در بزمهای شبانه دربار چه میگذشت؟ / ماجرای سفر شاه و فرح به حج تمتع
خبرگزاری تسنیم: وقتی که کار روزانه شاه و فرح تمام میشد و آنها به کاخ اختصاصی خود که در حقیقت محل زندگی آنها بود میآمدند، اگر مهمانیهای تشریفاتی به مناسبت سفر سران و مقامات کشورهای خارجی در بین نبود، زندگی شبانه و خصوصی آنها شروع میشد.
خبرگزاری تسنیم - گروه سیاسی:
دوره دوم
زمانیکه تحصیلات من در آمریکا تمام شد و به ایران بازگشتم رابطه من با دربار ادامه داشت. البته این رابطه به یک معنی هیچوقت قطع نشده بود. چون در موقع تحصیل در آمریکا نیز معمولاً تابستانها به ایران میآمدم و باز هم برنامه سفر به نوشهر ادامه داشت. اما هنگام بازگشت من دیگراز عوالم جوانی و نوجوانی دور شده بودم. به خصوص که در بازگشت از امریکا ازدواج هم کرده بودم و اینک مرد خانواده به شمار میرفتم. خود این ازدواج من داستانی دارد که حتی شاه هم در آن دخالت کرد و در حقیقت دخالت او سهم بزرگی در این ازدواج داشت که شرح میدهم:
در سال 1968 که دانشجو بودم، به اقتضای جوانی، و چنانکه افتد و دانی، دلبسته یکی از همدورههایم در دانشکده شدم. این دختر که امروز همسر مهربان و مادر دو فرزندم میباشد چینیالاصل بود. در یک کلام هر دو دلبسته و به شدت عاشق هم شدیم و طبیعی بود که هدف اصلی ما ازدواج و تشکیل خانواده بود. این هدف با مخالفت خانواده، مخصوصاً پدرم، روبرو شد. پدرم در آن موقع سفیر ایران در دفتر اروپایی سازمان ملل بود و از همانجا مرتب تلفن میکرد و نامه مینوشت و به این و آن متوسل میشد که جلو این ازدواج را بگیرد و طبعاً سر و صدا در کل فامیل پیچید و راستش کمتر کسی بود که با این ازدواج موافق باشد. همة آنها روی چینی بودن دختر مورد علاقه من تأکید داشتند و او را مناسب نمیدانستند و میگفتند او یک چینی است و به همین علت هم او را کمونیست میدانستند و در نتیجه هرگونه رابطهای با یک کمونیست را نادرست و خطرناک میدانستند، به خصوص پدرم که هنوز امیدوار بود من به عنوان دیپلمات وارد وزارت خارجه بشوم، و میدانست که همسر خارجی داشتن از نظر مقررات مانع از انجام وظیفه در سمتهای بالای دیپلماتیک است.
بالاخره در فصل زمستان که شاه طبق معمول سنواتی برای گذراندن تعطیلات زمستانی به سنموریتس رفته بود، در همان زمان مادر من هم، به سن موریتس رفته بود تا چندی با دختر خالهاش فرح بگذراند. در یکی از همین روزها در سر میز غذا شاه به مادرم میگوید که شنیدهام احمد میخواهد با یک دختر چینی ازدواج کند و شما نمیگذارید؟ مادرم گفته بود بله! همینطور است و پدرش هم بیشتر از همه مخالف است. آنوقت شاه گفته بود که گوشی را بردار و به انصاری بگو! (منظور پدرم بود) چرا نمیبایست احمد با دختری که دوست دارد ازدواج کند. این چه مانعی دارد و من اجازه میدهم. در این موقع دکتر ایادی که حضور داشت میگوید: آخر قربان ما برای احمد برنامه داریم چرا میخواهید این برنامه خراب شود، به خصوص که دختر مورد علاقه او اهل چین است و چینیها همهشان توسریخور هستند.
شاه در جواب با تعرض میگوید: خود تو توسریخور هستی! دختر تحصیل کردهای است و بعد فرح دنباله حرف را میگیرد و خطاب به شاه میگوید: شما که اینقدر لیبرال هستید چرا با ازدواج دختر خودتان (منظور شهناز پهلوی است که در آن موقع صحبت ازدواجش با پسر جهانبانی بود) با مرد مورد علاقهاش مخالفت میکنید؟ و شاه جواب میدهد: اگر احمد دست یک زن بدکاره را گرفته بود که با او ازدواج کند من جلویش را میگرفتم ولی اینطور که شنیدهام نامزدش دختر حسابی است. خلاصه کلام اینکه با دخالت و حتی دستور شاه، حداقل به صورت ظاهری، مخالفتها به موافقت تبدیل شد و در تابستان به اتفاق هم به ایران آمدیم و در تهران با اجرای مراسم سنتی و اسلامی ازدواج کردیم. منظورم این است که در هنگام بازگشت به ایران و فراغت از تحصیل من دیگر برای خودم آدم دیگری شده بودم و با دوره قبل وضع فرق میکرد.
تدریس در دانشگاه
به هنگام بازگشت به ایران در حالیکه جوان 23 سالهای بودم ابتدا در دانشگاه ملی به عنوان استاد دانشکده اقتصاد مشغول به کار شدم و چندی بعد مسئول امور دانشجویان شدم. طبیعی بود که به علت سن و سال کم، بیشتر از سایر مسئولان دانشگاه با دانشجویان دمخور بودم، بطوریکه الفتی بین ما به وجود آمده بود و من از موقعیت درباری استفاده میکردم و بعضی از مشکلات دانشجویان را حل و فصل میکردم. بهخصوصکه در آن هنگام برای کنترل دانشگاهها گارد مخصوص گذاشته بودند و این گاردها در محیط دانشگاه مشکلاتی ایجاد کرده بودند و دانشجویان هم البته ناراضی بودند و برخوردهایی پیش میآمد، مخصوصاً هر سال وقتی روز 16 آذر پیش میآمد و دانشجویان در سالگرد کشته شدن سه تن از دانشجویان دانشگاه تهران، (این سه تن در تظاهرات ضد نیکسون و به هنگام مسافرت وی به ایران کشته شده بودند) دست به تظاهرات میزدند و کار گارد و دانشجویان بالا میگرفت، من هم حقیقتاً طرف بچهها را میگرفتم و تا آنجا که ممکن بود وسیله آزادی دانشجویان دستگیر شده را فراهم میکردم. برای رفاه و دادن وام و خوابگاه هم هر کاری از دستم میآمد میکردم. و این کارها یک دلبستگی و روابط ویژه بین من و دانشجویان فراهم کرده بود.
این وضع ادامه داشت تا اینکه پروفسور انوشیروان پویان از ریاست دانشگاه ملی به وزارت بهداری رفت و پروفسور صفویان رئیس دانشگاه ملی شد، و این مقارن ایامی بود که من برای مدت چندماه به بروکسل رفتم تا دوره دکترایم را بگذرانم اما از این کار منصرف شدم و به تهران برگشتم و مجدداً به دانشگاه ملی رفتم. برگشت من، اتفاقاً مصادف بود با زمانی که دانشگاه متشنج بود و بزن بزن رواج داشت. در جریان این امر من تا آنجا که میتوانستم طرف دانشجویان را گرفتم و راستش احساس کردم که دکتر امین عالیمرد رئیس دانشکده اقتصاد و غلامرضا افخمی معاون او نیز سعی در آرام کردن اوضاع دارند. در کوران همین حوادث بود که بین پروفسور صفویان و دکتر عالیمرد اختلاف شدید به وجود آمد. حاصل این اختلاف این شد که به عالیمرد تهمتهای مختلف زدند و چون پروفسور صفویان دختر محمد رضا قوام، یعنی برادر خانم علم، را به زنی گرفته و از طرفی خانمش با شهرام پهلوینیا، یعنی پسر اشرف، عموزاده بودند، پروفسور پارتی محکمی داشت و طبعاً در اختلاف نظر با عالیمرد از موقعیت محکمتری برخوردار بود. سر و صدای این اختلاف سرانجام در دربار پیچید و من متوجه شدم که تمام اطرافیان شاه و فرح عموماً علیه عالیمرد صحبت میکنند و کار داشت به جاهای باریک میکشید، و ناگزیر من هم وارد معرکه شدم و مخصوصاً نزد شاه و فرح از عالیمرد و افخمی جانبداری کردم.
یکی دوبار هم با پروفسور صفویان دیدار کردم و گفتم این درگیری و اختلافی که به وجود آمده صحیح نیست، اما او شدیداً با عالیمرد و افخمی در ستیز و تقابل بود و من به لحاظ ارتباط نزدیکی که با دانشجویان داشتم، و در جریان کارهایشان بودم، میدانستم چنین اتهاماتی به عالیمرد وارد نیست. به هر حال متوجه شدم روابط آنها ترمیم شدنی نیست ولی حقیقت این است که من طرف عالیمرد را گرفتم و سعی کردم سمپاشیهایی را که در دربار نسبت به او شده است از بین ببرم و ظاهراً فرح متوجه مسئله شد و چون میدانست که خود شاه روی حرف من حساب میکند، یک روز قبل از اینکه کار جنجال بالاتر بگیرد به من گفت نگران عالیمرد نباش همین روزها عالیمرد و افخمی به عنوان معاون به وزارت کشور خواهند رفت.در آن وقت آموزگار وزیر کشور بود و من دانستم که به هر حال برای رفع غائله مصالحهای صورت گرفته است. اما این جریان و جنجال موجب شد که روابط من با پروفسور صفویان شکرآب بشود و برای همین ترجیح دادم که کار سرپرستی دانشجویان دانشگاه ملی را ترک کنم. به خصوص که در همان موقع از طرف خانم دکتر سیمین رجالی رئیس مدرسه عالی شمیران به من پیشنهاد شده بود که به این مدرسه بروم و معاون این دانشکده بشوم و همین کار را هم کردم و جای خود را در دانشگاه ملی به دکتر حبیب ممیز دادم، که استاد دانشگاه ملی بود.
بازرسی شیلات جنوب
در همین گیر و دار و ایام بود که به علت خصوصیتی که با شاه پیدا کرده بودم یک مأموریت شخصی به من داده شد. در آن هنگام شیلات جنوب تأسیس شده بود و سپهبد ریاحی وزیر سابق کشاورزی مدیر عامل شیلات جنوب شده بود. علت انتخاب ریاحی با داشتن سابقه وزارت به این سمت ظاهراً کوچک این بود که در آن هنگام شاه به مسایل خلیج فارس خیلی اهمیت میداد و به قولی ایران میخواست به عنوان قدرت اول و برتر در خلیج فارس حضور داشته باشد و کار سامان دادن به ماهیگیری در خلیج فارس نیز در چهارچوب همین برنامه از اهمیت برخوردار شده بود، و برای همین هم شیلات جنوب را تشکیل داده بودند؛ آن هم به مدیریت عامل یک وزیر سابق. اما در شیلات جنوب هم مثل سایر جاها دست به بخور بخور و سوءاستفاده زده بودند و اساساً کار آنجا که ابتدا با هدف کمک به صیادان جنوب و بهبود زندگی آنها تأسیس شده بود به مجرایی دیگر افتاده بود و جریان به گوش شاه رسیده بود.
شاه هم به من مأموریت داد که به عنوان نماینده شخصی او بروم ببینم در آنجا چه میگذرد. من هم دکتر ممیز را که در دانشگاه ملی با هم بودیم به عنوان همکار انتخاب کردم و علت هم البته این بود که دکتر ممیز به مسایل خلیج فارس وارد بود و رشته تدریس او هم در دانشکده اقتصاد دانشگاه ملی به موقعیت خلیج فارس مربوط میشد. به هرحال رفتیم به بازرسی در جنوب ودیدیم مسایلی که میگویند همه درست است. با صیادان که صحبت کردیم گفتند مسئولین شیلات با ژاپنیها که برای صید در خلیج فارس همکاری میکردند ساختهاند و منافع به جیب ژاپنیها میرود و نه صیادان محلی. در ملاقات با سپهبد ریاحی به او گفتم، به عکس عمل میکنید و دست خارجیها را در کار وارد کردهاید. جواب داد که ما یک شرکت انتفاعی هستیم و باید بیلان ما منفعت نشان بدهد. گفتم اگر این شرکت خصوصی است به چه حقی مانع کار کشتی ماهیگیران محلی میشود و جلو صیدآنها را میگیرد، اگر هم دولتی است که باید به مردم و زندگی فقیرانه صیادان محلی کمک کند نه شرکت ژاپنی. در این وقت معاون سپهبد ریاحی گفت: آقا مردم به ما چه!؟ او نمیدانست حرفی که میزند مستقیماً به گوش شاه خواهد رسید. و اساساً هم ریاحی و هم هیأت مدیره شیلات جنوب دقیقاً نمیدانستند که مأموریت بازرسی من مستقیماً از طرف شخص شاه است.
به هر حال من واقعیت امر را مستقیماً به شاه گزارش کردم وکار بالا گرفت. مخصوصاً این امر به هویدا که نخستوزیر بود خیلی گران آمد و من احساس میکردم که در این مورد پشت پرده خبرهایی است، تا اینکه جمشید آموزگار، وزیر کشور وقت، مرا دید و چون با هویدا مناسبات خوبی نداشت اطلاعاتی را که از طریق هیأت دولت داشت به من داد و گفت: هویدا به شاه گزارش داده است که احمد مسعود انصاری از صیادان جنوب پول گرفته است تا علیه سپهبد ریاحی گزارش بدهد و موجبات عزل او را فراهم کند، اما شاه قبول نکرده است، خلاصه گوشی دستت باشد. من هم گفتم والله این مأموریت را شخص اعلیحضرت به من داده بود و من وظیفه داشتم حقایق را بنویسم و نگران گزارش هویدا هم نیستم.
دانشگاه ملی و ماجراهای حزب رستاخیز
در این ایام ماجراهای دیگری هم بوجود آمد که اساساً سبب شد به دنبال کار آزاد بروم. یکی از این ماجراها مربوط به تشکیل حزب رستاخیز و گسترش شبکه آن در دانشگاه ملی بود. آن وقت من به معاونت مدرسه عالی شمیران رفته بودم و جای خود را به عنوان رئیس امور دانشجویان به دکتر حبیب ممیز داده بودم، اما هنوز در دانشکده اقتصاد دانشگاه ملی درس میدادم. یک شب که آمده بودم دانشگاه ملی، دکتر ممیز گفت قرار است امشب در دانشگاه جلسه حزبی تشکیل شود و مسئولان کانون حزب رستاخیز در دانشگاه انتخاب شوند و بچهها هم در کافه تریا جمع شدهاند و به جلسه نمیآیند. رفتم در کافه تریا و با دانشجویان صحبت کردم که در نتیجه آنها به سالن جلسه آمدند. پس از قبول به آمدن جلسه از من پرسیدند به چه کسی رأی بدهیم، گفتم به دکتر ممیز رأی بدهید و همهشان فریاد زدند «رئیس کیه، ممیز».
در این میان دکتر باقر مدنی آمد و گفت باید کاری کرد که پروفسور صفویان رئیس بشود و ممیز معاون. اما من به دلیل عدم علاقه به صفویان نپذیرفتم و بچهها هم مشغول شعار دادن بودند. دها که از طرف حزب برای نظارت بر انتخابات آمده بود چون دید صفویان انتخاب نمیشود،گفت، این جلسه آشنایی است و انتخابات در جلسه بعد صورت خواهد گرفت.من معترض شدم که طبق مقررات خودتان اگر دویست نفر در جلسه حاضر باشند باید انتخابات انجام بشود. ناچار عذر آورد که اوراق انتخابات را نیاوردهام و بچهها رفتند و اوراق را آوردند و عذر و بهانهای نماند. ولی از رأیگیری خبر نبود و سر و صدا زیاد شد و در آخر من به دها اعتراض کردم که باید بیطرف باشد و طرف کسی را نگیرد، گفتم اگر کاندیدای شما با کاندیدای ما فرق دارد شما نباید جانب فرد مورد نظر خود را بگیرید. شما از طرف دولت برای نظارت بر صحت انجام انتخابات آمدهاید. اصلاً آدمهایی مثل شما هستند که مردم را به مملکت بدبین میکنند.
سالن از این حرف یکپارچه شور و هیجان شد و دکتر ممیز که در تمام طول این جریان از من میخواست که بچهها را ساکت کنم و سر و صدایی نشود وقتی دید که اوضاع به هم میخورد اعلام کرد که از کاندیدایی ریاست کنار میرود و همین اعلام باعث به هم خوردن جلسه شد و من و بچهها جلسه را ترک کردیم. ساعت دو بعد از نیمه شب بود که فریدون جوادی زنگ زد و گفت: همین امشب به شاه گزارش کردهاند که انصاری و دانشجویان، کانون حزب رستاخیز را به هم ریختهاند و افزود مواظب باش و من البته اهمیت نمیدادم چون میدانستم که شاه درباره من فکر بد نمیکند. در همان روزها دکتر ایادی جزئیات گزارشی را که علیه من داده بودند برایم بازگو کرد و اظهار داشت در جواب گزارشی که علیه تو به شاه داده بودند شاه جواب داد که: من احمد را میشناسم که اهل این کارها نیست.
باری از همین نوع برخوردها و اختلاف سلیقههایی که با رئیس دانشگاه ملی داشتم، وقتی که به مدرسه عالی شمیران رفتم با خانم دکتر رجالی صاحب و رئیس این مدرسه عالی هم پیش آمد. خانم دکتر رجالی با ما فامیل بود و از مناسبات من هم با دربار خبر داشت و راستش اول خیال میکرد که وقتی مرا به عنوان معاون به مدرسه خودش ببرد موقعیت خوبی پیدا خواهد کرد و از وجود من استفاده خواهد کرد تا استفاده بیشتری از امکانات مختلف دوستی و مخصوصاً در ارتباط با وزارت علوم و آموزش عالی ببرد. اما من وقتی که به این مدرسه رفتم باز هم اساس کار را بر برقراری ارتباط با دانشجویان گذاشتم، و چون مدارس عالی متأسفانه به صورت یک دکان پولسازی درآمده بود و حق دانشجویان که شهریه گزاف میدادند ضایع میشد خواستم جلو کار را بگیرم، زیرا در جریان کار متوجه شده بودم که اساتید بیسواد را بر پایه سفارش این و آن استخدام میکنند و خلاصه بیسوادی اساتید مورد اعتراض دانشجویان بود و من طرف آنها را گرفتم و کار اختلاف بالا گرفت.
گاه برای اعتراض به بیسوادی و عدم توانایی حرفهای استادها شلوغ میکردند و مقامات مدرسه از من میخواستند که بچهها را ساکت کنم و میگفتند اگر بچهها شلوغ کنند ساواک میآید و آنها را میگیرد که من عصبانی شدم که آخر ساواک به کار تدریس دانشگاه چه کار دارد و چه ارتباطی است بین اعتراض به بیسوادی استاد و دخالت ساواک و امنیتی کردن مسئله؟ 1 نتیجه اینکه اساساً حضور مرا در محیط حساس دانشگاهها مخل برنامههایشان دیدند و به همین ملاحظه غیر از خانم رجالی کسان دیگری هم اساساً میخواستند که من از محیط دانشگاهی دور بشوم.
از دلایل دیگری که بسیاری از مقامات ترجیح میدادند کار دانشگاهی را ترک کنم مسئله جلساتی بودکه به اسم انقلاب فرهنگی همه ساله با حضور شاه در رامسر تشکیل میشد تا پیشرفتها و مشکلات آموزش عالی را مطرح کنند. تشکیل جلسات انقلاب فرهنگی معمولاً مقارن زمانی بود که شاه در شمال بود و من هم در آنجا حاضر و ناظر بودم و در قدم زدنها که همراه شاه صورت میگرفت من واقعیت اوضاع محیطهای دانشگاهی را بازگو میکردم و به قول معروف رشته خیلیها را پنبه میکردم.
راستش را بخواهید بر سر اعمالنظر و نفوذ در دانشگاهها بین علم و هویدا اختلاف و رقابت بود و هرکدام از این دو قطب قدرت برای سپردن کار ریاست دانشگاهها به طرفداران خود تلاش و مقدمه چینی میکردند. بخشی از کارهای انقلاب فرهنگی هم توسط قسمت اجتماعی دربار و به وسیله دکتر محمد باهری معاون کل دربار انجام میگرفت که همه ساله گزارش مشروحی به کنفرانس میداد. از طرف دیگر من هم که کار دانشگاهی داشتم و گرفتاریها را میدانستم مسایلی را که مقامات میخواستند پنهان کنند با شاه در میان میگذاشتم. از آن جمله گاهی شلوغی دانشگاهها را خود رؤسای دانشگاهها، در رقابتهایی که با هم داشتند، به راه میانداختند که من این نکتهها را بیپرده به شاه میگفتم و گاهی اعلیحضرت مطالبی را که از زبان من شنیده بودند بدون اینکه اسم ببرند، در کنفرانس رامسر مطرح میکردند. این مطلب را بیشتر از همه امیر ارجمند و فریدون جوادی که هر دو از دوستان فرح بودند متوجه شده بودند. هر دو نفر چند بار صراحتاً به من گفتند مسایل دانشگاهی به تو چه که میروی پیش اعلیحضرت و ذهن ایشان را تاریک میکنی.
من هم البته کار خودم را میکردم تا سرانجام پس از درگیری در مدرسه عالی شمیران و ماجرای «حزب رستاخیز» دانشگاه ملی، علیاحضرت صراحتاً به من گفت که تو بهتر است از کار در دانشگاه و محیط دانشگاهی دست بشویی و بروی دنبال شغل آزاد و امور اقتصادی که درس آن را هم خواندهای و من هم بدم نیامد، و تصمیم گرفتم که بروم سراغ کار آزاد وخودم را از شر شور محیطی که همه برای هم میزدند، آسوده کنم. این مقارن ایامی شد که مادر علیاحضرت یعنی خانم فریده دیبا قصد سفر حج داشت.
سفر حج
خانم دیبا با توجه به روحیه مذهبی من، زنگ زد که میخواهیم برویم حج تمتع و تو هم باید بیایی. گفتم: چشم، ولی این اولین باری بود که به مکه مشرف میشدم. در این سفر خانم تیمسار هاشمینژاد و خانم رائد، که در آن موقع سفیر ایران در عربستان بود، همراه خانم دیبا بودند. غلامرضا پهلوی هم در این سفر بود که همراهان خودش را داشت. ما با هواپیمایی ملی رفتیم به جده و از آنجا عازم مکه شدیم. در این سفر چند ملاقات برای من دست داد که در زندگیم اثر فراوان گذاشت. یکی ملاقات با آیتالله محمد غروی بود، که به اصطلاح مراسم و مناسک حج تمتع را انجام میداد و ما هم اقتدا میکردیم. شخصیت و زهد و پاکی آقای غروی در من اثر زیاد گذاشت.
ملاقات دیگر با امیر سلیمانی، از اقوام غلامرضا پهلوی، که در جنوب شهر تهران یک خانه بزرگ قدیمی داشت که بعدها هم در بعضی کارهای تجاری و اقتصادی در شرکتی به نام (پُلوفری، مخفف Pollution Free) با پسر او شریک شدم. ایشان در همان مکه به من پیشنهاد مشارکت در کار تجاری داد. این پیشنهاد درست مقارن تصمیمی بود که در تهران و قبل از این سفر برای کنارهگیری از کار دانشگاهی و شروع کار آزاد گرفته بودم، و چون در مکه این پیشنهاد به من شد آن را به فال نیک گرفتم و قرار و مدارهای اولیه با امیرسلیمانی گذاشته شد تا اینکه بیاییم تهران دنباله مذاکره و کار را بگیریم. راستش در آن موقع با وجودی که درس اقتصاد خوانده بودم و تجارت بینالملل درس میدادم از تجارت چیزی نمیفهمیدم.
ماجرای فرح و جوادی
نکته مهم دیگری که در این سفر پیش آمد مسئله فرح و جوادی بود. در رفت و آمدهای مکرر به دربار به وجود یک رابطه غیرعادی بین فرح و جوادی پی برده بودم و چند بار به وسایل مختلف و با اخم و تخم به جوادی حالی کرده بودم که این سر در پرده باقی نمیماند، اما تأثیری نداشت. من هم که اصولاً با مسایل غیراخلاقی سر ناسازگاری داشتم در فرصتی که در این سفر پیش آمد مسئله روابط غیر عادی فرح با جوادی را با خانم دیبا در میان گذاشتم و این را بیشتر یک مسئله فامیلی میدانستم که صلاح را در آن دانستم که آن را با خالهام در میان بگذارم. خانم دیبا حقاً ناراحت شد و ظاهراً بعد از این سفر، با عتاب و خطاب مسئله را با فرح در میان گذاشته بود و مدتی بعد در تهران فرح با حالت عصبانیت خطاب به من گفت: حالا دیگر برای مادرم درباره رفتار من جاسوسی میکنی؟! و من بدون اینکه به ریشه قضیه اشاره کنم، جواب دادم که من برای کسی جاسوسی نکردهام وظیفه خانوادگیم را انجام دادهام، که این ماجرا و دنباله آن بماند تا بعد.
غرض اینکه سفری که به مکه کردیم سفر روحانی خوبی بود و غلامرضا هم بود که گفتم همراهان خودش را داشت. چیزی که خوب به خاطرم ماند این که امور روحانی حج غلامرضا را شخصی به نام روحانی انجام میداد و مرتب از غروی سؤال میکرد که چه بکند و عجبا که ایشان حالا در پاریس مدعی رهبری مذهبی شیعیان اروپاست و خودش را هم آیتالله میداند. والله اعلم ...
مجالس درباری
بعد از بازگشت از سفر مکه معظمه من یکسره به کار آزاد پرداختم که در ابتدای کتاب شرحش را دادم و در اینجا مکرر نمیکنم و بهتر است که در اینجا به نکتهها و مسائلی که مربوط به گذران دربار میشد بپردازم که تصویر ما دقیقتر و روشنتر باشد.
اول اینکه در دربار، از میان جمعی که در حلقه دوستان نزدیک شاه و فرح قرار داشتند، هر کسی از شخصی که در دستگاه حکومتی دارای سمت و مقام محوری بود حمایت میکرد و مانع از این میشد که در جلسات خصوصی رقبای آنها برایشان بزنند. به عنوان مثال فریدون جوادی و امیرارجمند شوهر لیلی امیرارجمند، از پشتیبانان دکتر نهاوندی بودند، دکتر منوچهر گنجی را هم خود لیلی امیرارجمند حمایت میکرد و محمود حاجبی و خانم الی آنتیادیس از حمایتگران هویدا به شمار میرفتند که همیشه حفظالغیب او را داشتند. خود مقامات دربار هم از یاران و دوستان خاص و خصوصی برای ابقاء در مسندهایشان حمایت میکردند و در این مورد مخصوصاً علم به عنوان وزیر دربار و یکی از محارم و نزدیکان شاه در تعیین و انتصاب بسیاری از سناتورهای انتصابی که نیمی از اعضای مجلس سنا را تشکیل میدادند سهم اساسی داشت و مؤثر بود.
باری حالا که صحبت به علم و وزارت دربار او و رابطههایش رسید، اجازه بدهید، اساساً توضیح بدهم که دربار از نظر اداری و سیاسی و ارتباط با دستگاههای مملکتی چطور اداره میشد و چه کسانی در وزارت دربار به قول معروف ریشهدارتر بودند.
در دربار اساساً از نظر تشریفات بالاترین مقام وزیر دربار بود. بعد از او رئیس کل تشریفات قرار داشت و بعد رئیس دفتر مخصوص و بعد نوبت به معاونین و رؤسای تشریفات میرسید که در زمان علم هم تعدادشان زیاد و هم یک معاون کل در تشکیلات سازمانی وارد شد.
داستان قریب
در اینجا بد نیست کمی درباره رئیس کل تشریفات یعنی هرمز قریب بگویم که سالهای سال این سمت را به عهده داشت و در این اواخر معلوم شد از آن آدمهای زد و بندچی روزگار بوده است و در تمام فعالیتهای نان و آبدار دست و سهم داشته است و حتی معلوم شد که در اعطای نشانهای درباری هم با گرفتن حق و حساب اعمال نفوذ میکرده است و خلاصه کلام آن قدر افتضاح کار بالا گرفت که ناگزیر برکنارش کردند و به عنوان سفیر! او را به رم فرستادند که لابد ثروتی را که اندوخته بود در پایتخت باستانی رم و با استفاده از امکانات سفارت به خیر و خوشی و در کمال آرامش به مصرف برساند! البته قریب بعداً از رم احضار شد و صحبت محاکمه او هم به میان آمد که عملی نشد و به هر حال با این آقای رئیس کل، آجودانهای شاه که تعدادی آجودان نظامی و تعدادی کشوری بودند، کار میکردند و هر جا که شاه میرفت چه در مسافرت خارج و چه داخل تعدادی از این آجودانها او را همراهی میکردند. علاوه بر آجودانها عدهای هم بودند که کارشان برنامهریزیهای تشریفاتی و تمشیت اموری از این قبیل بود و اینها را «روسای تشریفات» میگفتند.
گفتنی اینکه در آن موقع پست آجودانی شاه از سمتهایی بود که خیلیها برای آن سر و دست میشکستند و بعضیها با داشتن سمتهای مهم مملکتی خود را به آب و آتش میزدند که یک حکم آجودانی هم بگیرند. فیالمثل سپهبد حجت معاون نخستوزیر و سرپرست سازمان تربیت بدنی بود اما یک حکم آجودان لشکری هم داشت که درکارت ویزیتش این سمت را مقدم بر پست معاونت نخستوزیری و سرپرستی سازمان تربیت بدنی ذکر کرده بود. به همین ترتیب قیاس کنید با سایرین که آنها هم همین طور بودند. این آجودانها و هم چنین رؤسای تشریفات، براساس برنامهای که تنظیم میشد در دربار به نوبت کشیک داشتند و به خصوص آجودانهای نظامی در ایام کشیک که میبایست در دربار باشند فوقالعاده خوشحال و راضی به نظر میرسیدند چون هر چه بود در ایام کشیک در جوار دفتر شاه به سر میبردند و این را برای خود افتخاری میدانستند.
در سالهای آخر و تا زمانی که سپهبد یزدان پناه زنده بود این امیر قدیمی ژنرال آجودانی شاه را به عهده داشت یعنی اینکه بر تمام آجودانهای لشکری ریاست داشت و این یزدان پناه ظاهراً از جمله آدمهای وفادار به پهلویها بود که از زمان خدمت در بریگاد قزاق به رضاشاه نزدیک شده بود و سالها مقامات مهم لشکری را به عهده داشت.
بد نیست این نکته را هم بگویم که در جریان تاجگذاری شاه و فرح سپهبد یزدان پناه انجام امور مربوط به تاجگذاری را سرپرستی میکرد و در آن ایام او از معدود امیران ارتش بود که از دوران رضاشاه باقی مانده بود و حتی در مراسم تاجگذاری رضاشاه نیز همین یزدان پناه عهدهدار کارها بود و به همین مناسبتها در دربار تقریباً یک حالت ریشسفیدی را داشت. پسر یزدانپناه هم در دربار خدمت میکرد و مدتها رئیس روابط عمومی دربار بود.
شاه چند پیشخدمت مخصوص هم داشت که بعضی از آنها اجازه داشتند هر لحظه و هر ساعت به اتاق شاه بروند و خیلی هم مورد توجه بودند. برخی از پیشخدمتها نیز کارشان منحصر به انجام وظیفه در موارد مهمانیهای رسمی و نیمه رسمی بود. از جمله پیشخدمتهای مخصوص شاه، پیشخدمت مهمانیها، نصرتالله خان، عباس خان و مهدیخان بودند. مهدیخان شاعر بود و شوخ طبع و انعامهایی را که میهمانان و مراجعین به پیشخدمتها میدادند جمع میکرد و میان همه قسمت میکرد. گفتنی است که بسیاری از مراجعین برای آنکه پیشخدمتها را در دست داشته باشند و از طریق آنها کسب خبر کنند یا کارشان را راه بیاندازند و یا برای آنکه در جمع تحویل گرفته شوند مبالغ قابل ملاحظهای به پیشخدمتها انعام میدادند و از این رهگذر درآمد این مستخدمین خوب بود.
شبها و مهمانیها
وقتی که کار روزانه شاه و فرح تمام میشد و آنها به کاخ اختصاصی خود که در حقیقت محل زندگی آنها بود میآمدند، اگر مهمانیهای تشریفاتی به مناسبت سفر سران و مقامات کشورهای خارجی در بین نبود، زندگی شبانه و خصوصی آنها شروع میشد. شاه در زمستانها معمولاً در کاخ نیاوران به سر میبرد و تابستانها، غیر از ایامی که به شمال میرفت، به کاخ اختصاصی سعدآباد میرفت و معمولاًً کمتر شبی بود که گذران شبانه در کاخ اختصاصی توأم با یک برنامه سرگرم کننده نباشد. به طور معمول هفتهای سه شب مهمانی خصوصی در دربار برگزار میگردید که در این مهمانیهای خصوصی تنها همان افرادی که به عنوان حلقه خصوصی دوستان شاه و فرح نام بردیم، شرکت میکردند. تا آن جا که به خاطر دارم برای شرکت و به قول معروف هنرنمایی در این مجالس بیشتر از خوانندگان معروف آن دوره دعوت میشد که ستار و کورس سرهنگزاده بیشتر از هر خوانندهای دعوت میشدند. از گوگوش و هایده هم دعوت میشد. از جمله کسان دیگری که دعوت میشد عبدالکریم اصفهانی بود که در رادیو ادای خوانندهها و هنرپیشهها را در میآورد و تقلید صدای آنها را میکرد، اما در مهمانیهای دربار به تقلید صدای رجال میپرداخت و مخصوصاً تقلید از طرز حرف زدن هویدا در میان حاضران طرفدار داشت و معمولاً خود شاه نیز خوشش میآمد که رجال دولتش توسط یک هنرپیشه دست انداخته شوند و این اواخر که هویدا هم در مهمانیهای خصوصی دعوت میشد گاهی در حضور خودش ادایش را در میآوردند.
کسان دیگری هم از درباریها و نزدیکان گاهی میهمانی میدادند. ملکه مادر علاوه بر مهمانی هفتگیاش سالی یکبار هم به مناسبت 28 مرداد مهمانی بسیار مفصلی میداد که معمولاً همه افراد خانواده سلطنتی و بیشتر رجال سرشناس در آن شرکت میکردند. و این میهمانی سنتی و سالانه یکی از مجللترین میهمانیهایی بود که در دربار تشکیل میشد.
خانم دیبا هم گاهی میهمانی میداد که عده کمتری، و بیشتر همان افراد خاص و خصوصی در آن حاضر میشدند. خود من هم هر از مدتی میزبان میشدم و در مهمانیها معمولاً از میان خوانندهها از ستار و هایده دعوت میکردم.
اشرف هم از کسانی بودکه مجلس میهمانیاش اغلب به راه بود و البته او در میهمانیهایش از دوستان نزدیک خودش هم دعوت میکرد و بهروز وثوقی هنرپیشه خوش تیپ هم البته فراموش نمیشد و در این اواخر معمولاً پای ثابت بود. همینطور فاطمه هر هفته میهمانی میداد. عبدالرضا هم سالی یکبار در «دشتناز» مازندران میهمانی مفصل برپا میکرد. غلامرضا هم سالی یک بار در رامسر میهمانی میداد. و معمولاً زمان میهمانی این دو نفر تابستان و مقارن ایامی بود که شاه و فرح در نوشهر بودند. نکته جالب این که معمولاً در جلسات خصوصی شاه و فرح، در کاخ اختصاصی، بسیار بیتکلف و راحت و بدون تشریفات حاضر میشدند و آن جمعی که به هر حال اجازه یافته بودند در حلقه مخصوص جای بگیرند، حتی با خود شاه و فرح، رفتار آزادانه داشتند و بیرودربایستی شوخی میکردند و حرف میزدند و راحت بودند و کاملاً میشد فهمید که آن دبدبهای که معمولاً در ذهن آدمها از یک دربار پادشاهی وجود دارد، احساس نمیشود.
اما در خانه بعضی از والاحضرتها و مخصوصاً در میهمانی عبدالرضا از این خبرها نبود و گفتم که در میهمانی سالانه او که معمولاً از نوشهر با هواپیما به دشت ناز میرفتیم، که فرودگاه اختصاصی هم برای آن درست کرده بودند، میبایست همه رعایت تشریفات را بکنند و این تشریفات در شرایطی انجام میشد که اساساً نمیبایست تشریفاتی به کار برده شود چون کل میهمانی خصوصی بود و نمیبایست تشریفاتی به آن صورت در آن معمول باشد. به هر حال سالی یکبار که ما به خانه عبدالرضا میرفتیم یادمان به دربارهای افسانهای میافتاد و البته کسانی هم که به این میهمانی میآمدند و مخصوصاً خانمها آن را به یک سالن مد تبدیل میکردند و محلی بود برای چشم و همچشمی و تملقگویی که گاهی بهحد انزجار آوری میرسید. جالب آن است که بعضی از این افراد مثل همسر رضا قطبی بودند که حرفهای چپی میزدند و از مردمی بودن صحبت میکردند، در حالیکه شوهر او میگفت وقتی که مردم نزد شاه میآیند باید در جلوی او زانو بزنند. به هر حال در خانه عبدالرضا میبایست همه سلسله مراتب را کاملاً رعایت میکردند در حالی که در میهمانیهای شاه و فرح در کاخ اختصاصی از این خبرها نبود.
در میهمانیهای سعدآباد، خود شاه معمولاً بعد از اینکه شام میخورد به اتاق دیگری میرفت و مشغول بازی میشد و فرح و دوستانش دور هم جمع میشدند و به بگو و بخند مشغول میشدند. این اواخر که من بر سر ماجرای جوادی با فرح درگیر شده بودم وقتی که شاه مجلس را ترک میکرد من هم میرفتم و گاهی هم که خبر پیدا میکردم شاه در مجلس حاضر نیست، از رفتن به میهمانی خودداری میکردم و آنها هم مخصوصاً در این اواخر به جای من و همسرم از محمود دیبا و خانمش دعوت میکردند. خواهر محمود دیبا هم زن خسروشاهی بود که بدین ترتیب با خانم فرح قوم و خویش شده بود و به همین ملاحظه گاهی هم از خسروشاهی دعوت میکردند. سهراب محوی و کیوان خسروانی هم گاهگداری در میهمانیها بودند که این سهراب محوی صدای خوبی هم داشت که میخواند و البته معروف هم بود که مرد میطلبد و داستان ازدواجش هم با پسر تیمسار صفاری به نام بیژن صفاری معروف است که بگذریم.
این میهمانیها، همانطور که گفتم، بیشتر محل هنرنمایی خوانندگان روز بود و از موسیقی اصیل ایرانی خبری نبود و هنرمندان معروف و استادان موسیقی ایرانی در آن جایی نداشتند. بعضی شبها هم بعد از شام فیلم نمایش میدادند و در کاخ اختصاصی سالنی بود که مخصوص نمایش فیلم بود و فیلمها هم اغلب خارجی بودند و تنها استثناء این بود که گاهی فیلمهای وحدت را نشان میدادند. علتش هم این بود که شاه از فیلمهای وحدت خوشش میآمد و به دستور خود او بود که فیلمهای وحدت را برای نمایش انتخاب میکردند.
در سایر مواقع، یعنی زمانی که برنامه موسیقی و نمایش فیلم و این طور سرگرمیها در بین نبود و شاه هم با همبازیهایش مشغول بازی قمارش بود معمولاً صحبتهایی درباره مسایل روز پیش میآمد و حاضران فرصت را غنیمت میشمردند که صحبتهایی را که از طرح آن منظور داشتند به میان بیاورند و در همین مواقع بود که نکتههای جالب و شنیدنی مطرح میشد و من هم که کمتر با کسی رودربایستی داشتم بیپرده حرف خودم را میزدم.
یادم میآید در یکی از همین مجالس شهرزاد افشار همسر رضا قطبی که در تلویزیون ارکستر مجلسی به راه انداخته بود و بخشی از برنامههای موسیقی تلویزیون را زیر نظر داشت آمده بود و درخواست داشت که ولیعهد یعنی رضا را برای خواندن آواز به تلویزیون ببرد. ظاهراً عقیده داشت که رضا صدای خوبی دارد و این کار دمکراتیکی است که ولیعهد برود و در تلویزیون آواز بخواند. وقتی این مسئله را مطرح کرد من هم حاضر بودم که حقیقتاً ناراحت شدم و با چهره برافروخته گفتم اگر ولیعهد را ببرید آواز بخواند دیگر آبرویی باقی نمیماند و حتماً بدانید که در بین مردم عکسالعمل بدی خواهد داشت. اما همسر رضا قطبی و چند تا از همفکرانش که بیشتر دوستان فرح بودند این عقیده را نداشتند و مخصوصاً با عصبانیت به من گفتند که تو مثل گشتاپو هستی و آدم دمکراتی نیستی و برای همین هم با آوازخوانی ولیعهد مخالفت میکنی.
مسئله مورد اختلاف دیگری که باز در این مجالس مطرح میشد مسئله جشن هنر بود که من همیشه در نقطه مقابل فرح و مخصوصاً رضا قطبی قرار داشتم. یک بار هم مطرح شد که برنامه اذان مغرب را از بلندگوی مسجد بازار شیراز که قرار بود تأتری در نزدیکی آن در داخل بازار اجرا شود قطع کنند تا صدای اذان مزاحم اجرای برنامهای که یک گروه خارجی اجرا میکردند نشود. من صراحتاً گفتم این یک کار احمقانه است. چه لزومی دارد که اذان را قطع کنید و ظاهراً هم حرف من به کرسی نشست و این کار صورت نگرفت.
نکته دیگری هم که به خاطرم مانده و برای اینکه فضای میهمانیهای دربار و یا دوستان و نزدیکانی که به افتخار شاه و فرح میهمانی میدادند بیشتر به دستتان بیاید آنرا بازگو میکنم شرح برخوردی است که در یکی از همین میهمانیها با عبدالمجید مجیدی داشتم. آن وقت تابستان بود و ما در نوشهر بودیم. عبدالمجید مجیدی وزیر مشاور و رئیس سازمان برنامه هم در نوشهر بود و من آن وقت بعد از دوندگیهای بسیار اجازه شهرک چشمه را گرفته بودم و این دوندگیها در حقیقت شبیه گذشتن از هفت خان رستم بود و راستش این بود که برای صدور اجازه ساختن این شهرک از ما رشوه میخواستند و من با دادن رشوه مخالف بودم و درست نمیدانستم که آدم روزیاش را ازخدا بخواهد آن وقت برای کسب روزی رشوه هم بدهد.
این با باور من جور در نمیآمد و به خصوص که طبق ضوابط مورد عمل اگر کسی سی هکتار زمین را آماده میکرد میتوانست تقاضای صدور مجوز برای آب و برق و غیره داشته باشد و ما این زمین را پیدا کرده بودیم و طبق ضوابط شهرداری، دیبا نقشه شهرک را کشید و مانده بودکه اجازه آب را بگیریم، ولی در کار ما سنگ میانداختند و من آن قدر شکایت کردم تا دکتر وحیدی وزیر آب و برق وقت اجازه آن را صادر کرد و سنگاندازیهای شاهقلی مسئول آب تهران به جایی نرسید. حالا مانده بود اجازه شهرداری که بازی در میآورد و مخصوصاً شهرداری منطقه و سرانجام نیکپی که او هم خود را مذهبی میدانست و با من رفیق بود تهدید کرد که اگر اداره زیردستش اجازه لازم را صادر نکند آن اداره را خواهد بست و بدین ترتیب و با تهدید اجازه داده شد. عجبا که وقتی شهرستانی شهردار تهران شد با آن که خود را مذهبی میدانست شروع به ایرادگیری کرد و به من میگفت چرا با انجمن شهر کنار نمیآئید و آنان را به صورتی راضی نمیکنید که تلویحاً از من میخواست به آنها حق و حسابی بدهم و چون نمیدادم میخواست در حکم صادره اخلال کند که نتوانست و کار ما از این مرحله هم گذشت و مانده بود آخرین مرجعی که میبایست پروژه را تائید کند و آن هم سازمان برنامه بود که این کار هم بعد از دوندگیها انجام شد.
به هر حال مدتی بعد وقتی که مجیدی را دیدم گفتم خیلی ممنون که جواز ما از خان هفتم شما هم گذشت. و مجیدی در جواب تشکر من گفت اگر خانم دیبا نمیگفت من این کار را نمیکردم. حقیقتاً من هم ناراحت شدم و گفتم: مگر کجای کار خلاف قانون و مقررات جاری شما بودکه لازم میآمد خانم دیبا سفارش کند.
با این عبدالمجید مجیدی برخورد دیگری هم داشتهام که بد نیست در اینجا متذکر شوم و آن در اواخر دولت هویدا بود که شبی در شمال ضمن گفتگو با او گفتم: شما به چه حقی سی، چهل تا کار در دست دارید و آیا یک نفر میتواند این همه سمت و پست داشته باشد و وظایفش را هم خوب انجام دهد و عجبا که فردای همان شبی که این صحبت بین ما رد و بدل شد کابینه هویدا سقوط کرد و جمشید آموزگار نخست وزیر شد و همان روز مجیدی یقه مرا گرفت که تو مرا چشمزدی. برای اینکه مجیدی هم با سقوط کابینه هویدا همه سمتهایش را از دست داده بود و تنها کاری که برایش مانده بود رهبری جناح پیشرو «حزب رستاخیز» بود که آن هم در آن شرایط چیزی جز چرخ پنجم نبود.
از تصادف روزگار شب روزی که هویدا از نخستوزیری برکنار شده بود طبق قرار قبلی همه و از جمله بسیاری از درباریها و نیز وزرای معزول در خانه مهدی شیبانی معروف به «مهدی موش» که بگمانم در آن موقع استاندار مازندران بود مهمان بودند و عبدالکریم اصفهانی معروف هم بود که برای اجرای برنامههای تفریحی دعوت شده بود. سر میز شام که وزیران معزول کابینه هویدا با چهرههای اخم کرده و گرفته حاضر بودند، عبدالکریم اصفهانی سر به سرشان میگذاشت و مرتب میگفت: بخورید! بخورید! که شام آخرتان است.
باری، در این مجالس گاهی هم صحبتهای مربوط به درگیریهای پشت پرده رجال و درباریها مطرح میشد که گاه به صورت پچ پچ و گفتگوهای یکی دو نفره بود، از آن جمله روابط فرح و دفتر مخصوص او با علم وزیر دربار بود که هم جنبه کلی و روابط کاری داشت و هم جنبه خصوصی و دلخوریهای شخصی، مخصوصاًً بگومگوهایی در مورد علاقه شاه به رابطه با زنان دیگر انگیزه این اختلافها بود و شهبانو و محارم او علم را هم در این ماجراها سهیم میدانستند و مورد خاص این که گفتگو از ارتباط شاه با زنی بود به اسم گیلدا که میگفتند محوی و دولو وسیله آشنایی او با شاه بودهاند.
در مورد این رابطه میگفتند کار دیدارها از یک بار و دوبار گذشته است و در این مورد اینجا و آنجا و در محافل خصوصی دربار پچ پچ زیاد به گوش میرسید که البته موجب ناراحتی فرح بود و همین باعث خرابتر شدن رابطه علم با فرح شده بود. نکته دیگری هم که شنیدم این بودکه این دختر بعد از شاه با تیمسار خاتم شوهر فاطمه و فرمانده نیروی هوایی روی هم ریخت که آن هم داستان خود را دارد. در این مورد اساساً در مورد زنبازیهای شاه همیشه اسم محوی هم به گوش میرسید و اینکه خانه او محل عشقبازیهای شاه است و اینها مسایلی بود که در محافل خصوصی آن سوی دیدارهای تشریفاتی دربارهاش صحبت میشد و مخصوصاً در مورد خانه محوی امر مسلمی بود که چند بار گاردهای مورد اعتماد به خود من هم داستان رفت و آمدهای شاه را گفتند.
* پس از سقوط / سرگذشت خاندان پهلوی در دوران آوارگی/ خاطرات احمدعلی مسعود انصاری / موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی
انتهای پیام/