حکومت نبوی، درخشان‌ترین دوره‌ حکومت در تاریخ بشری


رهبر معظم انقلاب

خبرگزاری تسنیم : ایمان و معنویت ، قسط و عدل، علم و معرفت، صفا و اخوت،اصلاح اخلاقی و رفتاری، اقتدار و عزت و کار و پیشرفت دائمی هفت شاخصه اساسی نظام حکومتی پیامبر اعظم از دیدگاه مقام معظم رهبری است.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم ،بازخوانی بیانات و سخنان مقام معظم رهبری پیرامون شخصیت حضرت محمد(ص) به مناسبت ارتحال پیامبر اسلام(ص) گام مثبتی در در جهت آگاهی بخشی و شناخت سبک زندگی پیامبر اسلام است. مقام معظم رهبری در خطبه‌های نماز جمعه هفته آخر اردبیشهت سال 80 به بیانات مهمی در باب سیره نبی اکرم و شاخصه‌های نظام حکومتی پی‌ریزی شده توسط پیامبر اعظم می‌پردازند. متن بخشی از این سخنان به این شرح است: 

یکى از وظایف ما این است که در دل و زبان، از زحمات و مجاهدات بى‌نظیر و خستگى‌ناپذیر این زبده عالم و آدم، سپاسگزار باشیم. همچنین این ایام با سالگرد شهادت سبط اکبر پیغمبر، حضرت امام حسن مجتبى و همچنین امام هشتم ما، حضرت ابى‌الحسن‌الرّضا علیهماالصّلاةوالسّلام مصادف است.

سیره نبىّ‌اکرم در دوران ده‌ساله حاکمیت اسلام در مدینه یکى از درخشانترین - و گزافه نیست اگر بگوییم درخشانترین - دوره‌هاى حکومت در طول تاریخ بشرى است. باید این دوره کوتاه و پُرکار و فوق‌العاده تأثیرگذار در تاریخ بشر را شناخت. البته به همه برادران و خواهران - بخصوص به جوانان - توصیه مى‌کنم که به تاریخ زندگى پیغمبر مراجعه کنند و آن را بخوانند و فرا گیرند.

دوره مدینه، فصل دوم دوران بیست‌وسه ساله رسالت پیغمبر است. سیزده سال در مکه، و تقریباً ده سال هم دوران مدینه پیغمبر است که دوران شالوده‌ریزى نظام اسلامى و ساختن یک الگو و نمونه از حاکمیّت اسلام براى همه زمانها و دورانهاى تاریخ انسان و همه مکانهاست. هدف پیغمبر از هجرت به مدینه این بود که با محیط ظالمانه و طاغوتى و فاسد سیاسى و اقتصادى و اجتماعى‌اى که آن روز در سرتاسر دنیا حاکم بود، مبارزه کند و هدف، فقط مبارزه با کفّار مکه نبود؛ مسأله، مسأله جهانى بود. پیامبر اکرم این هدف را دنبال مى‌کردکه هرجا زمینه مساعد بود، بذر اندیشه و عقیده را بپاشد؛ با این امید که در زمان مساعد، این بذر سبز خواهد شد. هدف این بود که پیام آزادى و بیدارى و خوشبختى انسان به همه دلها برسد. این جز با ایجاد یک نظام نمونه و الگو امکان‌پذیر نبود؛ لذا پیغمبر به مدینه آمد تا این نظام نمونه را به وجود آورد. این‌که چقدر بتوانند آن را ادامه دهند و بعدی‌ها چقدر بتوانند خودشان را به آن نزدیک کنند، بسته به همّت آنهاست. پیغمبر نمونه را مى‌سازد و به همه بشریت و تاریخ ارائه مى‌کند.

نظامى که پیغمبر ساخت، شاخصهاى گوناگونى دارد که در بین آنها هفت شاخص از همه مهمتر و برجسته تر است:

شاخص اوّل، ایمان و معنویّت است. انگیزه و موتور پیش‌برنده حقیقى در نظام نبوى، ایمانى است که از سرچشمه دل و فکر مردم مى‌جوشد و دست و بازو و پا و وجود آنها را در جهت صحیح به حرکت در مى‌آورد. پس شاخص اوّل، دمیدن و تقویت روح ایمان و معنویت و دادن اعتقاد و اندیشه درست به افراد است، که پیغمبر این را از مکه شروع کرد و در مدینه پرچمش را با قدرت بالا برد.

شاخص دوم، قسط و عدل است. اساس کار بر عدالت و قسط و رساندن هر حقّى به حقدار - بدون هیچ ملاحظه - است.

شاخص سوم، علم و معرفت است. در نظام نبوى، پایه همه چیز، دانستن و شناختن و آگاهى و بیدارى است. کسى را کورکورانه به سمتى حرکت نمى‌دهند؛ مردم را با آگاهى و معرفت و قدرتِ تشخیص، به نیروى فعّال - نه نیروى منفعل - بدل مى‌کنند.

شاخص چهارم، صفا و اخوّت است. در نظام نبوى، درگیریهاى برخاسته از انگیزه‌هاى خرافى، شخصى، سودطلبى و منفعت‌طلبى مبغوض است و با آن مبارزه مى‌شود. فضا، فضاى صمیمیّت و اخوّت و برادرى و همدلى است.

شاخص پنجم، صلاح اخلاقى و رفتارى است. انسانها را تزکیه و از مفاسد و رذائل اخلاقى، پیراسته و پاک مى‌کند؛ انسانِ با اخلاق و مزکّى‌ مى‌سازد؛ «و یزکّیهم و یعلّمهم الکتاب و الحکمة». تزکیه، یکى از آن پایه‌هاى اصلى است؛ یعنى پیغمبر روى یکایک افراد، کار تربیتى و انسان‌سازى مى‌کرد.

شاخص ششم، اقتدار و عزّت است. جامعه و نظام نبوى، توسرى‌خور، وابسته، دنباله‌رو و دست حاجت به سوى این و آن درازکن نیست؛ عزیز و مقتدر و تصمیم‌گیر است؛ صلاح خود را که شناخت، براى تأمین آن تلاش مى‌کند و کار خود را پیش مى‌برد.

شاخص هفتم، کار و حرکت و پیشرفتِ دائمى است. توقّف در نظام نبوى وجود ندارد؛ به طور مرتّب، حرکت، کار و پیشرفت است. اتفاق نمى‌افتد که یک زمان بگویند: دیگر تمام شد؛ حال بنشینیم استراحت کنیم! این وجود ندارد. البته این کار، کارِ لذّت‌آور و شادى‌بخشى است؛ کار خستگى‌آور و کسل‌کننده و ملول‌کننده و به تعب‌آورنده‌اى نیست؛ کارى است که به انسان نشاط و نیرو و شوق مى‌دهد.

پیغمبر وارد مدینه شد تا این نظام را سرِ پا و کامل کند و آن را براى ابد در تاریخ، به عنوان نمونه بگذارد تا هر کسى در هر جاى تاریخ - از بعد از زمان خودش تا قیامت - توانست، مثل آن را به وجود آورد و در دلها شوق ایجاد کند تا انسانها به سوى چنان جامعه‌اى بروند. البته ایجاد چنین نظامى، به پایه‌هاى اعتقادى و انسانى احتیاج دارد. اوّل باید عقاید و اندیشه‌هاى صحیحى وجود داشته باشد تا این نظام بر پایه آن افکار بنا شود. پیغمبر این اندیشه‌ها و افکار را در قالب کلمه توحید و عزّت انسان و بقیه معارف اسلامى در دوران سیزده سال مکه تبیین کرده بود؛ بعد هم در مدینه و در تمام آنات و لحظات تا دم مرگ، دائماً این افکار و این معارف بلند را - که پایه‌هاى این نظامند - به این و آن تفهیم کرد و تعلیم داد. دوم، پایه‌ها و ستونهاى انسانى لازم است تا این بنا بر دوش آنها قرار گیرد - چون نظام اسلامى قائم به فرد نیست - پیغمبر بسیارى از این ستونها را هم در مکه به وجود آورده و آماده کرده بود. یک عدّه، صحابه بزرگوار پیغمبر بودند - با اختلاف مرتبه‌اى که داشتند - اینها معلول و محصول تلاش و مجاهدت دوران سخت سیزده‌ساله مکه بودند. یک عدّه هم کسانى بودند که قبل از هجرت پیغمبر، در یثرب با پیام پیغمبر به وجود آمده بودند؛ از قبیل سعدبن‌معاذها و ابى‌ایّوب‌ها و دیگران. بعد هم که پیغمبر آمد، از لحظه ورود، انسان‌سازى را شروع کرد و روزبه‌روز مدیران لایق، انسانهاى بزرگ، شجاع، با گذشت، با ایمان، قوى و بامعرفت به عنوان ستونهاى مستحکم این بناى شامخ و رفیع، وارد مدینه شدند.

هجرت پیغمبر به مدینه - که قبل از ورود پیامبر به این شهر، یثرب نامیده مى‌شد و بعد از آمدن آن حضرت، مدینةالنّبى نام گرفت - مثل نسیم خوش بهارى بود که در فضاى این شهر پیچید و همه احساس کردند کأنّه گشایشى به‌وجود آمده است؛ لذا دلها متوجّه و بیدار شد. وقتى که مردم شنیدند پیغمبر وارد قُبا شده است - قُبا نزدیک مدینه است و آن حضرت پانزده روز در آن‌جا ماند - شوق دیدن ایشان روزبه‌روز در دل مردم مدینه بیشتر مى‌شد. بعضى از مردم به قُبا مى‌رفتند و پیغمبر را زیارت مى‌کردند و برمى‌گشتند؛ عدّه‌اى هم در مدینه منتظر بودند تا ایشان بیاید. بعد که پیغمبر وارد مدینه شد، این شوق و این نسیم لطیف و ملایم، به توفانى در دلهاى مردم تبدیل شد و دلها را عوض کرد. ناگهان احساس کردند که عقاید و عواطف و وابستگیهاى قبایلى و تعصّبات آنها، در چهره و رفتار و سخن این مرد محو شده است و با دروازه جدیدى به سوى حقایق عالم آفرینش و معارف اخلاقى آشنا شده‌اند. همین توفان بود که اوّل در دلها انقلاب ایجاد کرد؛ بعد به اطراف مدینه گسترش پیدا کرد؛ سپس دژ طبیعى مکه را تسخیر کرد و سرانجام به راههاى دور قدم گذاشت و تا اعماق دو امپراتورى و کشور بزرگِ آن روز پیش رفت؛ و هرجا رفت، دلها را تکان داد و در درون انسانها انقلاب به وجود آورد.

مسلمانان در صدر اسلام، ایران و روم را با نیروى ایمان فتح کردند. ملتهاى مورد هجوم هم به مجردى که اینها را مى‌دیدند، در دلهایشان نیز این ایمان به وجود مى‌آمد. شمشیر براى این بود که مانعها و سرکرده‌هاى زر و زورمدار را از سر راه بردارد؛ والّا توده‌ى مردم، همه جا همان توفان را دریافت کرده بودند و دو امپراتورى عظیم در آن روزگار - یعنى روم و ایران - تا اعماقِ خودشان جزو نظام و کشور اسلامى شده بودند. همه اینها چهل سال طول کشید؛ ده سالش در زمان پیغمبر بود؛ سى سال هم بعد از پیغمبر.

پیغمبر به مجرّد این‌که وارد مدینه شد، کار را شروع کرد. از جمله شگفتیهاى زندگى آن حضرت این است که در طول این ده سال، یک لحظه را هدر نداد. دیده نشد که پیغمبر از فشاندن نور معنویت و هدایت و تعلیم و تربیت لحظه‌اى باز بماند. بیدارى او، خواب او، مسجد او، خانه او، میدان جنگ او، در کوچه و بازار رفتن او، معاشرت خانوادگى او و وجود او - هرجا که بود - درس بود. عجب برکتى در چنین عمرى وجود دارد! کسى که همه تاریخ را مسخّرِ فکر خود کرد و روى آن اثر گذاشت - که من بارها گفته‌ام، بسیارى از مفاهیمى که قرنهاى بعد براى بشریت تقدّس پیدا کرد؛ مثل مفهوم مساوات، برادرى، عدالت و مردم‌سالارى، همه تحت تأثیر تعلیم او بود؛ در تعالیم سایر ادیان چنین چیزهایى وجود نداشت و یا لااقل به منصه ظهور نرسیده بود - فقط ده سال کار حکومتى و سیاسى و جمعى کرده بود. چه عمر بابرکتى! از اوّلِ ورود، موضعگیرى خود را مشخص کرد.

بعد، تدبیر و سیاست اداره آن نظام را طرّاحى کرد. وقتى انسان نگاه مى‌کند و مى‌بیند قدم به قدم، مدبّرانه و هوشیارانه پیش رفته است، مى‌فهمد که پشت سر آن عزم و تصمیم قوى و قاطع، چه اندیشه و فکر و محاسبه دقیقى قرار گرفته است که على‌الظّاهر جز با وحى الهى ممکن نیست. امروز هم کسانى که بخواهند اوضاع آن ده سال را قدم به قدم دنبال کنند، چیزى نمى‌فهمند. اگر انسان هر واقعه‌اى را جداگانه حساب کند، چیزى ملتفت نمى‌شود؛ باید نگاه کند و ببیند ترتیب کار چگونه است؛ چطور همه این کارها مدبّرانه، هوشیارانه و با محاسبه صحیح انجام گرفته است.

اقدام اوّل، ایجاد وحدت بود که اول وحدت مهم است. همه مردم مدینه که مسلمان نشدند؛ اکثراً مسلمان شدند و تعداد بسیار کمى هم نامسلمان ماندند. علاوه بر اینها، سه قبیله مهمّ یهودى - قبیله بنى‌قینقاع، قبیله بنى‌النضیر و قبیله بنى‌قریظه - در مدینه ساکن بودند؛ یعنى در قلعه‌هاى اختصاصىِ خودشان که تقریباً به مدینه چسبیده بود: زندگى مى‌کردند. آمدنِ اینها به مدینه به صد سال، دویست سال قبل از آن برمى‌گشت و این‌که چرا آمده بودند، خودش داستان طولانى و مفصّلى دارد. در زمانى که پیغمبر اکرم وارد مدینه شد، خصوصیّت این یهودیها در دو، سه چیز بود: یکى این بود که ثروت اصلىِ مدینه، بهترین مزارع کشاورزى، بهترین تجارتهاى سودده و سودبخش‌ترین صنایع - ساخت طلاآلات و امثال این چیزها - در اختیارشان بود. بیشتر مردم مدینه در موارد نیاز به اینها مراجعه مى‌کردند؛ پول قرض مى‌گرفتند و ربا مى‌پرداختند؛ یعنى از لحاظ مالى، ریش همه در دست یهودیها بود. دوم این‌که بر مردم مدینه برترى فرهنگى داشتند. چون اهل کتاب بودند و با معارف گوناگون، معارف دینى و مسائلى که از ذهن نیمه‌وحشیهاى مدینه، بسیار دور بود، آشنا بودند؛ لذا تسلّط فکرى داشتند. در واقع اگر بخواهیم به زبان امروز صحبت کنیم، یهودیها در مدینه یک طبقه روشنفکر محسوب مى‌شدند؛ لذا مردم آن‌جا را تحمیق و تحقیر و مسخره مى‌کردند.

خصوصیت سوم این بود که با جاهاى دوردست هم ارتباط داشتند؛ یعنى محدود به فضاى مدینه نبودند. یهودیها واقعیتى در مدینه بودند؛ بنابراین پیغمبر باید حساب اینها را مى‌کرد. پیغمبر اکرم یک میثاقِ دستجمعىِ عمومى ایجاد کرد. وقتى آن حضرت وارد مدینه شد، بدون این‌که هیچ قراردادى باشد، بدون این‌که چیزى از مردم بخواهد و بدون این‌که مردم دراین‌باره مذاکره‌اى کرده باشند، روشن شد که رهبرىِ این جامعه متعلّق به این مرد است؛ یعنى شخصیت و عظمت نبوى به طور طبیعى همه را در مقابل او خاضع کرد؛ معلوم شد که او رهبر است و آنچه مى‌گوید، باید همه بر محورش حرکت و اقدام کنند. پیغمبر میثاقى نوشت که مورد قبول همه قرار گرفت. این میثاق درباره تعامل اجتماعى، معاملات، منازعات، دیه، روابط پیغمبر با مخالفان، با یهودیها و با غیرمسلمانها بود. همه اینها نوشته و ثبت شد؛ مفصّل هم هست؛ شاید دو سه صفحه کتابهاى بزرگ تواریخ قدیمى را گرفته است.

اقدام بعدىِ بسیار مهم، ایجاد اخوّت بود. اشرافیگرى و تعصّبهاى خرافى و غرور قبیله‌اى و جدایى قشرهاى گوناگون مردم از یکدیگر، مهمترین بلاى جوامع متعصّب و جاهلى آن روز عرب بود. پیغمبر با ایجاد اخوّت، اینها را زیر پاى خودش له کرد. بین فلان رئیس قبیله با فلان آدم بسیار پایین و متوسّط، اخوّت ایجاد کرد. گفت شما دو نفر با هم برادرید؛ آنها هم با کمال میل این برادرى را قبول کردند. اشراف و بزرگان را در کنار بردگانِ مسلمان‌شده و آزادى‌یافته قرار داد و با این کار، همه موانع وحدت اجتماعى را از بین برد. وقتى مى‌خواستند براى مسجد، مؤذّن انتخاب کنند، خوش‌صداها و خوش‌قیافه‌ها زیاد بودند، معاریف و شخصیتهاى برجسته متعدّد بودند؛ اما از میان همه اینها بلال حبشى را انتخاب کرد. نه زیبایى، نه صوت و نه شرف خانوادگى و پدر و مادرى مطرح بود؛ فقط اسلام و ایمان، مجاهدت در راه خدا و نشان دادن فداکارى در این راه ملاک بود. ببینید چطور ارزشها را در عمل مشخّص کرد. بیش از آنچه که حرف او بخواهد در دلها اثر بگذارد، عمل و سیره و ممشاى او در دلها اثر گذاشت.

براى آن‌که این کار به سامان برسد، سه مرحله وجود داشت: مرحله اول، شالوده‌ریزى نظام بود که با این کارها انجام گرفت. مرحله دوم، حراست از این نظام بود. موجود زنده روبه‌رشد و نموى که همه صاحبان قدرت اگر او را بشناسند، از او احساس خطر مى‌کنند، قهراً دشمن دارد. اگر پیغمبر نتواند در مقابل دشمن، هوشیارانه از این مولود طبیعىِ مبارک حراست کند، این نظام از بین خواهد رفت و همه زحماتش بى‌حاصل خواهد بود؛ لذا باید حراست کند. مرحله سوم، عبارت از تکمیل و سازندگى بناست. شالوده‌ریزى کافى نیست؛ شالوده‌ریزى، قدم اوّل است. این سه کار در عرض هم انجام مى‌گیرد. شالوده‌ریزى در درجه اوّل است؛ اما در همین شالوده‌ریزى هم ملاحظه دشمنان شده است و بعد از این هم حراست ادامه پیدا خواهد کرد. در همین شالوده‌ریزى، به بناى اشخاص و بنیانهاى اجتماعى نیز توجّه شده است و بعد از این هم ادامه پیدا خواهد کرد.

پیغمبر در رفتار خود مدبرانه عمل کرد و سرعت عمل داشت. نگذاشت در هیچ قضیه‌اى وقت بگذرد. قناعت و طهارت شخصى داشت و هیچ نقطه ضعفى در وجود مبارکش نبود. او معصوم و پاکیزه بود؛ این خودش مهمترین عامل در اثرگذارى است. ما باید یاد بگیریم؛ مقدار زیادى از این حرفها را باید به بنده بگویند؛ من باید یاد بگیرم؛ مسؤولان باید یاد بگیرند. اثرگذارى با عمل، به مراتب فراگیرتر و عمیقتر است از اثرگذارى با زبان. او قاطعیت و صراحت داشت.

پیغمبر هیچ وقت دو پهلو حرف نزد. البته وقتى با دشمن مواجه مى‌شد، کار سیاسىِ دقیق مى‌کرد و دشمن را به اشتباه مى‌انداخت. در موارد فراوانى، پیغمبر دشمن را غافلگیر کرده است؛ چه از لحاظ نظامى، چه از لحاظ سیاسى؛ اما با مؤمنین و مردم خود، همیشه صریح، شفّاف و روشن حرف مى‌زد و سیاسى‌کارى نمى‌کرد و در موارد لازم نرمش نشان مى‌داد؛ او هرگز عهد و پیمان خودش را با مردم و با گروههایى که با آنها عهد و پیمان بسته بود - حتّى با دشمنانش، حتّى با کفّار مکه - نشکست. پیغمبر عهد و پیمان خود را با آنها نقض نکرد؛ آنها نقض کردند، از سوى دیگر، پیغمبر تضرّع خودش را از دست نداد و ارتباط خود را با خدا روزبه‌روز محکمتر کرد.

در وسط میدان جنگ، همان وقتى که نیروهاى خودش را مرتّب مى‌کرد، تشویق و تحریض مى‌کرد، خودش دست به سلاح مى‌برد و فرماندهىِ قاطع مى‌کرد، یا آنها را تعلیم مى‌داد که چه کار کنند، روى زانو مى‌افتاد و دستش را پیش خداى متعال بلند مى‌کرد و جلوِ مردم بنا مى‌کرد به اشک ریختن و با خدا حرف زدن: پروردگارا ! تو به ما کمک کن؛ پروردگارا ! تو از ما پشتیبانى کن؛ پروردگارا ! تو خودت دشمنانت را دفع کن. نه دعاى او موجب مى‌شد که نیرویش را به کار نگیرد؛ نه به کار گرفتن نیرو، موجب مى‌شد که از توسل و تضرّع و ارتباط با خدا غافل بماند؛ به هر دو توجه داشت. او هرگز در مقابل دشمن عنود دچار تردید و ترس نشد. امیرالمؤمنین - که مظهر شجاعت است - مى‌گوید هر وقت در جنگها شرایط سخت مى‌شد و - به تعبیر امروز ما - کم مى‌آوردیم، به پیغمبر پناه مى‌بردیم. هر وقت کسى در جاهاى سخت، احساس ضعف مى‌کرد، به پیغمبر پناه مى‌برد. او ده سال حکومت کرد؛ اما اگر بخواهیم عملى را که در این ده سال انجام گرفته، به یک مجموعه پُرکار بدهیم تا آن را انجام دهند، در طى صد سال هم نمى‌توانند آن همه کار و تلاش و خدمت را انجام دهند. اگر ما کارهاى امروزمان را با آنچه که پیغمبر انجام داد، مقایسه کنیم، آنگاه مى‌فهمیم که پیغمبر چه کرده است.

اداره آن حکومت و ایجاد آن جامعه و ایجاد آن الگو، یکى از معجزات پیغمبر است. مردم ده سال با او شب و روز زندگى کردند؛ به خانه‌اش رفتند و او به خانه‌شان آمد؛ در مسجد با هم بودند؛ در راه با هم رفتند؛ با هم مسافرت کردند؛ با هم خوابیدند؛ با هم گرسنگى کشیدند؛ با هم شادى کردند. محیط زندگى پیغمبر، محیط شادى هم بود؛ با افراد شوخى مى‌کرد، مسابقه مى‌گذاشت و خودش هم در آن شرکت مى‌کرد. آن مردمى که ده سال با او زندگى کردند، روزبه‌روز محبت پیغمبر و اعتقاد به او در دلهایشان عمیقتر شد. وقتى در فتح مکه، ابوسفیان مخفیانه و با حمایت عبّاس - عموى پیغمبر - به اردوگاه آن حضرت آمد تا امان بگیرد، صبح دید که پیغمبر وضو مى‌گیرد و مردم اطراف آن حضرت جمع شده‌اند تا قطرات آبى را که از صورت و دست ایشان مى‌چکد، از یکدیگر بربایند! گفت: من کسرى‌ و قیصر - این پادشاهان بزرگ و مقتدر دنیا - را دیده‌ام؛ اما چنین عزّتى را در آنها ندیده‌ام. آرى؛ عزّت معنوى، عزّت واقعى است؛ «وللَّه العزّة و لرسوله و للمؤمنین»؛ مؤمنین هم اگر آن راه را بروند، عزّت دارند. در مثل چنین روزهایى - روز بیست‌وهشتم صفر - این نور آسمانى، این انسان والا و این پدر مهربان از میان مردم رفت و آنها را غمگین و داغدار کرد.

روز رحلت پیغمبر و قبل از آن، روزهاى بیمارى آن حضرت، روزهاى سختى براى مدینه بود؛ به‌ویژه با آن خصوصیاتى که اندکى قبل از رحلت پیغمبر پیش آمد. پیغمبر به مسجد آمد و روى منبر نشست و فرمود: هر کس به گردن من حقّى دارد، آن حق را از من بگیرد. مردم شروع به گریه کردند و گفتند یا رسول‌اللَّه! ما به گردن تو حق داشته باشیم؟! فرمود رسوایى پیش خدا سخت‌تر از رسوایى پیش شماست؛ اگر به گردن من حقّى دارید، اگر از من طلبى دارید، بیایید و بگیرید تا به روز قیامت نیفتد. ببینید چه اخلاقى! کیست که دارد این حرف را مى‌زند؟ آن انسان والایى که جبرئیل به مصاحبت با او افتخار مى‌کند؛ اما درعین‌حال با مردم شوخى نمى‌کند؛ جدّى مى‌گوید تا مبادا در جایى به وسیله او، ندانسته حقّى از کسى ضایع شده باشد. پیغمبر این مطلب را دو بار، سه بار تکرار کرد. البته در تاریخ ماجراهایى را آورده‌اند که من خیلى نمى‌دانم کدامش و چقدرش دقیق است؛ اما آن مطلبى که غالباً نقل کرده‌اند، این است که یک نفر بلند شد و عرض کرد: یا رسول‌اللَّه! من به گردن تو حقّى دارم. تو یک وقت با ناقه از پهلوى من عبور مى‌کردى؛ من هم سوار بودم، تو هم سوار بودى. ناقه من نزدیک تو آمد و تو با عصا، هى کردى؛ ولى عصا به شکم من خورد و من این را از تو طلبکارم! پیغمبر پیرهنش را بالا زد و گفت همین حالا بیا قصاص کن؛ نگذار به قیامت بیفتد. مردم حیرت‌زده نگاه مى‌کردند و مى‌گفتند آیا این مرد واقعاً مى‌خواهد قصاص کند؟ آیا دلش خواهد آمد؟ دیدند پیغمبر کسى را فرستاد تا از خانه، همان چوبدستى را بیاورند. بعد فرمود: بیا بگیر و با همین چوب به شکم من بزن. آن مرد جلو آمد. مردم، همه مبهوت، متحیّر و شرمنده از این‌که نکند این مرد بخواهد این کار را بکند؛ اما یک وقت دیدند او روى پاى پیغمبر افتاد و بنا کرد شکم پیغمبر را بوسیدن. گفت: یا رسول‌اللَّه! من با مسّ بدن تو خودم را از آتش دوزخ نجات مى‌دهم!

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
میهن
triboon
گوشتیران