در آمریکا هم برای امام خودکشی میکردیم/با چمران از لبنان تا ایران
خبرگزاری تسنیم : طاهره توکلی، همسر شهید محسن الله داد است. قبلا مدیر مدرسه بوده و الان دبیر زیست شناسی است. در قدم به قدم زندگی شهید اللهداد همراهش بوده و او را یاری میداده است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم ، طاهره توکلی(بهناز)، همسر شهید محسن الله داد، معاون عملیاتی ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران است. او متولد 1331 است و دو فرزند به نامهای میثم و سمیه دارد. قبلا مدیر مدرسه بوده و الان دبیر زیست شناسی است. در قدم به قدم زندگی شهید اللهداد همراهش بوده و او را یاری میداده است و به دلیل همین نزدیکی است که امروز بیشتر از همهی اطرافیان میتواند برایمان از شهید، فعالیتهایش و خصوصیات اخلاقی او بگوید. چه از زندگی در آمریکا و چه همراهی در لبنان و چه ناهمواریهای مبارزهی انقلاب و جنگ. دل پری دارد از ناگفتنیهای بسیاری در مورد شهدای ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران و فراموشی سی و یک سالهای که همچون غباری روی نام و منش این شهیدان نشسته است.
*تسنیم: از آشنایی و ازدواج خو با محسن الله داد بگویید؟
من سال 51 برای یک مدرسه غیر انتفاعی که آن موقع مدرسهی ملی میگفتند و تحت پوشش جامعه تعلیمات اسلامی بود، دعوت شدم برای تدریس زبان؛ آن موقع دیپلم زبان را همزمان با دیپلم خودم گرفته بودم. این مدرسه جزو مدارس دخترانهای بود که معلم زبان نداشتند. در این مدرسه، پدر شوهرم، داییاش و عمویش همه جزو هیئت امنا بودند. ظاهرا در جلسه شورایی که تشکیل شده بود، آنها من را به محسن معرفی کرده بودند. او هم من را دیده بود و بدین صورت با من آشنا شد و ازدواج کردیم. آن موقع 19 ساله بودم. محسن هم سال آخر دانشگاه بود که عقد کردیم. من هم دانشگاه قبول شده بودم اما به خاطر حجابم، دولت آن موقع، اجازه ورود به دانشگاه را به من نداد.
*تسنیم: ملاکتان برای ازدواج چه بود؟
من از نظر مذهبی چون یک مذهبی سفت و سختی بودم دلم میخواست که همسرم اهل نماز و روزه و عبادت باشد. ایشان هم همینطور بود. من خودم انقلابی نبودم ولی ایشان انقلابی بود و در واقع مرا هم دعوت کرد به انقلاب. بچه بودم و هنوز هیچ اطلاعاتی نسبت به انقلاب نداشتم. فقط برادری داشتم که سال 42، وقتی من خیلی کوچکتر بودم، میدیدم که توی تظاهراتها شرکت میکند و نسبت به امام یک علاقه و ارادت خاصی داشت. اینها تنها چیزی هست که تا آن موقع که با محسن ازدواج کنم از انقلاب توی ذهنم بود.
با همسرم که قبل از ازدواج صحبت کردم ملاکهایش را گفت. ایشان ملاکهایش را اینطور مطرح کرد که من اصلا زندگی عادی نخواهم داشت. ممکن است من در یک خانه تیمی زندگی کنم، ممکن است در یک چادر با فلسطینیها زندگی کنم، یعنی باید خودت را برای همچین چیزهایی آماده کنی. من هم تا آن موقع چنین چیزهایی را نشنیده بودم؛ ولی مثل هر دختری که زود گول میخورد، گول ایشان را خوردم و قبول کردم. (میخندد) نمیدانستم این اتفاقات بعدا خواهد افتاد.
*تسنیم: بعد از ازدواج به آمریکا رفتید؟
ما یکسال عقد کرده بودیم. برادرهایم آمریکا درس میخواندند. کارهای دانشگاه ما را انجام دادند که محسن برای فوق لیسانس و من هم لیسانس برویم آنجا. من درسم را آنجا خواندم. من آنجا رشتهام پیشپزشکی بود. چون دیگر به زمان انقلاب برخوردیم و رفتیم لبنان برای دوره، درسم نیمهکاره ماند و تهران درسم را ادامه دادم و زیست شناسی خواندم. الان فوق لیسانس زیست شناسی دارم.
البته هدف محسن از رفتن به امریکا بیشتر این بود که راه باز شود و بتواند برود لبنان و فلسطین. حتی دانشگاهی که اول انتخاب کرد، یک دانشگاه خیلی سخت و سطح علمی بالا و خوب بود. دانشگاهشان را عوض کردند و رفتند دانشگاهی که بتوانند واحدهایشان را راحت و سریع بگذرانند و بروند لبنان.
*تسنیم: لبنان با هم بودید؟
اول ایشان به تنهایی رفتند لبنان. بعد قرار بود من بروم اما به خاطر دخترم برایم سخت بود. چون آن موقع دخترم خیلی کوچک بود. من فقط دو ماه آخر سفر لبنان با ایشان بودم. الان همه باردار میشوند میروند امریکا زایمان کنند تا شناسنامه آمریکایی بگیرند. من دانشجوی آمریکا بودم. باردار شدم. هفت ماهه بودم آمدم ایران بچهام دنیا بیاید، که شناسنامه ایرانی داشته باشد.
*تسنیم: شهید الله داد با امام موسی صدر و شهید چمران قبل از قصد سفر آشنا بودند؟
نه؛ ایشان اصلا هیچ شناختی نسبت به دکتر چمران نداشت. اولین آشنایی ایشان در مجلسی بود که برای سالگرد دکتر شریعتی برگزار شده بود در پاریس. چون مستقیم نمیتوانستند بروند پاریس. با یک پاسپورتی که خودش درست کرده بود رفت آنجا. از آنجا در نامهای که برای من نوشته بود، آورده بود "کسی که دنبالش بودم، مراد و مرشد و معلمم، کسی که تمام آن نقطههای مثبت را در ذهنم برایش داشتم، پیدا کردم و او دکتر مصطفی است." و واقعا هم خیلی خوب این موضوع را فهمیده بود.
*تسنیم: شهید الله داد، چه فعالیتهایی در لبنان داشتند؟
دکتر چمران یک موسسهای داشتند که در آن مثل مدرسه، بچهها را جمع کرده بودند و به ظاهر همه چیز آموزش میدادند. مثل نجاری، جوشکاری، آهنگری و غیره. ولی در واقع این بچهها تعلیمات نظامی هم میدیدند. همسر من تحت پوشش یکی از دوستان دکتر چمران، وارد این موسسه شده بود و همراه دکتر بود و آنجا دورههای چریکی را گذراند. در آنجا کسانی بودند که خیلی کار کرده و توانسته بودند با کمترین امکانات بمبهای دستی و نارنجک بسازند. دفاع شخصی داشته باشند و استفاده از اسلحههای گوناگون را یاد بگیرند. دکتر برایشان یک معلمی گذاشته بودند که اینها را آموزش داد.
*تسنیم: مثل همسر شما چند نفر آنجا بودند؟
قبل از ما، آنطور که دکتر گفته بودند، حاج احمد آقای خمینی آنجا بودند. بعد از ایشان هم افراد دیگری آمده بودند؛ اما خوبی آنجا این بود که همه چیز محرمانه بود. اینکه حاج احمد آقا آمده بودند را هم ما بعدا فهمیدیم. آن موقع مشخص نبود. خوبی آنجا این بود که کسی که میآمد اسمش مستعار بود، شناسنامه و پاسپورتش مال خودش نبود و اصلا کسی نمی دانست که قبلا چه کاره بوده است. چون ساواک خیلی نفوذ داشت. بچههای فعال انجمن اسلامی یکدفعه درسشان را رها کنند. در شلوغیهای ایران بروند و در پاریس گم شوند و دیگر هیچ اثری از آنها نباشد. ساواک خیلی راحت میتوانست شناساییشان کند. من خودم با پاسپورت کس دیگری رفتم. محسن هم همان اوایل، یک دورهای حدود 6ماه، رفت نیویورک مهرسازی یاد گرفت که بتواند پاسپورت و چیزهای دیگر درست کند.
*تسنیم: شهید محسن الله داد، فکر میکردند ایران جنگ شود؟ آیا به قصد فلسطین و مبارزه با اسرائیل رفتند لبنان؟
نه؛ ما هدف اصلیمان فقط ایران بود. البته فلسطین بود ولی در کنار مسئله ایران. ایشان دوست داشت که حتما در ایران یک کار و مبارزهای انجام دهد. بعد که برنامه 17 شهریور اتفاق افتاد، آن روز آمد و گفت که ما دیگر کارمان اینجا تمام است. ایران دیگر ساکت نخواهد نشست. با دکتر هم که صحبت کردیم. گفت دیگر خودتان میدانید تا اینجا آنچه که در اختیارمان بوده من کمکتان کردهام. از اینجا به بعد را خودتان باید تصمیم بگیرید. من هم چون یک مدت پیش پزشکی خوانده بودم، لبنان در بیمارستان، دورههای زخم بندی و کمکهای اولیه را گذرانده بودم.
ما بعد از واقعه 17 شهریور کارهایمان را کردیم و پنجم مهر دیگر تهران بودیم. آمدیم به سمت تهران. اصلا باورمان نمیشد که در فرودگاه، ما را نگیرند. با هم برنامهریزی کردیم. محسن گفت من اول میروم اگر من را گرفتند تو برو و اصلا توی گیت نیا. اگر که رفتم داخل، بیا که اگر دستگیرت کردند بتوانم برایت کاری کنم. اینجا دیگر با پاس خودمان برگشته بودیم. اینقدر آن موقع وضعیت ایران آشفته بود که دیگر تند و تند پاسها را چک کردند و ما آمدیم و خوشبختانه گیر نیفتادیم.
از لحظهای که رسیدیم محسن دیگر رفت دنبال کارهای خودش و فعالیتهای انقلابی. مثلا در زیرزمین خانهای که گرفتیم یک دستگاه کپی گذاشتند برای کپی پیام امام و اعلامیهها.
شرکت در تظاهرات، تکثیر اعلامیهها، حمله به پاسگاهها و ژاندارمریها که آن موقع در راس کارها بود. وقتی هم حضرت امام آمدند، آن کسی که روی ماشین امام نشسته و مردم را این طرف و آن طرف هدایت میکند محسن است. حواسش بود و خودش را سپر بلای حضرت امام کرده بود.
کردستان از روز اول، روزی که برنامه پاوه به وجود آمد، اولین هلیکوپتری که در آنجا نیرو پیاده کرد، اینها بودند. چهار ماه محسن پایش را از بوکان این طرفتر نگذاشته بود به خاطر غائله کردستان. ضمن ظلم ستیز بودنش، از این طرف حواسش به مردم هم بود. مثلا یکبار در کردستان، مردم راهها را بسته بودند و گفته بودند که ما حق و حقومان را میخواهیم. راهها را بسته بودند و زن و بچههای مردم در راه مانده بودند. محسن آمده و اسلحه روی دوشش بود. مردم فکر کرده بودند میخواهد اینها را بزند. ریخته بودند و دورش را گرفته بودند و او را زده بودند. محسن هم اسلحه را گرفته بود توی شکمش و گفته بود هرقدر که دوست دارید من را بزنید. اگر من را بکشید هم، یک دانه تیر به سمت شما شلیک نمیکنم. آمدهام بپرسم که چه میخواهید که راه را بستهاید. مردم بعد عذرخواهی کردند که ما فکر کردیم میخواهی به ما حمله کنی. یعنی از یک طرف با ظالمها روبرو میشد و از طرف دیگر با مظلومها خیلی مهربان بود.
دوربینی که در آمریکا خریده بود لنزهای متعددی داشت. بیشترین عکسهایی که گرفته بود از ماشینها و کامیونهایی بود که زن و بچه مردم را ریخته بودند در خوزستان. زنان را سوار میکنند و گوسفندهایشان کنارشان چون اکثرا دامدار بودند. این عکسها روحیه لطیف محسن را نشان میداد که به جای آنکه از رزمندهها عکس بگیرد از این مردم میگرفت. در مقابل مردم عادی همیشه روحیه لطیفی داشت. بیشتر عکسهایش از بچه هایی بود که دارند میدوند یا فرار میکنند.
*تسنیم: به چه منظور عکاسی میکردند؟
آن موقع در جنگ، عکاس نبود. صحبت از سال 59 است و ابتدای جنگ. کسی شغلش عکاسی نبود. ایشان خودش دوست داشت که عکس بگیرد. البته عکسهایش منتشر نشد.
خیلی از عکسهایش را هم دیگر نداریم. بیشتر این عکسها را برخی گرفتهاند و دیگر نیاوردهاند. حتی یک نقاشی از چهره محسن هست که آقای زرین قلم کشیدهاند. موزه شهدا آمدند بردند و گفتند میآوریم. اما بعد دیگر به ما پس ندادند و گفتند جزو آثار ملی است و باید بماند. خلاصه فقط اجازه دادند ما یک عکس از آن بگیریم.
تابلوی نقاشی از شهید اللهداد
*تسنیم: چه طور عضو ستاد جنگهای نامنظم شدند؟
کسی که در لبنان با دکتر چمران باشد دیگر اینجا رهایش نمیکند. همه جا با دکتر بود. وقتی دکتر معاون انقلاب شد با ایشان بود. هر مسئولیت و هر کاری که دکتر داشت محسن مثل چشمش بود.
ما یک خانه گرفته بودیم، دو طبقه بود و طبقه پایین با حیاط و زیرزمینش برای ما بود. زیرزمینش که همه پر شده بود از اسلحه؛ چون محسن جزو اعضای اصلی کمیته انقلاب اسلامی بود. من در آن خانه خیلی آرامش داشتم و پسرم را هم باردار بودم. یکبار محسن آمد و به من گفت که باید از اینجا برویم. گفت یک خانهای سه طبقه یا چهارطبقه در خیابان استاد مطهری است که مال مادر فرح بوده. تجهیزات خانه را خالی کردهاند. ولی هر روز پیکاریها یا منافقین و ... میریزند و میخواهند خانه را برای خودشان مصادره کنند. خیلی جای مهمی است و ما باید برویم آنجا زندگی کنیم. من را برداشت برد آنجا. به او گفتم: من اینجا چکار کنم؟ شما که نیستی. گفت: "نه تنها نمیمانی؟ یکسری بچه ها قرار است از لبنان بیایند طبقه چهارم اینجا و تو هم میتوانی طبقه اول زندگی کنی. آنها محافظت میکنند ولی تو هم باید در این خانه باشی تا دیگران بدانند اینجا کسی هست."
شما فرض کنید آن موقع و در آن شرایط، که همه اسلحه و مواد منفجره داشتند. این خانه را به من سپرد و رفت. چون خودش اصلا خانه نبود. طبقه چهارم هم جوانان هیکلی لبنانی حضور داشتند. دوست داشتم فقط از سقف آنجا عکس میگرفتم. چون اینها از بس با پوتینهایشان پریده و کوبیده بودند. تمام سقف جای پوتینهایشان مانده بود. به هر حال این خانه را در اختیار ما گذاشت. بعد از آن هم طبقاتش را تمیز کردیم و بعد هر چه اسناد بود با گونیهای بزرگ از وزارت خانهها و مراکز مهم میآورد میگذاشت آنجا و میگفت با بچههای انجمن اسلامی، کمک کنید اینها تفکیک بشوند. شما فرض کنید کاغذها را همه با هم قاطی کرده بودند و ما باید اینها را تفکیک و طبقه بندی میکردیم. یعنی پایهگذاری این اسناد انقلاب اسلامی که الان اینجاست. در آن دفتر، سال 59، با فعالیت سه چهار تا خانم مظلوم مثل ما گذاشته شد.
*تسنیم: از نوع فعالیت های شهید الله داد در ستاد جنگهای نامنظم اطلاع داشتید؟
معاون عملیاتی و نظامی ستاد جنگهای نامنظم بودند. معاون شدن ایشان هم جریان دارد. کسی مثل ایشان دوره ندیده بود که بتواند این مسئولیت را به عهده بگیرد. دکتر تواناییهای ایشان را سنجیده بود و میدانست که این کارها از او برمیآید.
یکی از کسانی که پیشنهاد اولیه سپاه را مطرح کرد محسن بود توی پادگان حر. خیلی هم پافشاری کرد که اینکار انجام شود و میگفت ما غیر از ارتش سپاه میخواهیم و با ارتش کارمان راه نمیافتد.
*تسنیم: در فعالیتهای ابتکاری که در این ستاد انجام شد، ایشان نقشی داشتند؟
بله، جریان آن پل که عکسش هم هست که با دکتر روی آن بوده و تانک از روی آن رد میشد؛ مربوط به همان موقع است. قبل از آن برنامه، از ارتش و نیرو هوایی و نیروی زمینی میآیند پیش دکتر و میگویند اصلا امکان ندارد که همچین پلی ساخته شود. این کار انجام شدنی نیست و ساخته شدنش مصادف با کشته شدن بچههاست. دکتر آنجا میگویند که من یک نفر را میشناسم که شاید بتواند این کار را انجام دهد. دکتر آن موقع وزیر دفاع بودند. و میگوید یک نفر هست که به هیچکس نه نمیگوید. و بعد به محسن میگوید این کار را انجام دهد. محسن هم با بچهها با تیوپ کامیون و یکسری چوپ و طناب روی کرخه نور یک پل زدند. یعنی با کمترین امکانات؛ بچه ها اینطور میگفتند که چون آن منطقه برای دشمن دید داشت، ما میرفتیم زیرآب و کم کم بالا میآمدیم و با طناب تیوب اول را میبستیم و به همین صورت و با احتیاط تیوب دوم. وقتی کار تمام شده بود، دکتر گفته بود "محسن! روی این آدم هم که برود ممکن است بیفتد." محسن هم گفت با جیپ بیا، چیزی نمیشود. که دکتر هم با جیپ روی آن میرود و پل مقاومت میکند.
*تسنیم: با بقیه بچههای ستاد جنگهای نامنظم در ارتباط بودید؟
یک گروهی که خود محسن از کن جمع کرده بود و از ایرانخودرو یا از کارخانه کابل سازی. آنها را یک وقتهایی میدیدیم. میآمدند و گاهی از محسن پیغامی میآوردند. اصغر وصالی را میشناختم. بعضی از بچههای دیگر را هم کم و بیش میشناختم. اما آنها اکثرا مجرد بودند و با خانوادههایشان در ارتباط نبودم. اما با همسر شهید چمران هنوز هم در ارتباطیم. "شهید حبیب روستایی" هم پیرترین شهید ستاد جنگهای نامنظم بود که دایی محسن اللهداد بود. ایشان هویزه مجروح شدند و بعد شهید شدند.
*تسنیم: آن وقتی که جبهه بودند، چند وقت به چند وقت خانه میآمدند؟
خیلی کم میآمدند. یکبار من خودم رفتم گشتم یک خانه پیدا کردم و کلی اثاث بردم به تنهایی. اواخر آبان و هوا خیلی سرد بود. آن موقع گازوئیل نبود. همه چیز کوپنی شده بود. شوفاژها با گازوئیل کار میکرد. شوفاژهایمان را اصلا روشن نکرده بودیم. من یک والور کوچک خریده و در یکی از اتاقهایمان گذاشته بودم و روی آن قابلمه برای غذا گذاشته بودم. بچههایم هم کوچک بودند و پسرم یکسال و نیمه بود. همان موقع دیدم در زدند و محسن آمد. وقتی آن صحنه را دید اینقدر خوشش آمد. گفت من همیشه آرزوی چنین زندگی داشتم. اینقدر ساده؛ یک اتاق؛ والور؛ روی والور غذا گذاشته باشیم و...
در این خاطره یادم هست که بعد از مدتها به خانه سر زد. اما تنها موقعی که آمد و زیاد خانه ماند زمان بنی صدر بود. آن زمان میخندیدم و بهش میگفتم: چرا مثل زمان ناپلئون مینشینی و تلویزیون نگاه میکنی و میگویی اینجا درگیریست و اینجا خاکریز است و فلان؟ بلند شو. اینجا چرا نشستی؟ الان جبهه تو را میطلبد. میگفت نه جبهه اصلی الان اینجاست. صبر کن تکلیف بنی صدر روشن بشود.
* تسنیم: در خانه چطور بودند؟
روحیه خانوادگیاش با بیرون خیلی فرق میکرد. در بیرون از خانه خیلی ظلم ستیز بود. از کوچکترین ظلم تا بزرگترین، برایش قابل قبول نبود. اگر مثلا میدید در صف نانوایی سه نفر ایستادهاند و یکی میآید و میخواهد بدون نوبت نان بگیرد. اعتراضش بلند میشد. اصلا آدمی نبود که بتواند این چیزها را تحمل کند. ولی در خانه اینقدر متفاوت بود که همه از من میپرسیدند که در خانه با تو دعوا نمیکند؟ و من میگفتم برای چی باید با من دعوا کند؟ میگفتند آخر بیرون که میآید محال است که چیز بدی ببیند و دعوا نشود و گاهی به بزن بزن ختم نشود. اصلا نمیتوانست ظلم را تحمل کند و مرد جنگ بود. اما در خانه مهربان و با من و بچهها خوب بود. به ما میرسید. دخترم اهل شیطنت بود و گاهی اوقات که خیلی اذیتم میکرد میگفتم محسن یه چیزی بهش بگو. میگفت بچه را از من میترسانی؟ مگه من لولوام.
*تسنیم: ارتباط همسرتان با بچهها چطور بود؟
وقتی بود واقعا بچهها از محبت اشباع بودند. میثم(پسرم) وقتی پدرش شهید شده بود، دو سالش بود. تنها خاطرهای که از بابا در ذهنش دارد. این است که یک بار رفته بود دریا آب بازی و یکبار هم اسب سواری.
*تسنیم: دعوا هم میکردید؟
شاید کلا دو بار دعوا کردیم. من اگر از دستش ناراحت میشدم خیلی زود میآمد منت کشی میکرد تا از دلم دربیاورد. ولی این دو بار که سر مسائل عقیدتی دعوا شد. خیلی هم زود تمام و برطرف شد.
*تسنیم: از آخرین باری که همسرتان را دیدید؛ بگویید.
یکبار آمد و گفت میخواهم برویم مشهد. خیلی اصرار کرد. من آن موقع مسئولیت دبیرستان سمیه فعلی(دبیرستان شهر زیبا سابق) را داشتم و گفتم من نمیتوانم؛ چون الان نزدیک شهریور است و نزدیک وقت ثبتنام مدرسه میشود و شدنی نیست. گفت پس یک روز با هم برویم شمال. آن موقع ما وسایلمان را هم جمع کرده و خانه دوست محسن گذاشته بودیم. من پیش مادرم زندگی میکردم. چون محسن یک زمین زمان دانشجوییاش خریده بود و قرار بود آن را بسازد و مراحل مختلف جوازش را هم انجام داده بود. به محسن گفتم پس آن خانه را چه کنیم؟ گفت میرویم و برمیگردیم. آن دفعه که شمال رفتیم از 8صبح با بچهها رفت دریا و تا 5 بعدازظهر توی آب بود. اینکه میگویم محسن فقط این خاطره را از پدر دارد به همین دلیل است. من هم یک غذایی درست کردم و بردیم همانجا خوردیم. این خاطرهای بود که برای بچهها گذاشت.
من آمدم منزل مادرم که توی کرج داخل یک باغی بود. اتاقش سه تا پله میخورد. من روی این سه تا پله ایستاده بودم و محسن هم داشت میرفت. چند قدم که رفت ایستاد و نگاه کرد. این خاطره اینقدر برایم واضح است که انگار دیروز این اتفاق افتاده. دوباره چند قدم رفت و برگشت نگاه کرد. هیچ وقت این کار را نکرده بود. تا در، فاصله طولانی بود. دوستش که ماشین او همراهش بود برایم تعریف کرد: آن روز مقابل در یکدفعه نشست توی ماشین اسلحهاش را چسباند به خودش و گفت زود برو. گفتم چیزی شده؟ گفت نه زود برو. انگار که شیطان پای آدم را ببندد و آدم نتواند برود و نتواند به این راحتی از زن و زندگی جدا شود. بچههایی که با او بودند میگفتند، شبی که شهید باهنر و رجائی شهید شدند. شب آخرش بود. همه بچهها را جمع کرد و گفت اگر شهید شدیم کجا دفنمان کنند. همه گفته بودند که ما را ببرید بهشت زهرا پیش دکتر. وسط راه به دوستش، عباس زندی گفته بود که ماشین را نگه دار. یک خاکریز پیدا کرده بود و آنجا وصیت نامهاش را نوشته بود.
وصیت نامه را یک ساعت یا یکساعت و نیم قبل از شهادتش نوشته است. وقتی وصیتنامه را میخوانید، فکر میکنید که بعد از شهادت نوشته شده است. و هیچ باورتان نمی شود که کسی اینقدر همه چیز را واضح ببیند. عباس تعریف میکرد که وقتی از توی خاکریز بیرون آمد، روی پیشانیش زد و گفت: "عباس! بهناز را چکار کنم؟ بچهها را چکار کنم؟" دیدم که انگار سختش شده. وصیت نامه را توی جیبش گذاشت. بعدا که آوردند همهاش خونی شده بود، چون ترکش خورده بود. به عباس گفته بود خانوادهام را اول به خدا و بعد به تو میسپارم. حالا اینها را به عباس، پسربچهای میگفت که آن موقع فقط بیست سالش بود.
* تسنیم: از نحوهی شهادتشان هم خبر دارید؟
نحوه شهادتش دقیقا چیزی بود که در آن مورد به بقیه توصیه میکرد مواظب باشید. خودش به همان توصیه شهید شد. همیشه به بچهها میگفت خمپاره که میآید سرتان را پایین بگیرید. دقیقا از همان چیزی که به همه گفته بود مواظب باشید خودش ضربه خورد. تمام ترکشهای خمپارهای وارد بدنش شده بود. قلبش،گردنش، دستش پر شده بود. شهریور 60 شهید شد. قرار بود فردایش، عملیاتی باشد که یکی از مراحل آزادسازی بستان را در پی داشت.
ما در ظاهر 8 سال زندگی مشترک داشتیم ولی در حقیقت از این 8 سال 3 سالش را هم با هم نبودیم. طول زمان زندگی مهم نیست. مهم عرض آن است که چگونه زندگی کردیم. به هر حال اینقدر برای من عزیز بوده که هنوزم که هنوز است به یادش هستم. نمیتوانم بگویم یک انسان بدون اشتباه بوده است. ولی خاطرات خوبش برای من ماندگار شده.
* تسنیم: خانم الله داد! بزرگ کردن بچهها به تنهایی سخت بود؟
تنها نبودم. خدا بود. شاید شما پیش خودتان بگویید که خدا حواسش به همه است. بله؛ ولی من میگویم خدا برای شهدا یک جور دیگر است. نظر مستقیم امام زمان هم است. بعد هم محسن توی لحظه لحظهی زندگی من حضور داشته.
* تسنیم: بالاخره مشکلاتی وجود دارد. چطور کنار آمدید؟
یکبار در زمستان، کمتر از یکسال از شهادت محسن گذشته بود. هوا سرد بود و یخبندان. سنگ مزار محسن خیلی سرد شده بود. میثم دو سال و نیمه بود و دستهایش خیلی کوچک بود. دستش را گذاشته بود روی مزار و رو کرد به من گفت مامان سرده. آمدیم خانه؛ شب دیدم نشسته و گریه میکند. گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت: "پاشو بریم بابامو بیاریم. بابام اونجا سرما میخورده. سردشه. تقصیر تو بوده اجازه دادی ببرن و بذارنش اونجا" هر چه میگفتم بابا که اونجا نیست. بابا پیش خداست. اما نمیفهمید. اینقدر این بچه آن شب اشک ریخت. همه ما را به گریه انداخت. تا بالاخره من توانستم آرامش کنم تا بخوابد. در خانواده شهدا، البته خدا کمک میکند به تحمل این مشکلات.
* تسنیم: بعد از شهادتشان به دیدار امام رفتید؟
بله، یک روز به دیدار امام رفتیم و چقدر هم حظ کردیم. وقتی رفتم، گفتم که اینجا بوی بهشت میآید. کسانی که با من بودند گفتند مگر تو تا به حال بهشت رفتی که میگویی بوی بهشت میآید. دیدار خصوصی بود. حضرت امام نشسته بودند. ما رفتیم و همینطور ردیف منتظر بودیم. من همهاش میگفتم کاش نوبت من نشود و باز هم امام را ببینم. تا به امام رسیدم امام با یک نگاهی چشمشان را که بستند و باز کردند لذت بردم. من همیشه این توی ذهنم هست که فکر میکردم، همهی دنیا با این باز و بسته شدن چشم امام این طرف و آن طرف میشود. واقعا این اعتقاد را داشتم. هنوز هم بعد از این همه سال، همان اعتقاد را دارم. یک عشق خاصی به امام داشتیم. امریکا هم که بودیم، برای امام خودکشی میکردیم. آمدیم پاریس، چهار پنج روز بعد از رفتنمان از پاریس، امام آمده بودند همانجا. من خیلی نسبت به این مسئله غبطه خوردم. ولی وقتی به محسن گفتم بریم خصوصی پیش امام. محسن میگفت: "میخواهی بروی امام را از نزدیک ببینی چه بشود؟ این امام و تلویزیون. کارهایی که امام میگوید را بکن. همان است دیگر." حرفهایی خصوصی هم با آقا دارم میخواهم روزی بتوانم یک ساعت با ایشان تنهایی صحبت کنم.
* تسنیم: فکر میکنید چقدر نوجوانان ما با شهدا آشنایی دارند؟
من معلم مدرسه هستم. خیلی چیزها را اگر سر کلاس بگویی چهره بچهها توی هم میرود که یعنی دوست ندارند. ولی وقتی اسم شهید میآید و یک خاطره از شهید بگویی بچه ها گوش میکنند و بعدش میگویند خب خانم شهدا فرق میکردند. میگوییم نه؛ فرق نمیکردند. شهدا هم مثل شماها بودند. عقیده شما را داشتند. همین فطرت شما را داشتند. فقط فطرتشان را پاک نگه میداشتند. شماها میگذارید کمی گرد و غبار روی این فطرت بنشیند و آلودهاش میکنید.
* تسنیم: شهید الله داد با این همه گرفتاری و لبنان و جنگهای چریکی، چطور عضو هیات مدیره شرکت ایران بایکا هم بودند؟
علاوه بر آن، مدیریت افتخاری چند کارخانه را هم داشت مثل ارج، آزمایش، جنرال و... و باید به همهی اینها سر میزد. بچههای سازمان صنایع ملی به او میگفتند که باید امضاها را بیاوریم و پشت خط بایستیم تا هر وقت تو میآیی این طرف چهار تا امضا بکنی. میخندید و میگفت همه را جمع کنید وقتی آمدم امضا میکنم. همهی کارهایش را فشرده انجام میداد.
یک روز دوستان و کارگران را جمع کرده بود توی دفتر که نزدیک بلوار کشاورز بود. بعد نان و پنیر را برده و با بچهها توی بلوار نشسته بود و میخورد. بعضیها به او میگفتند تو مدیر هستی زشت است که اینجا بنشینی به این صورت. میگفت: "اتفاقا خیلی خوب است. میخواهم این قانونها شکسته شود که مدیر برای پشت میز باشد. میخواهم بیایند و ببینند که ما نان و پنیر میخوریم. که دیگر کارگرها نسبت به ما حسرت نخورند."
* تسنیم: موقع شهادت شهید اللهداد، مستاجر بودید؟
اصلا ما خانه نداشتیم. من آن زمان خانه پدرم زندگی میکردم و اثاث خانهمان هم در زیرزمین خانه دوست محسن بود. محسن مادیات را دوست داشت ولی نرسید به این کارها. خیلی تند کارهایش را پکیج کرد و تحویل خدا داد.
آن زمینش هم بعد از شهادت همانطور ماند. و دیگر نساختند تا بچهها بزرگ شدند و وراث گفتند که میخواهیم بفروشیم. فروختند و هر کس سهمش را برداشت. منم انگار سهمی نداشتم، نه مهریه داشتم و نه از آن زمین به من چیزی میرسید. چون از زمین به همسر چیزی نمیرسد.
البته فقط من نیستم الان اگر کسی شرایط من را داشت و معلم هم نبود چگونه میخواست خانواده را اداره کند. 54 ساعت در هفته تدریس میکردم تا بتوانم زندگی را اداره کنم. نه بنیاد چیزی از این خانه و زندگی را اداره کرده و نه جای دیگری. بعد از محسن، ما شدیم مستمری بگیر ایشان. مستمری بگیر تامین اجتماعی پایینترین حقوق را دارد. ما هم تا سالی که دخترم ازدواج کند همین وضعیت را داشتیم. بعد از ازدواج سمیه، دامادم خوش قدم بود و وضعیت حقوقی ما رفت زیر نظر بنیاد.
* تسنیم: وصیت نامه شهید اللهداد، یک بندی دارد که در آن گفته لباس پاسداریش را برای پسرش میگذارد تا راهش را ادامه بدهد. فکر میکنید پسرتان تا چه اندازه توانسته این خواسته پدر را عملی کند؟
پسرم سعی کرده عملا پاسدار ارزشهای پدرش و شهدا باشد. لباسش را نگه داشته است. و برایش پوشش درست کرده. یک لوح هم کنارش هست که سردار همدانی از سپاه محمد رسول الله(ص) داده است.
* تسنیم: چنین توصیهای به همسر در وصیت نامه خیلی نادر است.
شاید برایتان جالبتر باشد که بدانید ایشان عجیب، به من علاقه داشت. یعنی یک رابطهی عادی نبود. در وصیتنامهاش هم به من نوشته که: "اجری که از شهادت نصیب من میشود قسمت تو باشد."
روز تاسوعایی که دکتر چمران مجروح شد، وقتی آمد خانه گفت بلیط شهادت میفروختند ارزان و فراوان. گفتم بی من؟ گفت چون بی تو بود نرفتم. ولی دفعهی بعد ما را گذاشت و رفت.
جملههای محبت آمیزی که بتواند بنویسد خیلی کم میگفت. یک کادویی برای سالگرد ازدواجمان داده بود که زیرش نوشته بود "کسی که بی تو، هرگز نیست" و هنوز نوشتهاش هست. یعنی این درجه محبت و علاقهای که نسبت به همسر و بچههایش داشت خیلی بالا بود. خیلی پاک بود.
* تسنیم: فکر میکنید چه خصوصیت برجستهای در روحیه شهید الله داد بود که او را به شهادت کشاند؟
خلوص؛ حرف و عملش یکی بود. ذرهای در حرف و عملش فرق نمیگذاشت و هرچه میگفت را عمل میکرد و هرچه عمل میکرد آن را میگفت. چیزهایی نمیگفت که قابل دسترسی نباشد. اهدافش تماما قابل دسترسی بود.
* تسنیم: حرف آخر...
ما قبلا هم مصاحبه داشتهایم. همیشه مصاحبههایمان نزدیک شهادت دکتر چمران بود. بعضی میگفتند نزدیک شهادت دکتر چمران است، حالا که دستت به غاده چمران (همسر شهید چمران) نمیرسد برو پیش فلانی مصاحبه بگیر. این همه سال شهید اللهداد گمنام گمنام بوده است. آنقدر گمنام بوده که آقای همدانی وقتی آمد اینجا و گفتم حقوق ما اینقدر است. گفت مگر میشود با فوق لیسانس و این همه مسئولیتها اینقدر باشد؟ اگر تمام آرشیو تلویزیون را بگردی شاید 6 تا عکس هم از او پیدا نکنی. هیچ وقت جلو نمیآمد. دوست نداشت ظاهر باشد. دوست داشت گمنام کار کند.
اما او دوست داشت گمنام باشد، دیگران که نباید او را گمنام میگذاشتند. اما اینکار را کردند. الان است که یک گروهی پیدا شده و میگوید بیاییم برای ستاد جنگهای نامنظم یادواره بگیریم. بعد از سی و یک سال یادشان افتاده برای دکتر همایش بگیرند. حالا در این همایش داییجان(حبیب روستایی) را پیدا کنند که هیچ کس دیگر نیست که از او بگوید. چون همهی کسانی که با او بودند یا شهید شدند یا فوت کردند. جوانترین آدمهای آن زمان من هستم که بتوانم خاطراتشان را بگویم که من دیگر بعد از 32 سال چیزی یادم نمیآید که بگویم. این اشکالات وارد است و من به همه هم گفتهام. انگار دوست دارند چهار تا تابلو از اینها بسازند و در این حد مطرح کنند و تمام.
انتهای پیام/