بچه‌های حاج حسن، همه «سربه‌مهر» بودند/ ماجرای دیدار خانواده صد و چهاردهمین شهید فردو با رهبری

بچه‌های حاج حسن، همه «سربه‌مهر» بودند/ ماجرای دیدار خانواده صد و چهاردهمین شهید فردو با رهبری

خبرگزاری تسنیم: زهرا اسدیان مادرشهید محمدحسینی فردوئی گفت: خیلی برایم جالب بود که آقا جواب من را مستقیم داده فرمودند: از خدا می‌خواهم محمدتان من را هم شفاعت کند. وقتی گفتیم شهید فردوئی، آقا گفتند:ما هرجا می‌رویم که به شهدا سربزنیم فردوئی‌ها هم هستند.

خبرگزاری تسنیم: شهید سید محمد حسینی فردوئی جوان ترین شهید از مجموعه شهدای اقتدار است که دوشادوش سردار شهید تهرانی مقدم در جهاد خودکفایی کار می‌کرد و همزمان با او به دیار شهادت پرکشید. او در 20سالگی شهادت و رستگاری را تجربه کرد و یک شبه ره صد ساله را رفت. خانواده حسینی در شب عید غدیر وقتی از خرید شب عید باز گشتند خبر شهادت سید محمد را شنیدند و اکنون بعد از دو سالی که از این حادثه می‌گذرد داغ آن روز تلخ بر دلشان سنگینی می‌کند و با اشک از شهیدشان سخن می‌گویند. زهرا اسدیان مدرس حوزه علمیه و مادر شهید سید محمد حسینی است. او که در سال 1370 یک دوقلوی پسر را از خدا هدیه گرفته با شهادت سید محمد، تنها یک قل از فرزندان در کنارش مانده است. خودش می‌گوید: "محمد اولین شهید در خانواده ما نیست. شهید هفتم است و این طور نیست که خانواده ما با بحث شهید و شهادت نامأنوس باشند، منتها ترکشش مستقیم به ما اصابت نکرده بود."  سید محمد صد و چهاردهمین شهید فردو است و با وجود سن کمی که داشت خاطرات متفاوت و شیرینی برای اطرافیانش به جا گذاشته است. گفتگوی تسنیم با جوان‌ترین مادر شهیدی از جنس نسل سوم انقلاب در ادامه می‌آید:

* تسنیم: ظاهرا شما جوان‌ترین مادر شهید در مجموعه شهدای اقتدار هستید؟

بله چون محمد هم جوان‌ترین شهید این مجموعه بود و دو ماه بود که وارد 21 سال شده بود. در عنفوان جوانی بود. من متولد 3 آذر 50 هستم. لطف الهی شامل حال ما شد و ایشان هم یک برد الهی کرد. محمد اولین شهید در خانواده ما نیست. شهید هفتم است و این طور نیست که خانواده ما با بحث شهید و شهادت نامأنوس باشند، منتها ترکشش مستقیم به ما اصابت نکرده بود.

به شوخی می گفت می‌خواهم پسوند "هسته‌ای" را به فامیلی‌ام اضافه کنم

* تسنیم: یک معرفی کوتاه از شهیدتان داشته باشید.

نام شهید من سید محمد حسینی فردوئی است. شهید همیشه با افتخار می‌گفت من فردوئی هستم و این اواخر که این بحث پایگاه هسته‌ای فردو داغ شده بود می‌گفت می‌خواهم یک پسوند دیگر هم اضافه کنم که هرکسی پرسید بگویم سید محمد حسینی فردوئی هسته‌ای. وقتی شاخصه اخلاقی شهید را می‌پرسند بلافاصله هم من هم دیگران خوش خلقی و خوش رویی یادمان می‌آید. شوخ طبع بودند و دنیا را جدی نمی‌گرفتند و همیشه با شوخی و خنده مشکلات را رد می‌کردند. متولد 22 شهریور 70 در تهران بود و 8 آبان 90 هم به شهادت رسید.

بعد از 23 سال خوابم تعبیر شد و سید محمد به شهادت رسید

* تسنیم: تولدشان خاطرتان هست؟

یادم هست که 25 سال پیش خانم‌ها در سن 17-16 سالگی تقریباً دیگر ازدواج می‌کردند. ما به سن ازدواج رسیده بودیم. من یک شب در عالم خواب دیدم فرزند پسری دارم و صدایش می کنم: "محمد مصطفی" . در حالی که در عالم واقعیت دختر مجرد بودم و درس می‌خواندم. وقتی بیدار شدم خواب آنقدر برای من واضح و آشکار بود که خاطرم بود و حیا مانع شد که برای کسی بگویم و پیش خودم شرم می‌کردم که چرا من این خواب را دیدم و فرزند دارم.

گذشت و باز این خواب بر من تکرار شد اما به شکل دیگری. 6 یا 7 ماهی گذشت و من ازدواج کردم و این خواب در دوران بارداری برای من تکرار شد و این بار به مادرم گفت و مادرم گفت بگذار این بچه به دنیا بیاد ببینیم اصلاً دختر است یا پسر؟ برای همین وقتی من می گویم خاطراتم با بچه‌هایم از دوران مجردی آغاز شده است برای برخی سؤال است که فرزندان آن زمان حضور فیزیکی نداشتند، پس چطور خاطرات من این‌گونه رقم خورد. من در ماه آخر بارداری خواب دیدم که یک پسر بچه کوچولو پارچه سفیدی دورش پیچیدند و به من دادند و گفتند این سید مصطفی است. آقای حسینی یک پسر عمو به اسم سید مصطفی داشتند (روحشان شاد) شهید شده بودند من یقین پیدا کردم که اگر این فرزند پسر بود اسمش را سید مصطفی بگذارم. وقتی به دنیا آمدند تا لحظه به دنیا آمدنشان نمی‌دانستم که دو قلو هستند، خداوند لطف کرد و دو فرزند پسر به من داد و دقیقاً در هفته وحدت به دنیا آمدند و من یادم است که دکتر از من پرسید اسمشان را چه می خواهی بگذاری؟ گفتم سید مصطفی و سید محمد. دکتر گفت به خاطر میلاد حضرت رسول؟ گفتم نه به خاطر این که خواب دیدم.

یادم است یک جایی مطلبی درباره رؤیاها می‌خواندم و حضرت یوسف که معبر بودند گفته بودند خواب تا چهل سال تعبیر دارد. دقیقاً بیست و سه سال بعد خواب من تعبیر شد که یک فرزند دارم و آن هم سید مصطفی است. فکر می کنم سهم من از دنیا این است که یک فرزند برایم بماند. یک وقت هایی فکر می‌کنم که غفلت کردم و خیلی چیزها در زندگی‌ام اشاره بود و برای ما خیلی اتفاق ها پیش آمد و یک جورایی تمام کائنات و هستی با ما صحبت می کردند و می‌گفتند که این بچه مسافر است و ماندنی نیست. تمام زندگی مان خاطرات خوش با این فرزند بود. الحمدالله رب العالمین وقتی به پشت سرم نگاه می‌کنم اصلاً خاطره بدی از این فرزند ندارم که این بیشتر مرا ناراحت می‌کند.

* تسنیم: در دوران کودکی‌ چگونه بچه‌ای بود؟

از بدو تولد نسبت به برادر دو قلویش، مصطفی که تنها برادرش هم هست، بچه آرامی بود و به قول مادربزرگش "محمد چون بیست دقیقه بزرگتر است، بیست دقیقه هم عاقل‌تر بود." محمد ساکت و صبور بود و مصطفی شیطنتش بیشتر بود. وقتی بزرگ شدند دقیقاً بر عکس شد. همیشه یکی از چیزهایی را که شاکر آن هستم به خاطر داشتن دو فرزند خوب است و خدا می‌داند همیشه مایه افتخار من هستند.

خمیر مایه‌اش در پایگاه بسیج شکل گرفت/آنقدر بچه‌ها با بسیج و شهدا مأنوس شدند که یک جورهایی پرشان به پر شهدا گرفت

* تسنیم: از سیر تربیتی‌ فرزندتان بگویید. چه شد که محمد شد "شهید محمد"؟

خانواده خودم و همسرم مذهبی بودند و از بچگی محمد تربیت مذهبی داشت. یک فیلم ویدوئی داریم که برای دوسالگی‌ بچه‌ها است. در هیئت دنبال پدرشان گریه می‌کردند و زنجیر هم داشتند. من هم همیشه آن‌ها را با خودم می‌بردم پای منبرها. چون کوچک و دو قلو بودند، دوستان و همسایه‌ها همیشه کمک‌ و همراهی می‌کردند. از اول پای صحبت اهل بیت بودند و از طرفی خانواده اهل عبادت بودند. اما جایی که احساس می‌کنم خمیر مایه‌شان شکل گرفت در بسیج بود. یادم هست که چهارم ابتدایی بودند. سر کوچه ما مسجد بود و پایگاه بسیج مسجد عضو می‌پذیرفت. تابستان بود و بچه‌ها شیطنت می‌کردند. دیدم مسجد برای قرآن، نقاشی و اردو عضو می‌پذیرفت و فکر کردم که کجا بهتر از مسجد و دامن اهل بیت(ع). هم با بچه‌های هم‌سن خودشان هستند و هم مسئولین بسیج هوایشان را دارند و فکر کردم از این سن به مسجد بروند، خیلی بهتر است. آمدم خانه و مدارکی مسجد لازم داشت. کپی کرده به دستشان دادم و گفتم بروید مسجد و ثبت‌نام کنید. جرقه اصلی از آنجا خورده شد و آن‌ها از چهارم ابتدایی که 8یا 9 ساله بودند عضو بسیج شدند و در بسیج شروع به فعالیت کردند. به بزرگسالی که رسیدند شدند پای ثابت بسیج که با مسئول پایگاهشان خیلی انس داشتند. آنقدر بچه‌های ما با بسیج و پایگاه و شهدا مأنوس شدند که دیگر یک جورهایی پرشان به پر شهدا گرفت.

تربیتشان سخت نبود و خمیر مایه‌اش را داشتند. گاهی اوقات که پای حرف مادرها می‌نشینم، می‌گویند بچه‌ها اذیت می‌کنند من الحمد الله رب العالمین این‌ها را تجربه نکردم و آن‌ها فقط شیطنت‌های خاص خودشان را داشتند وگرنه اصلاً آزار نداشتند. آنجایی که کار می‌کردند خیلی باید فیلتر می‌شدند. به راحتی محمد را پذیرفتند. یکی از دردهایم این است که چرا بعد از شهادت محمد متوجه خوبی‌های او شدم و همیشه می‌گویم فرزند من بودی، در بین ما بودی اما نشناختمت. من با فرزندانم به خصوص محمد خیلی ارتباط صمیمی داشتم اما نمی‌دانم چرا غفلت کردم و خدا می‌داند که یکی از دردهای من که تا زمان مرگم تسکین پیدا نمی‌کند این است که چرا من زودتر نشناختمش. بچه‌ای بود که فوق العاده قلب بزرگی داشت و غم خوار مردم بود و به خاطر خوش رویی‌اش همه با او راحت بودند و کسی از او دلگیر نبود.

حاجی همیشه می‌گفت: من با بچه‌هایم شدم حسن تهرانی مقدم/ روز اول گفت محیط کارم مانند جبهه است

* تسنیم:  فکر می‌کردید شهید بشود؟

دوماهی قبل از شهادتش بچه ها رفتند عکس گرفتند. شب عکس را پیش من آورد و گفت مُصی نیم ساعت قبل از شهادت، مصطفی برادر شهیدهمیشه آتش دو تنوره نسبت به مسائل سیاسی و انقلاب داشت ولی محمد ریلکس تر بود و یک وقت‌هایی فکرم به سمت مصطفی سوق داده می شد که مبادا اتفاقی برایش بیفتد اما از سمت محمد این فکر را نمی‌کردم و غفلت می‌کردم.

وقتی به من گفت مصطفی نیم ساعت قبل از شهادت، عکس را نگاه کرد و گفت: "به خدا جون می‌دهد برای حجله". وقتی این طوری گفت، گفتم محمد توروخدا با من اینجوری حرف نزن، مگر من چند تا بچه دارم اصلاً دلت می‌آید؟ گفت مامان انگار اصلاً روی پیشانی‌اش نوشته شهید. این حرف ها را که می‌زد، ذهن ما را پرت می‌کرد و من اصلاً فکر نمی‌کردم اینچنین اتفاقی بیفتد.

* تسنیم: از آشنایی‌ شهید حسینی با شهید تهرانی مقدم چه قدر اطلاع دارید؟ در جریان کارهایشان بودید؟ چه زمانی با خانواده شهید تهرانی مقدم آشنا شدید؟

بعد از شهادت با این خانواده آشنا شدیم. خانواده‌های شهدای اقتدار همه بعد از شهادت با هم آشنا شدیم. این جمله خودِ حاجی بود، ایشان نمی گفتند کارمندان، پرسنل، زیر دستی هایم. همیشه می گفت: "بچه‌هایم!" حاجی می گفت: "من با بچه‌هایم شدم حاج حسن تهرانی مقدم" و واقعاً هم اینطوری بود و این حرف را همه جا گفته ام و این جا هم می‌گویم یکی از رموز موفقیت حاج حسن داشتن بچه‌های فوق العاده دهان‌ قرص بود. خدا می‌داند ما تا مدت ها نمی دانستیم محمد چه کار می‌کند و من اتفاقی متوجه شدم کجا کار می‌کند.  فقط روز اول گفت کارم خطر دارد و محیط کارم مانند جبهه است. شما باید فکر کنید جنگ است.

شهدای اقتدار زبان قرص و محکمی داشتند/واقعا پشت حاج حسن بودند

زمان گزینش به او گفته بودند: "سید جان اینجا شهادت هم دارد" او هم خندیده بود و گفته بود: "یک متاعی را گفتی که در این بازار پیدا نمی‌شود. درب شهادت سه قفله شده." وقتی ایشان شهید شد بالا سر تابوتش نشسته بودم و گفتم سید متاعی را گیر آوردی که در این بازار پیدا نمی‌شد. چه کردی که دیر آمدی و زود رفتی! و این متاع را بدست آوردی. خیلی حرف نمی‌زد و اسم حاجی را هم نمی‌آورد و در خانه از کار صحبت نمی‌کرد و دقیقاً برای همین موفق بودند. من به طور اتفاقی چند ماه بعد از استخدام متوجه شدم کارشان چی هست. وقتی حجم کار بالا بود و نمی‌خواستند خانه بیایند، نمی‌گفت امشب نمی آیم. فقط می‌گفت مادر ما کار داریم و می‌خواهیم پروژه تحویل دهیم. شاید من نیامدم. خاطرت جمع باشد و بگیر بخواب.

یک بار بی‌خبر، دوازده روز خانه نیامد. یک روز گفتم محمد این طور که نمی شود من مادر هستم،  یک خبر به من بده. گفت: "هر خبری بشود همه متوجه می‌شوند و شما هم متوجه می شوی. آن زمان نمی‌فهمیدم چه می گوید. اصلاً حرفش برایم گنگ بود. واقعاً گمنام کار می کردند که نه محمد بلکه بقیه شهدای اقتدار هم زبانشان قرص و محکم بود.

یادم هست وقتی این اتفاق افتاد یکی دوشب بعد هنوز بچه هایمان را تحویل نگرفته مادر یکی از شهدا پیشم آمد و گفت من مادر جواد هستم از من پرسید: خانم چه اتفاقی افتاده؟ مگر بچه ها چه کار می کردند؟ من حال خوبی نداشتم. شک کردم که شاید می خواهند اطلاعات بگیرند. به پدر یکی از شهدا گفتم. یک بنده خدایی همچین سؤالی را می‌کرد. او گفت اتفاقاً صبح یک آقایی همین سوال را می‌پرسید. می‌خواهم به شما بگویم که خانواده این شهدا هم هیچ چیز نمی‌دانستند. بچه‌های ما بچه های سر به مهری بودند و واقعاً پشت حاجی بودند و این که شما سؤال کردید چقدر حاجی را می شناختید. باید بگویم ایشان را چندان نمی شناختیم.

نفر اول از سمت راست: شهید سید محمد حسینی فردوئی

محمد وقتی از شهید تهرانی مقدم برایم صحبت می‌کرد نامش را هم نمی‌آورد/ می‌گفت اگر اتفاقی برای حاجی بیفتد مانند او نداریم

محمد وقتی از حاجی می گفت، اسم او را نمی آورد اما می‌گفت: "مامان حاجی ممنوع‌التصویر است. حاجی را خیلی‌ها نمی‌شناسند. اگر اتفاقی برای حاجی بیفتد ما دیگر مانند او نداریم و یا خیلی کم داریم." من می‌گفتم مادر مملکت امام زمان است، مطمئن باش فرد دیگری هست. ما هم حاجی را بعد از این اتفاق شناختیم.

* تسنیم: از این جلسات ماهیانه همسران و مادران شهدای اقتدار هم بگویید.

یک برنامه ماهیانه‌ای گذاشته شد تا مادران و همسران دور هم جمع شوند. از مشکلات گفته و غصه‌هایمان را به یکدیگر می‌گوییم و یک دیداری تازه می‌کنیم. بالأخره  آن خانواده‌ها بوی شهدا را هم می‌دهند. به این شکل است که سر هر ماه قمری حاج خانم پیام می‌دهند و همه را دعوت می‌کنند و مادران و همسران دور هم جمع می‌شوند و حاج خانم حدیث و روایت می‌گویند و اگر مشکلی بود به خانم حاج خانم انتقال می‌دهیم چون ایشان با مسئولین راحت‎تر می‌توانند ارتباط بگیرند و مسئولین پیگیر می‌شوند اما بیشتر جمع شدن ها به این دلیل است که چون اول ماه قمری است زیارت نامه‌ای خوانده شود و سلام وصلواتی.

همان لحظه انفجار خدا می‌داند یک چیزی از دلم کنده شد

* تسنیم: برویم سراغ روز شهادت ایشان، خبر شهادت ایشان را چگونه به شما دادند؟

چون نزدیک عید غدیر بود ما به تهران برای خرید رفته بودیم. قبل از آن برای بچه های سال اولی حوزه‌مان یک برنامه‌ای به نام طلیعه حضور داشتیم و برای همایش، طلاب را به قم بردیم. هشتصد طلبه بودند که طی یک اتفاق همه را گاز گرفت. الحمدالله رب العالمین تلفات جانی نداشتیم. ولی همه مسمومیت داشتیم. بیمارستان رفتیم و قرار بود شش ساعت زیر اکسیژن بخوابم. از آن طرف باید خانه را برای عید غدیر جمع می‌کردم و دست تنها بودم به همین دلیل بیمارستان را گذاشتم برای بعد از انجام کارهای نیمه تمامم. رفتیم تهران برای خرید و به لحظه انفجار که نزدیک می‌شد، انگار به قول بچه‌ها آن کبوتر وجودی‌ام می‌خواست بپرد آنقدر حال بد بود. نزدیکی های ظهر اضطرابم به حد نهایت رسید و چون ضربان قلبم بالا بود خودم فکر می‌کردم علتش گاز گرفتگی و نخوابیدن شش ساعت زیر اکسیژن است. حالم خیلی بد بود و به ساعت یک و بیست و سه دقیقه که رسیدیم و انفجار شد ما تهران بودیم اما صدا را نشنیدیم. در مغازه‌ای که خرید می‌کردیم، همه رفتند بیرون و از یکدیگر می‌پرسیدند صدای چی بود که من نشنیدم و آقای حسینی هم نشنید اما همان لحظه انفجار خدا می‌داند که یک چیزی از دلم کنده شد. همسرم گفت شما حالت بد است. صبحانه هم نخوردی و معده‌ات خالی است. گفتم نه معده‌ام نیست.انگار چیزی از دلم کنده شد. دیگر ادامه قضیه را نگرفتم و نگو آن لحظه جدایی من و فرزندم بود.

به خانه مادرم آمدیم. آقای حسینی دنبال کاری رفتند و بعد از این اتفاق خود به خود بغض گلویم را گرفت. در مورد قضیه گاز گرفتگی به مادرم گفتم شاید شما داغ مصیبت زیاد دیدی خدا دیگر نمی‌خواهد با داغ اولاد شما را امتحان کند. به همین دلیل من هنوز بعد از گازگرفتگی زنده ام. گفتم داغ اولاد خیلی سخت است و همانطور که خداوند در قرآن می‌فرمایند مصیبت عظما است و بالاتر از این مصیبت نیست. در خانه مادرم بغض داشتم و نمی‌توانستم غذا بخورم. وضو گرفتم نماز بخوانم و تا چادر را انداختم روی سرم، مادرم صدای تلویزیون را کم کرد و یک دفعه دیدم می‌گوید حوالی بیدگنه انفجاری رخ داده و 17 تن از برادران سپاهی به درجه شهادت نائل شدند.

می‌خواستم تکبیرة الاحرام بگویم. وقتی اخبار این را گفت، زبانم بند آمد و فقط به مادرم گفتم صدای تلویزیون را زیاد کن. همانجا نشستم روی جا نمازم و گفتم مامان محمدم از دستم رفت، مامانم گفت یعنی چی محمدم از دستم رفت؟ گفتم اخبار می‌گوید، گفت آن جا وسیع است و گفتم مامان حالا فهمیدم حال خرابم برای چی است؟ یک دفعه زدم زیر گریه. بعد از آن سریع رفتم پای تلفن به آقای حسینی زنگ زدم و گفتم بیا به دادم برس! محمدم از دستم رفت. گفت چه کسی گفته است؟ گفتم تلویزیون گفته و گوشی را گذاشتم و بعد از آن دیگر بال بال می زدم و نمی‌توانستم بنشینم.

آقای حسینی آمد آنجا و گفت محمد بنده خدا سرکار است و بیاید ببیند شما این کارها را کرده‌ای ناراحت می‌شود. گفتم تمام دنیا هم جمع شوند من می گویم محمد شهید شده است. ایشان گفت باشه برویم تا خیال شما راحت شود. رفتیم هرچه به سید مصطفی تماس گرفتم می گفت مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد. به سه راهی شهریار رسیدیم و ترافیک سنگین و آمبولانس و آتش نشانی و بالگرد پشت‌هم. نزدیک‌های ساعت 4 خودِ سید مصطفی به من زنگ که مامان کجایی؟ گفتم من تو ترافیک مانده ام و گفتم مصطفی چه خبر؟ گفت هیچی! گفتم از شهریار؟ گفت هیچی! گفتم از هیچ جا خبر نداری؟ گفت نه مامان مگر چه شده؟ در صورتی که می‌دانست و بیست دقیقه بعد از شهادت برادرش به وی گفته بودند.عین اتفاقی که برای من افتاده بود برای ایشان هم افتاده بود و می‌گفت حس کردم بدنم تخلیه شد. بالأخره دو قلو بودند. بیست دقیقه بعد از شهادت به وی گفته بودند خودش را برساند. به آن منطقه که رسیده بود دیگر موبایل‌ها آنتن نمی داد. ایشان آن جا بود و از همه ماجرا خبر داشت. به او گفته بودند که خانوادتان را آماده کنید.من پشت تلفن به مصطفی گفتم فکر کنم کارخانه داداش اینا آتش گرفته است و برو بهش برس و من تا به آن جا برسم به خدا می‌رسم و این را که گفتم زد زیر گریه. گفت مامان فعلاً هیچ خبری نیست و داداش اینا هم آن جا هستند دارند کمک می کنند.

چون پسر قوی بنیه ای بود گفتم شهید نشده است

دوستان محمد نمی‌دانستند که به ما چگونه خبر دهند.گفتند ما داریم به بیمارستان مدنی می‌رویم و شما جای دیگر بروید. آخر سر گفتند بروید بقیة الله. یادم است که در راهروها می‌دویدم و هر جا می رسیدیم می‌گفتند این جا نیست و آخر سر التماس کردم و گفتم آقا آمار شهدا را به من بدهید که حداقل بدانم بین شهدا است یا نه؟  گفتند ما آمار شهدا را نداریم. یادم هست که برادر شهید حاتمی نسب را آن جا دیدم و دویدم سمت ایشان و گفتم آقای حاتمی نسب از محمد من چه خبر؟ من آن جا تشخیص ندادم که ایشان برادر شهید است (چون شبیه خودشان بود) و دستی کشیدند توی موهایشان و رفتند و من فکر کردم که نکند محمدم از دستم رفته است. اما چون محمد ورزشکار بود. قدی بلندی و 93 کیلو وزن داشت و در مجموع پسر قوی بنیه بود، گفتم هرچه شود شهید نمی‌شود. یک خانمی به من گفت اسم پسرت؟ گفتم سید محمد حسینی! آن خانم آمار شهدا را داشت و گفت یک چیزی بگویم گوش می‌دهی؟ برو خانه و شماره ات را به من بده و به جد بچه ات قسم می خورم که بهت خبر بدهم. گفتم خانم بچه ام است و مگر من می توانم به خانه ام بروم؟ عروسکم را که گم نکرده ام. بچه ام را گم کرده ام. بعد بنده خدا سرش را پایین انداخت و رفت. آقا مصطفی زنگ می زد. این بچه نمی توانست به پدرش جریان را بگوید. آخر سر گفته بودند گوشی را بده خودمان به پدرتان بگوییم. کم کم به همسرم خبر را داده بودند. وقتی خواستیم این مسیر را برگردیم آقای حسینی گفت بیا برگردیم بیمارستان. می گویند در اطاق عمل است وقتی داشتیم بر می‌گشتیم دیگر آقای حسینی تاب نیاورد و شروع به گریه کرد. دو هفته به محرم بود همسرم دستش را روی زانو گذاشت و گفت "یا ابوالفضل" و بعد گفت "یا حسین" و بعد گفت "یا علی اکبر" و  گفت به جوانی علی اکبر قسمت می‌دهم یا زینب مدد کن من این بچه را از تو می‌خواهم. گفتم مگر چه اتفاقی افتاده است؟ گفت در اطاق عمل است. گفتم محمد خیلی قوی است. هیچ اتفاقی برایش نمی‌افتد.

محمد شهید شد اما او را جور دیگر بدست آوردم/برایم ماندگارتر شد

دقیقاً یادم است که وقتی به میدان نماز رسیدیم ایشان به جای این که به سمت مرکز شهر و به طرف بیمارستان بروند رفتند سمت خانه خودمان. گفتم چرا می‌روی؟ گفت آخه بیمارستان شلوغ است و جواب ما را نمی دهند. وقتی این حرف را زد، در ماشین را که در حال حرکت بود باز کردم و گفتم من بچه ام را می‌خواهم و شما داری می‌روی خانه؟ یکی از دوستان محمد در ماشین ما بود به من گفت: صبر کن محمد شهید شده است.

من قبول نکردم و آمدیم خانه و دیدم کوچه شلوغ بود وهمه فهمیده بودند. محمد سن و سالی نداشت اما خدا می‌داند که خیلی سرشناس بود و پیرهای محل چقدر برای محمد ناراحتی کردند. محمد با پیرها پیر بود و با بچه‌ها بچه بود خیلی راحت با افراد صحبت می‌کرد و من می‌گفتم طوری حرف می‌زنی که انگار ریش سفید محلی محمد! محمد شهید شد اما محمد را جور دیگر بدست آوردم و شاید جسم فیزیکی او را از دست دادم اما اینطوری برایم ماندگار تر شد. هرچند که دلتنگی خیلی اذیتم می‌کند.

پدرشان می‌گفت جنگ بشود سه نفری می‌رویم و یک سنگر خانوادگی تشکیل می‌دهیم

* تسنیم: بابت شغل پرخطری که داشتند، خانواده حمایتش می‌کرد؟

بله؛ فوق‌العاده زیاد و حامی اولش پدرشان بود. پدرشان با خنده و شوخی می‌گفت جنگ بشود سه نفری می‌رویم و در جبهه، یک سنگر خانوادگی تشکیل می‌دهیم.

ا

 از سمت راست: برادر شهید، پدر شهید؛ شهید حسینی, مادر شهید

* تسنیم: چقدر دوستانش را می‌شناختید؟

چند وقت قبل از شهادتش با خانواده همکارانش یک سفر مشهد رفتیم. یادم هست آن هایی که متاهل بودند با زن و بچه آمده بودند و آن هایی که مجرد بودند با پدر و مادر خود آمده بودند. ما در کوپه 4 نفره بودیم و روحشان شاد شهید حاتمی آمدند به ما گفتند خانم حسینی ما می‌خواهیم محرم نامحرم‎ها را جدا کنیم. من ‌گفتم من نامحرمی نمی‌بینم و تعجب می‌کردم. می خواستند چینش را تغییر بدهند تا همکاران پیش هم باشند. شهید حاتمی حدود 6 ماه بود که ازدواج کرده بود اما تحمل دوری دوستان را نداشت. همه همینطور بودند. آخر سر دیدند که نمی‌توانند من را مجاب کنند، گفتند خانم حسینی من می‌خواهم سید را اذیت کنم گفتم اولاد حضرت زهرا است می‌توانی جواب مادرش را بدهی؟ گفت شما بلند شوید و من جواب مادرش را هم می‌دهم.

همیشه به او می‌گفتم برای محیط کارت شکر نعمت کن

جو خیلی صمیمی داشتند و من همیشه به محمد می گفتم در تمام ادارات و سازمان ها اگر 4نفر صمیمی باشند نفر پنجم برایشان می‌زند و اگر دو نفر خوب باشند نفر سوم برایشان مشکل درست می کند اما محل کار شما چنین نیست. همیشه به او می گفتم برای محیط کارت شکر نعمت کن. جای خیلی خوبی هستی. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم آن ها همسفر کربلا بودند و قرار بود با هم کوچ کنند.

* تسنیم: گفتید بعد از شهادت محمد به دیدار رهبری هم رفتید، از آن دیدار بگویید.

خیلی برایم مهم بود همان روزهای اول آقا را ببینم و همه اش حس می‌کردم با دیدن ایشان دردم کم می‌شود. خیلی منتظر بودم ولی بالاخره ایشان رهبر جامعه اسلامی هستند و شاید توقع من خیلی زیاد بود. البته نماینده هایی از طرف ایشان آمدند اما هرگلی یک بویی دارد و من خیلی دوست داشتم ایشان را از نزدیک ملاقات کنم. محمد بچه فوق‌العاده ولایی بود و هیچ وقت آقا را به نام صدا نمی‌کرد و همیشه می‌گفت: "آقا" و این لفظ از زبانش نمی‌افتاد و خیلی دوست داشتم این پیغام را به ایشان برسانم و بگویم محمد چقدر دوستشان داشت.

شاید درست نباشد اما من این گله را از مسئولین دارم که بعضی مکان ها ما را دعوت می‌کنند و این فرزند دیگر من را دعوت نمی‌کنند و بعضاً رد می‌کنیم و نمی‌رویم. من خیلی گفته ام که ایشان برادرش را از دست داده است و داغدیده است و انگار عضوی از پیکرش جدا شده است اما نشد.

ماجرای دیدار خانواده شهید حسینی فردوئی با رهبری

وقتی ما را برای دیدار دعوت کردند سر از پا نمی‌شناختیم و انگار که آن درد برای من تازه بود. وقتی چهره ایشان را دیدم دیگر گریه امان نداد و فقط گریه می‌کردم. ایشان یک لیست داشتند و خانواده‌ها را به نام می‌خواندند و نام هر شهید را که می خواندند یک زمانی حدود ده دقیقه خانواده با آقا از نزدیک صحبت می کردند، خدا می‌داند خیلی انتظار این لحظه را کشیده بودم و فکر می‌کردم دیگر عنان و اختیار از دست من برود و به پای ایشان بیفتم اما وقتی ایشان را دیدم یک آرامشی از داخل به من دست داد و زانوانم سفت شد و وقتی ایشان ما را صدا زدند که پدر و مادر شهید حسینی بیایند، ما بلند شدیم. یک اشتباه تقریباً برای من عادی شده است و هر جا می رویم من را بر می‌گردانند و می گویند اجازه دهید که مادر شهید خودشان بیایند و خواهرشان نیایند و آن‌جا هم آقا وقتی صدا کردند و ما نزدشان رفتیم، فرمودند: "مادرشان هم تشریف بیاورند." ما رفتیم جلو و گفتم آقا جان من مادر شهید هستم و به آقای حسینی هم گفتند: "شما برادر شهید هستید؟" گفت نه من پدر شهید هستم و آقا با چهره زیبایشان خندیدند و گفتند: "به به! چه پدر جوانی! پس معلوم است که زود ازدواج کردید و زود هم فرزند دار شده اید." نزد ایشان نشستیم و صحبت کردیم.

آقا گفتند: "ما هرجا می‌رویم که به شهدا سر بزنیم فردوئی‌ها هم هستند."

خدا می داند که چقدر زخمم را التیام داد و آن پیغامی که در گلویم مانده بود را به ایشان رساندم که محمد خیلی ولایی بود و هیچ وقت این جسارت را نکرد و به خودش اجازه نداد که شما را به اسم صدا کنند همیشه می‌گفتند آقا. یک زمان هایی بچه‌ها شوخی می کردند و می‌گفتند کدام آقا چون به پدربزرگ پدریشان هم آقا می گفتند و محمد می گفت: "آقای بزرگ و اصلی." خیلی برایم جالب بود که آقا جواب من را مستقیم گفتند و فرمودند: "از خدا می‌خواهم محمدتان من را هم شفاعت کند". خیلی برایم جالب و یک حس خیلی خاص و قشنگ بود که آقا من را مستقیم خطاب داد. مطمئناً برای همه خانواده‌ها این چنین بوده است و برایم جالب بود که آقا به تک تک شهدا توجه دارند. یادم هست که رفته بودند بالاسر شهدا نماز بخوانند و اسم سید محمد فردوئی را دیده بودند. نمی دانم مستند فردو را دیده اید یا نه (مستند فردو بهشتی دیگر جریان شهدای فردو است و شرح سفر آقا سال 64 که به همراه کشاورزان برای دروی گندم هم رفته بودند) گفتم آقا ایشان فردوئی هستند. آقا گفتند: "همان فردوئی که ما رفتیم و 113 شهید دارد؟" گفتیم بله و آقا گفتند: "ما هرجا می‌رویم که به شهدا سر بزنیم فردوئی‌ها هم هستند." دیدار آقا در آن روز یکی از بهترین اتفاق‌های عمرم بود و امیدوار هستم تکرار شود و اولین و آخرین بار نباشد چون دیدن ایشان یک انرژی مثبت و مضاعف دارد.

 

ماجرای زنگ زدن موبایل بدون سیم کارت محمد بعد از شهادتش

* تسنیم: بعد از شهادت محمد چقدر با او در ارتباط بوده‌اید؟

بله؛ یادم هست 10 روز بود که محمد شهید شده بود و من حال و روز مساعدی نداشتم و همسایه‌ها کمک کرده بودند و همدلی کرده و کم و کاستی‌های ما را جبران کرده بودند، بعد که دیگر مراسم تمام شده بود من حال و روز مساعدی نداشتم. صدای موبایل می‌شنیدم.

محمد یک موبایل قدیمی داشت و خاموش کرده بود و گذاشته بود در کشو و یک گوشی جدید خریده بود و آن هم دست بچه‌های حفاظت بود که ریکاوری کنند. من نشسته بودم و دوستم داشت کمک آقای حسینی می کرد. از قبل آن شب بیتابانه منتظر وسایل محمد بودم که به ما برگردانند. صدای موبایل می شنیدم.  دقیق شدمو احساس کردم از اتاق خواب می‌آید. بلند شدم بروم سمت اتاق خواب که دیگر صدا قطع شد. به همسرم گفتم گوشی محمد را آوردند؟ گفتند نه. گفتم من صدای گوشی محمد را شنیدم چون حال خوبی نداشتم و این‌ها هم همه وسایل محمد را از دم دست من جمع می‌کردند.  گفتم دروغ نمی‌گویی؟ گفت من دروغ ندارم. با حالت تهدید گفتم اگر گوشی یا چیزی را پیدا کنم... دوستم گفت خب حالا شما به همان گوشی زنگ بزن مگر نمی‌گویی شنیدم. بزن ببین صدای زنگ از کجاست. زنگ زدم گفت مشترک مورد نظر خاموش است. آقای حسینی گفت دیدی من دروغی ندارم هرچیزی بیاورند به شما می‌گویم.

من گفتم بخدا صدای گوشی محمد را شنیده ام و توهم ندارم. شما فکر می کنید من مشاعرم را از دست داده ام؟ گذشت و شب جمعه آمد و پدر و مادر وخواهرشان از قم آمده بودند که بر سر مزار برویم و خانه ما خیلی شلوغ بود و حدود 20 نفر بودند. همهمه بودند و من هم ساکت بودم. یک دفعه دیدم خانم برادر ایشان سرش را کشاند و به دیوار اتاق خواب چسباند و گفت بچه‌ها گوشی کدامتان در اتاق خواب زنگ می‌خورد؟ تا این را گفت من یک دفعه شصتم خبر دار شد و یک هیس بلند گفتم و همه ساکت شدند و گوش کردم دیدم موبایل محمد است و دویدم سمت اتاق خواب و دیدم صدا از کشو است. کشو را بیرون کشیدم و دیدم موبایلی که دو ماه و خورده‌ای خاموش بوده است و سیم کارت ندارد، زنگ می‌خورد. من این گوشی را برداشتم و دکمه اتصال را زدم و گفتم الو محمد؟ الو مامان؟ صدایی نیامد و قطع شد و من گوشی را در جیب گذاشتم و با صدای بلند گفتم من توهم نزدم و وهم و خیال نیست. این دفعه برای حرفم حدود 20 نفر شاهد داشتم و دیگر بنده‌های خدا گیج مانده بودند.

گوشی در جیبم بود و باز هم زنگ خورد و این بار دادم دست آقای حسینی و گفتم شما حرف بزن و شاید جواب شما را بدهد و بعد ایشان به هوای این که آنتن ندارد دوید سمت حیاط (آخه سیم کارت نداشت که آنتن بدهد) و گفت الو الو؟ باز هم ما جوابی نشنیدیم. الان آن گوشی روشن است و سیم کارت دارد. مرتب شارژش می کنیم و هر مناسبتی که بشود پیامک می‌دهیم و گاهی اوقات التماس دعا می گوییم و گوشی‌اش پر از پیام است. دوستانش هم پیامک می دهند. می دانند محمد نیست اما چون شوخ طبع بود جوک‌ها رابرایش می فرستند.

گاهی اوقات واژه شهید را با پوست و گوشت و جان لمس می‌کنیم

واقعاً واژه‌ای که شهید یعنی شاهد و گواه وجود دارد. برخی از اوقات یک درک کلی از واژه ها داریم اما گاهی اوقات با پوست و گوشت و جان لمس می کنیم. آیه «وَ لاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ» بخش بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ را خیلی شنیدیم و خوانده ایم اما این اتفاق که برای ما افتاد دقیق به آن رسیدیم و آن اتفاق‌هایی که در زندگی‌مان افتاده است خیلی فراتر از این هاست. منتهای مراتب سعی می‌کنیم آن ها مانند راز خانوادگی باشد. یک وقت‌هایی حس می‌کنیم شاید به من ِ نوعی هم قبل از اتفاق محمد می‌گفتند،  باورم نمی‌شد و می‌گفتم خیلی دیگر بزرگ‌نمایی می‌کنند ولی خدا می داند تا آدم در آن جایگاه و پروسه قرار نگیرد متوجه مطلب نمی شود و باید خودش تجربه کند و برسد خیلی از حرف‌ها در دلم است اما نمی توانم بگویم.

---------------------------
گفت‌وگو از: نجمه السادات مولایی
---------------------------

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
میهن
triboon
گوشتیران