وقایع روز ششم محرم الحرام؛ مصیبت حضرت قاسم (ع)
خبرگزاری تسنیم: این جمله را از آقا شنیدند که فرمود:«یعز علی عمک ان تدعوه فلا یجیبک او یجیبک فلا ینفعک»یعنی برادر زاده! خیلی بر عموی تو سخت است که تو بخوانی، نتواند تو را اجابت کند ، یا اجابت کند و بیاید اما نتواند برای تو کاری انجام بدهد.
به گزارش خبرنگار گروه "رسانههای دیگر" خبرگزاری تسنیم، 1. در این روز عبیداللّه بن زیاد نامهای برای عمر بن سعد فرستاد که: من از نظر نیروی نظامی اعم از سواره و پیاده تو را تجهیز کردهام. توجه داشته باش که هر روز و هر شب گزارش کار تو را برای من میفرستند.
2. در این روز "حبیب بن مظاهر اسدی" به امام حسین علیهالسلام عرض کرد: یابن رسول اللّه! در این نزدیکی طائفهای از بنی اسد سکونت دارند که اگر اجازه دهی من به نزد آنها بروم و آنها را به سوی شما دعوت نمایم.
امام علیهالسلام اجازه دادند و حبیب بن مظاهر شبانگاه بیرون آمد و نزد آنها رفت و به آنان گفت: بهترین ارمغان را برایتان آوردهام، شما را به یاری پسر رسول خدا دعوت میکنم، او یارانی دارد که هر یک از آنها بهتر از هزار مرد جنگی است و هرگز او را تنها نخواهند گذاشت و به دشمن تسلیم نخواهند نمود. عمر بن سعد او را با لشکری انبوه محاصره کرده است، چون شما قوم و عشیره من هستید، شما را به این راه خیر دعوت مینمایم... .
در این هنگام مردی از بنیاسد که او را "عبداللّه بن بشیر" مینامیدند برخاست و گفت: من اولین کسی هستم که این دعوت را اجابت میکنم و سپس رجزی حماسی خواند:
قَدْ عَلِمَ الْقَومُ اِذ تَواکلوُا وَاَحْجَمَ الْفُرْسانُ تَثاقَلُوا
اَنِّی شجاعٌ بَطَلٌ مُقاتِلٌ کَاَنَّنِی لَیثُ عَرِینٍ باسِلٌ
"حقیقتا این گروه آگاهند ـ در هنگامی که آماده پیکار شوند و هنگامی که سواران از سنگینی و شدت امر بهراسند، ـ که من [رزمندهای] شجاع، دلاور و جنگاورم، گویا همانند شیر بیشهام."
سپس مردان قبیله که تعدادشان به 90 نفر میرسید برخاستند و برای یاری امام حسین علیهالسلام حرکت کردند. در این میان مردی مخفیانه عمر بن سعد را آگاه کرد و او مردی بنام "ازْرَق" را با 400 سوار به سویشان فرستاد. آنان در میان راه با یکدیگر درگیر شدند، در حالی که فاصله چندانی با امام حسین علیهالسلام نداشتند. هنگامی که یاران بنیاسد دانستند تاب مقاومت ندارند، در تاریکی شب پراکنده شدند و به قبیله خود بازگشتند و شبانه از محل خود کوچ کردند که مبادا عمر بن سعد بر آنان بتازد.
حبیب بن مظاهر به خدمت امام علیهالسلام آمد و جریان را بازگو کرد. امام علیهالسلام فرمودند: "لاحَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ"
در این روز، سنه 406، وفات کرد در بغداد سید اجل شریف و عنصر لطیف محمد بن الحسین معروف به سید رضى ذوالحسبین نقیب علویه و شریف اشراف بغداد و این سید بزرگوار برادر سید مرتضى است که وفاتش در روز 25 ربیع الاول ذکر مى شود و آن جناب بعظمت شاءن و علو همت و فصاحت زبان ، معروف است . وفاتش قبل از سید مرتضى واقع شد و فخر الملک وزیر بهاء الدوله بن عضد الدوله دیلمى و جمیع اعیان و اشراف و قضات بغداد بجنازه او حاضر شدند. سید مرتضى نتوانست از کثرت جزع و غصه ، جنازه برادر را مشاهده کند، لاجرم در تشییع و دفن او حاضر نشد بلکه در حرم مطهر جدش حضرت موسى کاظم ع رفت و فخر الملک بر جنازه سید رضى نماز خواند و در خانه خود، سید سعید را دفن کردند و آخر روز بود که فخر الملک بحرم رفت و سید مرتضى را از حرم بخانه آورد و بعد از چندى جسد شریف سید رضى را بکربلا حمل کردند و در نزد قبر والدش در جوار امام حسین علیه السلام دفن نمودند.
سید رضى را تصنیفات رائقه است از جمله : مجازات قرآن ، مجازات النبویه و کتاب معانى القرآن و از مجهوعات آنجناب کتاب نهج البلاغه است و اشعار بسیار گفته و جماعتى از فضلاء آن اشعار را جمع کردند و تدوین نموده اند و فضلا را باشعار او عنایتى تمام است و او را اشعر قریش گفته اند.*
*****
**ازدواج حضرت قاسم بن الحسن (ع)؛ تحریف تاریخ
قاسم بن الحسن(علیه السلام) در واقعه ی کربلا هنوز به پانزده سالگی نرسیده بود. طبری میگوید: قاسم ده سال داشت و در مقتل ابی مخنف آمده: قاسم در کربلا چهارده ساله بود.[1] علامه مجلسی بر این باور است که ماجرای عروسی قاسم سند معتبری ندارد. منشأ این حکایت دو کتاب است؛ یکی منتخب المراثی، اثر شیخ فخرالدین طریحی ـ نویسندهی مجمع البحرین ـ و دیگری روضة الشهدا، نوشتهی ملاحسین کاشفی ـ صاحب انوار سهیلی ـ است. این کتاب اولین مقتلی است که به فارسی نوشته شده است.[2]
در این باره روایت میکنند که وقتی امام حسین(ع) مسیر مدینه تا کربلا را طی میکرد، حسن بن حسن از عموی خویش، امام حسین(ع)، یکی از دو دختر او را خواستگاری کرد. امام حسین(ع) فرمود: هر یک را که بیشتر دوست داری اختیار کن، حسن خجالت کشید و جوابی نداد، امام حسین(ع) فرمود: من برای تو فاطمه را اختیار کردم که به مادرم دختر رسول خدا، شبیهتر است. به این ترتیب وجود فاطمهی نو عروس در کربلا امری مسلم است. اگر فرض کنیم ازدواج قاسم درست باشد، باید گفت: امام حسین(ع) دو دختر به نام فاطمه داشتند که یکی را به حسن تزویج کرده و دیگری را برای قاسم عقد نمودهاند، یا این که بگوییم: دختری که به عقد قاسم درآمده، نامش فاطمه نبود و نقل تاریخ در این مورد اشتباه است و اگر این داستان را صحیح ندانیم، باید بگوییم راویان نام حسن را از روی اشتباه، قاسم نقل کرده اند.
در هر صورت، بیشتر تحلیلگران واقعه عاشورا، عروسی قاسم را نادرست میدانند. محدث قمی در منتهیالآمال[3] و نفس المهموم،[4] دامادی قاسم را رد میکند و میگوید: نویسندگان، نام حسن را با قاسم اشتباه کردهاند. استاد شهید مرتضی مطهری نیز عروسی قاسم را مردود میداند و مستند میکند به این که در هیچ کتاب معتبری وجود ندارد و حاجی نوری هم بر این باور است که ملاحسین کاشفی، اولین کسی است که این مطلب را در کتاب روضة الشهدا آورده و اصل قضیه صد در صد دروغ است.[5]
*ذکر مصیبت حضرت قاسم (ع)
تواریخ معتبر این قضیه را نقل کردهاند که در شب عاشورا امام علیه السلام اصحاب خودش را در خیمهای«عند قرب الماء» جمع کرد.معلوم میشود خیمهای بوده است که آن را به مشکهای آب اختصاص داده بودند و از همان روزهای اول آبها را در آن خیمه جمع میکردند.امام اصحاب خودش را در آن خیمه یا نزدیک آن خیمه جمع کرد.آن خطابه بسیار معروف شب عاشورا را در آنجا امام القاء کرد،که حالا آزادید(آخرین اتمام حجتبه آنها). امام نمیخواهد کسی رودربایستی داشته باشد،کسی خودش را مجبور ببیند،حتی کسی خیال کند به حکم بیعت لازم استبماند،خیر، همهتان را آزاد کردم،همه یارانم،همه خاندانم، حتی برادرانم، فرزندانم، برادر زادگانم، اینها هم جز به شخص من به کسی کاری ندارند، امشب شب تاریکی است، اگر میخواهید،از این تاریکی استفاده کنید بروید و آنها هم قطعا به شما کاری ندارند.
اول از آنها تجلیل میکند: منتهای رضایت را از شما دارم، اصحابی از اصحاب خودم بهتر سراغ ندارم ، اهل بیتی از اهل بیتخودم بهتر سراغ ندارم.
در عین حال این مطالب را هم حضرت به آنها میفرماید. همهشان به طور دسته جمعی میگویند: مگر چنین چیزی ممکن است؟! جواب پیغمبر را چه بدهیم؟ وفا کجا رفت؟ انسانیت کجا رفت؟ محبت و عاطفه کجا رفت؟ آن سخنان پر شوری که آنجا گفتند ،که واقعا انسان را به هیجان میآورد. یکی میگوید مگر یک جان هم ارزش این حرفها را دارد که کسی بخواهد فدای مثل تویی کند؟! ای کاش هفتاد بار زنده میشدم و هفتاد بار خودم را فدای تو میکردم. آن یکی میگوید هزار بار.یکی میگوید: ای کاش امکان داشتبروم و جانم را فدای تو کنم ، بعد این بدنم را آتش بزنند ، خاکستر کنند،خاکسترش را به باد بدهند ، باز دو مرتبه مرا زنده کنند ، باز هم و باز هم.
اول کسی که به سخن در آمد برادرش ابوالفضل بود و بعد همه بنی هاشم ، همینکه اینها این سخنان را گفتند،آنوقت امام مطلب را عوض کرد، از حقایق فردا قضایایی گفت ، فرمود: پس بدانی که قضایای فردا چگونه است.آنوقتبه آنها خبر کشته شدن را داد. درست مثل یک مژده بزرگ تلقی کردند.آنوقت همین نوجوانی که ما اینقدر به او ظلم میکنیم ، آرزوی او را دامادی میدانیم، تاریخ میگوید خودش گفته آرزوی من چیست. یک بچه سیزده ساله معلوم است در جمع مردان شرکت نمیکند، پشت سر مردان مینشیند. مثل اینکه پشتسر نشسته بود و مرتب سر میکشید که دیگران چه میگویند؟ وقتی که امام فرمود همه شما کشته میشوید،این طفل با خودش فکر کرد که آیا شامل من هم خواهد شد یا نه؟با خود گفت آخر من بچهام،شاید مقصود آقا این است که بزرگان کشته میشوند، من هنوز صغیرم.
یک وقت رو کرد به آقا و عرض کرد:«و انا فی من یقتل؟»آیا من جزء کشته شدگان هستم یا نیستم؟حالا ببینید آرزویش چیست؟ آقا جوابش را نداد، فرمود: اول من از تو یک سؤال میکنم جواب مرا بده ، بعد من جواب تو را میدهم.شاید(من این طور فکر میکنم)آقا مخصوصا این سؤال را کرد و این جواب را شنید،خواست این سؤال و جواب پیش بیاید که مردم آینده فکر نکنند این نوجوان ندانسته و نفهمیده خودش را به کشتن داد،دیگر مردم آینده نگویند این نوجوان در آرزوی دامادی بود،دیگر برایش حجله درست نکنند،جنایت نکنند.آقا فرمود که اول من سؤال میکنم.عرض کرد: بفرمایید.فرمود:«کیف الموت عندک»؟
پسرکم، فرزند برادرم، اول بگو مردن،کشته شدن در ذائقه تو چه طعمی دارد؟ فورا گفت:«احلی من العسل»از عسل شیرینتر است، من در رکاب تو کشته بشوم، جانم را فدای تو کنم؟ اگر از ذائقه میپرسی(چون حضرت از ذائقه پرسید) از عسل در این ذائقه شیرینتر است، یعنی برای من آرزویی شیرینتر از این آرزو وجود ندارد. ببینید چقدر منظره تکان دهنده است!
اینهاست که این حادثه را یک حادثه بزرگ تاریخی کرده است که تا زندهایم ما باید این حادثه را زنده نگه بداریم، چون دیگر نه حسینی پیدا خواهد شد نه قاسم بن الحسنی. این است که این مقدار ارزش میدهد که بعد از چهارده قرن اگر یک چنین حسینیهای (6) به نامشان بسازیم کاری نکردهایم، و الا آن که آرزوی دامادی دارد،که همه بچهها آرزوی دامادی دارند، دیگر این حرفها را نمیخواهد، وقت صرف کردن نمیخواهد، پول صرف کردن نمیخواهد،برایش حسینیه ساختن نمیخواهد، سخنرانی نمیخواهد. ولی اینها جوهره انسانیتاند ، مصداق انی جاعل فی الارض خلیفة (7) هستند، اینها بالاتر از فرشته هستند.
فرمود: بله فرزند برادرم، پس جوابت را بدهم ،کشته میشوی«بعد ان تبلؤ ببلاء عظیم»اما جان دادن تو با دیگران خیلی متفاوت است، یک گرفتاری بسیار شدیدی پیدا میکنی.(چون مجلس آماده شد این ذکر مصیبت را عرض میکنم.) این آقا زاده اصلا باک ندارد.روز عاشوراست. حالا پس از آنکه با چه اصراری به میدان میرود ، بچه است،زرهی که متناسب با اندام او باشد وجود ندارد،خود مناسب با اندام او وجود ندارد ، اسلحه و چکمه مناسب با اندام او وجود ندارد. لهذا نوشتهاند همین طور رفت، عمامهای به سر گذاشته بود«کانه فلقة قمر»همین قدر نوشتهاند به قدری این بچه زیبا بود ، مثل یک پاره ماه.این جملهای است که دشمن در باره او گفته است.
گفت:
بر فرس تندرو هر که تو را دید گفت
برگ گل سرخ را باد کجا میبرد
راوی گفت نگاه کردم دیدم که بند یکی از کفشهایش باز است،یادم نمیرود که پای چپش هم بود.معلوم میشود که چکمه پایش نبوده است.
حالا آن روح و آن معنویت چه شجاعتی به او داد،به جای خود، نوشتهاند که امام[کنار]در خیمه ایستاده بود.لجام اسبش به دستش بود، معلوم بود منتظر است.یک مرتبه فریادی شنید. نوشتهاند مثل یک باز شکاری-که کسی نفهمید به چه سرعت امام پرید روی اسب-حمله کرد.میدانید آن فریاد چه بود؟ فریاد یا عماه ، عموجان! عموجان! وقتی آقا رفت به بالین این نوجوان ، در حدود دویست نفر دور او را گرفته بودند.امام که حرکت کرد و حمله کرد،آنها فرار کردند.یکی از دشمنان از اسب پایین آمده بود تا سر جناب قاسم را از بدن جدا کند، خود او در زیر پای اسب رفقای خودش پایمال شد.آن کسی که میگویند در عاشورا در زیر سم اسبها پایمال شد در حالی که زنده بود،یکی از دشمنان بود نه حضرت قاسم.
حضرت خودشان را رساندند به بالین قاسم، ولی در وقتی که گرد و غبار زیاد بود و کسی نمیفهمید قضیه از چه قرار است. وقتی که این گرد و غبارها نشست، یک وقت دیدند که آقا به بالین قاسم نشسته است،سر قاسم را به دامن گرفته است.این جمله را از آقا شنیدند که فرمود:«یعز علی عمک ان تدعوه فلا یجیبک او یجیبک فلا ینفعک»یعنی برادر زاده! خیلی بر عموی تو سخت است که تو بخوانی، نتواند تو را اجابت کند ، یا اجابت کند و بیاید اما نتواند برای تو کاری انجام بدهد.در همین حال بود که یک وقت فریادی از این نوجوان بلند شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیمو صلی الله علی محمد و آله الطاهرین، باسمک العظیم الاعظمالاعز الاجل الاکرم یا الله...
خدایا عاقبت امر همه ما را ختم به خیر بفرما!ما را به حقایق اسلام آشنا کن!این جهلها و نادانیها را به کرم و لطف خودت از ما دور بگردان!توفیق عمل و خلوص نیتبه همه ما عنایتبفرما!حاجات مشروعه ما را بر آور!اموات همه ما ببخش و بیامرز!/شهید مطهری/
منبع: راسخون
انتهای پیام/