خاطرات مادر شهید تازه تفحصشده: از شهادت تا شناسایی محمد منتظری
خبرگزاری تسنیم: زینب منفردی، مادر شهید محمد منتظری گفت: چند شب پیش ساعت دو خوابی دیدم. توی خواب شنیدم صدا میکنند: محمد منتظری بیا نماز بخوان. گفتم پسرم چند سال است که رفته و برنگشته است و دیگر نماز نمیخواند. الان احمد نماز میخواند.
زینب منفردی، مادر محمد منتظری، شهید تازه تفحصشده در گفتوگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، درباره شهید تازه تفحصشدهاش گفت: وقتی خبر شناساییاش آمد خیلی خوشحال شدم. دوست دارم همه مادران شهدا مثل من خوشحال باشند. خدا را شکر میکنم از این لطف بزرگی که در حق من روا داشت. محمد قبل از شهادتاش به هیئت امام حسین(ع) علاقه ویژهای داشت. تکیههای امام حسین(ع) برپا میکرد و گاهی میآمد برای تکیههای اباعبدالله از من قند و چایی میگرفت و برای آنجا میبرد. همسایهها هنوز از کارهای آن موقعاش میگویند. مثلاً وقتی وسط کار به او میگفتیم بیا غذایت را بخور میگفت تا تکیههای امام حسین(ع) را تمام نکنم غذا نمیخورم. برای مراسمهای اباعبدالله(ع) خیلی کمک میکرد.
مادر شهید محمد منتظری ادامه داد: محمد، متولد اول شهریور 46 بود؛ وقت اذان ظهر به دنیا آمد و سال 64 در لشگر 27، در منطقه فاو و در عملیات والفجر هشت شهید شد. 15 ساله بود که در سال 61 به منطقه بوکان رفت و در چهارم اسفندماه در پاتک دشمن شهید شد. آرپیجیزن بود که گلوله تانک مستقیم به او اصابت کرد و قسمت بالای بدنش را در برگرفت.
منفردی ادامه داد: من از خدا میخواهم همه جوانان برای انقلاب ما الگو باشند. اگر شهدا سینه سپر نمیکردند ما هم نبودیم. من خودم فرزندم را به جبهه فرستادم. نامهای از مالک اشتر آورد برایش امضا کردم، دستم را بوسید و گفت چه مادر خوبی دارم. از مادرش رضایت بیشتری میخواست. یک بار زودتر از موعد مقرر آمد، وقتی از او پرسیدم که چرا زودتر آمدی؟ گفت داریم میرویم عملیات، دیگر تو را نمیبینم. مثل ایام عید به همه دوستان و آشنایان سر زد. گفتم مگر عید است؟ گفت: نه، اما من دیگر کسی را نمیبینم. روز آخر هر چه داشت به مسجد و بسیج هدیه کرد. تسبیح و مهر و انگشترش را به دوستانش داده بود که تا وقتی شهید نشده بود به من چیزی نگفته بودند.
مادر شهید این شهید تازه تفحصشده از خوابی که در مورد بازگشت فرزندش دیده بود، چنین گفت: چند شب پیش ساعت دو خوابی دیدم. توی خواب شنیدم صدا میکنند: محمد منتظری بیا نماز بخوان. گفتم پسرم چند سال است که رفته و برنگشته است و دیگر نماز نمیخواند. الان احمد، نماز میخواند. گفتند ما محمد را میخواهیم. گفتم: نیست. گفتند پس خودت بیا. جواب دادم: من که پیشنماز نیستم. گفتند: قبولات داریم شما بیا. بلند شدم و هراسان به پنجره نگاه کردم، اما دیدم چیزی نیست. دوباره فردا شباش خواب دیدم با اورکت آمده است، همیشه یا با اورکت بود یا اسلحه. مرا صدا کرد. بین خواب و بیداری بلند شدم. به من گفت مادر چند سال است دنبال من گشتهای، حالا میخواهی بیایی مرا میبینی، بیا ببین. بلند شدم دیدم چیزی نیست. حاج آقا گفت چرا بلند شدهای؟ گفتم صدایی آمد. تا اینکه دیروز به من گفتند مهمان عزیزی برایت میآید. گفتم هرکس بیاید مهمان اباعبدالله(ع) است. گفتند مهمان عزیزی از کربلا داری. فهمیدم پسرم با کاروان اباعبدالله میآید.
وی درباره انتظارات مادران شهدا از افراد دیگر جامعه عنوان کرد: انتظار ما این است که دیگران راه شهدا را ادامه بدهند تا بدحجابی برداشته شود. برای به دست آمدن انقلاب زحمات بسیاری کشیده شده است. آن موقع سفرهای بود که این سفره جمع شد و دیگر نیست. خون شهدا پایمال نشود، حجاب و عفاف رعایت شود و دل مادران شهدا به دست بیاید. من همیشه با همه خوب صحبت میکنم. وقتی امر به معروف میکنم جوری حرف میزنم که کسی ناراحت نشود و با من راه بیایند. انشاءالله انقلاب ما پایدار باشد.
منفردی در ادامه سخنانش توضیح داد: دو شب پیش کمی حنا گرفتم به محمد گفتم پسرم ببین دستانم را حنا میبندم اما نمیدانم تو کجایی. من دارم دست خودم و پدرت را حنا میگذارم شاید تو آمدی. میخواهم عروسی بگیرم که همین هم شد. پسرم برگشت. همیشه حنا نمیبندم انگار به دلم آمده بود این کار را انجام دهم. همیشه انگار محمد همراه من بود. اسم پسرهای دیگرم را بیاختیار محمد صدا میکردم. هر روز با او زندگی میکردم دیروز با عکسش صحبت کردم گفتم چقدر دنبالت گشتم پیدایت نکردم. به خدا میگفتم غم من یک ذره از غم حضرت زینب هم نمیشود. وقتی برای آخرین بار به جبهه می رفت آخرین روز، چهره یک خانم پیش من مجسم شد و گفت این دیگر برنمیگردد زیر گلویش را ببوس. من محاسن مشکیاش را دست کشیدم و او را به خدا سپردم تا نصف کوچه که آمدم گفت مادرم برگرد خانه. دیدار به قیامت و چند بار رفت و آمد و دوباره به خانه نگاه کرد.
مادر شهید محمد منتظری در مورد اینکه چطور از شهادت پسرش اطلاع یافته بود، گفت: خواب دیدم من و پدرش روی پل بالای رود بزرگی ایستادهایم. محمد داشت سنگر میساخت؛ به او گفتند محمد منتظری برای دین چه چیزی میدهی؟ وقتی این سوال را پرسیدند توی چشمهای من و پدرش نگاه کرد و بعد دست راستش را بلند کرد و گفت دست راستم را میدهم. رو به قبله کردم دیدم آقایی با قد بلند، نعلین سفید و عمامه سبز ایستاده است. گفت اینجا نمیدانی کجا است؟ اینجا کربلا است. بیدار شدم ساعت دو و نیم بامداد بود.صبح به پدرش گفتم با خوابی که دیدهام میدانم محمد شهید شده است. دیگر به هیچ چیز نمیتوانستیم لب بزنیم تا اینکه بعد از چند هفته خبر شهادتش را به ما دادند بعد از آن خیالم کمی جمع شد.
وی در خصوص شناسایی شدن فرزندش توضیح داد: بعد از چند سال دست خط محمد را توی جیباش پیدا کردند و شناسایی شد. قبلتر از آن من خوابش را دیده بودم توی خواب به من گفت من دست راست ندارم. همیشه خواباش را میبینم. عکساش را روی مفاتیح خانهام زدهام تا همیشه جلوی چشمم باشد. هر وقت شهید میآوردند به معراج میآمدم این کار را دوست داشتم، به سربازان کمک میکردم میگفتند اینجا تنها چکار میکنی؟ میگفتم این کارها را دوست دارم. یک وقتهایی شبهای جمعه دلم خیلی تنگ میشد از خدا میخواستم صبرم را زیاد کند. به شهدای گمنام سر میزدم آرام میشدم.
منفردی تربیت فرزندان را مؤثرترین راه سعادت و کمال خواند و گفت: پدر محمد از همان اول درست رفتار میکرد اهل قرآن، نماز، با ایمان و با خدا بود. حلال و حرام را خیلی رعایت میکرد اگر رزق حلال نبود بچهها این طور بزرگ نمیشدند. من 25 سال در بسیج فعالیت کردم. خیلی وقتها وقتی اسلحه دست میگرفتم محمد قربان صدقهام میرفت. همیشه برای کارهای داوطلبانه مشتاق بودم. برای جبهه کارهای بسیاری انجام دادم. پشت جبهه رفت و آمد داشتیم. پتو میشستیم. زمان شاه هم به راهپیمایی می رفتیم مرگ بر شاه میگفتیم و باتوم میخوردیم اما از هیچ چیز نمیترسیدم. سفره انقلاب جمع شد. دیگر آن سفره پهن نیست. باید زحماتی که برای انقلاب کشیده شد را قدر دانست.
انتهای پیام/