تبر اینجا همان کارایی چکش قاضی را دارد/سکانسی از زندگی تا مرگ در دمشق

تبر اینجا همان کارایی چکش قاضی را دارد/سکانسی از زندگی تا مرگ در دمشق

خبرگزاری تسنیم: "مگر شماها نیستید که سنی‌ها را در ایران سر می‌برید؟ حالا سرت را بگذار روی لبه‌ حوض تا حالی‌ات کنم." مرد مشهدی را می‌بینی که بدون آنکه التماس کند، اول نگاهی به آسمان پر غبار دمشق می‌کند و بعد چانه را بر لبه‌ سنگی حوض می‌گذارد.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، رمان «شام برفی» نوشته محمد محمودی نورآبادی است که برای اولین‌بار به موضوع سوریه و اغتشاشات سال‌های اخیر در این کشور می‌پردازد. این اثر که حدود یک سال زمان برای نگارش سطور آن وقت صرف شده و هنوز برای چاپ آن با ناشر خاصی مذاکره نشده، بر پایه مستندات و خاطرات جمعی از زائران ایرانی به این کشور نوشته شده است که 159 روز در اسارت نیروهای ارتش آزاد در سوریه بودند.

48 ایرانی در سال 91 به قصد زیارت حرم مطهر حضرت زینب(س) به سوریه مسافرت کرده بودند که به محض ورود به خاک این کشور توسط نیروهای تروریستی در سوریه ربوده شده و پس از 159 روز به خاک خود بازمی‌گردند. محمودی نورآبادی برای نگارش این رمان پای خاطرات و روایات زائران از دیده‌ها و شنیده‌هایشان در این مدت نشسته است، از این جهت رمان را می‌توان تصویری واقعی و مستند از اوضاع این روزهای سوریه و تعصب و کوردلی جماعتی دانست که به نام دین، به خون و خاک مسلمین تعرض می‌کنند. خبرگزاری تسنیم قصد دارد در چند بخش، برش‌هایی از نوشته‌های نورآبادی در «شام برفی» را منتشر کند.

در بخش نخست این سلسله نوشتارها، موضوع چگونگی ربایش زائران ایرانی توسط جیش الحر در سوریه به زبان داستانی روایت شد. در بخش دوم به حضور زائران ایرانی در پایگاه تروریست‌ها و تضاد فکری میان برخی از نیروهای این گروهک روایت شده است. در این بخش نویسنده براساس خاطرات زائران اسیر شده، داستانی را روایت می‌کند که در آن به خوبی می‌توان به انحطاط فکری و تعصبات مذهبی این گروهک پی برد. تبلیغات سوء علیه ایرانیان و شیعیان توسط رسانه‌های عربی وابسته به صهیونیست‌ها به همراه تعصبات بی‌پایه سبب شده تا نیروهای این گروهک تصوری نادرست از شیعیان در ذهن خود داشته باشند که در ذیل به قلم محمودی نورآبادی روایت می‌شود:

«درد نمی‌‌گذارد چیزی بگویی و جوابی بدهی. اما آن طرف بین خودِ ربایندگان هم جنگ و دعوایی در گرفته. یک عده با کارد و ساطور و قمه و تبر ایستاده‎اند و اصرار که باید کار را همین جا تمام کنیم. تعداد دیگری که ظاهراً عقلای قوم هستند، مخالفت می‌کنند و اصرار که فعلاً زنده‌ این مجوس‌ها بیشتر به دردشان خواهد خورد. این‌ها را مترجم افغانی جسته و گریخته برای‌تان ترجمه می‌کند و تو داری به این فکر می‌کنی که بالاخره حرف کدام گروه به کرسی خواهد نشست؟

هر لحظه که فرصتی دست می‌دهد، شکل و شمایل ویلا تا محوطه را دید می‌زنی. بیشر به قهوه‌خانه و کاروانسرا شبیه است تا به ویلا. یک استخر که تلاش می‌کنی آن را به صورت یک کاسه ببینی، پای سکوی محل تجمع‌تان دیده می‌شود. اما داد و هوار مرد عبا بر دوش و تبر به دست رشته‌ نگاه و خیالت را پاره می‌کند. این جوان موبور و عصبی چه کسی است؟ نباید بیشتر از سی سال داشته باشد. عبای مشکی حاج آقا را چرا به دوش گرفته. هیچ چیز معلوم نیست. تبر را چند بار دور سر می‌چرخاند و چند بار به سنگ‌های سکو می‌کوبد. سنگ زخم بر می‌دارد و تراشه‌ها و خاکه‌هایی شبیه به خاکه قند به دور و اطراف پاشیده می‌شود. مترجم وظیفه‌ای جز ترجمه ندارد. باید درد دل‌ها و ناسزاهای این مرد موبور و چشم زاغ را ترجمه کند؛

- برای چه آمده‌اید سوریه؟... بیاورید آن عکس را...

در یک چشم به هم زدن، عکس بزرگی از سید حسن نصرالله مقابل جمع گذاشته می‌شود و بعد مرد مو بور و عبا به دوش دوباره منفجر می‌شود. این یعنی مترجم باید دست به کار شود؛

- این مردک نجس را می‎شناسید؟ یالا لگدش کنید ببینم... باید همه روی آن تف بیندازید...

عجب داستانی شد این زیارت؟ حالا دیگر باید عکس کسی را لگد کنی که از نظر تو تنها سیاستمدار با عرضه‌ی عرب زبان این دور و زمان بوده. تف به صورت کسی بیندازی که فقط او توانسته روی دشمن درجه اول دین و کشورت را کم کند. ولی حالا مگر با تف انداختن به یک مقوا و یا لگد کردنش دنیا زیر و رو می‌شود؟ به چهره‌ هرکس که نگاه می‌کنی، می‌بینی که با تو همدل و یک زبان است. ولی باید چشم روی هم گذاشت و فتیله‌ی عصبانیت این مرد خسته‌ی مو بور را پایین کشید. بله، باید هر طور شده تف انداخت...

سکانس بعد، مربوط به دین و مذهب است. تبر این جا همان کارایی چکش قاضی را دارد. پشت ضربه‌‌ای که به سکو می‌زند، مرد مو بور می‌پرسد و مترجم ترجمه می‌کند؛

- کدامتان سنی هستید؟ یالا سنی‌ها آن طرف...

تبر در دستش آرام می‌گیرد. اما در این جمع یک نفر سنی هم وجود ندارد. زوار همه شیعه هستند و این لج مرد مو بور را بیشتر در می‌آورد؛

- شما نجس هستید... کافرید... ایرانی مجوس... ایرانی کلب... ایرانی خنزیر...

می‎گوید و پشت یخه‌ مرد مشهدی را می‌گیرد و کشان، کشان پای حوض کاسه‌ای می‌کشاند. مترجم برای شنیدن صحبت‌های طرفین چند گام به جلو بر می‌دارد. جوان موبور داد می‌کشد بر سر مرد مشهدی و چیزهایی را می‌گوید. مترجم ترجمه می‌کند؛

- مگر شماها نیستید که سنی‌ها را در ایران سر می‌برید؟ حالا سرت را بگذار روی لبه‌ حوض تا حالی‌ات کنم... باید همین جا گردنت را بزنم...

دنیا در مقابل چشمانت تار می‌شود. مرد چشم بادامی مشهدی را می‌بینی که بدون آن که التماس کند، بدون آن که بگوید چرا و به چه دلیل؟ مثل بره‌ بیماری که حتی نای نفس کشیدن هم نداشته باشد و در اعتراض به تیع قصاب کمترین اعتراضی نکند، اول با چشم‌های بادامی‎اش نگاهی به آسمان پر غبار دمشق می‌کند و بعد همان طور که زانو زده، چانه را بر لبه‌ سنگی حوض می‌گذارد؛

- اشهد ان لا الله الا الله و اشهد ان محمدً رسول الله.

در این لحظه‌های خوف و رجاء، در این صحنه‌ دشوار و آزمون سخت و مشقت باری که خدا برای مرد مشهدی رقم زده، چه فریادی بالا تر از آنچه که او بر زبان آورد؟

تبر در چنگال جوان ورزیده و موبور تا جای ممکن بالا می‌رود و در مقابل چشمانی که همه فرو بسته شده‌اند تا لحظه‌ی برخورد تیزی آهن را با رگ و گردن مرد زوار شاهد نباشند، پایین می‌آید. همه باید بعد از شنیدن یک فریاد که آن هم اگر ممکن باشد، چشم‌ها را باز کنید و سری را ببینید که در کف آن کاسه افتاده و خیره به آسمان نگاه می‌کند. تنه‌‌ای  را که پای سکو افتاده و مثل یک مرغ سر کنده پل‌پل می‌کند و خون زیر آن فرش می‌شود. اما در انتهای نعره‌ مرد مو بور، فریادی شنیده نمی‌شود. چشم که باز می‌کنی، او تبر را درست در یک وجبی گردن مرد مشهدی نگه داشته. چیزی مثل عکسی در شروع یا پایان یک فیلم سینمایی.

ادامه دارد...

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
مدیران
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
triboon
گوشتیران