«رهبری آیتالله خامنهای» تنها دلیل آرام گرفتن اسرایی که بازگشت بعد از امام را نمیخواستند
خبرگزاری تسنیم: احمد ابوالحسنی نایبرئیس اتحادیه لیتوگرافان از آزادگان دفاع مقدس رحلت امام را تلخترین خاطره میداند و میگوید: پس از شنیدن این خبر تنها رهبری آیتالله خامنهای موجب شد تا اسرایی که بازگشت در فقدان امام را نمیخواستند، آرام بگیرند.
خبرگزاری تسنیم: سال 1360 درست زمانی که تنها 16 سال بیش نداشت، به جبهه اعزام شد، متولد نراق از توابع استان مرکزی است، نراق در آن زمان نیروی مقاومت بسیج نداشت، بنابراین بهعنوان پاسدار ویژه در سپاه محلات گزینش و فعالیت خود را آغاز کرد، پس از طی کردن دوره آموزش نظامی به دارالخوین ــ منطقه محمدیه اعزام شد.
درست یک روز پس از سالگرد تولد هفده سالگیاش در عملیات فتحالمبین اسیر شد. احمد ابوالحسنی نایبرئیس اتحادیه لیتوگرافان از آزادگان دوران دفاع مقدس و جانباز 55 درصد است که از سال 61 تا سال 1369 در اسارت بهسر برده است. ابوالحسنی خاطرات بسیاری از دوران دفاع مقدس و اسارت دارد، از خاطره شیرین راضی کردن فرمانده سپاه محلات برای اعزام شدن به جبهه تا خاطره تلخ شنیدن خبر رحلت امام خمینی(ره).
ابوالحسنی در بیان خاطرات خود از روزهای پیش از اعزام از محلات به دارالخوین میگوید:
«سپاه در آن سالها بهسختی اجازه میداد دو برادر همزمان در جبهه باشند، برادر بزرگتر من نیز در جبهه فرمانده بود، بنابراین زمانی که من میخواستم اعزام شوم، فرمانده سپاه محلات اجازه نداد و گفت: «مگر جبهه بچهبازی است؟» من گفتم: «بچه خودت هستی و جد و آبائت، من میخواهم بروم جبهه سر صدام را بیاورم»، این جمله من که از طرفی از حرص من نسبت به سخن فرمانده نشأت میگرفت و از طرفی شور و اشتیاق مرا برای اعزام شدن به جبهه نشان میداد، مؤثر واقع شد و فرمانده با رفتن من به جبهه موافقت کرد. حدود 8 ماه در جبهه بودم، تا اینکه در عملیات فتحالمبین بهعنوان آرپیچیزن انتخاب شدم، قرار شد که ما بهعنوان فدایی عمل کنیم و وارد منطقه تحت پوشش عراقیها شده و آنها را سرگرم کنیم تا نیروهای دیگر بتوانند به پیشروی بپردازند.
ساعت 12 شب حرکت کردیم و از ساعت 12 و 15 دقیقه تا 6 صبح در خاک عراقیها بودیم؛ اما آنها متوجه حضور ما نبودند، تا اینکه یکی از رزمندهها (شهید مهدی عاشوری) روی مین رفت و انفجار مین ما را لو داد، چند ساعتی درگیر بودیم، در مسیر پیشروی و درگیری به میدان مین رسیدیم، چارهای نبود چز پیشروی بنابراین من و شهید مهدی عباسی دست یکدیگر را گرفته و در میدان مین شروع به دویدن کردیم، که بهلطف الهی هیچ اتفاقی برای ما دو نفر نیفتاد، اما بههرحال بسیاری از رزمندهها در این میدان شهید شدند، وقتی میدان مین را رد کردیم، یکی از تانکهای عراقیها بهسمت ما حرکت کرد، شهید عباسی گفت، من تانک را میزنم، گفتم: مهدی، شرایط خوب نیست، فاصله ما هم با تانک زیاد است، گفت: نه، اگر نزنم جلوتر میآید و دیگر کاری نمیشود کرد، بهمحض اینکه خمپاره را شلیک کرد، تیری بهسوی او شلیک شد که به چشمش اصابت کرد، شهید عباسی مانند پروانه چند دوری به دور خود چرخید و در آغوش من به شهادت رسید. اما تانک را نیز منهدم کرد.
در این میدان که فضایی بهطول 100 متر و عرض 20 متر را در بر میگرفت بالغ بر 200 نفر از نیروهای ما به شهادت رسیدند و 200 نفر باقیمانده نیز بسیاری مجروح و زخمی شده بودند، در نهایت 21 نفر از این میان اسیر شدیم که بین اسرا نیز همگی زخمی بودیم.
وقتی اسیر شدیم، به استخبارات عراق و پس از استخبارات ما به پادگانی منتقل شدیم که سولههای بزرگ که پیش از آن آشیانه تانکهای عراقی بود، میزبان ما شد، در این سولهها کمترین امکان بهداشتی وجود نداشت، ما از کارتنهای مقوایی برای زیرانداز استفاده میکردیم، روزها بهشدت گرم و شبها بهشدت سرد بود، پس از چند روز بهدلیل نبود امکانات بهداشتی بدن برخی از مجروحان کرم گذاشت و بسیاری از مجروحان ما شهید شدند.
تا اینکه یکی از اسرا پیشنهاد داد، چای صبحانه و ناهار اندکی که به اسرا میدادند را نخوریم و به این شکل اعتراض خود را به نبود امکانات در این سوله به آنها اعلام کنیم، فردا صبح کتریهای چای دستنخورده باقی ماند، سینیهای اندک غذا، دستنخورده باقی ماند و زمانی که نگهبان عراقی علت را جویا شد، گفتیم: مجروحان ما در وضعیت بسیار بدی بهسر میبرند، وضعیت ما مطابق با قوانین جهانی نیست.
این همکاری اسرا و اعتصاب غذا موجب شد تا فردای آن روز ما را به اردوگاه «عنبر» بردند، این اردوگاه نیز اگرچه وضعیت مناسبی نداشت اما امکانات حداقلی بهداشت و درمان را داشت، پزشکان اسیر ایرانی در این اردوگاه بودند که موجب نجات بسیاری از مجروحان شدند.
پس از چند روز، اسرای عملیات بیتالمقدس نیز به این اردوگاه منتقل شدند، مهدی تهانیان رزمندهای که رعایت حجاب را شرط مصاحبهاش کرد نیز میان این اسرا بود، اما متأسفانه آنگونه که باید و شاید به نقش این اسرا در روایتها، فیلمها و تولیداتی که در سالهای پس از جنگ ساخته و پرداخته شده، توجه نشده است.
برای نمونه اتفاقی که در فیلم اخراجیهای2 به آن اشاره شده و بهسادگی از آن عبور میشود، ماجرای شکستن دوربین صدا و سیمای عراق توسط اسرا است، ماجرا از این قرار بود که در اردوگاه عنبر یک روز آمدند گفتند،: میخواهیم از شما فیلم بگیریم، اسرا گفتند: موردی ندارد، بهشرط اینکه صحنهسازی نکنید و کار تبلیغاتی نداشته باشد، عراقیها ابتدا قبول کردند، اما روز بعد آمدند میزی چیدند که روی آن انواع میوهها وجود داشت، میوهای که تا پیش از آن ما رنگ آن را نیز در اردوگاه ندیده بودیم، بعد چند نفر از منافقان ایرانی را نیز دعوت کرده بودند که دور این میز نشسته و از شرایط خوب اسرا در عراق بگویند. من ــ که امالمشاکل از سوی عراقیها نامیده شده بودم ــ و یکی از رزمندههای دیگر که او نیز اراکی بود، رفتیم کاسهای که برای خمیرریش استفاده میکردیم، پرت کردیم وسط میز میوهها و شروع به زدن خبرنگارها کردیم، سایر اسرا نیز به جمع ما پیوستند و دوربینها را شکستند، پس از آن نیز تیراندازی شروع شد و 12 نفر از ما را بهعنوان شروع کننده درگیری شناسایی و به استخبارات بردند، شکنجههایی که در این اردوگاه روی ما انجام شده اصلاً قابل تصور نبود، اما در تولیدات سینمایی معمولاً با این موضوع بهشکل طنز برخورد شده است.
پس از این ماجرا دیگر ما را به اردوگاه عنبر نبردند، در عوض به اردوگاه «موصل» رفتیم که مرحوم حجتالاسلام سیدعلیاکبر ابوترابی که بهحق لقب سید آزادگان گرفتهاند، آنجا بود. آقای ابوترابیفرد بهمناسبتهای مختلف برای ما سخنرانی میکرد و همه را به صبر و استقامت دعوت میکرد، در اکثر سخنرانیهایشان این جمله معروف که «پاک باش و خدمتگزار» وجود داشت. حتی برای سخنرانیهایی که انجام میداد، بسیار شکنجه میشد اما دست برنداشت.
در یکی از روزها پس از سخنرانی آمدند آقای ابوترابی را بردند برای شکنجه، اما این بار شکنجهها شدت بیشتری داشت، ولی وقتی به اردوگاه بازگشت، روحیه عادی داشت، تا اینکه شب زمانی که حالش وخیمتر شد تازه اسرا فهمیدند جراحات شدت دارد، چند روز بعد از صلیب سرخ آمدند برای بازدید از اردوگاه، جمعی از اسرا رفتیم خدمت ایشان و درخواست کردیم که الآن بهترین زمان است، شما باید جای جراحات خود را به صلیب سرخیها نشان دهید و از عراقیها شکایت کنید، اما آقای ابوترابی گفت، نه من این کار را نخواهم کرد، زمانی که علت را پرسیدیم، گفت،: درست است که ما اینجا شکنجه میشویم، اما هرچه باشد، عراقیها مسلماناند و صلیب سرخ کافر، من شکایت یک مسلمان را به کافر نخواهم کرد، بهتر است مسائل بین خود مسلمین حل شود و نگذاریم علیه اسلام استفاده تبلیغاتی شود.
ابوالحسنی نیز مانند سایر آزادگان تلخترین خاطره دوران اسارت خود را همان شنیدن خبر رحلت امام خمینی(ره) میداند، ابوالحسنی میگوید: زمانی که خبر رحلت امام از بلندگوی آسایشگاه پخش شد، عدهای از نفوذیهای ما از یک روز پیش خبر داشتند، اما بهدلیل لو نرفتن منابع خبری و بههم ریختن روحیه اسرا این خبر را اعلام نکرده بودند، بههرحال خبر پخش شد و آسایشگاه یکپارچه عزا شد، تا یک هفته اسرا مانند پدر از دست دادهها عزاداری میکردند، اما زمانی که خبرگان رهبری جانشین امام خمینی(ره) یعنی رهبر انقلاب را معرفی کرد، از تلخی رحلت امام کاسته شد، اسرایی که تا پیش از آن برگشتن به ایران در فقدان امام را دیگر نمیخواستند، حضور رهبر انقلاب را مرهمی بر زخم دل خود میدانستند.
انتهای پیام/*