات خود فکر میکردم که شهید شدم و حورالعین بهشتی اطرافم جمع شدهاند؛ برای همین مدام میپرسیدم که اینجا کجاست؟ که از هوش رفتم.
مجدداً به هوش آمدم دیدم همون خانمهای سفیدپوش بالای سرم هستند؛
- به یک آقایی بگویید بیاید کارش دارم.
+ آقا اینجا نیست.
_ برای چی؟
+ برای اینکه اینجا زایشگاه الوند تهران است.
- چرا زایشگاه؟
+ چون شما شکمتان پاره شده و احشام داخل شکمتان تخلیه شده به اینجا آوردند که متخصصین اینجا، شما را درمان کنند.
همین امر باعث شد که سه ماه در زایشگاه بستری شوم. به شوخی به دوستان میگم زنان پس از زایمان سه روز در بیمارستان بستری میشوند اما من 3 ماه در زایشگاه بودم.
آیا پس از مجروحیت مجدداًبه جبهه رفتید؟
بله. پس از بهبودی مجروحیت مجدداً به جبههها اعزام شدم. اما به دلیل مجروحیت دیگر قبول نمیکردند که در خط مقدم حضور داشته باشم. برای همین با موافقت خود امتحان دو – دوندگی- دادم که نشان بدهم با بیسیم میتوانم همپای فرمانده لشکر یا معاون لشکر در مناطق مختلف حضور داشته باشم که الحمدالله با موفقیت انجام شد.
* جابهجایی خلبان بعثی با موتور بدون آنکه آن را ببندم
در پایان اگر نکته یا خاطرهای دارید بفرمایید.
خداوند متعال از قدرت خودش، در دل رزمندگان ابهت گذاشته بود، که دشمن بینهایت از ما میترسید. من در قرارگاه یک موتور 250 پرشی داشتم که به من گفتند یک خلبان عراقی را از منطقه به کمپ اسرای عراقی ببرید. منهم بدون آنکه دست و پای این خلبان عراقی را ببندم، پشت موتور قرار دادم و 20 کیلومتر تنها در میان نخلستانها او را حمل کردم. این خلبان عراقی حداقل سه برابر من جثه داشت و میتوانست از پشت من را خفه کند اما خداوند چنان رعب و وحشتی در دل آنها گذاشته بود که از ما میترسیدند. جالب تر از اینکه این خلبان هیچ عکسالعملی از خود نشان نمیداد و بدون هیچ عکسالعملی آن را به کمپ تحویل دادم.
الان که سنی از من گذشته و یاد آن دوران میافتم به خودم میگویم عجب کاری کردم – که طبق دستورات نظامی عمل نکردم- و در حال حاضر از این اقدام خود تعجب میکنم که چگونه این کار را انجام دادم.
گفتوگو از محمد کربلایی
انتهای پیام/