تحلیل سیاسی شهید مطهری از دوران زندگی امام صادق (ع)
خبرگزاری تسنیم: مطهری میگوید: پیغمبر فرمود که میبینم آن روزی را که عجم با شما بجنگد برای اسلام آنچنان که روزی شما با عجم میجنگید برای اسلام. یعنی روزی شما با عجم میجنگید که مسلمان شوند، و یک روز عجم با شما میجنگد که شما را برگرداند به اسلام.
به گزارش خبرگزاری تسنیم، دوران امام صادق (ع) یکی از متفاوتترین دورانها در میان ائمه اطهار بود. به طوری که اغلب مورخان و محققان دینی بر این نکته اذعان کردهاند شرایط اجتماعی و فرهنگی این دوران، در زمان هیچ یک از امامان وجود نداشت. دلیل این ماجرا هم ضعف بنی امیه و قدرت گرفتن بنی عباس ذکر شده است. این دو سلسله مدتها در حال مبارزه با یکدیگر بودند که این مبارزه در سال 129 هجری وارد مبارزه مسلحانه و عملیات نظامی شد.
این کشمکشها و مشکلات سبب شد که توجه بنی امیه و بنی عباس کمتر به امامان و فعالیتشان باشد، از این رو این دوران، دوران آرامش نسبی امام صادق و شیعیان و فرصت بسیار خوبی برای فعالیت علمی و فرهنگی آنان به شمار میرفت.
شهید مطهری در کتاب سیری در سیره ائمه اطهار، با بررسی دوران امام صادق و قیامهای سیاسی که در این دوران اتفاق افتاد، به ماجرای نشر علم توسط این امام معصوم میپردازد و نپذیرفتن خلافت را ناشی از درایت ایشان به شمار میآورد، هر چند زمینه برای حضور امام صادق (ع) در خلافت بسیار مساعد بود.
در ادامه بخشی از این سخنرانی را که بیشتر بررسی دوران امام صادق (ع) است میخوانید:
در مورد ایشان [امام صادق (ع)] در واقع دو سؤال وجود دارد. یک سؤال اینکه در زمان حضرت که آخر دوره بنی امیه و اول دوره بنی العباس بود، یک فرصت مناسب سیاسی به وجود آمده بود، بنی العباس از این فرصت استفاده کردند، چگونه شد که حضرت صادق نخواست از این فرصت استفاده کند؟ و فرصت از این راه پیدا شده بود که بنی امیه تدریجاً مخالفانشان زیاد میشد، چه در میان اعراب و چه در میان ایرانیها، و چه به علل دینی و چه به علل دنیایی.
علل دینی همان فسق و فجورهای زیادی بود که خلفا علناً مرتکب میشدند. مردم متدین شناخته بودند که اینها فاسق و فاجر و نالایقاند؛ به علاوه جنایاتی که نسبت به بزرگان اسلام و مردان باتقوای اسلام مرتکب شدند. (این گونه قضایا تدریجاً اثر میگذارد.) مخصوصاً از زمان شهادت امام حسین این حس تنفر نسبت به بنی امیه در میان مردم نضج گرفت و بعد که قیامهایی به پا شد- مثل قیام زیدبن علی بن الحسین و قیام یحیی بن زیدبن علی بن الحسین- وجهه مذهبی اینها به کلی از میان رفت. کار فسق و فجور آنها هم که شنیدهاید چگونه بود. شراب خواری و عیاشی و بیپرده این کارها را انجام دادن وجهه اینها را خیلی ساقط کرد. بنابراین از وجهه دینی، مردم نسبت به اینها تنفر پیدا کرده بودند.
از وجهه دنیایی هم حکامشان ظلم میکردند، مخصوصاً بعضی از آنها مثل حجاج بن یوسف در عراق و چند نفر دیگر در خراسان ظلمهای بسیار زیادی مرتکب شدند. ایرانیها بالخصوص، و در ایرانیها بالخصوص خراسانیها (آنهم خراسان به مفهوم وسیع قدیمش)، یک جنب و جوشی علیه خلفای بنی امیه پیدا کردند. یک تفکیکی میان مسأله اسلام و مسأله دستگاه خلافت به وجود آمد. مخصوصاً برخی از قیامهای علویین فوق العاده در خراسان اثر گذاشت؛ با اینکه خود قیام کنندگان از میان رفتند ولی از نظر تبلیغاتی فوق العاده اثر گذاشت. زید پسر امام زین العابدین در حدود کوفه قیام کرد. باز مردم کوفه با او عهد و پیمان بستند و بیعت کردند و بعد وفادار نماندند جز عده قلیلی، و این مرد به وضع فجیعی در نزدیکی کوفه کشته شد و به شکل بسیار جنایتکارانهای با او رفتار کردند؛ با آنکه دوستانش شبانه نهر آبی را قطع کردند و در بستر آن قبری کندند و بدن او را دفن کردند و دو مرتبه نهر را در مسیرش جاری کردند که کسی نفهمد قبر او کجاست، ولی در عین حال همان حفّار گزارش داد و بعد از چند روز آمدند بدنش را از آنجا بیرون آوردند و به دار آویختند و مدتها بردار بود که روی دار خشکید؛ و میگویند چهار سال بدن او روی دار ماند.
زید پسری دارد جوان به نام یحیی. او هم قیامی کرد و شکست خود و رفت به خراسان. رفتن یحیی به خراسان اثر زیادی در آنجا گذاشت. با اینکه خودش در جنگ با بنی امیه کشته شد ولی محبوبیت عجیبی پیدا کرد. ظاهراً برای اولین بار برای مردم خراسان قضیه روشن شد که فرزندان پیغمبر در مقابل دستگاه خلافت این چنین قیام کردهاند. آن زمانها اخبار حوادث و وقایع به سرعت امروز که نمیرسید، در واقع یحیی بود که توانست قضیه امام حسین و پدرش زید و سایر قضایا را تبلیغ کند، به طوری که وقتی که خراسانیها علیه بنی امیه قیام کردند- نوشته اند- مردم خراسان هفتاد روز عزای یحیی بن زید را به پا نمودند. (معلوم میشود انقلابهایی که اول به نتیجه نمیرسد ولی بعد اثر خودش را میبخشد چگونه است.) به هر حال در خراسان زمینه یک انقلاب فراهم شده بود، البته نه یک انقلاب صددرصد رهبری شده، بلکه اجمالًا همین مقدار که یک نارضایتی بسیار شدیدی وجود داشت.
استفاده بنی العباس از نارضایی مردم
بنی العباس از این جریان حداکثر استفاده را بردند. سه برادرند به نامهای ابراهیم امام، ابوالعباس سفّاح و ابوجعفر منصور. این سه برادر ازنژاد عباس بن عبد المطلب عموی پیغمبر هستند، به این معنا که اینها پسر عبد اللَّه بودند، عبد اللَّه پسر علی و علی پسر عبد اللَّه بن عباسِ معروف بود، و به عبارت دیگر آن عبد اللَّه بن عباس معروف که از اصحاب امیرالمؤمنین است پسری دارد به نام علی و او پسری دارد به نام عبد اللَّه، و عبد اللَّه سه پسر دارد به نامهای ابراهیم و ابوالعباس سفّاح و ابوجعفر که هر سه هم انصافاً نابغه بودهاند. اینها در اواخر عهد بنی امیه از این جریانها استفاده کردند و راه استفادهشان هم این بود که مخفیانه دُعاة و مبلغین تربیت میکردند. یک تشکیلات محرمانهای به وجود آوردند و خودشان در حجاز و عراق و شام مخفی بودند و این تشکیلات را رهبری میکردند و نمایندگان آنها در اطراف و اکناف- و بیش از همه در خراسان- مردم را دعوت به انقلاب و شورش علیه دستگاه اموی میکردند ولی از جنبه مثبت شخص معینی را پیشنهاد نمیکردند، مردم را تحت عنوان «الرّضی من آل محمد» یا «الرّضا من آل محمد» (یعنی یکی از اهل بیت پیغمبر که موردپسند باشد) دعوت میکردند.
از همین جا معلوم میشود که اساساً زمینه مردم زمینه اهل بیت پیغمبر و زمینه اسلامی بوده است؛ و اینهایی که امروز میخواهند به این قیامهای خراسان مثل قیام ابومسلم رنگ ایرانی بدهند که مردم روی تعصبات ملی و ایرانی این کار را کردند، صدها شاهد و دلیل وجود دارد که چنین چیزی نیست که اکنون نمیخواهم در این قضیه بحث کنم ولی شواهد و دلایل زیادی [بر این مدعا وجود دارد.] البته مردم از اینها ناراضی بودند ولی آن چیزی که مردم برای نجات خودشان فکر کرده بودند پناه بردن از بنی امیه به اسلام بود نه چیز دیگر. تمام شعارهاشان شعار اسلامی بود.
در آن خراسان عظیم و وسیع، قدرتی نبود که بخواهد مردمی را که علیه دستگاه خلافت قیام کردهاند مجبور کرده باشد که شعارهایی که انتخاب میکنند شعارهای اسلامی باشد نه ایرانی. در آن وقت برای مردم خراسان مثل آب خوردن بود اگر میخواستند از زیر بار خلافت و از زیر بار اسلام هر دو، شانه خالی کنند، ولی این کار را نکردند، با دستگاه خلافت مبارزه کردند به نام اسلام و برای اسلام؛ و لهذا در اولین روزی که در سال 129 درمرو در دهی به نام «سفیدنج» قیام خودشان را ظاهر کردند- که روز عید فطری را برای این کار انتخاب کردند و بعد از نماز عیدفطر اعلام قیام نمودند- شعاری که بر روی پرچم خود نوشته بودند همان اولین آیه قرآن راجع به جهاد بود: اذِنَ لِلَّذینَ یقاتَلونَ بِانَّهُمْ ظُلِموا وَ انَّ اللَّهَ عَلی نَصْرِهِمْ لَقَدیرٌ «1». چه آیه خوبی! مسلمین تا در مکه بودند تحت اجحاف و ظلم قریش بودند و اجازه جهاد هم نداشتند تا بالأخره در مدینه اجازه جهاد داده شد به عنوان اینکه مردمی که مظلوم هستند به آنها اجازه داده شد که از حق خودشان دفاع کنند. اصلًا جهاد اسلام با این آیه- که در سوره حج است- شروع شده. و آیه دیگری که شعار خودشان قرار داده بودند آیه «یا ایهَا النّاسُ انّا خَلَقْناکمْ مِنْ ذَکرٍ وَ انْثی وَ جَعَلْناکمْ شُعوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفوا انَّ اکرَمَکمْ عِنْدَاللَّهِ اتْقیکمْ» «2» بود، کنایه از اینکه امویها برخلاف دستور اسلام عربیت را تأیید میکنند و امتیاز عرب بر عجم قائل میشوند و این برخلاف اصل مسلّم اسلام است. درواقع عرب را به اسلام دعوت میکردند.
حدیثی هست- و آن را در کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران نقل کرده ام- که پیغمبر اکرم یا یکی از اصحاب در جلسهای نقل کرد که من خواب دیدم که گوسفندانی سفید داخل گوسفندانی سیاه شدند و اینها با یکدیگر آمیزش کردند و از اینها فرزندانی به وجود آمد. بعد پیغمبر اکرم این طور تعبیر فرمود که عجم با شما در اسلام شرکت خواهد کرد و با شما ازدواج خواهد نمود، مردهای شما با زنهای آنها و زنهای آنها با مردان شما. (غرضم این جمله است) من میبینم آن روزی را که عجم با شما بجنگد برای اسلام آنچنان که روزی شما با عجم میجنگید برای اسلام. یعنی یک روز شما با عجم میجنگید که عجم را مسلمان کنید، و یک روز عجم با شما میجنگد که شما را برگرداند به اسلام، که مصداق این حدیث البته همان قیام است.
بنی العباس با یک تشکیلات محرمانهای این نهضتها را اداره میکردند و خیلی هم دقیق، منظم و عالی اداره میکردند. ابومسلم را نیز آنها [به خراسان] فرستادند نه اینکه این قیام توسط ابومسلم شکل گرفت. آنها دُعاتی به خراسان فرستاده بودند و این دعاة مشغول دعوت بودند. ابومسلم هم اصلًا اصل و نسبش هیچ معلوم نیست که مال کجاست. هنوز تاریخ نتوانسته ثابت کند که او اصلًا ایرانی است یا عرب، و اگر ایرانی است آیا اصفهانی است یا خراسانی. او غلامی جوان بود- بیست و چند ساله- که ابراهیم امام با وی برخورد کرد، خیلی او را بااستعداد تشخیص داد، او را به خراسان فرستاد، گفت این برای این کار خوب است؛ و او در اثر لیاقتی که داشت توانست سایرین را تحت الشعاع خود قرار دهد و رهبری این نهضت را در خراسان اختیار کند.
البته ابومسلم سردار خیلی لایقی است به مفهوم سیاسی، ولی فوق العاده آدم بدی بوده، یعنی یک آدمی بوده که اساساً بویی از انسانیت نبرده بوده است. ابومسلم نظیر حجاج بن یوسف است. اگر عرب به حجاج بن یوسف افتخار کند، ما هم حق داریم به ابومسلم افتخار کنیم. حجاج هم خیلی مرد باهوش و بااستعدادی بوده، خیلی سردار لایقی بوده و خیلی به درد عبد الملک میخورده، اما خیلی هم آدم ضدانسانی بوده و از انسانیت بویی نبرده بوده است. میگویند در مدت حکومتش صد و بیست هزار نفر آدم کشته، و ابومسلم را میگویند ششصدهزار نفر آدم کشته. به اندک بهانهای همان دوست بسیار صمیمی خودش را میکشت و هیچ این حرفها سرش نمیشد که این ایرانی است یا عرب، که بگوییم تعصب ملی در او بوده است.
ما نمیبینیم که امام صادق در این دعوتها دخالتی کرده باشد ولی بنی العباس فوق العاده دخالت کردند و آنها واقعاً از جان خودشان گذشته بودند، مکرر هم میگفتند که یا ما باید محو شویم، کشته شویم، از بین برویم و یا خلافت را از اینها بگیریم.
مسأله دیگری که در اینجا اضافه میشود این است: بنی العباس دو نفر دارند از داعیان و مبلغانی که این نهضت را رهبری میکردند، یکی در عراق و در کوفه- که مخفی بود- و یکی در خراسان. آنکه در کوفه بود به نام «ابوسلْمه خلّال» معروف بود
و آنکه در خراسان بود ابومسلم بود که عرض کردیم او را به خراسان فرستادند و در آنجا پیشرفت کرد. ابوسلمه در درجه اول بود و ابومسلم در درجه دوم. به ابوسلمه لقب «وزیر آل محمد» داده بودند و به ابومسلم لقب «امیر آل محمد». ابوسلمه فوق العاده مرد باتدبیری بوده، سیاستمدار و مدبّر و وارد در امور و عالم و خوش صحبت بوده است.
یکی از کارهای بد و زشت ابومسلم همین بود که با ابوسلمه حسادت و رقابت میورزید، از همان خراسان مشغول تحریک شد که ابوسلمه را از میان بردارد.
نامههایی به ابوالعباس سفّاح نوشت که این، مرد خطرناکی است، او را از میان بردار. به عموهای او نوشت، به نزدیکانش نوشت. مرتب توطئه کرد و تحریک. سفّاح حاضر نمیشد. هرچه به او گفتند، گفت: کسی را که اینهمه به من خدمت کرده و اینهمه فداکاری نموده چرا بکشم؟ گفتند: او ته دلش چیز دیگری است، مایل است که خلافت را از آل عباس برگرداند به آل ابی طالب. گفت: بر من چنین چیزی ثابت نشده و اگر هم باشد این یک خیالی است که برایش پیدا شده و بشر از این جور خاطرات و خیالات خالی نیست. هرچه سعی کرد که سفّاح را در کشتن ابوسلمه وارد کند او وارد نشد، ولی فهمید که ابوسلمه از این توطئه آگاه است، به فکر افتاد خودش ابوسلمه را از میان بردارد و همین کار را کرد. ابوسلمه خیلی شبها میرفت نزد سفّاح و با همدیگر صحبت میکردند و آخرهای شب باز میگشت. ابومسلم عدهای را مأمور کرد، رفتند شبانه ابوسلمه را کشتند و چون اطرافیان سفّاح نیز همراه [قاتل یا قاتلان] بودند درواقع خون ابوسلمه لوث شد، و این قضایا در همان سالهای اول خلافت سفّاح رخ داد. حال جریانی که نقل کردهاند و خیلی مورد سؤال واقع میشود این است:
نامه ابوسلمه به امام صادق و عبد اللَّه محض
ابوسلمه- آن طور که مسعودی در مروج الذهب مینویسد- اواخر به فکر افتاد که خلافت را از آل عباس به آل ابی طالب بازگرداند؛ یعنی در همه مدتی که دعوت میکردند او برای آل عباس کار میکرد، تا سال 132 فرا رسید که در این سال رسماً خود بنی العباس در عراق ظاهر شدند و فاتح گردیدند: ابراهیم امام در حدود شام فعالیت میکرد و مخفی بود. او برادر بزرگتر بود و میخواستند او را خلیفه کنند ولی ابراهیم به چنگ «مروان بن محمد» آخرین خلیفه بنی امیه افتاد. خودش احساس کرد که از مخفیگاهش اطلاع پیدا کردهاند و عن قریب گرفتار خواهد شد؛ وصیتنامهای نوشت و به وسیله یکی از کسان خود فرستاد به «حُمَیمه» که مرکزی بود در نزدیکی کوفه و برادرانش آنجا بودند، و در آن وصیتنامه خطمشی سیاست آینده را مشخص کرد و جانشین خود را تعیین نمود، گفت: من به احتمال قوی از میان میروم، اگر من از میان رفتم، برادرم سفّاح جانشین من باشد (با اینکه سفّاح کوچکتر از منصور بود سفّاح را برای این کار انتخاب کرد) و به آنها دستور داد که اکنون هنگام آن است که از حُمیمه خارج شوید، بروید کوفه و در آنجا مخفی باشید، و هنگام ظهور نزدیک است.
او را کشتند. نامه او به دست برادرانش رسید و آنها مخفیانه رفتند به کوفه و مدتها در کوفه مخفی بودند. ابوسلمه هم در کوفه مخفی بود و نهضت را رهبری میکرد. دو سه ماه بیشتر نگذشت که ظاهر شدند، رسماً جنگیدند و فاتح گردیدند.
میگویند: بعد از آنکه ابراهیم امام کشته شد و جریان در اختیار سفّاح و دیگران قرار گرفت، ابوسلمه پشیمان شد و فکر کرد که خلافت را از آل عباس به آل ابوطالب بازگرداند. نامهای نوشت در دو نسخه، و محرمانه فرستاد به مدینه؛ یکی را برای حضرت صادق و دیگری را برای عبد اللَّه بن حسن بن حسن بن علیّ بن ابی طالب «3» به مأمور گفت این دو نامه را مخفیانه به این دو نفر میدهی، ولی به هیچ کدامشان اطلاع نمیدهی که به آن دیگری نیز نامه نوشتهام «4». برای هر کدام از اینها در نامه نوشت که خلاصه، کار خلافت در دست من است، اختیار خراسان به دست من است. اختیار اینجا (کوفه) به دست من است، منم که تاکنون قضیه را به نفع بنی العباس برگرداندهام، اگر شما موافقت کنید، من اوضاع را به نفع شما میگردانم.
عکس العمل امام بعد از دریافت نامه
فرستاده ابتدا نامه را به حضرت صادق داد (هنگام شب بود) و بعد به عبد اللَّه محض. عکس العمل این دو نفر سخت مختلف بود. وقتی نامه را به حضرت صادق داد گفت: من این نامه را از طرف شیعه شما ابوسلمه برای شما آوردهام. حضرت فرمود: ابوسلمه شیعه من نیست. گفت: به هر حال نامهای است، تقاضای جواب دارد. فرمود چراغ بیاورید. چراغ آوردند. نامه را نخواند، در حضور او جلوی چراغ گرفت و سوزاند، فرمود: به رفیقت بگو جوابت این است؛ و بعد حضرت این شعر را خواند:
ایا موقِداً ناراً لِغَیرِک ضَوءُها
وَ یا حاطِباً فی غَیرِ حَبْلِک تَحْطِبُ
یعنیای کسی که آتش میافروزی که روشنیاش از آن دیگری باشد؛ وای کسی که در صحرا هیزم جمع میکنی و در یک جا میریزی، خیال میکنی روی ریسمان خودت ریختهای؛ نمیدانی هرچه هیزم جمع کردهای روی ریسمان دیگری ریختهای و بعد او میآید محصول هیزم تو را جمع میکند «5»
منظور حضرت از این شعر چه بود؟ قدر مسلّم این است که [این شعر] میخواهد منظرهاى را نشان دهد که یک نفر زحمت مىکشد و استفادهاش را دیگرى مىخواهد ببرد. حال یا منظور این بود کهاى بدبخت، ابوسلمه! اینهمه زحمت مىکشى، استفادهاش را دیگرى مىبرد و تو هیچ استفادهاى نخواهى برد؛ و یا خطاب به مثل خودش بود اگر درخواست ابوسلمه را قبول کند؛ یعنى این دارد ما را به کارى دعوت مىکند که زحمتش را ما بکشیم و استفادهاش را دیگرى ببرد. البته در متن چیز دیگرى نیست. همین قدر هست که بعد از آنکه حضرت نامه را سوزاند این شعر را خواند و دیگر جواب هم نداد.
پانویس:
1. حج/ 39.
2. حجرات/ 13.
3. حضرت امام حسن پسری دارد که نام او هم حسن است. به او میگویند «حسن مثنّی» یعنی حسن دوم.
حسن مثنّی در کربلا در خدمت اباعبد اللَّه بود ولی جزء مجروحین بود، در میان مجروحین افتاده بود و کشته نشده بود. بعد که آمدند به سراغ مجروحین، یک کسی که با او خویشاوندی مادری داشت وی را با خودش برد و نزد عبیداللَّه زیاد نیز شفاعت کرد که متعرضش نشود. بعد [حسن مثنی خود را] معالجه کرد و خوب شد. بعدها حسن مثنّی با فاطمه بنت الحسین دختر حضرت سیدالشهداء- که او هم در کربلا بود ولی هنوز دختر و در خانه بود که نوشتهاند: کانَتْ جاریةً وَضیئَةً دختر زیبایی بود- ازدواج کرد. (فاطمه همان کسی است که در مجلس یزید یک کسی به یزید گفت این دختر را به من ببخش و یزید سکوت کرد، بار دوم گفت و حضرت زینب به او تعرّض کرد و او را مورد عتاب قرار داد، یزید هم بدش آمد و به او فحش داد که چرا چنین سخن گفتی؟!). از ایندو فرزندانی به وجود آمد که یکی از آنها همین عبد اللَّه است. عبد اللَّه از طرف مادر نوه امام حسین و از طرف پدر نوه امام حسن است و به این جهت افتخار میکرد، میگفت من از دو طریق فرزند پیغمبرم، از دو راه فرزند فاطمه هستم، و لهذا به او میگفتند «عبد اللَّه محض» یعنی خالص از اولاد پیغمبر. عبد اللَّه در زمان حضرت صادق رئیس اولاد امام حسن بود همچنانکه حضرت صادق رئیس و بزرگتر بنی الحسین بود.
4. [در جلسه بعد، استاد شهید میگویند: «ابوسلمه این دو نامه را به وسیله دو نفر فرستاد.» احتمالًا از مآخذ مختلف نقل شده است.]
5. میدانید هیزم کشها ریسمانشان را دو لا و سپس پهن میکنند، بعد میروند هیزمها را میکنند و روی این ریسمان میریزند و وقتی به اندازه یک بار شد، ریسمان را گره میزنند و بار درست میکنند. حال اگر کسی اشتباه کند، بجای اینکه هیزمهایی را که جمع کرده روی ریسمان خودش بریزد، روی ریسمان دیگری بریزد، دیگری میآید محصول کار او را میبرد. حضرت این شعر را خواند:
ایا موقداً ناراً لِغَیرِک ضَوْءُها
وَ یا حاطِباً فی غَیرِ حَبْلِک تَحْطِبُ
منبع
سیری در سیره ائمه اطهار صفحه 105 - 115
انتهای پیام/