خاطرات رهبر انقلاب/ قسمت اول + فیلم
خبرگزاری تسنیم: خاطرات رهبر انقلاب/ قسمت اول
به گزارش خبرنگار سیاسی خبرگزاری تسنیم ، مقام معظم رهبری در سال 84 از شکنجه گاه و کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک که اینک به موزه عبرت تغییر نام یافته ، بازدید داشتند و در این بازدید به بیان خاطره ای پرداختند.
ورودی موزه عبرت، مقام معظم رهبری با کنجکاوی، گوئی میخواهند تک تک لحظات نخستین باری را که قدم به این محوطه خوفناک نهادند به یاد آورند، به اطراف نگاهی میاندازند:
«وقتی به ایستگاه قطار رسیدم، مرا به اتاقی بردند و چند نفری در اطرافم بودند. بعد مرا بردند و در ماشینی نشاندند و یادم نیست که چشمهایم را بستند یا گفتند که سرم را پائین بیندازم. به هر تقدیر جائی را نمی دیدم. این را فهمیدم که از خیابان سپه آمدیم و به جائی رسیدیم که دست راست پیچیدیم. به نظرم مرا از پلههائی بالا بردند و پائین آوردند و مسیر بسیار طولانی بود تا بالاخره به اینجا و سپس به اتاق افسر نگهبان رسیدیم. آن دو ماموری که مرا از مشهد آورده بودند، در اینجا از من عذرخواهی و با من خداحافظی کردند و رفتند. بعد لباس ما را گرفتند و لباس زندان به ما پوشاندند و رفتیم داخل.»
حیاط باریک جلوی موزه عبرت را عبور میکنند و به آستانه ورودی میرسند، آنجا که روزگاری افسر نگهبان مینشست و دیدن قیافه خشن و رعبآور او، نخستین تصویری بود که در ذهن و خاطر مینشست:
«میخواهم همان مسیری را بروم که آن روز طی کردم.»
راهروهای تاریک، امروز با چراغهای کمسوئی روشن هستند. آن راهروهای خفه و تاریک، هرچند هنوز سردند و دل را میلرزانند، اما با مقایسه با آن دوران، بسیار پاکیزه و تماشائی! شدهاند. خاطرات یکی یکی زنده میشوند. مقام معظم رهبری آرام و با طمانینه از پلههای کمیته مشترک بالا میروند و آن روزها را به خاطر میآورند. در اتاقی، تندیس طیب رضائی، زیر نور کمرنگ چراغ سقف، با صلابت و با لبخند رضایتی بر لب، ایستاده است. لبخند کمرنگی در چهره رهبر میدود، بارقهای از یک آشنائی دور، حتی اگر نه با چهره، با دل که دل مردان خدا، با یکدیگر الفت دارد.
مقام معظم رهبری نگاهی به قفسههای لباس زندانیان میاندازند و راهروها و اتاق ها را به دقت نظاره میکنند. رگههائی از رنج و خاطراتی از نالههای خفته در سینه، رنگ غم را در نگاه ایشان مینشاند.
آیا این همه افسانه است؟ آن مرد کیست که او را به نردههای ایوان صلیب کردهاند و این دایرههای بیپایان، شاهد رنج و دوار تمام ناشدنی چه کسانی هستند؟ در این بندها، چه نالهها که در گلو خفه شده و چه پرستاریها و مهربانیهای عمیقی که این رنجدیدگان را به یکدیگر پیوند داده است. اصلاً همین همدلیها بود که تحمل هر رنجی را ساده میکرد.
و این هم آن سلول آشنا و توقفی در برابر سلول انفرادی آن سالها:
«این سلول دو متر و 40 سانتیمتر در یک متر و 60 سانتیمتر بود. من 8 ماه در این سلول بودم.»
در برابر تابلوی عکس منوچهری که با یقه باز و چهرهای کریه به مخاطبان خود چشم دوخته است:
«با همین چهره و قیافه و یقه باز که یک چیزی هم به گردنش انداخته بود، نگاهی به من کرد و گفت: خامنهای توئی؟ گفتم: بله. پرسید: مرا میشناسی؟ گفتم: نه. گفت: من منوچهری هستم. و نگاه کرد به چهره من تا اثر حرفش را در صورتم ببیند. خیلی چیزها دربارهاش شنیده بودم و فورا او را شناختم، ولی به روی خودم نیاوردم. بعد گفت: “من تو را خوب میشناسم. تو همان کسی هستی که مثل ماهی از دست بازجو لیز میخوری. تک تک کارهای تو چیزی نیست، اما دانه دانه اش خدا میداند که چیست.»
و عبور از برابر تصویر دوستان آشنا و آشنایان دوست. آنان که همسفران تو بودند و رفتند: بهشتیها، رجائیها، باهنرها و … و آنان که همسفر تو نبودند، اما در همان مسیری که تو رنج بردی، جوانی و عمر خویش را گرو گذاشتند و توقفی در برابر هریک، با بار حسرتی گران که اگر بودند، چه یاریها توانستند کرد در برداشتن این بار سنگینی که مسئولیتش نامیدهاند، مسئولیت رستگار زیستن و دیگران را نیز به رستگاری فرا خواندن.
تو گوئی صدای بهشتی را میتوان از ورای این دیوارهای ضخیم شنید:
«و لازمه اینکه امروز این ملت راه خودش را میرود این است که اکثریت قاطعش راه اسلام فقاهت را پذیرفت…»
*و شهید رجائی که صادقانه از مردمش سخن میگوید:
«ما شاهد فریاد الله اکبر، فریاد لاالهالاالله همه مردم این سرزمین از مرد و زن و کوچک و بزرگ بودهایم. همه اینها باید اتحادشان حفظ شود.»
صداهای شهیدان بهشتی و رجایی در فیلم پخش می شود.
وگذاری بر سلول انفرادی:
رهبری در این لحظه می فرمایند: «در داخل سلول، بهرغم اینکه دیوارش قطور بود، با مورس با زندانی سلول کناری صحبت میکردم و او به من گفت: رجائی همسایه من است.»
*در آن روزهائی که ارتباط کلامی ممکن نبود، زندانیان هوشمند به هر شیوهای دست میزدند تا بتوانند با یکدیگر سخن بگویند و این سخنگفتنها چه کوتاه بود و چه پرمعنا. دنیائی معنا در کلمهای و عبارتی:
«من حسین هستم. رجائی در سلول کناری من است. میخواهد بداند شما که هستید؟»
«من سید علی خامنهای هستم.»
و اینان که هستند که جوانی و جان و خانمان خویش را بر سر پیمان نهادند؟ روحانی، دانشجو، کارگر، دانشآموز، خادم مسجد، مهندس، معلم، سپاهیدانش، دانش آموز، راننده و … بیکار. چه اتفاق و همدلی شکوهمندی! معنای دقیق ملت. و چه شبهای طولانی و پرمحنتی، شبهائی پر از نالههای دلهرهآور:
«هروقت ما را برای بازجوئی میبردند، در این حیاط و این ایوانها، مرتبا صدای فریاد، بلند بود. همیشه یکی سر یکی داد میزد و این تقریبا بلا استثنا بود. در سلول هم که بودیم، شاید تا صبح، چون ما خوابمان می برد و نمیفهمیدیم، ولی تا زمانی که بیدار بودیم، صدای فریاد شکنجه دیده از یک طرف و صدای فریاد بازجو از طرف دیگر بلند بود. البته میگفتند اینها نوار است که میگذارند. شاید نوار بود، شاید هم واقعی بود. نمیشود مطمئن بود که همیشه نوار بوده باشد. تصادفا یک بار، هم بازجو اشتباه کرد و هم مامور متوجه نشد و چشمبند را از روی چشم من برداشتند و من مسیری را که به سمت اتاق بازجوئی میرفت، دیدم.»
«هنگامی که نگهبان میخواست زندانی را برای بازجوئی ببرد، از آنجا که بنا بود زندانیان دیگر متوجه نشوند که این زندانی بهخصوص در اینجاست و اساس زندان انفرادی، همین بود؛ نگهبان میآمد و مثلا اگر با من که علی حسینی بودم کار داشت، در سلول را باز میکرد و میپرسید:«علی کیست؟» و من جواب میدادم:«منم.» او یک چیزی را روی سر زندانی میانداخت و دستش را میگرفت و میبرد.»
«مرا به اتاق بازجوئی بردند و بازجو گفت: بنویس. گفتم: چه بنویسم؟ گفت: هرچه دلت میخواهد بنویس. منظورش این بود که شرح حال بنویسم و وقتی کم بود میگفت: این کم است، باید بیشتر بنویسی. میخواست حرف بکشد. این شگرد بازجوئیشان بود.»
*دیدن تندیس حسینی، آن هیولای خوفناک و کسانی که انواع شکنجهها را روی آنها امتحان میکردند، زجرآور و گزنده است، اما این تصویر مشمئزکننده را تندیس زندانیان سلول عمومی که از یکدیگر پرستاری میکنند و به یکدیگر دل و جرئت میدهند، اندکی از خاطر میبرد:
«حمام هفتهای یک بار بود و حداکثر 10 دقیقه. هر تعدادی که در سلول بودیم فرق نمیکرد و ده دقیقه برای استحمام، وقت داشتیم. از صابونهائی که قدیمها با آن رخت میشستند به ما میدادند. ما را با چشم بسته میآوردند اینجا.»
*و همدلی در قاموس دژخیمان، ممنوع است:
«قرآن هم که میخواندیم، نگهبان میآمد و میگفت: «آهسته. حرف زدن ممنوع!» البته این، عملی نبود، لکن تذکر اینها موجب میشد که آرام و درگوشی حرف بزنیم.»
شب است و قرص ماه در آسمان نشانه امید، صبح صادق:
در بخشی از این مستند رهبر معظم انقلاب با اشاره به منظره شخصی که به حالت مصلوب شکنجه میشود، میگویند:
«بله، من خودم یادم هست که یک بار کسی را به این نردهها به صلیب کشیده بودند.»
*شب است و قرص ماه در آسمان نشانه امید، صبح صادق:
و این صفت مردان حق است که در تاریکترین سیاهچالها، نور هدایت را در مییابند و درباره باریکه نوری در حد یک شعاع باریک، عارفانه میسرایند:
«یک روز صبح، دیدیم فضای تاریک اینجا روشن شد. سابقه نداشت چون تنها روشنی اینجا آن چراغ کم نور پشت میلهها بود. از آن پنجره هم هیچ وقت نور نمیآمد. من نگاه کردم به بالای سرم و دیدم یک خط باریک آفتاب بر اثر گردش فصل داخل اتاق افتاده. این نور یک ربع ساعتی بود و رفت. ابتدا همین باریکه نور بود و بعد بهتدریج بیشتر و تبدیل به یک نوار نور به قطر ده پانزده سانت شد. در این تاریکی عمیق، این نور بسیار مغتنم بود.»
موزه عبرت همان بازداشتگاه و شکنجهگاه مخوف ساواک است که بسیاری از انقلابیون در سالهای قبل از انقلاب در آن زندانی شده بودند. این زندان هماکنون تبدیل به موزه شده است.
در این برنامه یکی از اسناد ساواک مشهد در زمستان 1353 نشان داده میشود که بر اساس آن رهبر معظم انقلاب به اتهام اخلال در نظم کشور و ضربه زدن به اساس نظام شاهنشاهی دستگیر و به تهران منتقل میشود. در بخشی از این سند آمده است: بنابر مصالح دولت علیّه شاهنشاهی متهم مزبور در اسرع وقت دستگیر و به مقامات امنیتی تحویل گردد. نامبرده در فاصله سالهای 41 تا 50 چندین مرتبه به اتهام بیان مطالب خلاف مصالح عالیه کشور در منابر و مساجد دستگیر و محکوم به زندان گردیده است. در طول این سالها از قدرت بیان خود برای ضربه زدن به اساس نظام شاهنشاهی استفاده میکند. بنابر پروندههای موجود و از آنجا که بازخواستهای متهم مورد نظر در ساواک خراسان تاکنون نتیجه نداده است، لذا نامبرده دستگیر، به تهران منتقل و به کمیته مشترک ضد خرابکاری تحویل گردد.
در ادامه و با یک فلشبک بازدید رهبر معظم انقلاب از موزه عبرت یا زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری رژیم طاغوت نشان داده میشود که 31 سال بعد از آن ماجرا اتفاق میافتد. ایشان از خاطرات خود پس از انتقال به تهران میگوید: وقتی مرا با قطار از مشهد به تهران آوردند، زمانی که رسیدیم در همان ایستگاه قطار ما را به اتاقی بردند و مدتی در آنجا منتظر بودم. پس از آن چند نفر آمدند و مرا برده و سوار ماشین کردند و در همان ماشین چشمهایم را بستند و سرم را به پایین آوردند؛ ولذا من نمیفهمیدم کجا هستم. اجمالاً همینقدر فهمیدم که از خیابان سپه سابق وارد شدیم و در راهی به سمت راست پیچیدیم.
ایشان به اتاقی در موزه عبرت اشاره میکنند و میگویند: به نظرم طی مسیری طولانی ما را از پلههایی بالا و پایین بردند تا اینکه بالاخره به این اتاق رسیدیم که اتاق افسر نگهبان بود. آن دو مأموری که مرا از مشهد به اینجا آورده بودند در اینجا از من عذرخواهی و خداحافظی کرده و رفتند. سپس لباسهای ما را گرفتند و لباس زندان پوشاندند و داخل رفتیم.
جمعی از مسئولان رهبر معظم انقلاب را راهروها، سلولها و اتاقهای شکنجه مخوف موزه عبرت مشایعت میکنند تا به سلولی میرسند که نام «سیدعلی خامنهای» بر روی آن درج شده است. معظمله میگوید: این سلول دو متر و 48 سانتیمتر در یک متر و 60 سانتیمتر است و من 8 ماه اینجا بودم.
مقام معظم رهبری در ادامه به یکی از شکنجه گران ساواک به نام هوشنگ منوچهری اشاره کرده و میگویند: تا آن روز او را ندیده بودم، در را باز کرد و داخل شد؛ یقهاش باز بود و به گردنش چیزی آویزان بود. مرا نگاه کرد و گفت: خامنهای تویی؟
گفتم: بله
گفت: آها خامنهای که میگن تویی، منو می شناسی؟
گفتم: نه
گفت: من منوچهریم؛ و بعد به چهره من نگاه میکرد تا اثر حرف خود را در صورت من ببیند.
من فوراً فهمیدم و شناختمش و با آنکه چیزهای زیادی از او شنیده بودم، اما به روی خودم نیاوردم که میشناسمش. بعد گفت که من تو را خوب میشناسم، توهمون کسی هستی که مثل ماهی لیز می خوری و از دست بازجو خارج می شی! و کارای تو دونهدونهاش چیزی نیست، اما مجموعش خدا میدونه چیه!
سپس گوشههایی از صحنههای بازسازی شده شکنجهها و شکنجهگران و شکنجهشوندگان زمان پهلوی نشان داده میشود که با سخنانی از شهید بهشتی که خود از زندانیان آنجا بوده، همراه است: «... و لازمه این که این ملت امروز راه خودش را میرود این است که چون اکثریت قاطعش راه اسلام فقاهت را پذیرفته، این راه را حرکت کند» و نیز شهید رجایی: «ما شاهد فریاد الله اکبر و فریاد لاالهالاالله همه مردم از مرد و زن و کوچک و بزرگ بودهایم؛ همه اینها باید اتحادشان حفظ شود».
ایشان با اشاره به مسیر سلول تا اتاق بازجویی ادامه میدهند: مرتب هر وقت ما را از اینجا میآوردند و به آنجا برای بازجویی میبردند، در این حیاط و ایوانها مرتب، فریاد بلند بود و یکی سر دیگری داد می کشید. این تقریباً بیاستثنا بود. زمانی هم که در سلول بودیم، خیلی از شبها شاید تا صبح ساعتها صدای فریاد بازجو و شکنجهگر از یک طرف میآمد. البته میگفتند که اینها نوار است که می گذارند، اما ممکن است نوار هم نبوده و واقعی باشد و نمی توان با اطمینان گفت که نوار بوده است.
تصادفاً یک بار بازجو اشتباه کرد وآن چشمبند را از روی چشم من برداشت و من با چشم باز اینجا را دیدم. اساس زندان انفرادی برای این بود که زندانیان دیگر متوجه نشوند که این زندانی بخصوص با این نام اینجاست. وقتی که یک نگهبان میخواست زندانی را برای بازجویی ببرد، چون بنابر این بود که زندانیهای دیگر مطلع نشوند، میآمد و در سلول را باز میکرد و مثلاً اگر علی حسینی (من) را میخواست میگفت: علی کیه؟
معظمله در این فیلم میگویند: ما هشت ماه در اینجا بودیم و در آن برهه در این سلول چهار نفر بودیم. یکی از آنها همین آقایی بود که زنش هم در این زندان بود. ما میدانستیم که زنش اینجاست و گفتیم کاری کنیم که او از زنش خبری پیدا کند. به نگهبان گفتیم که امشب بده ما تی بکشیم و جارو کنیم و زبالهها را بیرون ببریم. او هم لطف کرد و پذیرفت و واقعاً هم لطف بود. یکی از بچههای همسلولی ما (که الآن به خاطرم نمانده که چه کسی بود) سر نگهبان را گرم کرد و همسلول ما توانست به پشت این سلول بیاید. با این که اینجا پشت در هم یک نفر ایستاده بود. او توانست از غفلت آنها استفاده کند و از پشت در با زنش صحبت کند، چون این در از بیرون وا میشود.
روزی در همین اتاق سرپاسپان به آقای مشیری اشاره کرد و گفت ایشان خیلی کمک کردند به اینکه مسئله شما زودتر تمام شود. مشیری هم تعارف کرد و گفت نه خود جناب ایشان (اشاره به آن سرپاسبان) خیلی مؤثر بودند. من دیدم که اینها هر دو به نحوی مسئولیت را به گردن دیگری میاندازند و هر کدام میخواهند بگویند که دیگری در این دستگاه آدم مؤثری است و من هیچکارهام و کارهای نیستم. در دلم خدا را شکر کردم و گفتم من یک طلبه ضعیف فقیر زندانی هستم و اینها هر یک به فکر آن هستند که خود را در پیش من در حالی که هیچ قدرتی ندارم، تبرئه کنند.
رهبر انقلاب به مواجهه خود با مشیری در روزهای بعد از انقلاب اشاره میکنند: بعد از انقلاب یک روز در دفتر حزب بودم که گفتند زن آقای مشیری آمده و اصرار دارد با شما ملاقات کند. گفتم: «بگوئید بیاید» آمد و گریه کرد و گفت «مشیری را گرفتهاند و او گفته که من به فلانی بدی نکردهام، برو پیش او و بگو اگر من بدی نکردهام یک چیزی بگوید که من نجات پیدا کنم». اعدامی بود. آن روزها این افراد را که میگرفتند، اعدام میکردند. من گفتم: «درست میگوید» و گمان میکنم یک چیزی هم در این باره نوشتم.
در ادامه چند سند از اسناد ساواک مرور میشود:
«ستاد بزرگ ارتشتاران/ قرار بازداشت مورخ 24/ 10/ 53 صادره درباره سیدعلی حسینی خامنهای به قرار التزام عدم خروج از حوزه قضایی تهران به قید وجه التزام تبدیل گردید. مقرر فرمایید در صورتی که به اتهام دیگری دستگیر نباشد از زندان آزاد و نتیجه را ضمن بازگشت دادن پرونده اعلام دارند».
* «علی حسینی خامنهای یکی از روحانیون افراطی مشهد به علت ایجاد زمینههای اخلال در نظم عمومی به سه سال اقامت اجباری در ایرانشهر محکوم و قرار است به آن منطقه اعزام گردد. آقای سیدعلی خامنهای! برابر رأی کمیسیون امنیت اجتماعی شهرستان مشهد شما به مدت سه سال محکوم به اقامت اجباری در شهرستان ایرانشهر شدهاید».
«دفتر نخست وزیری، سازمان اطلاعات و امنیت کشور/ سیدعلی خامنهای بازهم نیاز به مراقبت و کنترل دارد (پرویز ثابتی، رئیس اداره سوم ساواک)».
به گزارش خبرگزاری تسنیم ، این مستند که چندی قبل با عنوان دیوارهای یخی از سیمای جمهوری اسلامی پخش شد، با بخشی از سخنان مقام معظم رهبری در بیمارستان امام رضای مشهد در سال 57 به پایان میرسد: «آیا این عشق و هیجانی که از قلب یک ملت برمی خیزد و با یک تفکر الهی و توحیدی اداره میشود، ممکن است خاموش بشود؟ ابداً. به دلیل آن که انبیاء خدا هرگز عقب ننشستند و یاران انبیاء به مبارزه و ستیزه خود علیه طواغیت تا نفس آخرادامه دادند و این ملت هم تا نفس آخر ادامه خواهد داد.
خاطرات رهبر انقلاب/ قسمت اول
*