از زندان ششم حضرت آیت الله خامنه ای تا پایان تبعید به مقصد تهران
خبرگزاری تسنیم: آقای خامنهای چهاردهم مهر را در یزد گذراند و همان روز خبر حرکت امام خمینی را از بغداد به پاریس شنید.شاید در یزد کفش خریده باشد. با هواپیما شهر قنات و باقلوا و صدوق را به سوی تهران ترک کرد.
زندان ششم
مقدمات دستگیری ششم
انگار بانو خدیجه میردامادی، مادرش، حس کرده بود که بازداشت دیگری برای فرزندش در راه است. این بار تاب پیشین را کنار نهاد و با پسر از نگرانی موّاج درونش گفت. گفت که بیش از این تحمل زندانی شدن فرزندانش را ندارد. سیدمحمدحسن فرزند کوچکش آخرین بار یازدهم اسفند 1352 به جرم پخش اعلامیه بازداشت شده بود. وی آن زمان دفتردار مدرسه اسدی مشهد بود. سیدهادی نیز در این اوان در کمیته مشترک ضدخرابکاری بسر میبرد. بانو خدیجه گفت که اگر این بار به زندان بروی سکته میکنم. تسلی پسر کارگرنیفتاد و مادر نگرانیاش را تکرار کرد. «خیلی این حرف برایم تعجببرانگیز شد... سابقه نداشت.»
تصمیم ساواک برای بازداشت آقای خامنهای از زمانی قطعیت یافته بود که وی تفسیر قرآن را در مسجد امام حسن آغاز کرده بود. هر آیینه، در پی مدرکی بود که اتهام او را به اندازه نَه سه ماه، بلکه چندین سال زندان، افزایش دهد. دستآوردی برای بزرگنمایی موردنظر نیافته بودند. تا این که به پرویز ثابتی الهام(!) شده بود که مباحث تفسیر او همسو با عقاید سازمان مجاهدین خلق است و دستور داده بود سخنان او را ضبط کنند تا سندی برای آن الهام در دسترس باشد. ضبط کرده بودند. ثابتی بار دیگر در بیستوششم شهریور 53 همین موضوع را خطاب به شیخان، رئیس ساواک خراسان تأکید کرده بود. «نامبرده فوق همواره در سخنرانیهای خود به نحو کاملاً زیرکانه و تلویحاً از عناصر گروه به اصطلاح مجاهدین خلق تعریف و تمجید و از اقدامات آنان حمایت مینماید. علیهذا با فرارسیدن ماه مبارک رمضان ضروری است به وسیله کلیه امکانات موجود از اعمال و رفتار یادشده فوق مراقبت نمایند تا با به دست آوردن دلایل و مدارک محکمهپسند نسبت به تعقیب قانونی مشارالیه و خاتمه دادن به اعمال خلافش اقدامات مقتضی معمول گردد.»
اینک روشن بود که باید نسبتی میان او و سازمان یادشده برقرار کرد تا آن مدرک مفقوده، پیدا شود. تنها پرونده موجود در بایگانی ساواک برای ایجاد این نسبت، پرونده علی خرقانی بود. خرقانی با ورود به انجمن حجتیه تمایلات مذهبی خود را نشان داده، پس از فارغالتحصیل شدن به تهران رفته و در سخنرانیهای دکتر علی شریعتی در حسینیه ارشاد شرکت کرده بود. چندی بعد، همراه دانشجویان دیگر، به کار تکثیر اعلامیه روی آورده، دستگاه تکثیر خود را در شاهرود مستقر کرده بودند. اعلامیه حوزه علمیه قم، اعلامیه ترور سرتیپ طاهری، دفاعیه رضایی، کارنامه سیاه، جزوات درس عربی، جزوه مسائل اقتصاد، فتوای آیتالله خمینی راجع به کمکرسانی به خانواده زندانیان سیاسی، و برخی از برنامههای رادیو نهضت روحانیت که از رادیو بغداد پخش میشد، توسط اینان تکثیر و توزیع شده بود. علی خرقانی پس از دستگیری، در بازجویی گفته بود که اعلامیه مربوط به فتوای آیتالله خمینی را «در مورد 3/1 سهم امام که میشود به خانواده زندانیان سیاسی کمک کرد» به افراد گوناگون از جمله سیدعلی خامنهای داده است. خرقانی در سئوالی که از ارتباط او با برادران خامنهای پرسیده شده بود گفته بود: «اینجانب با برادران خامنهای هیچگونه ارتباطی نداشتهام و اعلامیه یا نشریهای را برای آنها نفرستادهام و فقط مقداری از اعلامیههای اخیر را به منزل سیدعلی خامنهای بردیم و به خانوادهشان دادیم. و جزوههایی عربی را که از [شخصی به نام] افغانی گرفته بودم در مشهد به بچهها دادم و به آنها گفتم که برای تدریس این جزوهها بهتر است با خامنهای تماس بگیرید که البته چون در آن موقع خامنهای در مشهد نبود، نتوانستیم با وی تماس بگیریم.»
برای ساواک مشهد همین چند جمله کافی بود که حلقه مفقودهاش پیدا شود. البته پیشنهاد دستگیری او پیش از این در گزارشی که در اداره کل سوم ساواک تهیه گردید، ارائه شده بود. در این گزارش تأکید شده بود که محکومیتهای گذشته سیدعلی خامنهای تناسبی با فعالیتهای او نداشته است. نویسنده گزارش، تفسیرهای قرآن و نهجالبلاغه او را مبین اتحاد، مبارزه با استثمار و تشکیل نظام مطلوب توصیف کرده، ادامه آزادی او را موجب «گمراهی طلاب و متعصبین مذهبی» دانسته بود. نتیجهای که گزارش گرفته بود، این بود که او باید دستگیر و تحویل کمیته مشترک ضدخرابکاری شود [تا ضعف بازجوییهای ساواک خراسان، آن جا جبران گردد.]
این گزارش که باید آن را گردش کار داخلی اداره کل سوم نامید، یکی از اسباب بازداشت آقای خامنهای بود.
«312گزارش15/10/53
سیدعلی حسینی خامنهای فرزند جواد
احتراماً به استحضار میرساند:
نامبرده بالا از جمله وعاظ ناراحت و مفسدهجو در شهرستان مشهد میباشد که از سال 42 که نقش فعال در تحریک مردم به شورش و بلوا در جریان 15 خرداد داشته به طور پیگیر و گستاخانه اقداماتی را در جهت گمراه کردن متعصبین مذهبی و طلاب سادهلوح و تشویق آنان به انجام فعالیتهای ضدامنیتی دنبال نموده و به همین جهت چندین بار دستگیر و یک بار در سال 49 به سه ماه زندان محکوم شده است. در این دستگیری گزارش بازجویی گویای فعالیتهای ضدامنیتی مشارالیه نبوده و قبلاً در این مورد گزارشی به عرض رسیده است و علت آن که محکومیت یادشده با وجود اقدامات ضدامنیتی حاد او، کم میباشد، همین امر است. روحانی مورد بحث متعاقباً اقدامات خویش را به شکلی جدید دنبال کرده و سعی نموده نظریات سوء خود را ضمن تدریس طلاب و وعاظ بالای منبر و از طریق تفسیر غرضآمیز آیات قرآن و روایات، به نحوی که جهت به اصطلاح انقلابی و ضدرژیمی داشته باشد، دنبال کرده است و تذکرات شدیدی که به وی داده شده به هیچوجه در او مؤثر واقع نشده است. در کنار این اقدامات، مشارالیه برنامههایی را جهت حمایت از شیخحسینعلی منتظری (از روحانیون منحرف و ناراحت که به شهرستان طبس تبعید شده بود) و کمک مالی به او به معرض عمل گذارده است.
سیدعلی حسینی خامنهای از چندی قبل در تفسیرهایی که جهت طلاب به عمل میآورد و سخنرانیهایی که در مجالس مذهبی مینماید، رویه جدیدی انتخاب کرده به طوری که بررسی این تفسیرها و سخنرانیها به نحوی است که نظریات گروه به اصطلاح مجاهدین خلق ایران را تأمین کرده و در عین حال تبلیغی به نفع گروه مزبور میباشد. یادشده برای آنکه هر چه بیشتر مقاصد خود را اعمال کند، در کنار این تبلیغات، آیههایی از قرآن انتخاب و پس از تفسیر به صورت اعلامیه چاپ و وسیله ایادی خود پخش مینماید. مفاد این اعلامیهها، خوانندگان را به اتحاد و مبارزه با استثمار به منظور تشکیل نظام مطلوب، دعوت مینماید. واعظ مورد بحث همچنین از پارهای از قسمتهای نهجالبلاغه استفاده نموده و در منابر خود موضوعات به اصطلاح انقلابی مطرح مینماید.
با عرض مراتب فوق و اینکه اولاً ادامه فعالیتهای این شخص موجبات گمراهی طلاب و متعصبین مذهبی را فراهم خواهد کرد ثانیاً بررسی در مورد سوابق موجود در زمینه مقابله با این شخص از جانب ساواک مشهد، از جمله دستگیری سال 49 وی، مؤید آن است که اصلح است کمیته مشترک ضدخرابکاری، پس از دستگیری از او تحقیق نماید و ثالثاً لازم است ارتباط این شخص با سایر روحانیون و عناصر مخالف مشخص گردد، و مضافاً به اینکه در صورت تبعید در اذهان عمومی فرد مهمی جلوهگر خواهد شد. علیهذا مستدعی است در صورت تصویب، فرد مورد بحث وسیله ساواک مشهد دستگیر و از منزل او بازرسی و در اختیار کمیته مشترک ضدخرابکاری قرار داده شود و تحت بازجویی و تعقیب قرار گیرد. موکول به رأی عالیست.»
پرویز ثابتی پس از دیدن این گزارش، پای آن نوشت: «اقدام شود. 16/10/53»
با این جمله، دستور دستگیری آقای خامنهای داده شد و نامهای هم به ساواک مشهد فرستاده شد که «با تهیه مقدمات لازم نسبت به دستگیری [سیدعلی خامنهای] اقدام و از محل سکونت روحانی مورد بحث دقیقاً بازرسی به عمل آورده و متهم مزبور را همراه با مدارک مکشوفه وسیله شهربانی محل در اختیار کمیته مشترک ضدخرابکاری مرکز» قرار دهید.
شاید گزارش رسیده به ساواک مشهد درباره اظهارات آقای خامنهای برای ایجاد یک تشکیلات هدفمند از مسلمانان معتقد به مبارزه، عزم سازمان امنیت را برای دستگیری او و چشاندن طعم کمیته مشترک ضدخرابکاری جزم کرده باشد. گزارش تهیه شده از مواضع آقای خامنهای، از طرف یکی از نفوذیان نزدیک به او، بسیار گویاست. وی در چهاردهم آذر، در جمعی خصوصی گفته بود:
در نظر بود برای فعالیتهای مذهبی در سطح استان خراسان یک هسته مرکزی به وجود آوریم و با استفاده از نیروهای پراکنده بیشتر بتوانیم از فرصتها استفاده کنیم. در میان همه طبقات، مخصوصاً جوانان و روشنفکران، ما طرفدار و همفکر فراوان داریم، لکن یکدیگر را نمیشناسیم و در نتیجه بدون استفاده، نیروها هدر میرود. برای توجه و همبستگی این نیروهای پراکنده یک هسته مرکزی لازم است و ما مدتی است در این فکر هستیم و قرار ما بر این بود که شما را هم جزو این هسته مرکزی قرار دهیم و از وجود شما در بین جوانان استفاده نماییم. خامنهای افزود: برای تشکیل این جمعیت مرکزی ما با دوستان خود خیلی صحبت کردیم و با دوستان تهران در میان گذاشتیم و سرانجام دوستان تهران فعلاً صلاح ندیدند و گفتند در مشهد شما خیلی زود آشکار و بدون اخذ نتیجه گرفتار میگردید. لذا فعلاً دوستان، ما را منع کردند ولی به نظر من این برنامه ضرورت دارد و ما برای یک همبستگی فکری، سرانجام باید دست به یک چنین اقدامی بزنیم و باید منتظر فرصت باشیم.
ششمین بازداشت
در آخرین ساعات پنجشنبه، نوزدهم دی از سفر مازندران به مشهد رسیدند. صبح روز بعد، خانم خجسته راهی خانه مادرش شد. مصطفی آنجا بود. آقای خامنهای هم هنگام ظهر به خانه مادر همسرش رفت. ناهار میهمان او بود. بعد از ظهر به خانه بازگشت تا خود را برای سخنرانی آن شب مسجد امام حسن آماده کند. او معمولاً در نماز جماعت پس از سوره حمد، یکی از سورههای بلند جزء سیام قرآن را میخواند. عصر جمعه، 20 دی 1353 بود و او در حال مرور یکی از سورههای پرآیه. تکرار میکرد و به یاد میسپرد. صدای زنگ در به صدا درآمد. ساعت 16:30 بود. در را که باز کرد، چهرههای همیشگی، ربالنوعهای عذاب، پشت در ایستاده بودند. کنارش زدند و وارد خانه شدند. میدانستند کتابخانه کجاست. یک راست به آنجا رفتند. هر چه که نمایشی از سند و مدرک داشت، نوشتهای که علیه او گواهی دهد، جمع کردند. صدای اذان مغرب بلند شد. او اکنون باید در مسجد میبود. همیشه پیش از اذان در مسجد حاضر میشد، با نمازگزاران مینشست، خوش و بش میکرد، میشنید و میگفت. او این رفتار را از آداب امام جماعت میدانست و بدان پایبند بود. گفت که باید خودش را به مسجد برساند و اگر از نماز بماند عاقبت خوبی برای شما به دنبال نخواهد داشت. با خونسردی گفتند: نگران ما نباش سید! در این بین برادر همسرش که از تأخیر او در مسجد نگران شده بود، سر رسید. برادر خانم را دلداری داد و گفت که نمیتواند به مسجد بیاید. آقای خجسته موضوع را دریافت و رفت.
ساواک دستاوردهای خود را در گزارشی تحت عنوان «صورتجلسه بازرسی منزل» چنین نوشت: «1. یک برگ اعلامیه تحت عنوان آری ای هموطن به امضای صدای جمهوری حکومت اسلامی؛ 2. کتاب سرود جهشها نوشته محمدرضا حکیمی؛ 3. سحوری نوشته نعمتالله میرزازاده؛ 4. کتاب قاسطین، مارقین، ناکثین نوشته دکتر علی شریعتی؛ 5. جزوه انتظار، مذهب اعتراض، نوشته دکتر علی شریعتی؛ 6. چهار جلد سخنرانیهای آقای سیدعلی خامنهای؛ 7. پگاه شعر از نعمت میرزازاده؛ 8 . پنج جلد جزوه و سخنرانی دکتر علی شریعتی؛ 9. کتاب سحر؛ 10. نوشته خطی از مرتضی مطهری؛ 11. اساسنامه مدرسه کرمانیهای قم؛ 12. جزوه خطی شامل 33 برگ تحت عنوان ایمان به قلم سیدعلی خامنهای ...؛ ضمناً 29 برگ نوشته خطی فتوکپی شده در مورد مسائل مختلف کشف که بایستی بررسی گردد.»
سوار بر خودرو، راهی «هتل سفید» شدند. عمامه و لباساش را نگرفتند. به یکی از سلولهای تاریک سپردند و در را به رویش بستند. مهر و آبان 1350 را نیز در شکم این سلولها گذرانده بود و شکنجهها دیده بود. نور زرد و ضعیفی از لای در به درون تاریکی سلول میریخت. معلوم بود در این سه سال، درها آن قدر باز و بسته شدهاند که مقاومت خود را در برابر ورود نور از دست دادهاند. نشست و به رخدادهای پیش رو که شبیه آنها پیش از این پنج بار تکرار شده بود، اندیشید. به یادش آمد که چه قدر برای رسیدن به مشهد عجله داشت. «ای کاش تقاضای جوانان مازندرانی را میپذیرفتم و چند روزی نزد آنان میماندم.»
پیش از ظهر روز بعد مأموری به سراغش آمد و گفت که وسایلت را جمع کن. گمان کرد آزادش خواهند کرد. جمع کردن وسایل، آن هم در نخستین روز بازداشت چه مفهومی میتوانست داشته باشد؟ او را بردند و سوار خودرو کردند. دقایقی بعد در ایستگاه راهآهن پیاده شدند. فهمید که مسافر است. اما به کجا؟ ششمین بازداشت او در کدام شهر سپری خواهد شد؟ آیا نفی بلد شده؟ اگر راه دور است، چرا خست به خرج داده و تدارک هواپیما ندیدهاند؟ ساواک 1353 مشهد چه از ساواک 1342 بلوچستان و سیستان کم داشت؟ دو مأمور پلیس با لباس شخصی تحویلش گرفتند. هر دو استوار یکم بودند: حسین اصغرآگنج و ابوالقاسم کریمزاده. یکی از آنان را میشناخت. در همان محل او خانه داشت. هر روز او را میدید. و حدس میزد که خادم آستان ساواک باشد. طولی نکشید که فهمید این کوپه درجه 2 به سوی تهران کشیده میشود. غیر از آنها، سه مسافر دیگر آنجا بودند. «همراهان من سعی کردند در برابر مسافران وانمود کنند که ما سه نفر نیز مسافران عادی هستیم. از این رو هیچ حرکتی که گویای این باشد که من در بازداشت آنها بسر میبرم از آنها سر نزد، اما من ترسیدم نکند مسافران با من سخنی بگویند که آنها را دچار یک دردسر سیاسی کند... زیرا مردم به ویژه جوانان معمولاً شکوههای خود را به علمای دین میگفتند و از بد حوادث و نابسامانی اوضاع با آنها درددل میکردند. از این رو با کمال آرامی و گشادهرویی و همراه با تبسم رو به آنها کردم و گفتم: این دو نفر مأمور ساواک هستند و من در بازداشت آنهایم. میخواهند مرا به ساواک تهران تحویل دهند.»
مسافران در مدتی که همسفر آقای خامنهای بودند، سخنی بر زبان نیاوردند، اما او متوجه شد که در نگاههای طولانی آنها، رنجی آمیخته با خشم موج میزند.
مأموران همراه، نامهای داشتند که ساواک خراسان آن را تهیه کرده بود. بخش عمده نامه مربوط به ارتباط گروه خرقانی(!) با آقای خامنهای بود و طوری تنظیم شده بود که مؤید نامه پرویز ثابتی در بیستوششم شهریور باشد.
در این نامه شیخان از ارفاق ساواک در آزادی او در سال 1350 نوشته بود؛ که البته دروغ بود. در آن زمان او تمام تلاش خود را خرج کرده بود تا دادگاه نظامی حکمی بیش از سه ماه برای آقای خامنهای ببرد که به واسطه نبود مدرک ممکن نشده بود. همه مدارک نشان میدهد که دادگاه نظامی مشهد، حکم سه ماه زندان را فقط برای جلب رضایت ساواک صادر کرده بود. در پایان این نامه، شیخان از ریاست ساواک خواسته بود برخورد با خامنهای به نحوی باشد که محکومیت او [مثل مراتب گذشته کوتاه نباشد و] «برای مدتی متمادی» در زندان بماند. نامه حتماً با عجله هم تهیه شده بود که به تعدادی از دستگیریها و حبسهای او اشارهای نرفته بود.
«درباره: سیدعلی خامنهای
برابر سوابق موجود، یادشده، طرفدار روحانیون مخالف دولت بوده و دو نوبت یکی در تاریخ 20/3/42 به اتهام تحریک و تحریص مردم علیه امنیت کشور و اظهار مطالب خلاف در منابر به وسیله شهربانی بیرجند بازداشت و ساواک این شخص را ارشاد و برای مرحله اول مرخص نمود. ولی نامبرده مجدداً اعمال خود را دنبال و در منابر مطالبی خارج از مسائل مذهبی مطرح و موجب تحریک مستمعین میگردید به طوری که در تاریخ 14/1/46 به همین اتهام بازداشت و پرونده وی به دادگاه ارجاع که در عین حال با نظر ارفاق و ارشاد مشارالیه به سه ماه زندان تأدیبی محکوم و طبق تقاضای دادستان مربوطه قرار تخفیف تأمین صادر و قرار وی به وجهالکفاله به مبلغ یکصد هزار ریال تبدیل و پس از سپردن کفیل در تاریخ 26/4/46 مرخص گردیده است. این شخص شدیداً تحتتأثیر افکار افراطی خود و پیروی از روحانیون افراطی دامنه فعالیت خود را وسیعتر و با جبهههای سیاسی از جمله جبهه به اصطلاح ملی سابق و نهضت به اصطلاح آزادی سابق (آیتالله سیدمحمود طالقانی و مهندس مهدی بازرگان) ارتباط برقرار و با نظرات آنها هماهنگی و شعار این گروههای به اصطلاح سیاسی را در محیط مدارس علمیه توجیه و تبلیغ میکرده. خامنهای چندین بار به ساواک احضار، با نصایح و دلالت، اعمال خلاف وی گوشزد شد اما هیچکدام از این مسائل در وی مؤثر واقع نشد و همچنان دنبال افکار خود را پیگیری و افراد بیاطلاع را منحرف مینمود. همزمان با برگزاری جشنهای فرخنده 2500 ساله شاهنشاهی نامبرده شروع به تحریک علیه این جشن ملی مینمود که بازداشت، ولی منکر اعمال خود شده و متعهد شد که دیگر عمل خلاف مصالح ملی انجام ندهد. این بار نیز با نظر ارفاق، قرار وی تبدیل و فرصت داده شد که از راه منحرف خود صرفنظر کند ولی متأسفانه یک عنصر بالفطره مخالف و فعالیت خود را همچنان دنبال و به مرور با گروههای وابسته به افراد خرابکار ارتباط برقرار، از جمله گروه علی خرقانی [که] دستور داشتهاند که اعضای گروه در نزد سیدعلی خامنهای به منظور فهم بیشتر به اصطلاح مسائل مذهبی و آیات قرآن که گروه خرابکاران به اصطلاح مجاهدین خلق (مارکسیستهای اسلامی) آن را در جهت اهداف خائنانه خود تفسیر و توجیه کنند عربی یاد بگیرند و همین گروه از اعلامیههایی که خود در تهیه و توزیع آن دخالت مستقیم داشتهاند یک بسته به درب منزل خامنهای بردهاند (اعترافات افراد گروه خرقانی). همچنین گروهی که اخیراً بازداشت و به نفع مجاهدین به اصطلاح خلق اعلامیههایی تکثیر و توزیع و بدین منظور دستگاه پلیکپی نیز تهیه کرده بودند و رهبر گروه سیدمهدی میرصادقی معروف به زنجانی اعتراف دارد که در جلسات سخنرانی خامنهای شرکت و زیربنای فکری وی و گروهش از جلسات خامنهای شکل یافته است. ضمناً خامنهای به منظور گسترش فعالیتهای خود، مسجد کرامت را جهت سخنرانی خود انتخاب و علاوه بر اینکه در مسجد مزبور سخنرانی میکرد در مسجد امام حسن هم نماز میخواند و چون مسجد کرامت را به صورت پایگاهی برای خود درآورده بود به همین جهت از طرف ساواک از سخنرانی او در مسجد مذکور جلوگیری و بعد از آن خامنهای در مسجد امام حسن به تفسیر نهجالبلاغه پرداخت و پلیکپیهایی تحت عنوان پرتوی از نهجالبلاغه تهیه و بین افراد حاضر به فروش میرساند. خامنهای خودش را نماینده خمینی میداند و اخیراً جهت افراد بیبضاعت شروع به جمعآوری وجوهاتی مینموده. وی همچنان به عقیده خود مؤمن بوده و قبل از بازداشت هیچگونه تجدیدنظر در رویه خود نکرده است. مقرر فرمایید اکنون که خامنهای دستگیر و به کمیته مشترک ضدخرابکاری اعزام گردیده با توجه به سوابق وی و اینکه نامبرده فردی است ناراحت نسبت به محکومیت وی برای مدتی متمادی اقدام لازم معمول و نتیجه را اعلام نمایند.
رئیس ساواک استان خراسان. شیخان»
انتقال به کمیته مشترک ضدخرابکاری
یکشنبه صبح، بیستودوم دی، به ایستگاه راهآهن تهران رسیدند و به قرارگاه پلیس آنجا رفتند. همراهانش به جایی تلفن زدند و دقایقی بعد چند تن از مأموران ساواک خود را به راهآهن رساندند. همراه آنها شد. سوار خودرو شدند. چشمانش را بستند. رفتار این مأموران، خشن و توهینآمیز بود. خیابانهای تهران خلوت نبود. هر جا که خودرو میایستاد به او میگفتند: سرت را پایین بگیر. آخرین بار که خودرو ایستاد، پیادهاش کردند. چند متری جلو بردند و چشمبند را برداشتند. خود را در اتاقی دید که چند مأمور، از جمله دو نفر همراهش از مشهد تا تهران، آنجا بودند. یکی از آنها گفت که لباست را درآور. عمامه، عبا، قبا و لباده را درآورد. ماند با یک پیراهن و شلوار. دو تکه لباس زندان را به دستش دادند. در جایی دیگر آن را با پیراهن و شلوارش عوض کرد. «در این جا نگاهم به همراهان سفر قطار افتاد که با نگاهی حزنانگیز و آمیخته با تأسف و اندوه در من مینگریستند. شاید انتظار نداشتند مرا در آن وضع و هیأت ببینند. من هم نگاههای آنان را با تبسم پاسخ دادم.»
زندانبان دستور داد پیراهن زندان را درآورد و به سرش بکشد. از اتاق بیرون شدند. نمیدانست به کجا میرود. از صدای باز شدن در که با گشودن زنجیرهایی همراه بود، متوجه شد که در بزرگی باز میشود. وارد دالانی شد و پشت یک در نگهش داشتند. در که باز شد هلش دادند تو. پیراهن را از روی سرش برداشت. خود را در سلولی نیمه تاریک یافت. چراغ کمسویی که دورش با تور فلزی پوشانده شده بود، همه روشنایی آنجا بود. «در آن سلول جوانی را دیدم که از دیدن من بسیار شادمان شده بود. اسم مرا پرسید. وقتی جوابش را دادم از شدت شوق و از عمق دلش به خود لرزید. پیوسته تکرار میکرد: واقعاً تو خامنهای هستی؟ از فرط شادمانی مرا غرق بوسه کرد.»
بیست روز پیش او را دستگیر و به این سلول آورده بودند. آقای خامنهای تا توانست اظهار همدردی کرد، اما سفره دلش را در برابر او نگشود. احتیاط کرد. زندانی سیاسی ناچار از حزم بود. احتمال هر چیزی میرفت. بودند زندانیانی که با نمایش دوستی و ارادت، اطلاعات همسلول خود را تخلیه میکردند و تحویل مأموران میدادند.
آنجا سلول شماره 20 کمیته مشترک ضدخرابکاری بود.
نتیجه نخستین بازجویی
در نخستین بازجویی تخصصی بر او چه گذشت که وقتی به سلول بازگشت او را نشناختند؟ آن روز سه زندانی دیگر در آن چهار دیواری 60/1 در 40/2 بسر میبردند. آنها خیره به کسی شده بودند که پا به سلول گذاشته بود. وقتی لب به سخن گشود از صدای او تشخیص دادند که این همان همسلولی خودشان است. برخی از آنان گریستند. صبح هنگام که او را برده بودند تا شب برنگشت. همسلولیها نگران بودند. حدس میزدند زیر شکنجه مرده است. ریش او را تراشیده بودند. اما این یکی از نشانهای ناشناس ماندن او برای همسلولیها بود. شکنجههای آن روز از او چهرهای دیگر ساخته بود. «روزهای سختی را در سلول سپری کردم که گرانی آنها را جز کسانی که طعم آن را چشیدهاند درک نمیکنند... شکنجه روحی و جسمی غذای روزان و شبان ما بود. فریاد زندانیان در زیر شکنجه گوش را میخراشید و در بعضی از شبها تا صبح ادامه داشت. شیوه شکنجهگران نیز بسیار حساب شده و ماهرانه بود. همه چیز در این زندان، خرد کردن روحیه و شخصیت زندانی را هدف گرفته بود.»
بازجویان متخصص با روشهای معمول خود باید به جزئیات اتهاماتی که ساواک خراسان به او زده بود پی میبردند. آقای خامنهای خیلی زود به این نتیجه رسید که «گذران یک ماه در سلول انفرادی مساوی با یک سال در زندان عمومی است؛ اما در اینجا میگویم، یک روز بازجویی مساوی با گذران یک سال در سلول انفرادی است.»
یک ماه بعد، بیستوسوم بهمن ماه، کمیته مشترک ضدخرابکاری به دادستانی ارتش اعلام کرد که چنین زندانیای در اختیار اوست. روز بعد، بازپرس شعبه 12 دادستانی ارتش با صدور قرار تأمین به بازداشت او رسمیت داد.
گروه خامنهای
شواهد میگویند که پس از دستگیری آقای خامنهای، مسجد امام حسن تا مدتی بسته شد و برنامههای آن تعطیل گردید، اما طرفه آن که فکر او، نه در سلول کمیته مشترک ضدخرابکاری، بلکه در میان شاگردانش در سیلان بود. هشتم بهمن 1353 زمانی که هر آن انتظار میرفت برای چندمین بار او را برای بازجویی و کتک ببرند «جمعیتی در حدود 50 الی 60 نفر پسر بچه و جوان و چند نفر زن به بیانات شخصی به نام مجد [پیشنماز مسجد امام حسن در غیاب آقای خامنهای] که از شاگردان خامنهای است گوش داده و [امیر] مجد پیرامون اصول اسلام و علل از دست دادن آن نیروی اولیه... و عواملی که سبب تحریفات در مضامین اسلام شدهاند و این که چرا ما مسلمانان بیحال، و نسبت به اصول و فروع دین، فردی فکر میکنیم سخنرانی نمود.» پس از پایان سخنان مجد که در کتابخانه ولیعصر ایراد میشد «شخصی به نام فرحبخش... به ترجمه آیه... تکاثر پرداخت و با تندی و حرارت» علیه پادشاهان سخن راند. «عدهای از طرفداران و ایادی خامنهای مانند محمد رحیمی، [عباس] فرحبخش و مجد اقدامات خامنهای را در مورد تهییج و تحریک جوانان دنبال نموده و در غیاب وی نیز... کار او را انجام و دنبال مینمایند... در صورتی که از فعالیت این عده جلوگیری نشود، به کار خود ادامه داده و در بین دانشآموزان و دانشجویان طرفدارانی پیدا مینمایند. ضمناً در صورتی که یکی دو نفر از دوستان و طرفداران صمیمی خامنهای مانند خوابنما و فرحبخش بازجویی شوند به نظر میرسد اطلاعاتی از نحوه فعالیت گروه خامنهای داشته و اعتراف خواهند نمود.»
در مسجد کرامت نیز شعله جلسهها و سخنرانیها افت کرد، اما خاموش نشد. در غیاب آقای خامنهای شیخمحمود مروی سماورچی امامت جماعت را در آن مسجد بر عهده گرفت. شیخ مروی خیلی زود به واسطه فاشگوییهای سیاسی خود زیر ذرهبین ساواک قرار گرفت. از نظر این سازمان او «از پیروان سیدعلی خامنهای است. در بعضی از مجالس حساس به منبر رفته و اظهارات تحریکآمیزی مینماید.» زمانی یقه شیخمروی به دست ساواک افتاد که او نامی از «روحالله» برد و بر زبان راندن نام خمینی کافی بود که «این روحانی ممنوعالمنبر شود... و تحت مراقبت دقیق قرار گیرد.» امامت او در مسجد کرامت چندی نپایید؛ دستگیر و به تهران منتقل شد.
تأسف دوباره مطهری
خبر دستگیری آقای خامنهای خیلی زود میان دوستان و دوستداران او پیچید. آقای مطهری چهار روز بعد در دانشکده الهیات دانشگاه تهران در جمعی که احتمالاً کمشمار یا خصوصی بود با ابراز تأسف از این خبر، جملاتی در توصیف آقای خامنهای گفت. وی پیش از این، چنین تعابیری را پس از تعطیلی حلقه تفسیر قرآن او به زبان آورده بود: «ما کمتر نمونه ارزندهای چون خامنهای داریم. و این نیروها هم باید به اینگونه هدر و در گوشههای زندان تلف گردند. مطهری پس از ستودن خامنهای او را از عوامل مؤثر در روشن کردن افکار اجتماع دانست.»
آتشبیاری ساواک خراسان
ساواک خراسان از هر آنچه که اتهام آقای خامنهای را پررنگتر و زندان او را درازتر کند استقبال مینمود. شیخان، رئیس سازمان یادشده در مشهد، با فرستادن نامهای به اداره کل سوم تأکید کرد که سیدعلی خامنهای از نمایندگان فعال خمینی در خراسان بوده، وجوهات را جمعآوری میکرده و از راههای گوناگون به قم، نزد آقای پسندیده میفرستاده است. «با توجه به این که خامنهای قبلاً بازداشت و به کمیته مشترک ضدخرابکاری اعزام گردیده، مقرر فرمایند از مشارالیه در مورد فعالیتش به نفع خمینی و میزان وجوهی که جهت او ارسال مینموده تحقیقات لازم معمول گردد.» ساواک به این تصمیم رسیده بود که نمایندگان وجوهات آیتالله خمینی در همه جای ایران، پس از شناسایی دستگیر شوند. شیخان با استفاده از این موضوع، میخواست بر آتش کمیته مشترک بدمد، مبادا شعلههایی که به جان آقای خامنهای میافتد، کوتاه باشد.
بازتاب بازداشت ششم
دستگیری و انتقال آقای خامنهای به تهران بیواکنش نماند. از آن جمله بود تهیه اعلامیهای به امضاء دانشجویان خراسان که خطاب به «محضر مبارک آیات و مراجع عظام و دیگر زعمای اسلام» نوشته شده بود. دانشجویان با تشریح نظام استبدادی حاکم بر ایران، از روحانیان یادشده خواسته بودند نسبت به بازداشت آقای خامنهای اعتراض کرده، برای آزادی او تلاش کنند. دوستداران آقای خامنهای ضمن خبررسانی گسترده از افرادی که توان اقدامی برای آزادی وی داشتند، به ویژه مرتبطان با آیتالله میلانی، یاری جستند. شاید هفتهای از دستگیری نگذشته بود که اعلامیهای سراسر انتقاد از رژیم پهلوی، ضمن انعکاس خبر بازداشت آقای خامنهای از همه طبقات خواست که «راجع به آزادی آقای سیدعلی خامنهای و دیگر زندانیان سیاسی اقدام کرده، و در این راه از هیچ قدرت و نیرویی هراس نداشته باشند، زیرا خدا با شماست. اَلا اِنَّ حزبالله هُم الغالبون.» بیست و هفتم بهمن نیز رادیو صدای روحانیت خبر داد که «روحانی مبارز آقای سیدعلی خامنهای برای چندمین بار روز جمعه بیست دیماه 53 دستگیر میشوند. با انتشار خبر بازداشت نامبرده، تظاهراتی از طرف دانشجویان و طلاب و عدهای از مردم صورت میگیرد که در نتیجه پلیس عدهای را بازداشت میکند.»
سگ مجسم
در زندان کمیته مشترک اما، روزها برای زندانیان به سیاهی شب بود و شبها در قعر فریادهای شکنجهشدگان صبح میشد. چه رؤیایی بالاتر از: ایستادن زمان! نیاید و نگذرد؛ نبینند و نشنوند. تاب آدمی چه اندازه است؟ زندانی را برای بازجویی ببرند؛ با پا ببرند، و در بازگشت روی نشیمنگاهش بازگردد. او، سیداحمد احمدی، یکی از همسلولیهای آقای خامنهای بود. «شکنجه او ادامه یافت تا این که در همین زندان به شهادت رسید. هرگاه به سلول بازمیگشت، اندوه شدیدی بر ما حاکم میشد؛ قلبهامان را میفشرد، اما او تلاش میکرد این دردِ ما را بکاهد، تسلی خاطر بدهد، آرامش را بر دلهامان بازگرداند. اکنون که صحنه رفتار وحشیانه [بازجویان] را به یاد میآورم، نمیتوانم تصویری از عمق جنایات آنان ارائه دهم.»
کمتر شبی بود که بدون صدای شکنجهشوندگان صبح شود. هر گاه خواب بر چشمان زندانیان سنگینی میکرد، صدای فریادهای جانخراشی برمیخاست که روشن نبود از گلوی زندانی بلند میشود یا از بلندگوی ضبط صوت.
آن شب پس از نماز صبح خوابید. خود را در صحرای بیآب و علفی یافت. در مقابلش جوی خشکیدهای کشیده شده بود؛ پر از ترکهای بیآبی. درختانی خشک و تکیده، بیبار و برگ در کنار جوی، ایستاده، جان داده بودند. ناگاه سگی تنومند و ترسناک از دور نمایان شد. میدوید، پارس میکرد و به او نزدیک میشد. ترسید؛ به اندازهای که ماند چه کند. نگاهی به اطراف انداخت. پناهی ندید. سگ به نزدیکی او که رسید، پا کُند کرد و صدایش را پایین آورد، تا جایی که ساکت شد. ایستاد. با زبانی آویزان، له له زد و نفس گرفت. اندکی بعد پشت بداد و رفت. هنوز وحشتزده بود. از خواب پرید. قلبش بر دیوار سینهاش میکوبید و آرام نداشت. لحظاتی گذشت، اما تصویری در خاطر خود ندید. فراموش کرد در آن خواب سحرگاهی چه بر او رفته است. گذشت. نگهبان در سلول را باز کرد. برگه دستش را بالا گرفت و پرسید: علی کیه؟ نام خانوادگی را نمیگفتند. رسم زندانبان بر این قرار بود. اصول حفاظتی را رعایت میکردند. امکان داشت سراغ سلول دیگری برود و با خواندن نام خانوادگی، هویت زندانی، برای دیگران فاش شود. گفت: منم. پرسید: کدام علی؟ گفت: علی خامنهای. گفت: صورتات را بپوشان و با من بیا. و نیز رسم بود هر زندانیای که با خود میبردند، باید پیراهن را روی چهرهاش میکشید. خیلی زود از مسیری که میرفتند فهمید مقصد، اتاق بازجویی است.
مرا به داخل اتاق برد و روی صندلی نشاند و گفت: سرت را بالا بگیر. یعنی پیراهن را بردار. دیدم بازجوی پرونده من است. نام او را انورسادات گذاشته بودیم. شباهتهایی به هم داشتند. روبرویم ایستاد و شروع کرد به سئوال؛ سئوالهای معمولی. من هم جواب میدادم. در همین بین در اتاق باز شد، مردی سرش را داد تو و از [انورسادات] پرسید: چای داری دکتر؟ دکتر و مهندس، عنوان بازجوها بود که با آنها همدیگر را صدا میکردند؛ و این از عقده حقارت و پسماندگی آنها ناشی میشد. با سئوال «چای دارید؟» میخواست تظاهر کند که ورودش طبیعی است، [اما این طور نبود]. داخل شد. در حالی که وانمود میکرد از دیدن من تعجب کرده، پرسید: این چیه؟ «این چیه» سئوال معروف زندان بود. هرگز ندیدم بازجویی بپرسد: این کیه؟ [انورسادات] گفت: خامنهای از مشهد. او گفت: عجب! این همان کسی است که میخواهد خمینی مشهد باشد؟! مرد خطرناکی است! سپس سرش را تکان داد و گفت: خامنهای! از این جا خلاصی نداری. بعد پرسید: تقیه و توریه چیه؟ و رو به بازجو ادامه داد: اینها تظاهر به کاری میکنند که کار واقعیشان نیست و اسمش را تقیه میگذارند. مطالب غیرواقعی میگویند و نام آن را توریه میگذارند. حق داشت. ما از دستگاه حاکم تقیه میکردیم و از این موضوع خیلی ناراحت بود. تقیه خندقی بود کشیده شده میان ما و دستگاه حاکم. حکومت از مقابله با آن عاجز بود. من ساکت بودم، اما وقتی اصرار او را به شنیدن تعریفی از این اصطلاح دیدم پاسخ ساده و مناسب شرایط دادم. گفت: نه؛ این طور نیست. و شروع کرد به تهدید. از همان زمان که وارد اتاق شده بود ترسیده بودم. احساس میکردم میخواهد اذیتم کند. تهدیدش ترسم را زیاد کرد. سرم را بلند کردم و در چهرهاش خیره شدم. دیدم چهره سگی که به خوابم آمده بود، روبرویم ایستاده است. [این قدر شباهت؟] به سرعت تصاویر خوابی که دیده بودم در ذهنم نقش بست. حمله سگ... پارس شدید... ایستادنش... اذیت نکردنش. آرامش عجیبی بر من حاکم شد و به کلی آسوده شدم. یقین کردم این مرد نمیتواند مرا اذیت کند؛ و چنین هم شد. بازجویی ساعتها به درازا کشید. تعداد آنها به هفت رسید. از همه طرف دورهام کردند، ولی آسیبی به من نزدند.
این بازجویی در جلسههای بعدی ادامه یافت؛ با ضرب و شتم، کتک و انواع شکنجه.
بازجوی متخصص
هنگامی که زندانی اندک مقاومتی از خود نشان میداد، بازجوها و شکنجهگران، خیلی زود تکثیر میشدند. جمع میشدند تا روحیه زندانی را بشکنند و او را زیر فشار تعددشان قرار دهند. احاطهاش میکردند، فحشهای رکیک میدادند و تا میتوانستند، روان او را زیر آماج تهاجمات خود میگرفتند. بازجوی اصلی یک نفر بود و بقیه با دستآویزی وارد اتاق شده، گروهی ادامه میدادند. آقای خامنهای چندین بار دچار چنین محاصرههایی شد. من «در جواب دادن به همه سئوالهایشان کوتاه نمیآمدم و سعی میکردم، جوابهایم طوری نباشد که بتوانند مرا محکوم کنند.»
در یکی از این بازجوییها، احمد معصومی کوچصفهانی، بازجوی متخصص کمیته مشترک ضدخرابکاری، شروع به پرسش کرد. سئوالاتش با اهانت، غرور و تحکم همراه بود: سید! آقای سعیدی را میشناختی؟ گفت: بله، او دوست من بود. این موضوع برای آنان پوشیده نبود. میدانستند هر دو خراسانیاند. کوچصفهانی پرسید: میدانی او در زندان مرد؟ گفت: بله. پرسید: میدانی اتاق بازجویی او همینجاست؟ سکوتی کرد و ادامه داد: به سعیدی گفتم اطلاعات خود را بگو، اما او گفت که باید به قرآن تفأل بزنم؛ ببینیم کار درستی است یا نه. به او گفتم این فال بد زدن است نه تفأل. ولی او به گوش نگرفت و آمد به سرش آنچه که باید میآمد. ساکت شد. سپس برخاست، به طرف آقای خامنهای رفت و با ته خودکاری که در دست داشت به سرش کوبید؛ کاری که آموزگاران خودخواه با برخی شاگردان میکنند. و گفت: سید! این فال بد زدن است... این فال بد زدن است... «پیش خود بر حماقتش خندیدم. سخنان او کمترین اثری در من نگذاشت.»
در نوبتی دیگر از بازجوییها، با منوچهری مواجه شد. هوشنگ ازغندی مشهور به منوچهری با همان شمایل نتراشیده؛ یقه باز، سبیل پرپشت آویزان، موهای بلند ریخته بر شانه، گردن کلفت، و زنجیری آویزان از آن گردن، پرسید: خامنهای تو هستی؟ گفت: بله. بار دیگر پرسید: پس خامنهای که میگویند تو هستی!؟ مرا میشناسی؟ گفت: نه. منوچهری پرسشها را طوری ادا میکرد که همراه ریزاندن ترس و فشار روانی محیط بر دل زندانی باشد. گفت نه، ولی میشناخت. درباره منوچهری شنیده بود. آنها که تن خونین و مجروح خود را از کمیته مشترک به در برده بودند، حرفهای زیادی برای گفتن از او داشتند. منوچهری ادامه داد: اما من تو را خیلی خوب میشناسم. تو همان کسی هستی که مثل ماهی لیز میخوری و از دست بازجو خارج میشوی. کارهای تو، تک تک، چیزی نیست، اما جمع که میزنی، خدا میداند چیست!
رخدادهای مهم مشهد
در نبود آقای خامنهای در نیمه اول سال 1354ش در مشهد رخدادهای کوچک و بزرگی روی داد که از آن جمله بود، واکنش شماری از روحانیان و طلاب به حوادث شهر قم. طلبههای حوزه علمیه قم برای بزرگداشت سالگرد 15 خرداد، در چنین روزی در مدرسه فیضیه اجتماع کردند و شعارهایی در حمایت از امام خمینی و نهضت اسلامی سر دادند. این مسئله با عکسالعمل نیروهای انتظامی روبهرو شد. تظاهرات و مقاومت طلاب در مدرسه فیضیه تا روز هفدهم خرداد 1354 ادامه یافت تا این که با دستگیری 272 تن و تعطیلی مدرسه فیضیه به موضوع پایان داده شد. در مشهد روحانیانی چون آقایان میرزاجوادآقا تهرانی، میرزاعلیآقا فلسفی و حسنعلی مروارید درسهای خود را تعطیل کرده، روز 26 خرداد حدود 200 تن از طلاب مدارس گوناگون مشهد در مدرسه میرزاجعفر گردهم آمده، شعارهایی در حمایت از امام خمینی سر دادند. در این بین 10 تن از طلبهها هم دستگیر شدند. آقای واعظ طبسی به عنوان «فعالیت مضره و تحریک طلاب حوزه مشهد به اعتصاب» دستگیر و به یک سال زندان محکوم شد.
حادثه دیگر، درگذشت آیتالله سیدمحمدهادی میلانی در 17 مرداد 1354 بود. روز بعد، پیکر این مرجع تقلید با حضور گسترده مردم مشهد تشییع و در دارالتوحید آستان قدس رضوی دفن شد.
فرشتههای مسجد بازار
شب درگذشت آیتالله میلانی، آقای خامنهای در خواب، خود را برابر مسجدی در میان بازار مشهد دید. دو مرد که انگار فرشتهاند، دو طرف مسجد ایستاده بودند. این مردها به اندازهای بلندبالا بودند که او فقط پای آنان را میدید. فرشها را جمع کرده بودند. مسجد در حال تعمیر بود. برخی سنگهای روکار دیوارها افتاده بود. زمین از خاک و سنگ پراکنده فرش بود. امام جماعت آن مسجد آقای علمالهدی از شاگردان نزدیک آیتالله میلانی بود؛ و استاد، علمالهدی را به امامت آن مسجد گمارده بود. وقتی بیدار شد، خوابش را برای همسلولیها بازگفت. گفت یا آقای علمالهدی، یا آیتالله میلانی درگذشته است. «همین روز بود یا روز بعد، بردندم بازجویی، اتاقی غیر از اتاق همیشگی بازجویی. کاوه [= همایون کاویانی]، رئیس بازجوها در انتظارم بود. شروع به بازجویی کرد و یکی از چیزهایی که گفت این بود: لابد میدانی آقای میلانی هم مرده است! گفتم: از کجا باید بدانم؟ گفت: مرده است.»
دوره بازگشت
در همین روزها و شبها بود که رشتههای گسسته او با شعر، بافتی دیگر یافت؛ گسستی که پس از سال 1343ش پدید آمده بود، رفته رفته ترمیم شد. ورود به دنیای مبارزه از یک سو، و تلنگری که سیدکریم امیری فیروزکوهی در همان اوان به او زده بود، حدود یک دهه میان او و شعر جدایی افکنده بود. وقتی امیری به او گفته بود؛ تو حیف هستی که صرف شعر شوی، خوشش نیامده بود. اما با گذشت زمان، حرف امیری تأثیر خود را کرده بود، تا هنگامی که فاصلهای معلوم میان او و ذوق منظوم افتاد. «من از شعر کمی زده شدم و چند سال دیگر به کار شعر و مطالعات شعری و ادبیات نمیپرداختم. [تا جایی که: من آنچه خواندهام همه از یاد من برفت/ اِلا حدیث عشق که تکرار میکنم.] تا این که مجدداً از سالهای 53-52 مخصوصاً 53 توی زندان مدتی در یک سلول تنها بودم و خاطرات ذهنیم به یادم میآمد؛ از جمله اشعاری که مطالعه کرده بودم که چند سال بود به یادم نمیآمد، اینها یادم میآمد. از زندان که آمدم بیرون، یواش یواش رشته گذشته ارتباط با ادبیات و شعر تجدید شد.»
زبان مورس
گفتوگوی همسلولیها با یکدیگر ممنوع بود؛ حرف زدن با زندانیان سلول همسایه غیرممکن. همسلولیها در گوشی حرف میزدند. اگر میفهمیدند که دو زندانی ارتباط دارند، هم برایشان گران تمام میشد و هم ادامه کار تحقیق و بازجویی را پیچیده میکرد. این قضیه برای زندانیانی که پرونده مشترک داشتند، خطرناکتر بود. ردوبدل شدن اطلاعات در کمیته مشترک ضدخرابکاری جرمی سنگین داشت و شکنجهها را تصاعدی بالا میبرد. با وجود این، مورس، ابزاری شایع میان زندانیان برای حرف زدن بود. آقای خامنهای زبان مورس را فراگرفت و خیلی زود در آن پیشرفت کرد. اوایل، او صداهایی میشنید که نمیدانست چیست؛ حدس میزد که این آواها، ابزاری برای ارتباط است، اما مفهوم آنها را نمیفهمید. این صداها با نواختن ضربههایی به دیوار سلول بلند میشد و به سلول کناری و گاه به دو سلول آن طرفتر میرفت. روزی که داشت دیوارنوشتههای سلولش را میخواند به جدولی برخورد که در آن حروف را به رمز نوشته بودند. خواندن دیوارنوشتهها یکی از مشغلههای زندانیان به شمار میرفت. آنجا همه جور مطلب، از دلنوشتههای تنهایی و درد و رنج تا شوخیها و طنازیها به چشم میخورد. جدول، روی دیوار مجاور درِ سلول بود و جز شبهنگام که نور کمسوی لامپ سلول میتابید و اطراف را کمی روشن میکرد، در دیگر زمانها دیده نمیشد. آقای خامنهای بیبهره از علوم غریبه نبود. با علم جفر، رمل، کیمیا، اعداد، حروف و مربعات آشنا بود؛ یا حتی به آنچه که «کُلّه سر» میگویند: کیمیا، لیمیا، هیمیا، سیمیا و ریمیا. پیش از آن که برای ادامه تحصیل علوم دینی راهی قم شود، دورهای از این علوم را در مشهد نزد شخصی گذرانده بود و با مبانی آن آشنا بود. اما خیلی زود به این نتیجه رسیده بود که بهتر است دنبالهاش را نگیرد. اول این که ابعاد آنها کاملاً کشف نشده، دوم این که دارای روش جاافتادهای نیست و سوم این که در زندگی کنونی بشر چندان ضرورتی ندارد. با دیدن آن جدول متوجه شد که زبان رمز است. شروع به یادگیری کرد؛ و زمانی که تلاش کرد با کُندی جواب همسایهاش را بدهد، چه اندازه هر دو خوشحال بودند. زندانی همسایه در فرستادن ضربههای مورس به مهارت رسیده بود، و تلاش میکرد آقای خامنهای را راه بیندازد. وقتی متوجه منظور او میشد، میفهماند که نیازی به ارسال حروف بعدی نیست. زمانی نگذشت که او یک فرستنده متبحر شد. برای این که همسلولیاش متوجه نشود، به دیوار تکیه میداد، سرش را به آن میچسباند، دست را به پشت میگرفت و با ناخن به دیوار میکوبید. و گاهی که کنار دیگر همسلولیها درازکش بود، با ناخنِ پا به دیوار ضربه میزد و پیام میفرستاد. فهمیده بود که همسایهاش دانشجوی دانشگاه است. با او درباره همهچیز صحبت میکرد: برای بازجویی رفتی؟ چه کار کردی؟ روزت چطور گذشت؟ چه خواب دیدی؟ دانشجو، از گفتن نامش خودداری کرده بود و این ضرورت زندگی یک زندانی سیاسی در کمیته مشترک ضدخرابکاری بود.
دزدی کره و مربا
این دانشجوی پنهان، هم خوشمشرب بود و هم زیرک. با هر دستآویزی خود را داوطلب شستن مستراحها میکرد. البته همه زندانیان برای این کار مسابقه میدادند؛ لحظاتی بیرون بودن از سلول، هر چند به اندازه شستن یک مستراح باشد، غنیمتی بزرگ و دستنیافتنی بود. او توانسته بود در یک نوبت از بیرونباشهای خود، پاسبان بند را دست به سر کند، به سلول آقای خامنهای بیاید، چشمبندش را بردارد، او را صدا کند، خودش را نشان دهد، بوسهای بر چهره او بنشاند، و بعد برای شستن توالتها برود. در یکی از این نوبتها به تعدادی کره و مربا که داخل یخدانی روی یخ چیده شده بودند برمیخورد. دانشجو میفهمد که اینها سهمیه صبحانه زندانیان بوده و زندانبان آنها را دزدیده است. غذای آن شب زندان باب طبع زندانبان نبود و اینها را کش رفته بود تا به جای شام بخورد. دانشجو که روزهدار هم بود، آنها را برداشت و با خود به سلول آورد. همه ماجرا را با مورس به آگاهی آقای خامنهای رساند. «به او گفتم افطار نوش جانت.» شبهنگام که زندانبان، با اشتها به سراغ محموله سرقتی خود میآید، میفهمد که یکی از او زرنگتر بوده است. وقتی از بقیه پاسبانها میپرسد، یقین میکند که این آدم زرنگ، یکی از زندانیان است. دیوانه میشود. مأموران شروع به جستوجوی سلولها میکنند. دانشجو که افطارش را کرده بود اما هنوز بادگلوی سیری را نزده بود، متوجه تکاپوی زندانبانان میشود. «با اضطراب با من تماس گرفت که بقیه کره و مرباها را چه کنم؟ او در سلولش تنها بود. گفتم تا میتوانی بخور و بقیه را زیر زیرانداز پنهان کن. همه سلولها تفتیش شد، از جمله سلول همسایه ما، ولی چیزی به دست نیاوردند. و کار به سلامتی و خوبی تمام شد تا در خاطرات این زندان ثبت شود که چگونه انسان زندانی بر شرایط [تحمیل شده] شورش میکند.»
کمونیستهای همسلول
زندانیان سیاسی کمیته مشترک ضدخرابکاری، بر مبنای اصول تعیینشدهای همسلول نمیشدند، اما مسئولان زندان گاه برای ایذاء، تحقیر و یا یک دست نشدن زندانیهای همفکر در یک سلول، در همسلول شدن زندانیان رنگارنگ تعمد داشتند. شاید بر اساس همین نیتها بود که آقای خامنهای تجربه زندانی بودن با دو کمونیست را در یک سلول به دست آورد. نخستین آنها جوانی بود که وقتی وارد سلول شد، چهار نفر شدند. این نفر چهارم نگفت چه عقیدهای دارد. رفتارش نشان میداد که برای ماندن نیامده؛ مانند کسی بود که میخواهد برود. وقتی آقای خامنهای سر گفتوگو را باز کرد، پاسخ روشنی از او نشنید و آنچه گفت به حاشیهها و کنارهها میرسید، نه متن و محتوا. با وجود این، احساس خوبی به او داشت و در همراهی با او کم نمیگذاشت. «روزی به او گفتم: در وجودت تمایل به معنویات میبینم.» زمان زیادی در آن سلول نماند و به مکان نامعلومی منتقل شد. اندکی پیش از پیروزی انقلاب تلفنی با آقای خامنهای تماس گرفت و گفت که در فلان نشریه مشغول کار است. شواهد نشان میداد که عضو حزب توده است. یادی از زمان زندان و جملهای که آنجا از آقای خامنهای شنیده بود، کرد. پس از پیروزی انقلاب، زمانی که اعضای حزب توده دستگیر شدند، او نیز در میان بازداشتشدگان بود. همان زمان همسرش نامهای به آقای خامنهای نوشت و خواستار آزادیاش شد، و باز همان جملهای که شوهرش در زندان شنیده بود یادآوری کرد. مدتی را در بازداشت گذراند و آزاد شد و وقتی سند عضویت او در ساواک به دست آمد، روشن شد که او یک متظاهر به افکار کمونیستی بوده است.
دومین آنها وقتی وارد سلول شد، آقای خامنهای با یکی دیگر از زندانیان (محمدرضا علیحسینی) مشغول خواندن دعاهای بعد نماز بود. عادت داشت هنگام نماز با لباسی عمامه درست میکرد و لباس دیگری را شبیه عبا به دوش میانداخت. اگر کسی در تاریکی او را میدید گمان میبرد روحانی ملبسی درون سلول است.
کمونیست دوم قامتی بلند داشت و چون از روشنی به تاریکی پا میگذاشت، درست نمیدید چه کسانی توی سلول هستند. چشمش که به تاریکی عادت کرد، آنها را دید؛ چهرهاش چروک برداشت و به گوشه سلول خزید. آقای خامنهای به او نزدیک شد و خواست از افسردگی و کدورتی که پیدا کرده بود، دورش کند. «گفتم: گرسنهای؟ تشنهای؟ همچنان خشمگین بود. گمان کردم فشارهای روحی، گرفته و ناراحتش کرده است. دستی به شانه و سر و گردنش کشیدم. همچنان ساکت بود و به سئوالی پاسخ نمیداد. بعد فهمیدم صبح امروز دستگیر شده و تا آن وقت چیزی نخورده است. احتمالاً کتک خورده بود. مقداری غذا... نگه داشته بودم تا بعداً بخورم. [زخمهایی که در اثر شکنجه خورده بودم وادارم میکرد نوبتهای غذایی را افزایش دهم.] نان و مربا برایش آوردم. نخورد. به زور، آب و غذا خوراندم. کمی باز شد. برای مراعات حال او نماز عشا را نخواندم و به جای آن به حرفهای آرامبخش ادامه دادم. وقتی تلاش و اصرار فراوان مرا برای تسلی خاطر خود دید، با این گمان که او را زندانی سیاسی مسلمان فرض کردهام... یا که میخواهم او را جذب جناح مسلمانان کنم، سرش را بلند کرد، و با لحن خشکی گفت: بگذار اعتراف کنم که من به هیچ دینی پایبند نیستم. آنجا بود که فهمیدم چه در درونش میگذرد.»
آقای خامنهای تورقی در ذهنش کرد تا جملهای درخور آن شرایط بیابد؛ چیزی که با ذهنیت او بخواند. گفت که سوکارنو، رئیسجمهور اندونزی، در کنفرانس باندونگ، [به همه مبارزان] گفت که ملاک اتحاد ملتها وحدت دینی نیست، بلکه وحدت نیاز است؛ و آنچه که اکنون ما را به یکدیگر نسبت میدهد همین وحدت نیاز است. مصائبمان یکی است و سرنوشتمان نیز نامعلوم. سزاوار نیست دین، بین من و تو جدایی بیندازد. رفیق تازهوارد، توقع چنین پاسخی نداشت. آشکارا چهرهاش تغییر کرد. یخش باز شد. احساس جدایی نداشت. «به او گفتم: استراحت کن تا ما نماز [عشا] را بخوانیم.»
همسر این زندانی تازهوارد، در سلول دیگری بسر میبرد. آقای خامنهای از همه مهارتی که در ارسال و گرفتن پیام پیدا کرده بود، برای ارتباط بین او و همسرش بهره برد. هر خدمت و محبتی که از دستش برمیآمد دریغ نکرد. او دو ماه همسلول آقای خامنهای بود. «یک روز به من گفت: وقتی چشمم به تو افتاد حس بدی بهم دست داد و با خود گفتم که گرفتار آخوند شدیم. الآن به تو میگویم که در عمرم آدمی به سعهصدر و بیتعصبی تو ندیدهام.»
و نیز یک بار از نگهبان خواست اجازه دهد افراد این سلول، راهرو را تمیز کنند. شاید نگهبان به حرمت شخصیت آقای خامنهای بود که اجازه داد آن روز راهرو بند را جارو کنند، تی بکشند و آشغالها را بیرون ببرند. آقای خامنهای این غنیمت را خرج همسلول کمونیست کرد. یکی از آنان سرنگهبان را آن سوی راهرو گرم کرد، تا این رفیق بتواند خودش را پشت سلول همسرش برساند. رساند و هر آنچه میخواست گفت و شنید.
با این حال این کمونیست قدبلند، فرصتی را برای تمسخر دین و روحانیان از دست نمیداد. هر راهی که به تحقیر و توهین سنتها و آداب دینی میرسید، پیش پای او بود. او همواره باطن خشک و متعصب خود را آشکار میکرد و در آن دو ماه، ملاحظهای برای رعایت همسلولیهای خود نشان نداد. حتی او از مسخره کردن آقای خامنهای نزد زندانبان که در عرف زندانیان سیاسی، با هر مرام و مسلکی، گناهی نابخشودنی بود، دریغ نکرد؛ و آن زمانی بود که آقای خامنهای دست به گریبان گوارش بیتاب خود شده بود و باید میان مستراح و سلول در رفتوآمد میبود. زندانیان اجازه داشتند روزی سه بار برای رفتن به مستراح از سلول خود خارج شوند. گاه، زندانبانان برخی از این نوبتها را مصادره میکردند. اصطلاح زندانیان برای این کار «خوردن توالت» بود؛ «توالت ما را خوردند.» اما در آن روزِ دلپیچه، نگهبان، همراهی کرد. چندین بار در سلول را باز کرد و آقای خامنهای، بدون همراه، خود را به مستراح رساند و بازگشت. در یکی از این برگشتها، آقای خامنهای دید که همسلولی او در حال دعوا با این رفیق کمونیست است. به او خشم گرفته بود و حمله میکرد. فهمید که تمسخرهای پیوسته او، راهی هم به سوی نگهبان باز کرده است. «یک بار به او گفتم: یادت میآید به من گفتی در عمرم کسی به بیتعصبی و سعهصدر تو ندیدهام؟ گفت: بله. گفتم: من هم آدمی به تعصب و دشمنی تو ندیدهام.»
برخورد آقای خامنهای با این زندانی؛ خدمت، مهربانی و خوشرویی؛ برای هر تازهواردی به این سلول روا میشد. او رفتاری را از خود نشان میداد که ناشی از اعتقاداتش بود؛ همانطور که رفتار آن رفیق، از مرامش سرچشمه میگرفت. با وجود همه آن تحقیرها و تمسخرها که گاه به مرز تنفر و اشمئزاز میرسید، رفتار آقای خامنهای نسبت به آن همسلولی بدخیم تغییری نکرد. بعدها گفت که نرمی و خوشخلقی با غیرمسلمانان، و دوری از جزمیت و سختی با مخالفان، در آیات قرآن و منطق اسلام نهفته است؛ و برای نمونه آیههایی را گواه آورد:
فبشر عبادالذین یستمعون القول فیتبعون احسنه (زمر/ 17 و 18).
اُدعُ الی سبیل ربّک بالحکمةِ والموعظة الحسنهِ و جادلهُم بالّتی هِیَ اَحْسَنُ اِنَّ ربّک هُوَ اَعْلََمُ بِمن ضلَّ عن سبیله و هو اَعْلَمُ بالمهتدین (نحل/ 125).
و انّا اَو ایّاکم لعلی هُدی اَو فی ضلال مبین (سبا/ 24).
لا ینهاکم الله عنالذین قاتلوکم فیالدین و لم یخرجوکم من دیارکم ان تبروهم و تقسطوا الیهم انالله یحبالمقسطین (ممتحنه/8).
نور و صدا
بسیاری از رخدادهای زندگی طبیعی در اثر تکرار و یکنواخت شدن به چشم نمیآیند. اما همین رویدادها در زندان، آن هم در سلولی تنگ، به حادثهای بزرگ و فراموشناشدنی تبدیل میشوند. آن روز وقتی پرتوی از نور خورشید به داخل سلول تابید، از فرط خوشحالی نتوانست شادی خود را بروز ندهد. آقای خامنهای فریاد زد: بچهها مژده! خورشید... خورشید... زمین آن قدر به دور خود و خورشید گردیده بود و فصلها دست به دست هم داده بودند، که این پرتو باریک، شده بود سهم سلول آنها. چشمها روشن، روحیهها تازه، و آن دخمه از شر تاریکی رها شد. آن نور، فضای بسته و دلگیر سلول را برای لحظههایی به دنیای آزادی پیوند زد. همه چشمهای حاضر در سلول خیره آن پرتو بود، اما عمرش کوتاهتر از آن بود که بشود دل بست؛ نیم ساعت یا کمتر، غروب کرد. روز بعد تابشی بیشتر نصیب سلول شد. چند هفتهای این سلول کوچک، سهامدار شعاعی رمیده از خورشید بود. زمین بر یک پاشنه نمیچرخید. نور رفت و هر آنچه با خود آورده بود، برد.
روزی با صدای گنجشک بیدار شد. بهار نزدیک بود. لابد آن پشت نادیدنی، پشت آن دیوار بلند، درختی است که با دستان بهار سبز و تازه شده و گنجشک را به سوی خود خوانده است.
صدای جیک جیک، محرمیتی با سلول نداشت؛ نوایی خوش بود گم شده در کوران فریاد شکنجهشدگان. اما شنیده شد و دلهای زندانیان را به طبیعت و هوایی که دیواری دور آن کشیده شده، هل داد. آن روز، شاد بودند و دل خوش.
و صدای دیگری که هر شب، در میانههای شب، آنجا که سیاهی و سپیدی دست به دست میشوند، منتظرش بود و برای شنیدنش خواب را از روی چشمانش کنار میزد، اذان بود. این صدا میآمد. از راهی دور میآمد. سکوت سحر و سکون اشیاء، صدا را میآورد. و وقتی به گوش او میرسید، برخی کلمهها جا مانده بود. این صدای نحیف و کمجان، اما دلنواز را دوست داشت و با آن تازه میشد.
دلنگران مادر
دلهرهای موذی رهایش نمیکرد. مشکل بزرگ او، زندان، بازجویی، شکنجه، آن دلپیچههای ناساز، یا چشمان محقر آن کمونیست نبود. مشکل بزرگ او حرف مادرش بود. بانو خدیجه میردامادی، در آن روزهایی که قلب مادرانهاش، گواهی دستگیری بعدی سیدعلی را میداد، گفته بود که این بار تاب نخواهد آورد. گفته بود که سکته خواهد کرد. زندانهای پیاپی پسرانش، شجاعت و پایداری ستودنی او را ساییده بود. آهن نبود؛ مادر بود. از نخستین روزی که پا به کمیته مشترک گذاشت در این فکر بود که نکند توش مادر پایان یافته باشد. هر بار که به بازجویی میبردند، از آن پدیدههای دوپا میخواست که بگذارند نامهای برای خانوادهاش بنویسد، و یا نه، با تلفن تماس بگیرد، خبری بدهد، خبری بگیرد. مادر، آن حرف را به اندازهای جدی گفته بود که نگرانی آن رهایش نمیکرد. بیش از پنج ماه از زندانی شدنش سپری میشد. 29 خرداد 1354 بود که پذیرفتند در حضور بازجو با خانوادهاش تلفنی حرف بزند. وقتی خبر موافقت را به او دادند، شماره تلفن خانه پدری را گرفت: 21060-051. حاجسیدجواد گوشی را برداشت. غیر از سلام، چه جملههایی ردوبدل شد؟ اما اولین سئوالی که پرسید از حال مادر بود. «جواب داد: خوب است. قانع نشدم. گفتم: الآن کجاست؟ گفت: رفته بیرون. آرام نگرفتم. پرسیدم: کجا رفته: گفت: رفته به جلسه روضه در خانه فلانی. یادم افتاد که این مجلس روضهای بود که مادرم مقید بود به آن برود. خیالم راحت شد. بعد سراغ همسر و فرزندانم را گرفتم.»
خواب آزادی
آخرین همسلولی او یک روحانی بود. با این که تمایل آشکاری به دستگاه حاکم داشت و همکاری هم میکرد، شاید نمکدانی شکسته بود که دستگیر شده، کتک خورده بود. او را به سلول آقای خامنهای فرستادند. شاید میخواستند از طریق او اطلاعاتی به دست آورند که زیر شکنجه نتوانسته بودند. همو، خوابی دید و برای آقای خامنهای بازگفت. دیده بود که هر دو در حرم شاهعبدالعظیم، در شهر ری هستند. گفت: «تو در حالی که به مأذنه بلند حرم نگاه میکردی، گفتی: میخواهم به بالای مأذنه بروم. گفتم: غیرممکن است. گفتی: ممکن است. ناگهان خودت را به آن بالا رساندی و در حالی که دستت را به نشان خداحافظی تکان میدادی، از آن بالا با صدای بلند فریاد زدی که دیدی توانستم. در تعجب بودم و با ناباوری به تو نگاه میکردم. تو از بالای مأذنه پرواز کردی و به آسمان رفتی.» آقای خامنهای گفت که تعبیرش لابد شهادت است. اما خبری از شهادت نبود. تعبیر این خواب همان آزادی او از جهنم کمیته مشترک ضدخرابکاری بود. چند روز پس از این گفتوگو، آقای خامنهای آزاد شد و آن روحانی را تنها گذاشت.
آخرین بازجویی
در اتاق بازجویی نشسته بود و منتظر مشیری، بازجوی پروندهاش بود که یکباره، کاوه، رئیس بازجویان، خنده بر لب وارد شد. گشادهرو بود و لحنی مهربان داشت. این روی باز از آن کسی بود که پیش از این ناظر شکنجههای او بود. حالش را پرسید و از سبک بودن اتهامهای آقای خامنهای گفت. راست میگفت. شیخان، رئیس ساواک خراسان، به امید یافتن ارتباطهای پررنگ میان او و سازمان مجاهدین خلق، آقای خامنهای را دستگیر کرده، به تهران فرستاده بود؛ شاید چند سالی از مشهد دور باشد، اما آنچه بازجویان کمیته مشترک در گزارشهای داخلی خود نوشتند این بود: «نامبرده از طرفداران خمینی [است] ... که بعضاً جوانان از جلسات درس و تفسیر قرآن وی برداشتهای سوئی داشتهاند.» این جمله را مشیری، بازجوی پرونده آقای خامنهای در 29 خرداد 1354 پس از حدود شش ماه زندان و شکنجه نوشت؛ یعنی نه مدرکی در میان بود، نه سندی در دست و نه اعترافی روی کاغذ.
کاوه پشت میز نشسته بود و همچنان تظاهر به مهربانی میکرد. مشیری که وارد اتاق شد، نزدیک آقای خامنهای نشست. کاوه اشارهای به مشیری کرد و گفت: او میتواند کمکات کند. مشیری هم در ادامه افزود که از خدا میخواهم کار پروندهات را آسان کنم، ولی (با اشاره به کاوه) کار [اصلی] در دست رئیس ما است؛ هر چند سنش از من کمتر ولی آینده روشنی در انتظار اوست. همه چیز نشان میداد که زمان آزادی او نزدیک است و این گفتوگوهای بدلی و از پیش ساخته، حکایت از روزهای آخر زندان دارد. اما نفهمید این زمینهچینیها و ظاهرسازیها برای چیست! نیازی نبود این حرفها را روبروی زندانی بزنند. آیا آنها در حال تبرئه کردن خودشان بودند؟ تبرئه از چی؟ از شکنجههای بینتیجه؟ از پرونده بیسند؟ اما آنان نیازی به این کارها نداشتند. میتوانستند آقای خامنهای را سر به نیست کنند و آب از آب تکان نخورد. همچنان که احمد احمدی، پسر خواهر آقای مهدی شاهآبادی را کشتند و اتفاقی نیفتاد. پیش از کاوه و مشیری، کوچصفهانی هم با او سخن گفته بود. از خودش و از دینداریاش حرف زده بود؛ این که از دوران کودکی پای منبر وعاظ بوده است. او دیگر چرا تظاهر به دینداری میکرد؟ چه خبر بود؟ «قطعاً پشت این، چیزی جز عزت اسلام نبود؛ عزتی که در عین ضعف مسلمانان مبارز و نیرومندی دشمن، خودنمایی میکرد. پس انسان مسلمان در نظر اینان بزرگ بود. با این که آنها در اوج قدرت بودند، ولی در برابر ما احساس ضعف میکردند.»
روز آزادی
آخرین ماه تابستان 1354ش از راه رسیده بود. آن روز با دو زندانی دیگر در سلول نشسته بود که در را باز کردند. یکی از این دو، همان روحانی کج شده به طرف حکومت بود و دیگری سیداحمد احمدی. مأمور طبق دستوری که عادت شده بود پرسید: علی کیه؟ گفت: منم. پرسید: علی چی؟ گفت: علی خامنهای. گفت: سرت را بپوشان و دنبالم بیا. «مرا به اتاق کاوه برد. تا مرا دید، گفت: تو آزادی! بسیار تعجب کردم. با ناباوری از اتاق خارج شدم. برای نخستین بار در راهروها قدم گذاشته بودم در حالی که سرم پوشیده نبود و به من اجازه داده بودند با چشم باز از اتاق بازجو خارج شوم.»
به سلولش برگشت. نگاهی به آن قبر ایستاده که نزدیک به هشت ماه در آن بسر برده بود انداخت. آیا این آخرین نگاههای او به کبودی این سلول بود؟ آیا دست سرنوشت بار دیگر او را به این زندان مخوف میآورد؟ یکی از همسلولیها بیرون بود. خبر را به آن یکی داد. خوشحالش کرد و خداحافظی. رفت به اتاقی که دستگیرشدگان را هنگام ورود به آنجا میآورند و لباسهایشان را عوض میکنند. عبا و لباده زمستانیاش را پوشید. عمامه را بر سر گذاشت. شلوارش در سلول پاره شده بود. شلوار زندان را هم از او گرفتند. بدون شلوار پا به خیابان گذاشت. غروب دوم شهریور 1354 بود. نور چراغها چشمش را میآزرد. همه چیز تازه بود. همه چیز جالب بود. آدمها بدون این که نگهبانی کنارشان باشد حرکت میکردند. خواب نبود؟ «همیشه آزادی را در خواب میدیدم؛ مثل بقیه زندانیان که آنچه را دوست دارند، خواب میبینند. آیا اینها هم خیال است؟»
کوچه باریکی را پشت سر گذاشت و به میدان توپخانه رسید. اندکی پول از زمستان گذشته در جیبش مانده بود؛ آنقدر که شلوار ارزانقیمتی بخرد و فکری برای گرسنگیاش کند. از دکان شلوارفروش به خانه آقای بهشتی تلفن کرد. آقای بهشتی باور نمیکرد سیدعلی خامنهای پشت تلفن است: کی؟ واقعاً؟ بیرون آمدی؟ چهطور؟ کجایی؟ خودت را برسان که منتظرتم. غذا را در همان پیادهرو با لذت خورد. توجهی نکرد یا نداشت، که با این هیأت روحانی، شاید درست نباشد. آن عابران و آن نگاهها، چه میدانستند او کیست و از کجا آمده؟ چه کسی میدانست چند ده متر آن طرفتر، بالای دوش این میدان توپ نشان، درون آن ساختمان دوار آجری، چه میگذرد؟ آیا میدانستند چه لذتی در جویدن این لقمه آزادی نهفته است؟
به خانه آقای بهشتی که رسید حبیبالله شفیق را هم آنجا دید. شفیق میخواست برود که تلفن آقای خامنهای به صدا درآمده بود. ماند او را ببیند. آنچه جلبتوجه میکرد صورت بیریش آقای خامنهای بود. تعجب میکردند. گفت که پیش از این هم آن را رُفته بودند. آن بار درآمد و این بار هم میروید. ساعتی نشست. کمی پول گرفت و راهی خانه سیدمحمد، برادرش شد. از آنجا با مشهد تماس گرفت و خبر در میان خویشان پیچید. خبر آزادی پدر را به پسرش، مجتبی، نیز دادند. دو روز پیش، مادربزرگ و مجتبی به حرم رفته بودند. مادربزرگ در آنجا از مجتبی خواسته بود که برای آزادی پدرش دعا کند: به امام رضا توسل کن تا خدا پدرت را آزاد کند. مجتبی متأثر شده بود، گریه کرده بود و با لحنی که نشان پایان صبر بود، با امام سخن گفته بود.
فلاتی میان زندان و تبعید
بازگشت به مشهد
آقای خامنهای سوم شهریور 1354، یک روز پس از آزادی از کمیته مشترک ضدخرابکاری به مشهد رسید. در نخستین ساعات حضورش در مشهد به دیدن مادر رفت. بانو میردامادی وقتی او را در آغوش خود یافت گفت: «مادر! خیلی دعا کردم؛ خیلی نذرها [انجام دادم] و ختمها گرفتم. خواب عجیبی هم دیدم. حضرت رضا را خواب دیدم. ایشان [توجهی به من کردند]... که قلبم آرام گرفت. سیدعلی گفت: مادرجان! از همین دعاهای شما بود که زندان هشت ماه طول کشید، وگرنه باید هشت سال در زندان میماندم.»
ساواک مشهد از این که او را در زادگاهش میدید، ناخشنود بود. شیخان امیدوار بود تا چند سال بعد خبری از او در گزارشهای مأموران سازمان امنیت مشهد نبیند. حتماً بسیار خشمگین بود که میپرسید: او چگونه آزاد شده است؟ از مرکز بپرسید چرا خامنهای را رها کردهاند؟
نخستین تشری که ساواک مشهد به او زد این بود که حق خواندن نماز جماعت ندارد. اقدام بعدی شنود مکالمات شماره تلفن 44131 بود. این، شماره تلفن خانه آقای خامنهای بود. قرار شد شنود تلفن او «تا اطلاع ثانوی» برقرار باشد. همچنین مقرر گردید مکاتبات او از 27/6/54 به مدت شش ماه و تا پایان سال تحت سانسور باشد؛ چه میگیرد، چه میفرستد؟ این اقدامات، پیش از تأکید پرویز ثابتی، مدیرکل اداره سوم، انجام شده بود. مقام امنیتی ده روز پس از رسیدن آقای خامنهای به مشهد به ساواک خراسان دستور داد با همه منابع و امکانات موجود مراقب او باشند «و به محض مشاهده هرگونه فعالیت مشکوکی از وی، مراتب را به موقع به این اداره کل اعلام نمایند.»
نخستین صید ساواک مشهد پس از بازگشت آقای خامنهای فقط یک جمله بود. او در گفتوگو با جوانی به نام فاطمی که به دیدنش رفته بود، گفت: «اگر فکر کنند که میشود با زندان و زدوبند کسی را از هدف و فکرش باز دارند، اشتباه است؛ بلکه افراد هدفدار را در مسیرشان مصممتر میسازند. راه اصلاح این است که خودشان را اصلاح کنند و ظلم و ستم را رفع نمایند وگرنه سختگیریها نتیجه معکوس دارد.»
اداره کل سوم در هشتم آبان 1354 با فرستادن نامهای به ساواک خراسان اطلاع داد که اداره دادرسی ارتش برای «سیدعلی حسینی خامنهای فرزند جواد» قرار منع پیگرد صادر کرده و قطعیت آن نیز اعلام گردیده است. پرونده آقای خامنهای در دادگاه نظامی تهران گردش کار پیدا نکرد، چون مدارک ارسال شده از ساواک خراسان نمیتوانست او را به محکمه بفرستد. ساواک تهران در واقع به درخواست ساواک خراسان برای تنبیه آقای خامنهای پاسخ مثبت داده بود و دادگاه نظامی ادلهای برای محاکمه در دست نداشت، از این رو با این دستآویز که «امکان داشت رسیدگی به پرونده اتهامی وی مدت زمانی به طول انجامد و از طرفی بیم تبانی مرتفع گردیده بود،» در دوم شهریور او را آزاد کرده بودند.
آقای خامنهای فعالیتهای خود را در مشهد پی گرفت. بنابر آن چه که در اسناد منعکس شده تحرکات او ظاهراً نسبت به گذشته کمتر شده بود. پس از این که اجازه سخنرانی و امامت جماعت را به او ندادند، در خانهاش جلسههایی برپا کرد. جستوجوی مأموران شهربانی به آنجا رسید که طلبهها برای آموزش علوم حوزوی سر از خانه او درآوردهاند. ساواک پس از دریافت این گزارش به شهربانی دستور داد از برپایی جلسههای تدریس در خانهاش جلوگیری کند. تشکیل کلاسهای درس خصوصی برای تعداد اندکی از طلاب یکی از روشهای آموزشی آقای خامنهای بود. وی برای آن طلبههایی که استعداد ویژهای داشتند، جلسههای خصوصی درس میگذاشت؛ با این دیدگاه که در آینده منشأ اثر خواهند شد. او خود، آنان را برمیگزید و امیدوار بود با برانگیختن حس مسئولیت، مسئولیت عمیق و اصیل، آنان را به نیروهای کارآمد و مؤثر تبدیل کند. و نیز این گزارش که در زمان زندانی بودن او در کمیته مشترک از طرف یکی از هملباسها به ساواک داده شد، چه بسا مؤید وجه دیگری از این موضوع باشد: «چند نفر از طلاب طرفدار خمینی که ماهیانه 3000 ریال شهریه میگرفتند بنا به توصیه خامنهای، محامی جهت آنان جلسهای به عنوان درس اخلاق در بعدازظهر شنبه هر هفته تشکیل داده و مطالبی از جامعالسعادات توسط او انتخاب و برای آنان گفته میشد. و این افراد در نزد طبسی درس دیگری برای اصلاح منبرهای آنها از نظر الفاظ و مطالب و سبک منبر رفتن داشته و در نزد آشوری گویا درس عربی و قواعد عربی و آشنا شدن با کتاب نوشتن را یاد میگرفتهاند.»
این جلسات علمی اگر تعطیل شده باشد، رفت و آمدها و نشستهای هر از گاه خانه او همچنان برقرار بود. «خانه من محل مراجعه گروههای مختلفی بود که برای بحث و مذاکره و ارائه پیشنهادات و نیز حل مشکلات خود میآمدند. من با همه آنها با گشادهرویی برخورد میکردم. به طوری که بعضی وقتها ملاقاتها تا نیمه شب ادامه مییافت. البته مراجعات من فقط مخصوص شهر مشهد نبود، بلکه از شهرهای مختلف ایران به منزل من میآمدند.»
هر چند هشت ماه دوری از مشهد او را از تمرکز بر امور وجوهات شرعی دور کرده بود، اما پس از بازگشت، رشته امور را در دست گرفت. در دوره حبس، برخی از یاران او از ناحیه سهم امام اقداماتی میکردند که برایشان گران تمام شده بود. جواد خجسته، برادر همسرش، «مبلغ 2000 تومان از حاجی ارتضاء از حساب خامنهای گرفته و اظهار نموده از بابت سهم امام حساب کنید. وی اظهار علاقه نمود که به او اجازه داده شود که سهم امام خود را درباره دانشجویانی که به حزب رستاخیز نرفتهاند و دانشکده به آنها وام نخواهد داد مصرف نماید و قرار شده از سهم امام، ثلث آن را مصرف کند.» فعالیتهای جواد خجسته، کار دستش داد. او را گرفتند و پس از شکنجههای طاقتفرسا، به تهران فرستادند.
شاگردان آقای خامنهای از هر فرصتی برای بیان عقاید سیاسی خود بهره میبردند. و او وقتی میدید تلاشهای یک دهه گذشتهاش برای غلبه بر رخوت حوزه علمیه مشهد و دمیدن روح مبارزه به اجتماع روحانیان جوان این شهر با موفقیت همراه بوده، دلخوش میشد. وقتی شیخعلی عجم در مراسم ختم قربانعلی شریعتی، برادر محمدتقی شریعتی، در مسجد بناها سخن راند، آقای خامنهای در گفتوگویی خصوصی گفت: «من با همه ناراحتیهایم از یک موضوع دلخوشم و آن پروراندن و تربیت افرادی مانند عجم است. اینها افراد هدفی هستند و با هیچ قیمتی نه از راه بازمیگردند و نه خود را میفروشند و نه تسلیم میشوند و در شرایط موجود بهتر از هر کاری پرورش این گونه افراد است.»
در کنار این تلاشها آقای خامنهای موفق شد کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن را در این سال منتشر کند. ساواک مشهد وقتی متوجه انتشار کتاب شد به ساواک مرکز پیشنهاد کرد محتوای آن بررسی شود چرا که امکان دارد «مضره» باشد و در این صورت «نسبت به جمعآوری آن اقدام گردد.» وی از آوردن نام خانوادگی مشهور خود روی جلد کتاب خودداری کرده، با نام «سیدعلی حسینی» به عنوان مؤلف کتاب را به چاپ رسانده بود. نخست، شهربانی خراسان متوجه موضوع شد. «یادشده برای این که مورد شناسایی واقع نشود، اخیراً کتابهایی به نام مستعار سیدعلی حسینی نوشته و یا مینویسد، چاپ و منتشر میکند؛ منجمله کتابی به نام طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن که در تهران به چاپ رسانده است.»
آقای خامنهای این بار چاپ کتابش را به دفتر نشر فرهنگ اسلامی سپرده بود. این مؤسسه فرهنگی در سال 1352ش به کوشش دوست دیرینش دکتر محمدجواد باهنر و گروهی از همفکران تأسیس شده بود.
ساواک از شنودها و سانسورهایی که در نیمه دوم سال 1354ش برای آقای خامنهای برقرار کرد مدرک اتهامزایی به دست نیاورد.
روحانیان ممنوعالخروج
در پایان سال 1354ش بود که تعدادی از روحانیان که ساواک آنان را «روحانیان افراطی» میخواند، ممنوعالخروج شدند. از خراسان چهار تن شامل این مصوبه میشدند که دو تن از آنان تبعیدی بودند. آقای علیاکبر فیض مشکینی تبعید شده به کاشمر و آقای محمدمهدی ربانی رانکوهی [املشی] تبعید شده به کاشمر و سیدعلی خامنهای و محسن دعاگو از مشهد در شمار 61 نفر از روحانیان ممنوعالخروج بودند. علت این کار جلوگیری از مسافرت اینان به عراق و دیدار با آیتالله خمینی بود. رفت و آمد زایران ایرانی به عراق از سال 1354ش و در پی امضای موافقتنامه الجزایر در اسفند 1353 میان ایران و عراق آغاز شده بود و رو به فزونی بود. خیلی زود مقامات سفارت ایران در بغداد متوجه شده بودند که «تقریباً تمامی این زایران پس از زیارت کربلا و نجف، با تقدیم وجوهات شرعی و همراه آوردن یا بردن پیامهایی، اظهار ارادتی به امام [خمینی] میکنند.» آنان دانسته بودند که «هر ماه میلیونها تومان... به وسیله همان ایرانیهایی که به عتبات میآمدند در اختیار دفتر امام گذاشته میشود و هزاران طلبه علوم دینی خواه در ایران و خواه در عراق از همین وجوه، شهریه دریافت میکنند و هر یک به نوبه خود عامل تبلیغی برای نهضت امام خمینی هستند.» سازمان امنیت میخواست از گسترش شبکه مالی امام خمینی به عنوان مرجع تقلید جلوگیری کرده، آن را محدود نماید. از طرف دیگر ارتباط طرفداران او و تماسهای ایشان باید تحت مراقبت قرار میگرفت. ممنوعالخروج شدن روحانیان پیرو امام یکی از این راهها بود.
در محاصره ساواک
آقای خامنهای سال 1355ش را با ممنوعیت از همه فعالیتهای اجتماعی آغاز کرد. نه اجازه سخنرانی داشت، نه تدریس، نه برپایی نشستهای خانگی، نه اقامه نماز جماعت. ساواک همه مناسبات عمومی او را با مردم قطع کرده، از طریق جاسوسان خود مراقب ارتباطات شخصی وی بود؛ کاری که در شش ماهه دوم سال گذشته با او کرده بودند. محاصره ساواک تقریباً کامل شده بود. بیشتر شاگردانش یا در زندان بودند و زیر بازجویی، و یا مهر خاموشی بر لب داشتند. دوستان نزدیکش چون عباس واعظ طبسی پشت میلههای زندان بسر میبردند. البته نوارهای سخنرانی او پنهانی در مشهد ردوبدل میشد. و اگر در جایی به دست نیروهای امنیتی میافتاد، به عنوان «نوار و مدارک مضره» ضبط میگردید. یک بار هفت نوار از سخنرانیهای او را در تفتیش از دانشگاه صنعتی آریامهر [= شریف] تهران کشف و در کنار دیگر کتابها و اعلامیهها به ساواک بردند.
سیل قوچان
از معدود تحرکات آشکار شده آقای خامنهای در اوایل سال 1355ش سفر به قوچان و کمکرسانی به سیلزدگان این شهر بود. یک هفتهای بود که باران بیوقفه بر سر قوچان میبارید. چهارشنبه اول اردیبهشت، خروش سیل شروع شد و یک روز بعد بخش عمدهای از شهر را دربر گرفت. آمار رسمی میگفت که 1315 خانه ویران شده و 2935 خانه دیگر آسیب دیدهاند. بنابراین آمار 30 تن از اهالی شهر نیز قربانی سیل شدند. از کیفیت کمکرسانیهای مردمی اطلاعی در دست نیست، اما باید از اطراف، به ویژه مشهد، به کمک سیلزدگان شتافته باشند. آقای خامنهای پس از شنیدن خبر، خود را به قوچان رساند و در عملیات نجات و امداد آسیبدیدگان شرکت کرد. فعالیتهای او بر مسئولان منطقه گران آمد و از او خواستند هر چه زودتر شهر را ترک کند. به خانه شیخ ذبیحالله قوچانی (1372ش-1289ش)، از علمای بزرگ خراسان، رفت. «وی در اتاقی نشسته و جمعی از علمای دینی و تعدادی از مردم گرداگرد وی حلقه زده بودند. با اندوه و تأثر به ایشان گفتم که به من دستور دادهاند این شهر را ترک کنم و مراتب نگرانی و نارضایتی خود را از این تصمیم ظالمانه به سمع ایشان رساندم.»
تقریباً همه آنانی که در آن اتاق حاضر بودند از شنیدن این خبر در هم شدند. اما یک روحانی، یکی از آن دو آخوندی که پس از آزادی زندان سال 1349ش در حرم امام رضا(ع) به او پشت کرده بودند، وقتی همدلی حاضران را دید، صلا در داد که «اینها برای نجات و امداد نیامدهاند؛ اینها خرابکار و مفسدند.»
آقای خامنهای با این یاد تلخ به مشهد بازگشت.
از جزئیات فعالیتهای او در قوچان اطلاعی در دست نیست؛ الا این که ساواک آن شهر سال بعد ضمن گزارشی نوشت که «خامنهای از سوی خمینی وسیله حاجمحمدعلی صفاران... به بعضی از سیلزدگان... وام داده است.»
در اندیشه مسلمانان لبنان
از جمله اقداماتی که آقای خامنهای در اواسط این سال انجام داد، طرح جمعآوری فطریه برای کمک به مسلمانان لبنان بود. لبنان در آتش جنگهای داخلی میسوخت. فالانژیستها جنایات زیادی در حق مسلمانان و فلسطینیهای آواره مرتکب میشدند. روشن نیست این طرح به سرانجام دلخواه آقای خامنهای رسیده باشد، اما وقتی گزارش آن به اداره کل سوم رسید، پرویز ثابتی بار دیگر به ساواک مشهد گوشزد کرد که «احتمال انجام هرگونه فعالیت خلاف مصالح در آینده از ناحیه یادشده بالا بعید نمیباشد» و مراقبت از او همچنان باید ادامه یابد.
قاری قرآن و سوءاستفاده ساواک
موضوع دیگری که اداره کل سوم را نسبت به آقای خامنهای حساس کرد، وساطت عباس ایمانیان برای ملاقات عباسعلی نازدار، قاری قرآن، با آقای خامنهای بود. عباس ایمانیان در ابتدای خیابان نادری مشهد، مغازه نوارفروشی داشت. در میان نوارهای مذهبی او، تعدادی از سخنرانیهای آقای خامنهای هم بود که آنها را به مراجعین مطمئن میفروخت. ایمانیان از روحانیان غیرسیاسی انتقاد میکرد و از دستگاه امنیتی نیز بدگویی مینمود. وی از علاقهمندان به قرائت قرآن بود. احتمال میرود ساواک از ارتباط ایمانیان با آقای خامنهای باخبر بود که با جلو انداختن عباسعلی نازدار، از قاریان معروف قرآن، طرح آشنایی نازدار و آقای خامنهای را ریخت، تا از این طریق بتواند به اطلاعات تازهای دست یابد. وقتی نازدار برای ملاقات با آقای خامنهای ابراز علاقه کرد «ایمانیان صورت نازدار را میبوسد و اظهار میدارد من در مورد شما در اشتباه بودم... من نوارهایی از آقای خامنهای دارم که در اختیارت قرار خواهم داد و شما را با ایشان آشنا میکنم تا از محضرشان فیض بیشتری ببرید.» روز ملاقات (22/7/55) نازدار به پرسشهای آقای خامنهای درباره مسابقات قرآن در مالزی که در آن شرکت کرده بود پاسخ داد. «آنگاه وضع اقتصادی و اجتماعی مالزیا از نازدار سئوال میشود که نازدار در هر زمینه پاسخ مقتضی را به وی میدهد.» نازدار که ظاهراً کارگر بود یا با مجامع کارگری ارتباط داشت به سئوالات دیگر آقای خامنهای درباره موقعیت کارگران جواب داد و از ادامه کار در انجمنهای محلی و شوراهای داوری ابراز خستگی نمود. «خامنهای تلویحاً از این که نازدار خودش را کاندید انجمنهای محلی نکرده و در انجمنهای دمکراتیک نیز نامنویسی ننموده و میخواهد از شورای داوری هم کنارهگیری کند اظهار خوشحالی مینماید ولی اظهار میدارد در مقام نماینده کارگر چون میتوانی مصدر خدماتی باشی باقی بمان.»
آقای خامنهای جانب احتیاط را در نخستین ملاقات، که در خانهاش صورت گرفت، رعایت کرد و به نظر میرسد تلاش دستگاه امنیتی برای ایجاد پل اطلاعاتی تازه با موفقیت همراه نبوده است، با این حال اداره کل سوم از ساواک مشهد خواست از طریق شنود، بیش از پیش سر از کارهای آقای خامنهای درآورد؛ و نیز هر ارتباطی که میان عباس ایمانیان و او وجود دارد کشف و گزارش شود. بار دیگر سانسور مکاتبات و شنود مکالمات وی توسط ساواک شروع شد. قرار شد همه مکالمات او ضبط شود.
ارجاع وجوهات به آقای شیرازی
بنابر آن چه که مأموران شهربانی گزارش کردند، آقای خامنهای با شروع سال تحصیلی حوزه علمیه در مهرماه 1355، تدریس برخی منابع را برای شماری از طلاب علوم دینی آغاز کرد که با پرداخت شهریه، به نمایندگی از طرف آیتالله خمینی، همراه بود. وی پیش از ظهرها «در مسجد رضایی، مقابل مدرسه علمیه سلیمانخان (جنب مسجد شاه بازار سرشور) برای عدهای در حدود پنجاه نفر از طلاب علوم دینی درس مکاسب تدریس مینماید.» احتمالاً با هماهنگی، گروهی از شاگردان آقای خامنهای برای درسآموزی نزد شیخابوالحسن شیرازی نیز روانه شدند. آقای شیرازی به پیروی از آیتالله خمینی شهرت داشت. خود میگوید: «مدت دو سال از آمدن به مشهد گذشته بود که قیام امام مدظله در خرداد 42 پیش آمد. من تا مدتی به گونه مستقیم در این قیام شرکت نکردم، چون موضوع کاملاً برایم روشن و منجز نشده بود، اما نفی هم نمیکردم. بلکه گاهی تأیید هم داشتم. مدتی که گذشت در اثر تماس و مطالعه برایم مسلم شد که حفظ اسلام و شرف مسلمین ایران به این چنین انقلابی نیاز دارد. از آن روزی که این موضوع برایم منجز شد از هیچ کوششی در راه به ثمر رسیدن این انقلاب کوتاهی نکردم.»
آقای خامنهای از نیمه دوم سال 1355ش کسانی را که برای پرداخت وجوهات نزدش میآمدند، به آقای شیرازی ارجاع میداد. امام خمینی در اسفند 1349 آقای شیرازی را به عنوان نماینده خود در وجوه شرعی تعیین کرده بود.
تدریس آقای خامنهای در نیمه دوم سال 1355ش ادامه یافت. بنابر آن چه که عوامل شهربانی گزارش دادند، در بهمنماه 1355 وی پیش از ظهر در مدرسه سلیمانخان برای طلاب علوم دینی درس میگفت. و باز از همین منبع گزارشی در دست است که میگوید: سیدعلی خامنهای «که به علت اربعین کلاس درسش را تعطیل کرده بود مجدداً از روز 12/12/2535[1355] بین ساعات 1000 الی 1100 برای حدود سی نفر از طلاب علوم دینی درس تفسیر تدریس مینماید و نیز به هر یک از طلاب مذکور هم یکهزار ریال به عنوان شهریه پرداخت نموده است.» اگر منبع در مفهوم واژههای «تفسیر» و «تدریس» اشتباه نکرده باشد باید گفت که آقای خامنهای در پایان سال 55 بار دیگر جلسههای تفسیر قرآن خود را برای گروه معدودی از طلاب آغاز کرده است. در همین زمان بود که آقای پسندیده، از نمایندگان وجوهات امام خمینی در مشهد خواست، تا سقف یکصد هزار تومان شهریه میان طلاب علوم دینی تقسیم کنند. ساواک معتقد بود «بعد از فوت میلانی در حوزه علمیه مشهد خلأ به وجود آمد که تاکنون با وجود تعدادی از آیات در مشهد این خلأ پر نشده است و آیتالله خویی و شریعتمداری تلاش وسیعی برای جایگزین کردن نفوذ و موقعیت خود به جای نفوذ میلانی به عمل آوردند و تا حدودی نیز موفق شدند ولی در حد وسیع نبود؛ و اکنون خمینی و طرفداران او برای کسب موقعیت به تلاش خود افزودهاند.»
بنابر شواهد موجود، اندیشه تأسیس مدرسه علوم دینی به دست آقای خامنهای و همفکران او در این زمان همچنان زنده بود. وقتی آنان در اوایل آذر 1355 خانهای کهنه در کوچه شوکتالملک خیابان خسروی خریدند و مشغول بازسازیاش شدند، ساواک دستور جلوگیری داد، چرا که صلاح نبود طرفداران خمینی چنین اقدامی کنند. بهانه آن، نداشتن پروانه نوسازی بود.
سفر به تهران
آقای خامنهای در دیماه 1355 به تهران سفر کرد. ماه محرم از راه رسیده بود. به نظر نمیرسد برای ایراد سخنرانی در محافل عمومی و شرکت در مجالس وعظ به پایتخت رفته باشد، اما مطمئناً راهی تهران شد تا با همفکران خود رایزنی کند. او در پی یافتن طرحها و راههای جدید برای حفظ خط مبارزه بود؛ راهی که بتواند از میان سیمخاردارهای کشیده شده توسط سازمان امنیت عبور کند. یک بار گفته بود: «هر جنبش روشنفکرانهای را در هم کوبیدهاند و من حالا در فکرم که چه باید کرد. دست روی دست گذاشتن که درست نیست. با همه مشکلات باید کاری کرد و من با دوستان تهرانیام در مشورت هستم که چگونه کاری را شروع کنیم، ولی هنوز تصمیمی نگرفتهایم. شاید به همین زودیها فکری بکنیم.»
تاسوعای 1397/جمعه دهم دیماه به همراه شماری از دوستانش در خانه آقای تحریریان بود. آقایان مرتضی مطهری، علی شریعتی و محمد مفتح از آن جمله بودند. سیدابوالفضل موسوی زنجانی و برخی دیگر نیز حضور داشتند. گزارش رسیده از این جلسه به دستگاه امنیتی، خبر از مشورت و تبادلنظر درباره چگونگی ادامه تحرکات سیاسی نداشت، اما برای ساواک نگرانکننده بود، چون «اجتماع این افراد در یک محل قابل بررسی و توجه است. بعید نیست فعالیت جدیدی را شروع نمایند. منبع توجیه شود که سعی نماید کاملاً مورد اعتماد افراد قرار گیرد و در جریان فعالیتهای آنها قرار گیرد.» منبع هر که بود درباره آن جلسه نوشت که آقای حسین صبحدل، قرآن خواند؛ دکتر شریعتی، شعرهای پرشوری درباره امام حسین و روز عاشورا قرائت کرد؛ آقای خامنهای درباره نهضت پیامبران، مبارزه و دو گروه مستضعف و مستکبر سخن راند؛ آقای مرتضی مطهری درباره واژه توده و قیام از منظر قرآن گفت. جلسه تا مغرب ادامه داشت. نماز جماعت به امامت آقای خامنهای برپا شد. پیش از آن دکتر شریعتی صحبت کرد و پس از آن سوره صف توسط آقای خامنهای تفسیر شد. آقایان مطهری، مفتح و موسوی زنجانی پیش از غروب مجلس را ترک کرده بودند.
این جلسه، روز بعد، با همان ترکیب، در خانه آقای محمد همایون برگزار شد و دوازدهم دی/یازدهم محرم در منزل مهندس مفیدی. در نشست اخیر پس از گفتوگوهایی که راجع به ترجمه قرآن شد، دکتر شریعتی سخن راند و درباره دشمن اسلام: استعمار؛ و رقیب اسلام: مارکسیسم؛ اظهاراتی کرد. آقای مطهری در نقد گفتههای شریعتی، مارکسیسم را دشمن اسلام دانست نه رقیب آن «زیرا معنای رقیب این است که با هم دشمن نباشند، بلکه برای به دست آوردن یک امتیاز با هم رقابت دارند» و این چنین نیست. در پایان جلسه صحبت از تنظیم قطعنامهای شد که از نظر ساواک مهم جلوه کرد. همچنین برای این سازمان اهمیت داشت که سیدعلی خامنهای، روحانی مقیم مشهد، به تهران آمده در این ترکیب حاضر است. «به منبع مربوطه در مورد قطعنامه موردنظر و شرکت در جلسات توجه لازم داده شده و هرگونه اخبار مکتسبه به موقع به استحضار خواهد رسید. ضمناً سیدعلی خامنهای ساکن مشهد بوده و مراقبت از اعمال و رفتارش ضروری به نظر میرسد.»
به هر حال وقتی از قطعنامه سخن به میان آمده، روشن است که در غیاب منبع ساواک یا دور از گوشهای او گفتوگوهایی درباره نهضت اسلامی، ادامه مبارزه و شیوههای برونرفت از حصار و اختناق دستگاه امنیتی شده است. هر چند آقای خامنهای روزهایی از دهه اول محرم را در تهران بسر برد، اما یکی از مشغلههای او در دو ماه محرم و صفر چگونگی اعزام مبلغان به شهرهای دور و نزدیک بود. قطعاً او نظر به مبلغانی داشت که در وعظ و خطابه خود بتوانند جان مبارزه با حکومت را زنده نگاه دارند. او معتقد بود باید در این مسیر حداکثر بهره را از مبلغان برد. برای نمونه، سلیقه او با آنچه که شیخاحمد کافی در کار تبلیغ انجام میداد همخوانی نداشت. وی منبر کافی را روشنگر، پویا و عمیق ارزیابی نمیکرد، اما نکات مثبت آن را بازمیگفت: «من اخیراً یک نوار از کافی شنیدم که با توجه به این که مشارالیه در سطح پایین سخنرانی و همه مثالهایش ایراد و اشکال داشت معهذا صحبتهایش خیلی جالب بود و ایشان به سادگی به هزاران نفر مستمع خود فهمانده بود که اینجا یک کشور اسلامی نیست و اسلام این نیست که در این مملکت جریان دارد. خوب، این اندازه خدمت و کار از آقای کافی کم نیست.»
15 خرداد 1356
در پیجویی فعالیتهای سیاسی آقای خامنهای در 1356ش به سالگرد پانزدهم خرداد میرسیم. وی که در این زمان جلسههای تدریس خود را در مسجد رضایی، روبهروی مدرسه علمیه سلیمانخان، دایر کرده بود، در بزرگداشت رهبر نهضت، قیام او در چهارده سال پیش و همدردی با شهیدان آن رخداد در شهرهای مختلف، درس را از دهم خرداد تعطیل کرد. آیا اقدام او با برخی محافل دانشگاهی تهران که در این روز دست به تظاهرات زدند هماهنگ شده بود؟ شاید. در روزهای حوالی 15 خرداد، اعلامیههای قابلتوجهی در مراکز آموزش عالی توزیع شد. دانشجویان دانشگاه تهران در پانزدهم خرداد در کوی دانشگاه راهپیمایی کردند و شعار درود بر خمینی دادند. گارد برای جلوگیری از این تظاهرات وارد صحنه شد. یک روز بعد تظاهرات مشابهی در دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران و دانشگاه علم و صنعت برگزار گردید. سازمان امنیت مشهد که همواره تشکیل حلقههای درس و تفسیر آقای خامنهای را دردسرساز میدانست، این بار از تعطیلی درس او بیمناک شد. «این شخص تدریس را تعطیل نموده؟ چرا؟ بعید نیست به سازماندهی پرداخته و با جمعآوری عدهای از طلاب جوان اقدام به تظاهرات به نفع شریعتی و خمینی نموده است. آخرین وضعیت وی بررسی و گزارش در مورد فعالیتهای قبلی او تهیه تا به عرض برسد و تصمیم مقتضی اتخاذ گردد.»
آمدن نام دکتر شریعتی در کنار «تظاهرات به نفع خمینی» از آن رو بود که وی پس از خروج از ایران در 26 اردیبهشت، 29 خرداد در محل اقامت خود در انگلستان درگذشت. مقام ساواک پس از وفات دکتر شریعتی این جملهها را در ذیل سند نگاشت.
درگذشت دکتر شریعتی
فقدان دکتر علی شریعتی، در مشهد فقط با چند مراسم ختم و تسلیت به پدرش، خاتمه نیافت. سوم تیر، دانشجویان دانشکدههای ادبیات و علوم انسانی مشهد دست به تظاهرات زدند. دو روز بعد گروهی از مردم این شهر در بازار سرشور تظاهرات نمودند. ششم تیر حدود هفتاد نفر از جوانان مشهد در کوچه عیدگاه راهپیمایی کردند، شعار دادند و اعلامیههایی علیه دولت پخش کردند. همان روز حدود یکصد نفر از جوانان در خیابان طبرسی تظاهرات کردند. دوازدهم تیر فریاد شماری از دانشجویان در مسجد صاحبالزمان مشهد که شعارهایی علیه دستگاه حاکم میدادند، بلند شد. این تحرکات سیاسی سابقهای در کارنامه دانشگاهی مشهد نداشت.
آقای خامنهای همراه آقای واعظ طبسی در پنجم تیر به خانه آقای محمدتقی شریعتی رفتند و با او همدردی کردند. «من در مشهد جزو سه چهار نفر اولی بودم که از واقعه مطلع شدند و تقریباً شک نکردیم که شهید شده است. پدرش هم ... هنگامی که نرم نرم به او تفهیم شد که دکتر فوت کرده است، اولین جمله او که با گریه و زاری همراه بود، این بود: علی را کشتند. و همه جمعیت 30-20 نفره آن جلسه که همه هم میگریستند همین را فهمیده بودند. مسئله سکته و ربط آن با روزی هفتاد هشتاد سیگاری که دکتر دود میکرد، بعداً به تدریج مطرح شد.»
فردای آن روز در مسجد کرامت مجلس ترحیمی در بزرگداشت دکتر شریعتی برپا شد. بانی این مراسم آقای خامنهای بود. 24 تیر/ 27 رجب، روز مبعث، در خانه آقای محمدتقی شریعتی از شخصیت دکتر تجلیل شد. حدود یکصد نفر دانشجو در این مراسم حاضر بودند. آقایان خامنهای، واعظ طبسی و هاشمینژاد نیز حضور داشتند.
در مراسم یادبودی که در چهلمین روز درگذشت دکتر شریعتی در خانه پدرش برپا گردید افرادی چون مهدی بازرگان، سیدغلامرضا سعیدی، محمد شانهچی، محمدمهدی جعفری، نعمت میرزازاده از تهران حاضر بودند. طلاب پیشرو مشهد، دانشگاهیان و روحانیانی چون خامنهای، واعظ طبسی و هاشمینژاد نیز در آن شرکت داشتند. مهندس بازرگان در تجلیل از دکتر شریعتی سخنرانی کرد. این مجلس با دخالت ساواک به هم ریخت.
روزهای تابستان 1356ش برای آقای خامنهای، به واسطه درگذشت دکتر علی شریعتی، سخت و غمگنانه سپری میشد. مأموران مراقب او میگفتند از فرط ناراحتی، عزادار، در خانه نشسته و گروههایی از مردم، به ویژه دانشجویان، برای تسلیت و تعزیت به خانهاش میآیند.
تظاهرات تیرماه مشهد در ماه مرداد هم تکرار شد. روز هشتم مرداد شماری از جوانان شهر در کوچه حاجآقاجان شعار دادند: زنده باد خمینی، مرگ بر شاه؛ و روز بعد اجتماعی از مردم در بازار رضا به راه افتاد و ضمن راهپیمایی فریاد زدند: زنده باد خمینی، درود بر مجاهد شهید شریعتی.
فضای شهر مشهد در حال پر شدن حرفهای تازهای بود.
مهدی باکری در مشهد
مهدی باکری روزهایی از تابستان 1356ش در مشهد بود و آنچه مسلم است گفتوگوهایی با آقای خامنهای داشت. یکی از علل سفر او به مشهد مشارکت در تأسیس یک مؤسسه اقتصادی بود. مهندس باکری که به تازگی از دانشگاه آذرآبادگان (تبریز) فارغالتحصیل شده بود، ابتدا تمایل داشت در تراکتورسازی تبریز استخدام شود، اما اقامت در آذربایجان را چندان با فعالیتهای سیاسیاش همخوان نمیدید، چرا که امکان داشت از طرف نزدیکانش که با مسلک اجتماعی او موافق نبودند به سازمان اطلاعات و امنیت معرفی شود. از این رو در پی تأسیس یک شرکت تأسیساتی و ساختمانی، با مشارکت فارغالتحصیلان مسلمان و معتقد به مبارزه بود. باکری این شرکت را پوششی برای تلاشهای سیاسی خود ارزیابی میکرد؛ و این که «کار کم قبول کرده و یک کار بیشتر نمیگیرد و پولش را بین دانشجویان مؤسس شرکت تقسیم میکنند تا خرج زندگیشان دربیاید.» باکری چنین اندیشیده بود که این شرکت شعبههایی در شهرهای مختلف خواهد داشت؛ و از آن جمله در مشهد. راهی بزرگترین شهر زیارتی ایران شده بود. ظاهراً تأسیس شرکت یادشده در مشهد با موفقیت همراه نبود. در این سفر او و همراهانش به دیدار آقای خامنهای رفتند. حتماً از مناسبات گسترده او با دانشجویان آگاه بودند. از جزئیات این دیدار خبری در دست نیست. ساواک مشهد متوجه آن نشد، اما چندی بعد که باکری به تبریز بازگشت، جاسوسان این سازمان شنیدند که آقای خامنهای توصیههایی به این گروه از دانشگاهیان کرده است: «1. برای رفع اشکالات [= سئوالات فقهی، شرعی] به حاجی نصرالله شبستری و شربیانی رجوع کنید؛ 2. کتب شریعتی را بایستی بیشتر خواند و بررسی دقیقی نمود؛ 3. دانستن زبان عربی؛ 4. کار روی موضوعهای مشروح و بسطدار از قبیل نبوت و بررسی بعد تاریخی... [آنها]؛ 5. برداشتهای خود را از قرآن استخراج کردن و حرکت مطابق شرایط موجود؛ 6. بیشتر با حدیث آشنا شدن (کتاب تحفالعقول را بیشتر یاد کرد)؛ 7. تماس با علما گرچه در سطح پایین باشند، برای انسگیری بیشتر؛ 8. نداشتن تعصب و پیشداوری در تحقیق و بررسی؛ 9. آشنایی با افکار و روشهای علمی و تحقیقی در سطح جهان و کلاً نتایجی که به آن رسیدهاند، در بررسی قرآن لازم است.»
ساواک تبریز که رفتار، گفتار و تحرکات مهدی باکری را زیرنظر داشت از سازمان امنیت مشهد خواست که «هرگونه سوابق موجود از علی تهرانی و سیدعلی خامنهای که از روحانیون مشهد بوده و با تعدادی از دانشجویان دانشگاه آذرآبادگان در ارتباط میباشند سریعاً اعلام» دارد. باکری و همراهان به دیدار شیخعلی تهرانی هم رفته بودند که موفق نشدند با او ملاقات کنند. ساواک مشهد هم پاسخ داد که این روحانیان سوابق فراوانی دارند که یکی از آنها «ارتباط با دانشجویان منحرف میباشد.» دستگاه امنیتی مشهد این خبر را هم به ساواک تبریز داد که آقای خامنهای راهی خاستگاه پدربزرگ خود شده، مشهد را به قصد «قریه خامنه» ترک کرده است؛ مراقبش باشید.
آن چه که مهندس باکری و دوستانش در دیدار با آقای خامنهای در مشهد یادداشت کرده، با خود به تبریز آوردند، در واقع پاسخی بود به چگونگی تقویت مبانی فکری دانشجویان دانشگاه تبریز. ارتباط مهدی باکری و دیگر دانشجویان دانشگاه تبریز با آقای خامنهای احتمالاً از طریق سیدعلی مقدم بود. مقدم که از فارغالتحصیلان دانشگاه تبریز بود، اهل مشهد و از فعالان سیاسی آن دانشگاه به شمار میرفت. از دیگر دانشجویانی که با آقای خامنهای ارتباط برقرار کرد، حسین خیرخواه مرقی، دانشجوی دانشکده کشاورزی دانشگاه آذرآبادگان بود. او در تهران به کانون توحید رفت و آمد میکرد و تماس یا تماسهایی هم با آقای خامنهای داشت.
تجمع دوستان همفکر
مشهد، در تابستان این سال (1356ش)، مجمع دوستان همفکر آقای خامنهای بود؛ حتی آشنایان نجفی و لبنانی نیز در مشهد حاضر بودند. در گفتوگویی که با محمدجواد حجتی کرمانی، محمدعلی موحدی کرمانی و مهدی ربانی املشی داشت، هنگام تحلیل مسائل روز، بار دیگر لزوم تدوین منشور اسلامی را مطرح کرد و ضرورت نگارش موضوعاتی چون آفرینش و زندگی را از دیدگاه معارف اسلامی توضیح داد. وی گفت که همدلی لازم در عرصه متفکران دینباور دیده نمیشود، کوشندگان صحنه سیاست پراکندهاند، و جوانان سرگردان. حاضران، با تأیید اظهارات او، پذیرفتند که هر چه زودتر سازمانی کوچک و فعال طراحی شده، مسئولیتها تقسیم شود. فهرستی از افراد مؤثر نیز تهیه گردید که نام دکتر بهشتی در آن قید شده بود. آقای بهشتی نیز آن تابستان در مشهد بود. قرار گذاشتند فردای این نشست به دیدن وی بروند و تصمیمات گرفته شده را به آگاهی او برسانند.
صبح، فولکس واگن را هل دادند یا خودش روشن شد؟ به هر حال راهی محل اقامت آقای بهشتی شدند. «آقای بهشتی روش خاصی در زندگی داشت که همه دوستانش میدانستند. زندگی او [در نسبت با روحانیان دیگر] اعیانی بود. خانهاش در تهران در محله ثروتمندنشین قرار داشت. هنگام صحبت، با وقار و متین بود. با دوستانش منضبط و روشمند رفتار میکرد. کسی را در روز جمعه نمیپذیرفت. این روز از آن خانوادهاش بود. چه بسا دوستی از راه دوری بدون وقت قبلی میآمد، او را به خانهاش دعوت نمیکرد. زندگی روزانه او با انضباطی خشک درآمیخته بود. نمیتوانم فراموش کنم که این مرد با نظم آهنینش که پایبند برنامه دقیق خود در زندگی روزانه و خانوادگیاش بود، با شعلهور شدن آتش انقلاب، چنان مشغول کار میشد که خانواده و برنامههایش را فراموش میکرد؛ شب و روز نمیشناخت.»
در خیابان دانشگاه، محمدجواد باهنر را دیدند که از خرید بازمیگشت. در حال رفتن به محل اقامتش بود. نمیدانستند او در مشهد است. خوشحال شدند. خودرو را نگه داشت و موضوع جلسه دیروز و مقصد امروز را گفت. از آقای باهنر دعوت کرد همراهشان باشد. پذیرفت. رفت، خریدش را تحویل خانواده داد و خود را در اندک فضای باقیمانده فولکس واگن جا کرد. وقتی به نزدیکی خانه آقای بهشتی رسیدند، دیدند که دم در با کسی صحبت میکند. پیاده شدند. به نزدیکی او که رسیدند، نشانههای تعجب را در چهره آقای بهشتی خواندند. سلام کردند و او آرام و متین پاسخ داد و خوشآمد گفت و پرسید: برای چه آمدهاید؟ گفتند: کار بسیار مهمی است که باید هر چه زودتر شما را ببینیم. گفت: اگر این دیدار به فردا بیفتد چه اشکالی دارد؟ «ما به یکدیگر نگاه کردیم [و با زبان بیزبانی گفتیم] که این شور و حرارت با موضع ایشان هماهنگ نیست. در برابر این انضباط سخت چه باید میکردیم؟ چارهای جز تسلیم نداشتیم. رفتیم تا فردا.»
فولکس واگن را هل دادند یا خودش روشن شد؟ به هر حال برگشتند.
نشستِ روز بعد، در خانه آقای خامنهای بود. آقای بهشتی از همان ابتدا رشته سخن را به دست گرفت و موضوع را به سمت مباحث کاربردی کشاند. تفکر عملیاتی او چنین اقتضائی داشت؛ اندیشه را بسیار زود به کار نزدیک میکرد. گفت که نیازی به گفتوگو درباره ضرورت این اقدام گروهی نیست؛ مهم توافق بر سر نام اشخاص است. گفت که باید معیاری برای گزینش افراد در بین باشد و ملاک اصلی توان آن فرد برای غلبه بر خصوصیات شخصی و ذوب شدن در کار گروهی است. «سپس به من گفت: اسمها را بنویس و از بهشتی شروع کن. با صراحت و بیمجامله بگویید، آیا بهشتی برای این کار شایسته است؟»
آقایان علی مشکینی، محمد مؤمن، سیدحسن طاهری، عباس واعظطبسی، اکبر هاشمی رفسنجانی، سیدمحمد خامنهای، حسینعلی منتظری، احمد جنتی، سیدعبدالکریم موسوی اردبیلی، محمدجواد کرمانی، از اسامی یادداشت شده در آن نشست بودند. جلسههای بعدی در تهران و در خانه آقای باهنر برگزار شد. اوایل پاییز 1356، چهار یا پنج نشست را از سر گذراندند تا درگذشت سیدمصطفی خمینی؛ که چرخه حوادث بزرگ از راه رسید؛ آن اندازه بزرگ که این جلسهها قوارهای در برابر آنها نداشت.
تعقیب و مراقبت
چه بسا همین تحرکات، موجب شد که در نیمه دوم سال 1356ش بار دیگر سانسور مکاتبات آقای خامنهای برقرار شود؛ کاری که پیش از این نیز شده بود، اما همزمان با سانسور، دستور تعقیب و مراقبت او نیز صادر گردید. ابتدا قرار بود به مدت یک ماه و در هفته دو روز، تمام رفت و آمدهای آقای خامنهای و هر کسی که به خانه او تردد میکرد ثبت و گزارش شود، اما دامنه این زمان به سه ماه، تا اواخر آذر 1356 و گاه هر روز گسترش پیدا کرد. این دستور در شانزدهم شهریور صادر شد و مأمور ویژه، پلاک 14 کوچه فریدون واقع در بازار سرشور را زیرنظر گرفت. از این زمان تا اواخر آذرماه که وی دستگیر شد، رفت و آمد صاحبخانه و دیگران توسط مأموری که یک موتور [گازی] هم در اختیار داشت تحت مراقبت بود. یکی از عناصر همیشگی در گزارشهای تهیه شده، فولکس واگن نخودی رنگ آقای خامنهای به شماره شهربانی 14961، تهران ب بود. گزارش روز ششم مهر 1356 چنین بود:
«0600 شروع کار.
0605 تهیه پست مراقبت از منزل یارو، واقع در بازار سرشور کوچه فریدون پلاک 14.
1005 شخصی به مشخصات یارو در بازار سرشور مشاهده شد. (قد 185-180، سن 43-38، صورت سفید، عمامه مشکی، عبای مشکی،عینک ذرهبینی و ریش توپی) در حالی که پیپ میکشید و یک بسته که روی آن پارچه سفید کشیده بود زیر بغل داشت، وارد کوچه فریدون، پلاک 14 شد.
1015 یارو از منزل خارج و پس از طی کوچه فریدون وارد بازار سرشور شد، به سمت جنوب حرکت کرد و در ضلع جنوبی خیابان دانش وارد تعمیرگاه فردوسی شد.
1045 یارو در حالی که سوار اتومبیل فولکس واگن شماره 14961 تهران ب بود از تعمیرگاه خارج و در خیابان خاکی به علت عدم کشش موتورسیکلت عملیاتی گم شد.
1930 تا این ساعت مراقبت از منزل یارو به عمل آمد، یارو مشاهده نشد.»
بررسی گزارشها و نیز دقت در سندهای به جا مانده نشان میدهد، نه در تعقیب و مراقبت، و نه در سانسور مکاتبات، چیزی دست ساواک را نگرفت.
آموزش زبان انگلیسی
آقای خامنهای علاقهمند بود زبان انگلیسی بیاموزد. اگر شروع آموزش، خودآموز نبوده باشد، از جمله زباندانهایی که به این علاقه او پاسخ دادند، همافران مبارز بودند. آنچه مسلم است، ماههایی پیش از تبعید به ایرانشهر، پای درس همافر نوروزی مینشست. مهدی نوروزی از همافران مبارز مستقر در جزیره کیش بود که دوره آموزش خود را در انگلستان پشت سر گذاشته بود. وی پس از انتقال به مشهد، به واسطه سفارش همافر عطاءالله قنبری که در این شهر با محافل مبارز مذهبی در ارتباط بود، با نیروهای مذهبی آشنا شد؛ از آن جمله با محمد نیری. نیری در کلاسی که نوروزی، یک دانشجو و یک بازاری در آن شرکت میکردند، «صبر در آیات و روایات» نوشته آقای خامنهای را تدریس میکرد. وی پس از چند جلسه، همافر کلاس خود را با آقای خامنهای آشنا کرد و قرار گذاشتند هفتهای دو جلسه زبان انگلیسی را آموزش دهد. این درسآموزی تا تبعید آقای خامنهای به ایرانشهر ادامه داشت. نوروزی احتمال میدهد، پیش از او، عطاءالله قنبری هم این نشستهای آموزشی را با آقای خامنهای داشته است.
درگذشت سیدمصطفی خمینی
چند روزی از بازگشت آقای خامنهای به مشهد نمیگذشت. اگر خبر منابع ساواک مبنی بر سفر او به خامنه درست باشد که بعید است، او در اواسط مهرماه در تهران بود؛ و دیده یا شنیده بود که گروههایی از مردم، روز عید فطر، در صحن حضرت عبدالعظیم تظاهراتی برپا کردهاند. این تظاهرات در پشتیبانی از تحصن شماری از ایرانیان مسلمان در کلیسای سنمری پاریس برگزار شده بود. تحصنکنندگان خواستار بازگشت آیتالله خمینی به وطن بودند. در تظاهرات شاهعبدالعظیم، جمعیت شرکتکننده به حدی بود که تا خیابانهای اطراف حرم کشیده شده بود. بنابر آنچه که منابع امنیتی نوشتند، دو نفر زخمی و 30 نفر دستگیر شده بودند. آقای خامنهای این خبر را به گوش محارم سیاسی خود در مشهد رساند.
اما خبر مهمتر، درگذشت ناگهانی سیدمصطفی خمینی بود که ایران را تکان داد. در مشهد، مجالس درس حوزه علمیه به مدت دو روز تعطیل شد. نخستین مراسمی که با هماهنگی آقای خامنهای و دوستان همفکرش برپا شد در مسجد ملاهاشم بود. آقای سیدعبدالله شیرازی بانی این مجلس شد. حضور مردم کمنظیر بود. مجلس ترحیم بعدی، به مناسبت هفتمین روز درگذشت سیدمصطفی خمینی، این بار نیز در مسجد ملاهاشم برگزار گردید. شیخعلی تهرانی، سخنرانی و «تلویحاً از مصطفی خمینی و خمینی تجلیل کرد و حاضرین صلوات فرستادند.» دهم آبان، مراسم دیگری برای بزرگداشت فرزند امام خمینی در خانه آقای سیدعبدالله شیرازی برپا شد که غیر از روحانیان مبارز، آقایان سیدصادق شریعتمداری، عزالدین زنجانی، سیدمحمد مددی نجفی و سیدکاظم مرعشی نیز حاضر بودند. غیر از اینان حدود یکصد تن از طلاب علوم دینی در این مراسم شرکت داشتند. در این بین طلبهها گاه با حضور در خانه آقای واعظ طبسی و گاه با اجتماع در منزل آقای هاشمینژاد، احساسات خود را نسبت به این رخداد بروز میدادند؛ و آنچه که رفته رفته در حال آشکار شدن بود، تعلقات و تمایلات عمومی به رهبر نهضت اسلامی، امام خمینی بود. تلگرامهای چشمگیری از مشهد به نجف فرستاده شد که عمدتاً توسط روحانیان بود. آقای خامنهای در هفتم آبان از اداره مخابرات استان خراسان متنی را برای مراد خود فرستاد که سر از ساواک درآورد. متن تلگرام او که در واقع تسلای دل خودش بود چنین آوانویسی شده بود:
حضرت آیتالله العظمی آقای خمینی. متعالله المسلمین بطوله.
بغداد، نجف، عراق
انا لله و انا الیه راجعون. خداوند حکیم دشوارترین محن و بلایا را که بر اولیای خود مقدر فرموده است بر آن قلب واسع نازل فرمود. این نیز یک شباهت دیگر به حسین بن علی علیهالسلام. اینجانب تأثرات خود را با یاد حلم و صبر و توکل آن روح بزرگ تسلی میبخشم و پایداری آن وجود برکتخیز را مسئلت میکنم. سیدعلی خامنهای.
این تنها تلگرامی نبود که آقای خامنهای به نجف فرستاد. آن روز سه متن دیگر را، از طرف آقایان واعظ طبسی، هاشمینژاد و محامی خطاب به آیتالله خمینی مخابره کرد. «وقتی آنها را به متصدی پست دادم، بسیار تعجب کرد و به دوستانش نشان داد. آنان غرق شگفتی شدند. زیرا متن تلگرامهای تسلیت حاوی جملاتی بود که رژیم را به چالش میکشید و با امام خمینی ابراز همدردی عمیق در این مصیبت بزرگ میکرد و از او تمجید مینمود. کارمند پست گمان میکرد وقتی هزینه تلگرامها را به اطلاع من برساند، برای گران بودن آنها عقبنشینی و از مخابره آنها صرفنظر خواهم کرد. اما وقتی اسکناسهای هزار تومانی را به او دادم، یکه خورد. پرداخت چنان هزینهای در آن روزها برای امثال من بسیار سنگین بود.»
تبعید
چهلم سیدمصطفی خمینی
حوزه علمیه مشهد اطلاعیهای منتشر کرد که خبر میداد مراسم چهلم درگذشت سیدمصطفی خمینی در یازدهم آذر/ 20 ذیحجه برگزار خواهد شد.
این اطلاعیه توسط طلبهها دستنویس و تکثیر شد. «بسمالله الرحمن الرحیم الذین اخرجوا من دیارهم بغیر حق الا ان یقولوا ربنا الله. سالگرد غدیر که طلیعة نهضت ولایت اسلامی است با چهلمین روز درگذشت تأسفانگیز عالم مهاجر ربانی مرحوم حجتالاسلام والمسلمین آیتالله آقای حاجسیدمصطفی خمینی رضوانالله علیه مصادف گردیده است. برای تجلیل از مقام روحانیت متعهد و مسئول و تسلیت به حضرت ولیعصر ارواحنا فداه و مرجع عالیقدر عالم تشیع حضرت آیتاللهالعظمی خمینی دام ظلهالعالی مجلس یادبودی در صبح روز جمعه 20 ذیحجه 97ق از ساعت 8 در مسجد حاجملاهاشم برگزار میگردد.حوزة علمیه مشهد»
آنچه مسلم است اجازه برگزاری این مراسم داده نشد، اما طلبههای مدرسه نواب اقدام به برگزاری مجلس یادبود کردند که با وساطت آقای خامنهای از درگیریهای احتمالی میان طلاب و نیروهای شهربانی جلوگیری شد.
در همین روزها بود که آقای صادق خلخالی از قم تلفنی تماس گرفت و به آقای خامنهای گفت تعدادی از مردم در پی برپایی مراسم چهلم آقاسیدمصطفی دستگیر شدهاند «و حتماً نوبت من و شما هم خواهد رسید. گفتم: چرا؟ به چه دلیل؟ من چه کار کردهام که دستگیرم کنند؟» آقای خلخالی در یازدهم آذر، در مجلسی که از طرف مدرسین حوزه علمیه قم در مسجد اعظم برگزار شد و حدود ده هزار نفر در آن شرکت کردند، یکی از سخنرانان بود. او پس از آقای ربانی املشی که اوایل آن سال دوران محکومیت تبعید خود را به پایان برده و به قم بازگشته بود، سخن راند و بسان آقای املشی دستگاه حکومت را به باد انتقاد گرفت. آن روز که مسجد اعظم علیالدوام مجلسی در پی مجلسی دیگر را به خود میدید، آقای محمدجواد حجتی کرمانی قطعنامهای خواند که جنبه تاریخی داشت. شاید فردای گفتوگوی تلفنی آقای خلخالی با آقای خامنهای بود که حکم تبعید آقایان عبدالرحیم ربانی شیرازی، صادق خلخالی، عبدالمجید معادیخواه، محمدجواد حجتی کرمانی و محمدمهدی ربانی املشی صادر شد. حجتی کرمانی را به ایرانشهر فرستادند.
پیشنهاد دستگیری آقای خامنهای
تحرکات اخیر مشهد، که این بار نه فقط در اندازه شمار اندکی از روحانیان مبارز، بلکه در مساحتی بزرگتر که دانشگاهیان و تودههای مردم را دربر میگرفت، برای سازمان اطلاعات و امنیت این شهر تحملناپذیر بود؛ نمیتوانست بنشیند و شاهد بر سر زبانها افتادن نام خمینی باشد. ساواک باید خودی نشان میداد، و این نمایش جز با دستگیری تعدادی از روحانیان غیرممکن بود. شیخان، رئیس ساواک خراسان، دوازدهم آذر به اداره کل سوم پیشنهاد بازداشت سه تن از روحانیان مشهد را داد. او نوشت: «با توجه به فعالیتهایی که اخیراً به نفع خمینی و به طرفداری از افکار دکتر شریعتی صورت گرفته و به صورت نصب شعارهای مضره و پخش اعلامیهها در معابر و مراکز عالی آموزش مشهود گردیده، در نظر است به منظور مقابله با عوامل مذکور، عدهای از طرفداران خمینی و متعصبین مذهبی... دستگیر و منازل آنان مورد بازرسی واقع و در صورت کشف مدارک مضره تحت تعقیب قرار گیرند.»
پس از رسیدن این پیشنهاد به اداره کل سوم، یکی از مقامات اداره یادشده اذعان کرد که این قبیل بازداشتها معمولاً بدون دلیل و مدرک صورت میگیرد و امکان تعقیب قانونی نیست؛ اینک نیز چنین است. وی پیشنهاد داد دستگیرشدگان به جای زندان، تبعید شوند. «چندین بار این افراد بازداشت شده، ولی دلایل و مدارک کافی جهت تعقیب قانونی در دست نبوده و هماکنون نیز وجود ندارد. چنانچه تصویب میفرمایید وضعیت آنان در کمیسیون امنیت اجتماعی مطرح شده تبعید شوند.»
این اعتراف نشان میدهد که بسیاری از دستگیریها، به ویژه کسانی که سلاحی جز بیان و قلم نداشتند، تا چه اندازه بیبنیاد و صرفاً برای نمایاندن هیمنه حکومت و ایجاد ترس در دل مبارزان بوده است؛ مضاف بر این که این بازداشتها پس از سال 1350ش همراه با شکنجههای سخت و تابفرسا همراه میشد. پرویز ثابتی، مدیر اداره کل سوم، با پیشنهاد تبعید موافقت کرد و نوشت: «با ذکر سوابق آنها گزارشی عرفی تهیه تا با اخذ تصویب تبعید شوند.»
«گزارش عرفی» یا همان گزارش صوری و بدون اتکا به مدارک و مستندات قانونی که با طبقهبندی سری نوشته شد، چنین بود: «در فعالیتهای اخلالگرانهای که از چندی قبل در شهرهای شیراز و مشهد انجام گردیده، تعدادی از روحانیون افراطی و سابقهدار دخالت داشتهاند. روحانیون مذکور با مستمسک قرار دادن مسائل مختلف از جمله فوت مصطفی خمینی، پسر روحالله خمینی، ضمن سخنرانیهای خلاف مصالح ملی افراد را تحریک به اخلال در نظم و دادن شعارهای ضدمیهنی کردهاند که نتیجه آن انجام تظاهرات خیابانی تعدادی از متعصبین مذهبی و شکستن شیشههای چند مغازه و شعب بانک در شهرهای مذکور بوده است. با توجه به نزدیک شدن ماههای محرم و صفر، روحانیون مورد بحث در تعقیب هدفهای قبلی درصدد برخواهند آمد تا با استفاده از اجتماعات مذهبی که به مناسبت ایام سوگواری تشکیل میگردد، مجدداً با ایراد مطالب، متعصبین مذهبی را تحریک به انجام فعالیتهای اخلالگرانه در سطح وسیعتری بنمایند. به همین علت پیشبینیهایی برای خنثی نمودن اقدامات احتمالی آنها به عمل آمده است. معهذا برای مقابله مؤثرتر با اقدامات اخلالگرانه و تحریکآمیز این عده از روحانیون افراطی در شهرهای شیراز و مشهد که در ماههای محرم و صفر شرایط مناسبتری برای انجام تحریکات در اختیار خواهند داشت، تصمیم گرفته شد تا روحانیون زیر که سوابق ممتدی در تحریک مردم به اخلال در نظم دارند، تبعید گردند:
1. علیاصغر دستغیب، روحانی افراطی و اخلالگر مقیم شیراز.
2. علیمحمد دستغیب، روحانی افراطی و اخلالگر مقیم شیراز.
3. سیدعلی خامنهای، روحانی افراطی و اخلالگر مقیم مشهد.
4. شیخعلی مرادخانی ارنگه، روحانی افراطی مقیم مشهد.
5. حسین عمادی، روحانی افراطی مقیم مشهد.»
نکته جالب اینجاست که این گزارش در بیستم آذرماه به تصویب رئیس ساواک رسید؛ یعنی پیش از تشکیل کمیسیون حفظ امنیت اجتماعی در شهرهای مشهد و شیراز، حکم تبعید از تهران صادر شد و ابلاغ گردید. پرویز ثابتی که متوجه این نعل وارونه بود، یک روز بعد، بیستویکم آذر، از ساواک خراسان خواست که «سریعاً با تشکیل کمیسیون حفظ امنیت اجتماعی، ترتیبی اتخاذ گردد که سه نفر روحانی مورد بحث [مشهد] برای سه سال به شهرهای بدآب و هوا تبعید» شوند.
شیخان که سالها برای تبعید آقای خامنهای از مشهد بیتابی کرده بود، پس از آگاهی از تصمیم تهران، ساعت 9 صبح بیستوسوم آذر کمیسیون یادشده را در محل فرمانداری مشهد تشکیل داد و تصمیمی که باید ابتدا در این نشست گرفته میشد و با ابلاغ به تهران تأیید میگردید به شکلی فرمایشی و ظاهری دوباره اتخاذ گردید. آقای خامنهای «مدرس حوزه علمیه» به مدت سه سال به ایرانشهر، شیخعلی تهرانی سه سال به چابهار، و حسین عمادی معروف به شیخحسین شاهرودی سه سال به سیرجان تبعید شدند.
ساواک ساعاتی پیش از آغاز جلسه کمیسیون حفظ امنیت اجتماعی اقدام به دستگیری آقای خامنهای کرد!
آخرین دستگیری
بیستوسوم آذر 1356 بود که زنگ در خانه آقای خامنهای به صدا درآمد؛ زنگ که نه، با کوبش در از خواب پرید. بیش از یک ساعت به اذان صبح مانده بود. مثل همیشه که خودش برای باز کردن در میرفت و نمیپرسید کیست، از اتاق خارج شد. همه خواب بودند. در را که باز کرد، افراد مسلحی دید که برخی هفتتیر و بعضی مسلسل در دست داشتند. یک آن از ذهنش گذشت که برای ترور او آمدهاند. «آقای بهشتی به من هشدار داده بود که کمونیستها قصد دارند مسلمانان فعال را تصفیه کنند و از من خواسته بود که احتیاط کنم... در همان روزها کمونیستها در کرمانشاه شبانه به منزل آقای موسوی قهدریجانی یورش برده و دست و پایش را بسته، میخواستند او را بکشند که در یک حادثه غیرارادی توانست از دست آنها فرار کند و جان سالم به در ببرد.»
فوراً در را بست. نگذاشتند. ترس از مرگ، نیرویی بدو بخشید که توانست بر آن فشار غلبه کند. در بسته شد. شاید از جای دیگری وارد شوند؟ در همین فکر بود که یکی از آن افراد مسلح فریاد زد: به نام قانون در را باز کن. این را که شنید، فهمید عوامل ساواک هستند و خطری که در پی او آمده، حداقل به قیمت جانش تمام نخواهد شد. در همین هنگام شیشه در خانه را شکستند. «به طرف در رفته، آن را باز کردم. شش نفر به درون خانه یورش آوردند و در شدت قساوت و خشونت بین در خانه و در اندرونی مرا به باد کتک گرفتند. در این حال، مصطفی که آن زمان 12 ساله بود، از خواب بیدار شد و با ناباوری از پشت شیشه [اتاق] شاهد کتک خوردن پدرش بود. فریاد میزد و گریه میکرد.»
ضربهها به همه جا فرود میآمد، اما به ساق پا بیشتر. با نوک کفشهایشان به ساق پای او میکوبیدند. یکی از آنان دستبندی بیرون کشید و دستان آقای خامنهای را با آن بست. پیش انداختند تا وارد خانه شود؛ و آنها به دنبالش. گفت که نمیخواهم همسر و فرزندانم مرا با دستان بسته ببینند؛ دستانم را باز کنید، دور از انسانیت است. پذیرفتند و دستانش را باز کردند. وارد شدند. همسر، کنار چهار پسر خواب و بیدارش هاج و واج و بهتزده، ایستاده، نگاه میکرد. میثم، چهارمین فرزندش، دو ماهه بود. «به آنها گفتم: نترسید. میهمان هستند.»
شروع کردند به گشتن. روشن بود که جایی را بیوارسی رها نخواهند کرد. خانم خجسته در لحظهای که آقای خامنهای هم متوجه نشد، خودش را به طرف کتابخانه کشاند و هر آنچه که از اعلامیه و اوراق سری سراغ داشت، نوشتههایی که میتوانست شوهرش را متهم به فعالیتهای سیاسی علیه امنیت حکومت کند، جمع کرد؛ زیر فرش پخش نمود. «نمیدانم از کجا فهمیده بود که آن اعلامیهها در آن اتاق است. نمیدانم چگونه توانست به دور از چشم عوامل ساواک به آن اتاق برود... بعدها ماجرا را برایم تعریف کرد.»
نوبت تفتیش کتابخانه که رسید، هر کتاب و نوشتهای که گمان میرفت علیه او کاربردی داشته باشد برداشتند. اینها نیز همچون کتابها و دستنوشتههای قبلی، هرگز به او بازگردانده نشد. گزارش مأموران از آنچه که با خود از خانه آقای خامنهای آوردند چنین بود: «13 جلد کتاب مربوط به دکتر علی شریعتی و یک جلد مربوط به مرتضی مطهری و تعدادی جزوات دستنویس و نامههای قابل بررسی به دست آمد.» صدای اذان صبح که آمد هنوز مشغول بازرسی بودند. «گفتم میخواهم نماز بخوانم. یکی از آنها مرا تا دستشویی همراهی کرد. وضو گرفته، به کتابخانه بازگشتم و نماز خواندم. از جمع آنها فقط یک نفر نماز خواند و بقیه به کار بازرسی خود ادامه دادند. چیزی و جایی را ندیده رها نکردند [مگر زیر فرش پهن شده در کتابخانه].»
از همسرش خواست مقداری غذا به او بدهد و مجتبی و مسعود را که هنوز خواب بودند بیدار کند تا بتواند از آنها خداحافظی نماید. ساواکیها گفتند که پدرتان به مسافرت میرود. «اما من گفتم نیاز به دروغ گفتن نیست. واقعیت را برای آنها بیان کردم.»
خداحافظی کرد و همراه آن مزاحمان نیمهشب از در خارج شد. خانه توسط گروه دیگری از مأموران محاصره شده بود. آنان خودرو جیپ عادی را که باید آقای خامنهای را با آن منتقل میکردند به کوچه تنگی که منتهی به در خانه او میشد آورده بودند. آقای خامنهای خودرو خود را سر کوچه نگه میداشت. چشمبند نبستند. سوارش کردند و یکی از آنان از پشت بیسیم گفت: عقاب... عقاب... عقاب... دستگیرش کردیم... دستگیرش کردیم. جیپ به طرف مقر ساواک رفت. در زیرزمین آن ساختمان راهرویی تنگ بود که دو طرفش با سلولهایی پر شده بود. چند ساعتی آنجا نگهش داشتند. قرآن را از جیب درآورد و باز کرد. نیت کرده بود. «آیهای آمد که حکایت از شادی و خوشحالی داشت. فوری آن را پشت جلد قرآن یادداشت کردم. پس از چندی برایم غذا آوردند و با خوردن آن مرا سوار یک خودرو کردند. ماشین به طرف بیرون شهر حرکت کرد. نمیدانستم مقصد آنها کجاست و این که میخواهند چه کنند. البته این بار شرایط با گذشته بسیار متفاوت بود. خودرو عادی... بدون چشمبند... حرکت به بیرون شهر... همه اینها اموری بود که وضع فعلی را با گذشته متمایز میکرد.»
وقتی خودرو کنار پاسگاه ژاندارمری ایستاد فهمید که مقصد او این بار نه زندان، بلکه تبعیدگاه است. اما کجا؟ هنوز نامهنگاریها به پایان نرسیده بود. فرحانگیز پالیزبان فرماندار مشهد (همسر سرتیپ امانی، رئیس پلیس شهر) و عضو کمیسیون حفظ امنیت اجتماعی، با فرستادن نامهای به فرماندهی هنگ ژاندارمری مشهد، موافقت استاندار، عبدالعظیم ولیان را با تبعید آقای خامنهای اعلام کرد و نوشت که «نامبرده را به وسیله مقتضی به ایرانشهر بدرقه و به فرمانداری شهرستان مذکور تحویل» دهید.
همچنین نامهای از سوی فرمانده ژاندارمری ناحیه خراسان خطاب به فرمانده هنگ این نیرو در مشهد فرستاده شد تا «نامبرده را وسیله دو مأمور ورزیدة آموزش دیده به شهرستان ایرانشهر بدرقه» کنند. پرویز ثابتی، مدیرکل اداره سوم نیز با ارسال تلگرامی به رئیس ساواک سیستان و بلوچستان نوشت که «علی خامنهای یکی از روحانیون ناراحت و افراطی مشهد به علت تحریکات مضره و ایجاد زمینههای اخلال در نظم عمومی طبق رأی کمیسیون امنیت اجتماعی شهرستان مذکور به سه سال اقامت اجباری در ایرانشهر محکوم و قرار است به آن منطقه اعزام گردد. مراقبتهای لازم از وی معمول» گردد.
حکم تبعید روز بیستوششم آذر، در روزهایی که آقای خامنهای در ژاندارمری بسر میبرد به رؤیت او رسید. آن را نپذیرفت و بدان اعتراض کرد؛ همچون حکمهای پیشین.
اقامتگاه ژاندارمری
در پاسگاه ژاندارمری یک زندان نظامی وجود داشت، ولی آقای خامنهای را بدانجا نبردند، بلکه محل اقامت او را اتاق افسر ژاندارمری تعیین کردند. رئیس آن پاسگاه که رتبه سرهنگی داشت رعایت شخصیت آقای خامنهای را کرد و او را به زندان نفرستاد. او «فرد بسیار نجیب و باشخصیتی بود. با من مانند زندانیها رفتار نمیکرد، بلکه در حوزه ریاست او از نوعی آزادی برخوردار بودم، به طوری که از اتاق بیرون میآمدم و در هوای آزاد ورزش میکردم.» آنجا بود که محل تبعیدش را گفتند. از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد، چون «میدانستم دوستم آقای شیخمحمدجواد حجتی کرمانی به این شهر تبعید شده است.»
پنج روز در آن پاسگاه بود. خانواده، منعی برای دیدار او نداشت. روز حرکت، بیستوهفتم آذر، همه آمدند. لحظه خداحافظی، چهرهها به گرفتگی گذشته نبود. این بار او به تبعید میرفت، نه به زندان؛ حکمی که سبکتر و تحمل آن بسیار آسانتر بود. به ایستگاه اتوبوس رفتند. سه نظامی همراهیاش میکردند که یکی از آنان افسر بود و آن دو دیگری درجهدار.
در گناباد
اتوبوس برای ناهار و نماز در گناباد ایستاد. این شهر برای آقای خامنهای غریبه نبود؛ بالاتر، اهالی آن او را میشناختند. چندین بار به گناباد سفر کرده بود. طلبههایی چون محمدباقر فرزانه، سیدرضا کامیاب و حسن صادقی گنابادی که در این شهر به دنیا آمده بودند، شاگردان او بودند. «رابطه من با شاگردانم، فوق ارتباط یک استاد با شاگرد بود. بین من و طلبه روابط عاطفی عمیقی وجود داشت... من در جشن ازدواج آنها شرکت کرده بودم و از این طریق با عده زیادی از اهالی آن شهر آشنا بودم.»
از اتوبوس پیاده شده، کمر راست کرده بودند که جوانی نزدیک شد و از آقای خامنهای خواست برایش استخاره کند. نگهبانها مراقب بودند. دست به استخاره که شد جوان در گوش او گفت که آقا من برای استخاره نیامدهام، میخواهم بدانم علت تحتالحفظ آمدن شما به این شهر چیست؟ پرسید: مگر مرا میشناسی؟ وقتی پاسخ مثبت داد، مسیر و مقصد خود را گفت و خواست که به سایر دوستان خبر دهد که به تبعیدگاه خود در ایرانشهر میرود.
سپیدهدم روز بعد، بیستوهشتم آذر، به زاهدان رسیدند. نماز را در مسجدی خواند. صبحانه خوردند و پس از حدود یک ساعت توقف با اتوبوس دیگری راهی ایرانشهر شدند.
در ایرانشهر
همان روز به تبعیدگاه رسیدند. مقصد اول فرمانداری بود. از آنجا به شهربانی برده شد. پروندهای برایش باز کردند و از او تعهد گرفتند شهر را ترک نکند و هر روز برای امضاء دفتر حضور و غیاب در شهربانی حاضر شود و بعد رهایش کردند. تنها راه افتاد و سراغ مسجد شهر را گرفت. نشانی مسجد آلالرسول، تنها مسجد شیعه ایرانشهر را دادند. این مسجد بسیار بزرگ، زیبا و مفروش از قالیهای ارزشمند بود. حیاط آن با درختان زیاد و آب گوارایی که وقتی چشید کم از آب تهران نداشت، در نگاهش نشست. احساس شادمانی کرد. هوای اواخر آذر ایرانشهر هر چند گرم، اما لطیف بود. و او که تاب سرما نداشت، از آن لذت برد. «لباسهایم را درآوردم و در گوشهای گذاشتم. جدا مانده از همسر و فرزندان و دوستان، احساس کردم از همه چیز بریدهام. با تمام وجود به سوی حضرت حق جل و علا روی آوردم. در این احساس لذتی بود که آن را حس نکرده بودم.»
مسجد آل رسول ایرانشهر به همت آیتالله بروجردی و با مساعی روحانیانی چون آیتالله کفعمی و حمایتهای مردمی تأسیس شده بود. جامهدانش را برداشت و از مسجد خارج شد. نگاه مردم خیابان، همانا نگاه به یک تبعیدی تازهوارد دیگر بود. در خیابان اصلی شهر، نشانی آقای رئوفی را پرسید. مغازه او را نشانش دادند. بسته بود. کمی گشت زد و دوباره به سمت مغازه برگشت. همچنان بسته بود. لحظههایی را مقابل آن دکان ایستاد. از پشت شیشه نگاهی به درون آن انداخت. وقتی برگشت فولکس واگنی برابرش ایستاده بود. رنگ آن با خودرو خودش فرق داشت. یکی از دو سرنشین آن پرسید: با چه کسی کار داری؟ گفت: رئوفی. پرسید: او را میشناسی؟ گفت: نه، فلانی معرفی کرده است. آن سرنشین از خودرو پیاده شد و گفت: من رئوفی هستم و او هم برادرم. علی رئوفی بزاز بود و محسن رئوفی خیاط. مغازه هر دو آنها در خیابان پهلوی ایرانشهر واقع بود. بعد از خوش و بش سوار خودرو شدند. مغرب از راه رسیده بود. راندند به طرف فاطمیه. نماز مغرب را آنجا خواندند. آقای خامنهای بسیار خسته بود. گفت که باید دراز بکشد و خستگی تن را به زمین دهد. آقای رئوفی خانهاش را برای رفع خستگی پیشنهاد کرد، اما ترجیح داد از آنجا تکان نخورد. دراز کشید و خواب او را دربرگرفت. ساعتی بعد که چشم گشود، چهرههای ناآشنای زیادی دید. آن شب، شب تاسوعا بود و شیعیان ایرانشهر برای عزاداری به فاطمیه آمده بودند. آنجا بود که شیخمحمدجواد حجتی کرمانی را دید. با هم به خانه آقای رئوفی رفتند. سه چهار روز میهمان او بودند. اصرار آقای رئوفی برای میزبانی، رأی تبعیدیها را برای سکونت در خانهای دیگر برنگرداند. خانهای پیدا شد و آماده انتقال خرده اثاثیه خود بودند که گروهی از زاهدان به ریاست شیخمعینالغرباء از راه رسید. بیست نفر بودند. آمده بودند به دیدار تبعیدیها. هیأت زاهدانی کمک کردند، خانه تازهیاب را رُفتند و شستند، و در اسبابکشی دست یاری دادند.
مسافران جدید ایرانشهر
شیخمعینالغربا دومین زائر تبعیدیها بود. نخستین آنان محمدحسین کریمپور، جوان خوشسیما و متین، از خویشان آقای رئوفی بود. آن شب خانه آقای رئوفی بودند که صدای در بلند شد. نیمه شب بود. «وقتی صدای کوفتن در را شنیدم احساس خاصی به من دست داد. این احساس نوعی ترس بود که غالباً هر وقت کسی شبانه در خانه را میکوبید، ناخودآگاه بر من چیره میشد. این حالت پس از یورش شبانه که در مشهد به خانهام صورت گرفت در من پیدا شده بود.»
آقای حجتی در را باز کرد. کریمپور را نخستین بار آنجا دید. او همدردی فوقالعادهای با تبعیدیها و زندانیان سیاسی نشان میداد و از هر کاری برای همدلی خود با ایشان فروگذار نبود. کریمپور دوست داشت با آقایان خامنهای و حجتی کرمانی فعالیتهای اسلامی را در آن منطقه گسترش دهد.
نخستین کسی که از مشهد به دیدار آقای خامنهای آمد حاجعلی شمقدری بود. شمقدری از شاگردان او بود و در همه جلسات آقای خامنهای شرکت میجست. با دستخط بسیار بدش آنچه از سخنان وی درمییافت، مینوشت. او در دومین روزی که تبعیدیها به خانه تازه، نقل مکان کرده بودند آمد؛ همراه فرزند کوچک و برادرش. شمقدری نه در زمره طلاب بود و نه دانشجویان. او و دیگر همردیفانش، از کاسبها و توده مردم، بخش خاصی از دوستداران آقای خامنهای را در مشهد تشکیل میدادند. اینان «از یک فرهنگ اسلامی بلندپایهای برخوردار بودند که شاید... [گروهی از طبقه درسخوانده] از آن بیبهرهاند. مفاهیم اسلامی و انقلابی در عمق جانشان نشسته، به طوری که اسلام را با همه وجود خود حس میکردند و به آن عشق میورزیدند.»
شمار ملاقاتکنندگان با آقایان خامنهای و حجتی کرمانی اگر در دیماه هر از گاه بود، در بهمن و اسفند تبدیل به یک موضوع جدی برای ساواک ایرانشهر شد و بخشی از توان نیروهای آن سازمان را به سوی خود کشاند. در فاصله 26 بهمن تا هشتم اسفند، 29 نفر از شهرهای دور و نزدیک به دیدن دو روحانی تبعیدی آمدند. ملاقاتکنندگان گاه از دوستان نزدیک، همچون آقایان واعظطبسی و هاشمینژاد، گاه از خویشان نزدیک مانند علی حجتی کرمانی، و گاه طلبهها، روحانیان و دانشجویان و افراد عادی بودند. شمار افرادی که خود را به ایرانشهر میرساندند تا به دیدن دو روحانی نفی بلد شده بروند به اندازهای افزایش یافت که ساواک این منطقه نوشت: «تعداد ملاقاتکنندگان هر روز زیادتر شده و بنابراین مراقبت از این افراد مشکل میباشد.» فهرست همه ملاقاتکنندگان با مشخصات نام، نام خانوادگی، نام پدر، شماره شناسنامه، محل صدور، شغل، تاریخ ورود و ملاقات، شماره خودرو و تاریخ خروج، تهیه شده، تحویل سازمان اطلاعات و امنیت کشور میشد. همسر و فرزندان آقای خامنهای نیز 28 دیماه وارد ایرانشهر شدند. به هر حال مراقبت از مسافران جدید دستوری بود که رضوانی، رئیس ساواک سیستان و بلوچستان به شعبه ایرانشهر داده بود: «با توجه به این که تعدادی از روحانیون، طلاب و افراد عادی متعصب مذهبی ساکن نقاط مختلف کشور، به ویژه مشهد و قم، مستمراً برای ملاقات روحانیون محکوم به اقامت اجباری به حوزه استحفاظی آن سازمان وارد میگردند، و احتمال دارد حامل پیامهای سوء، اعلامیه، نشریات و کتب مضره باشند، لذا به نحو غیرمحسوس شناسایی و تا حدود امکان اعمال و رفتار آنان تحت مراقبت قرار گرفته و نتیجه در هر مورد به این سازمان اعلام گردد. ضمناً بدیهی است که مراقبت از خود محکومین در درجه اول اهمیت قرار دارد.»
از علمایی که برای دیدار آقای خامنهای به ایرانشهر آمدند، آیتالله صدوقی بود. وی همراه گروهی از یزد به محل تبعید او آمدند. چند روزی به عید نوروز و سال 1357ش مانده بود. از جمله همراهان آیتالله صدوقی، آقای کاظم راشدپور یزدی بود. آنها از ایرانشهر راهی چابهار شدند تا به دیدار آقای ناصر مکارم شیرازی بروند. برای نخستین بار بود که آقای راشد یزدی را میدید. خیلی زود متوجه شد که آدم شوخطبع و خوشمحضر و حاضرجوابی است. با هم مأنوس شدند، بیآنکه بدانند به زودی همدیگر را خواهند دید. روز نهم فروردین، شهر یزد تظاهرات خونینی پشت سر گذاشت. در این روز مراسمی برای بزرگداشت قیام مردم تبریز که چهل روز پیش در 29 بهمن 1356 رخ داده بود، در مسجد حظیره برگزار شد. سخنران این مجلس شیخکاظم راشدپور یزدی بود. او را دستگیر و به سه سال اقامت اجباری در ایرانشهر محکوم کردند. پانزده روز بعد از آن دیدار بود که یک افسر شهربانی به دیدن آقای خامنهای آمد و نامهای به امضاء آقای راشد یزدی به او داد. آن نامه میگفت که راشد یزدی در پاسگاه ژاندارمری منتظر اوست. «به سرعت به پاسگاه رفتم. دیدم شیخ نشسته و هشت افسر دور و بر او ایستاده... از خنده رودهبر شدهاند.» آقای راشد یزدی افسران را از بذلهگوییهای خود بینصیب نگذاشته بود. او را با آمبولانس به ایرانشهر آورده بودند. هر دو راهی اقامتگاه شدند. چند روزی بود که محل تبعید آقای حجتی کرمانی را از ایرانشهر به سنندج تغییر داده، او را از این ناحیه گرمسیر به آب و هوای سرد کردستان فرستاده بودند. ساواک معتقد بود آقای حجتی کرمانی «در ایرانشهر نیز ضمن ارتباط با ایادی خود، فعالیتهای خلاف گذشته را پیگیری و درصدد انحراف فکری اهالی برمیآید که به همین لحاظ پس از مدتی طبق تصمیم کمیسیون مزبور محل تبعید وی به سنندج تغییر یافته است.» آقای حجتی در نامههایی که از سنندج به آقای خامنهای میفرستاد، مینوشت: «در حالی که شما در هوای گرم ایرانشهر بسر میبرید، استفاده از هوای سرد سنندج بر من حرام است.»
در همین اوان بود که خانواده آقای خامنهای برای دومین بار به دیدن او آمد. میثم شش ماهه نیز همراه آنان بود.
خبرهای انقلاب
آقای خامنهای از زمان ورود به ایرانشهر به واسطه کثرت مراودات و دسترسی به برخی رسانهها، در جریان رخدادهای انقلاب قرار گرفت: حادثه 19 دی 1356 قم، رویداد 29 بهمن 1356 تبریز و بالاخره حوادث 9 فروردین 1357 یزد. «وقتی اخبار قم را دریافت کردیم با تعجبی همراه با ناباوری با آن برخورد کردیم، زیرا فضای سیاسی تیره بود و یارای حرکت اجتماعی مردم را نداشت. از سوی دیگر انتظار نمیرفت موضعگیری در برابر آن شرایط تا حد رویارویی مستقیم و حتی شهادت پیش برود. همچنین وقوع این رویداد مسبوق به مقدمهای نبود تا تحقق آن را پیشبینی کنیم؛ بلکه کاملاً ناگهانی و غیرمنتظره بود... با وقوع پیاپی آن رویدادها، دانستم که حادثه بزرگی در شرف وقوع است... در آن شرایط جوانهایی بودند که مرا در جریان جزئیات حوادث قرار میدادند؛ از جمله آقای شیخصالحی که آن زمان جوان بسیار فعال و زرنگی بود.»
مکاتبه با آیتالله صدوقی
چند روزی از حادثه خونین نهم فروردین یزد نگذشته بود که آیتالله صدوقی نامهای کوتاه برای آقای خامنهای فرستاد و از او خواست در خصوص رویدادهای جاری کشور با او در تماس باشد. «من فرصت را برای سخن گفتن با علماء دین مناسب دیدم تا به وسیله آقای صدوقی تحلیلهای عمیقی از رویدادهای جاری و ضرورت موضعگیریهای مناسب و اتخاذ تدابیر لازم را به آنان گوشزد کنم. زیرا علماء دین به طور جدی وارد صحنه رهبری امت شده و این رهبری نیازمند پختگی، تجربه و تحلیل رویدادها و برنامهریزی برای آینده و هوشیاری و آگاهی نسبت به توطئهها بود. و همه اینها عناصری بودند که در علماء آن روز کمتر دیده میشد، چرا که تا آن روز برای هیچیک از آنها زمینه رهبری حوادث سیاسی، به ویژه با آن حجم و ویژگیها فراهم نشده بود.»
از این رو تصمیم گرفت خطاب به آیتالله صدوقی در قالب نامهای بلند، دیدگاههای خود را بنویسد. آن روز، نوزدهم فروردین 1357 بود.
بسمه تعالی
حضرت مستطاب آیتالله آقای حاجشیخمحمد صدوقی یزدی دامت برکاته. با نهایت تأسف اطلاع یافتیم که شدت و خشونت پلیس و مردم ناشناس، کسانی که خود را در خدمت مردم معرفی میکنند، در یزد به کشتار و زخمی شدن مردم مسلمان منتهی گشته و زخم عمیق و لبالب از خونی را که فاجعه قم و تبریز بر پیکر ملت وارد ساخته بود، به ضربتی دیگر در یزد و جهرم و چند شهر دیگر عمیقتر و خونینتر نموده است. جای آن است که این ددمنشی مصیبتآفرین به حضرتعالی و همه علمای متعهد که آموزگار اخلاق و انسانیتاند، تسلیت گفته شود.
بر خاطر مبارک پوشیده نیست که حوادث مزبور که به طور پیوسته در فاصلههای چهل روز در پی یکدیگر اتفاق افتاده و کم کم به همه جای کشور و در ابعادی گسترده کشیده شده است دو موضوع اساسی را آشکار میسازد و از دو تصمیم قاطع پرده برمیدارد: نخستین موضوع، نارضایی دستگاه حکومت ایران از خودآگاهی ملت است و تصمیم بر سرکوب عامه خلق و بالخصوص عناصری که آنان را در این آگاهی و درک موقعیت مدد میدهند. و دومین موضوع، نارضایی ملت از این دستگاه جابر و جائر است و تصمیم بر یکسره کردن کار خویش و گسستن ریسمانی که هر لحظه بر گردن او محکمتر میشود و گلوی او را بیشتر میفشارد.
در این رویارویی – مانند همه مبارزاتی که میان حکمرانان با ملتها بر پا بوده – حق با ملت است و قدرت حاکم در موضع باطل و زورگویی است. تنها همین که دستگاه حاکم با ملت خود به ستیزهگری و کینهورزی برخاسته کافی است که آن را محکوم کند و بطلان و ناحقی آن را مسلم سازد.
حکومت ایران چون میدید که خصومت او با ملت و بیاعتمادی و نفرت ملت از او دلیل واضحی بر ناحق بودن اوست سراسیمه و با روشهای فضاحتآمیز و ناشیانه تلاش میکند تا در سطح جهانی، واقعیت موجود را تحریف نموده، روابط دولت و ملت را در ایران گونهای دور از واقعیت وانمود سازد. سخنگویان دستگاه سلطه پیوسته میکوشند مردم را طرفدار خود و همه این تظاهرات عظیم و وسیع ضدحکومت را از طرف عدهای معدود وانمود کنند و چون تمامی وسائل خبری ایران و بعضی از وسائل خبری خارج از ایران را در اختیار دارند سادهلوحانه میپندارند که در این کار موفق میباشند.
غافل از آن که کار از این مرحلهها گذشته و فریاد خشمآلود مردم از مرزهای ایران عبور کرده و به بسیاری گوشهای شنوا رسیده است. در دنیا کم نیستند کسانی که انگیزه و مطلوب ملت ایران را از این تظاهرات میدانند. میدانند که ایرانی میخواهد به دنیا اعلام کند که در کشور وی آزادی و عدل اجتماعی و احترام به حیثیت انسانی وجود ندارد و وی مصمم است که بر ضد این شیوه ستمگرانه اقدام کند. این آگاهی در سطح جهانی خاصیت همگانی بودن تظاهرات ملت و یکصدا بودن آنان در مخالفت و اعتراض بر حکومت است. امروز مردم ایران بیدار شدهاند. گسترش و اوجگیری مبارزات آنان که در همه سطوح با عشق به آرمانهای انسانی اسلام توأم است این بیداری و خودآگاهی را تأیید میکند. در بزرگترین شهرها و در بسیاری از شهرهای کوچک و حتی در بخشهای دورافتاده اظهار انزجار و بیزاری از شیوه عمل حکمرانان ایران به صورتی بیسابقه انجام گرفته است. در بیشتر این شهرها مردم در بزرگترین اجتماعاتی که در آنجا سابقه داشته، این بیزاری و نفرت را ابراز کردهاند و همه قشرها از دانشجو و روحانی و روشنفکر تا کارگر و کشاورز و پیشهور و حتی کارمندان و حقوقبگیران دولتی، همصدا با علمای بزرگ مذهبی سخن واحدی را تکرار کردند: وضع موجود ایران را و نظامی را که به این وضع منجر گشته تقبیح و تخطئه نمودند. فقدان آزادیهای اجتماعی و رفاه اقتصادی و صلاح اخلاقی را که منشأ اصلی آن شیوه حکومت در ایران و روابط غیرمنطقی و غیرانسانی حکمرانان با مردم است، محکوم دانستند و وفاداری خود را به علمای مترقی و متعهد مذهبی و پیوند ناگسستنی خود را با اسلام مؤکداً اعلام داشتند. علیرغم آن که بلندگویان رژیم ایران به طور کپیهای و بخشنامهای اقرار و تأکید میکنند که معترضان و مخالفان حکومت اقلیتی معدودند، و حتی برخی از این سخنگویان به شکلی کودکانه ادعا نمودند که تظاهرکنندگان و شورشیان تبریز از آن سوی مرزها به ایران آمدهاند، واقعیتهای شبههناپذیر نشان داده و خواهد داد که مطلب کاملاً به عکس است. این مدافعان و طرفداران دولتند که عدهای معدودند که حتی نام یک اقلیت نیز نمیتوان به آنان داد. مسئولان تشکیل اجتماعات دولتی میدانند که دولت هنگامی که میخواهد عدهای را به طرفداری از خود در جایی گردآورد و اجتماعی تشکیل دهد با چه دردسر و اشکالی روبروست تا آنجا که مجبور است حتی کارمندان فرورتبه خود را نیز با تهدید یا تطمیع به محل اجتماع بکشاند. اینها هنگامی که این را با اجتماع عظیم و سیلآسای مردم قم و تبریز و تهران و سایر شهرها مقایسه میکنند و میبینند که با یک اشاره پیشوایان مذهبی چگونه قشرهای مختلف مردم در مجامع و مساجد گرد میآیند، یا در خیابانها به راه میافتند، یا مغازهها و کارگاههای خود را تعطیل میکنند یا کلاسهای درس را ترک میگویند، خود قلباً اذعان و تصدیق میکنند که گروه مخالفان دستگاه حاکم یک اقلیت گمراه و فریبخورده نیست بلکه یک اکثریت آگاه و بااراده و زمانشناس است که از موقعیت متزلزل حکومت ایران و اضطرارهای جهانی آن استفاده میکند و خشم فروخورده خود را ابراز میدارد.
در رابطه با درک همین حقیقت است که یکی از سخنگویان رژیم در مصاحبهای قشر فعال در تظاهرات اخیر یعنی روحانیون، دانشجویان و بازرگانان و پیشهوران را مخاطب ساخته ضمن آن که با لحنی تملقآمیز میکوشد دل گروههای مزبور را به دست آورد، با لحنی رسا اعتراف میکند که همه گروههای نامبرده در عملیات مخالفتآمیز علیه دستگاه شرکت و دخالت داشتهاند. دستگاه حاکم ایران باید بداند که نه تنها اکثریت مردم ایران بلکه همه کسانی که در سطح جهانی با مسائل ایران برخورد داشتهاند ماهیت قضایای کشور را میدانند و از فقدان آزادیهای مدنی و حقوقی انسانی در این کشور به خوبی آگاهند. آنان هنگامی که از قول دیپلماتهای ایرانی در اطریش میشنوند که وی تظاهرات اخیر ایران را دلیل وجود آزادی و تظاهرکنندگان را مخالف آزادی! معرفی میکنند از خود میپرسند آیا دولت آزادیخواه و دموکرات ایران! در برابر این تظاهرات چه عکسالعملی نشان داد؟ آیا همانطور که در کشورهای آزاد معمول است، پلیس را به محافظت از تظاهرکنندگان گماشت؟ یا آنان را با خشنترین وجهی تارومار کرد و حتی مأمورانی را که در نابودی و سرکوب تظاهرات و تظاهرکنندگان لیاقت به خرج داده بودند تشویق و ترفیع کرد و آنهایی را که در این مأموریت سستی و تردید نشان داده بودند مورد مؤاخذه قرار داد؟ مردم دنیا میگویند آن تظاهراتی دلیل آزادی است که با گلوله و رگبار آتش قدارهبندان حکومت پاسخ داده نشود و دهها کشته و زخمی و صدها زندانی و تبعیدی بر جای نگذارد. دولت ایران آن تظاهراتی را میتواند دلیل وجود آزادی بداند که انگیزه آن اختناق و فشار بیش از حد تحمل نباشد. وقتی تظاهرات کاملاً آرام قم با چنان قساوت وحشیانهای روبرو میشود و وقتی تشکیل مجالس ترحیم شهدای قم در تبریز با چنان خشونت احمقانهای سرکوب میگردد، و وقتی گرامیداشت خاطره شهیدان تبریز در قم و یزد و جهرم و اهواز و... به خشونتهای کمابیش مشابهی منجر میشود، چگونه یک مقام رسمی شرم نمیکند که چنین تظاهرات سرکوبشدهای را که طی آن عدهای غیرنظامی بیسلاح، با اسلحه پلیس درو شدهاند دلیل وجود آزادی و دموکراسی قلمداد نماید.
تشخیص و برداشت واقعبینانه ایرانیان و بسیاری از جهانیان از مسائل ایران موجب آن است که همه تدابیری نیز که حکومت برای موجه نشان دادن موقع خود به کار میبندد، در چشم ناظران ایرانی و بیطرف بیگانه تلاشهای ناموفقی جلوه کند که غرض از آن همانا تحریف حقایق و گمراه کردن اذهان و در نتیجه ادامه دادن ستم موجود است. هیچکس در ایران شک ندارد که تشکیلات ضدمردمی جدیدی که به نام «کمیته اقدام ملی» نامیده شده همان دستی است که کشتار قم و تبریز و یزد و جهرم و اهواز را به راه انداخته و اکنون از آستین کمیتهای که میخواهد خود را به نام یک واحد ملی جا بزند بیرون آمده است. همه میدانند که تظاهرات ضددولتی را ملت به راه انداخته و بر آن پافشاری کرده است، پس این کدام ملت دیگر است که میخواهد از این پس به جنگ ملت ایران بیاید و صداها را در گلو خفه کند؟ جای کمترین تردید نیست که اولیای حکومت چون نیروهای پلیس و ارتش را در رویارویی با ملت و برادرکشی و بیگناهکشی، دارای کارآیی لازم نیافتهاند دست به تشکیل جمعیتی از گستاخترین و بیپرواترین عناصر آدمیخوار، زده و میخواهند فاجعههای احتمالی آینده و کشتارهای جمعی و شاید نیز ترورهای فردی خود را زیر نام «کمیته اقدام ملی» انجام دهند. از هماکنون میدانیم و اطمینان داریم که این تدبیر نیز محکوم به شکست است و اینگونه اقدامات مذبوحانه نخواهد توانست آب رفته را به جوی برگرداند و برای دستگاهی که همواره روبروی مردم قرار داشته و هرگز نخواسته اراده و قدرت ملت را به چیزی بگیرد، آبرویی درست کند.
در پایان یاد شهادت برادران یزدی را گرامی و مقدس دانسته، عزت و سرافرازی و موفقیت جنابعالی و دیگر علمای آگاه و متعهد یزد را که ملجأ و پناهگاه و پشتیبان و همراه مردم بوده و در ارشاد و هدایت خلق کوشیدهاند از خداوند متعال مسئلت مینمایم. انه سمیع مجیب. والسلام علیکم و علی عبادالله الصالحین. 19 فروردین 1357. ایرانشهر. سیدعلی خامنهای.
آقای خامنهای پیش از ارسال نامه، و در واقع اعلامیه خود به آقای صدوقی، نسخههایی تهیه کرد تا به تکثیر آن اقدام نماید. وقتی امیر مجد راهی ایرانشهر شد تا از آقای خامنهای دیدن کند، یکی از آن نسخهها را به سفارش او به مشهد برد تا برای تکثیر و توزیع در اختیار آقای واعظ طبسی یا محمدرضا محامی بگذارد. مجد در راه بازگشت از ایرانشهر، نسخه یادشده را در اختیار سیدحسین موسوی خراسانی (جهانآبادی) گذارد تا به مشهد برده، سفارش آقای خامنهای را به کار بندد. ظاهراً این کار با تعلل انجام شد و مجد چند روز بعد که به مشهد رسید در چاپ و توزیع آن کوشید.
این نامه توسط «دانشجویان مسلمان» نیز حروفچینی و با افزودن جملاتی در پایان آن توزیع گردید. آن جملهها چنین بود: «دانشجویان مسلمان یاد شهادت برادران قم، تبریز، یزد، جهرم و اهواز و... را گرامی و مقدس دانسته، همبستگی عمیق خلق ستمدیده و محروم را در راه برانداختن حکومت استبدادی شاه خائن و واژگون کردن کاخ ظلمش و برقرار کردن حکومت عدل اسلامی آرزومندند. سرنگون باد حکومت استبدادی پهلوی، برقرار باد حکومت عدل اسلامی.»
این جملات در آن زمان به اندازهای تند و آتشین بود که برخی از روحانیان محافظهکار را واداشت از دست زدن به آن خودداری کنند. به هر حال نامه آقای خامنهای به شکل اعلامیه، در سطح وسیعی از ایران توزیع شد؛ چه در مشهد و چه در دیگر شهرها.
برخی به جهت پخش این نامه دستگیر و زندانی شدند. مشخصاً حسین بهرامی، دانشجوی سال دوم رشته فیزیک مشهد، توسط مأموران دستگیر و زندانی شد. بهرامی در نخستین ساعات دوازدهم اردیبهشت 57 در حال انداختن این اطلاعیه به خانهها یا گذاشتن آن روی شیشه خودروها بود که به چنگ مأموران افتاد.
ساواک مشهد که از تکثیر گسترده این نامه در سطح شهر و مراکز آموزشی ناراحت بود، با فرستادن خبر آن به ساواک تهران پیشنهاد کرد آقای خامنهای و هر فردی که در پراکندن نامه دخیل بوده، دستگیر و تحویل دادگاه نظامی شوند.
آیتالله صدوقی در مکاتبه دیگری از نامه ارسالی تشکر کرد و از آقای خامنهای خواست بیشتر بنویسد. «این بار هشت صفحه بزرگ برای وی نوشتم و مسئولیت سنگین علماء را در قبال انقلاب اسلامی و رویارویی با توطئههای دشمن، بازگو کردم که متعاقباً در جزوهای بدون نام چاپ و در مشهد و یزد و جاهای دیگر توزیع شد.»
نامههای این چنین را چندی بعد خطاب به آیتالله سیدعبدالحسین دستغیب و علمای شیراز نیز نوشت. احتمالاً در پی حوادث 29 تیر 57 شیراز بود که «نامهای در چهار یا پنج صفحه... نوشتم و در آن تمام علماء شیراز را مخاطب قرار دادم.»
تبعیدیهای تازه
پس از تغییر تبعیدگاه آقای محمدجواد حجتی کرمانی از ایرانشهر به سنندج و تبعید آقای کاظم راشدپوریزدی به این نقطه، آقایان سیدفخرالدین رحیمی خرمآبادی از خرمآباد و سیدمحمدعلی موسوی از گرمسار، دستگیر و به ایرانشهر تبعید شدند. تعداد روحانیان تبعیدی این شهر به چهار تن رسید. جرم آقای موسوی از نظر دستگاه امنیتی، سخنرانیهای تحریکآمیز و اخلال در نظم عمومی بود. وی برای یک سال طبق رأی کمیسیسون امنیت اجتماعی شهرستان گرمسار به ایرانشهر تبعید شد. آقای رحیمی از روحانیان سیاسی و فعال خرمآباد و پیشنماز مسجد علوی این شهر نیز به دلیل دعوت مردم برای شرکت در مجالس چهلم شهیدان یزد، جهرم و اهواز، دستگیر و در 20 اردیبهشت 57 طبق رأی کمیسیون حفظ امنیت اجتماعی خرمآباد به سه سال تبعید در ایرانشهر محکوم گردید.
گسترش روابط مردمی
طبیعی است که مناسبات آقای خامنهای در اوایل تبعید به ایرانشهر با مردم این منطقه گسترده نبود. گاهی برادران رئوفی و دیگران به دیدنش میآمدند و جلسههایی داشتند. موضوع این جلسات گفتوگو و مطالعه معارف دین و امور اجتماعی بود. اما رفت و آمد جوانان منطقه سرپلی شد برای گسترش ارتباطات مردم و آقای خامنهای. برخی از این جوانان مانند «آتشدست» از ابتدا تا انتهای اقامت او در ایرانشهر رهایش نکردند. آقای خامنهای ارتباطات خود را محدود به ایرانشهر نکرد و پا را فراتر گذاشت. وقتی اهالی بزمان واقع در یکصد کیلومتری ایرانشهر از او دعوت کردند، نه نگفت و با آقای حجتی کرمانی راهی آنجا شد. از آن به بعد، هفتهای یک یا دو بار به بزمان میرفت و غیر از اقامه نماز جماعت، سخنرانیهای کوتاهی برای اهالی ایراد میکرد. موضوع برای دستگاه امنیتی اهمیت یافت، تا جایی که ساواک منطقه از شهربانی خواست از خروج روحانیان تبعیدی از ایرانشهر جلوگیری کند و نیز آنان را احضار و تذکر شدیدی بدهد «که در صورت سمپاشی ذهنی و اظهار مطالب مضره برابر قانون روشهای حادتری در پیش گرفته خواهد شد. همچنین به ژاندارمری نیز اعلام گردید در صورت مشاهده این افراد در خارج از ایرانشهر نسبت به جلب و تحویل آنان به شهربانی اقدام نماید.» نکته جالب این که «چون تعداد زیادی از اهالی به روحانیون موصوف گرایش پیدا کردهاند شایسته است در صورت تصویب، سختگیریهایی معمول و از تماس اهالی با آنان ممانعت گردد.»
کاری که شهربانی کرد فشار به رانندهای بود که آقای خامنهای را به بزمان میبرد و میآورد. «راننده را تحت فشار قرار دادند تا از بردن من به آنجا خودداری کند ولی وی از این موضوع به من چیزی نگفت، اما من فهمیدم که وی در شرایط نامناسبی قرار گرفته، لذا ارتباط خود را با بزمان قطع کردم.»
بهانه ساواک این بود که روحانیون تبعیدی شیعیان را دعوت به اتحاد میکنند و ممکن است در ادامه، درگیریهایی میان اینان و سنیها پدید آید؛ در حالی که آقای خامنهای از بدو ورود به ایرانشهر در فکر زدودن موانع روانی بین اهل سنت و شیعه بود. از این رو به فکر همکاری مشترک افتاده بود. «ابتدا باب گفتوگو را با یکی از علمای اهل سنت ایرانشهر به اسم مولوی قمرالدین که امامت مسجد نور را به عهده داشت گشودم و به او گفتم: مسئولیت اسلامی ما ایجاب میکند که به آینده اسلام و خطرهایی که آن را تهدید میکند و موانعی که بر سر راه تحقق اهداف آن قرار دارد بنگریم. همه مسلمانان با صرفنظر از وابستگیهای مذهبی خود در این آیندهنگری مسئولیت سنگینی بر دوش دارند. اما در مقابل اگر تمام همت خود را صرف برملا کردن اشتباهات گذشته کنیم و در کتابهای گذشتگان در پی کشف موارد اختلاف باشیم، جز تشدید خصومتها و به هیجان آوردن احساسات، نتیجهای دربر ندارد؛ و این نه مصلحت اسلام است و نه مسلمانان.»
آقای خامنهای به مولوی قمرالدین گفت که این نه به معنی قطع ارتباط ما با گذشته است؛ چرا که وجود فکری و اعتقادی ما، به گذشته پیوند خورده، اما همکاری با یکدیگر باید بر بنیاد نگاه به آینده باشد. وی در دیدارهای بعدی خود با دیگر علماء سنی همین مقوله را یادآوری میکرد که بعضاً میپذیرفتند و دیدگاه آقای خامنهای را تحسین میکردند.
گام دیگری که وی در ایجاد زمینه مشارکت میان شیعیان و اهل سنت برداشت برپایی جشن در روزهای 12 تا 17 ربیعالاول بود. روز نخست را اهل سنت و روز بعدی را اهل تشیع تاریخ تولد پیامبر اسلام(ص) میدانند. با علماء سنی به توافق رسید که جشنی مشترک برپا کنند.
احیاء مسجد آلالرسول
نخستین اقدام آقای خامنهای در ایرانشهر رونق بخشیدن به مسجد آل رسول بود. این مسجد تقریباً به حال تعطیل درآمده، فقط دهه اول محرم، مراسم عزاداری برای امام حسین(ع) در آن برگزار میشد و دیگر هیچ. این نیز توسط فردی که ساکن ایرانشهر نبود و برای اجرای این مراسم به این ناحیه میآمد، برپا میگردید. وقتی زنده نگه داشتن مسجد را با عدهای مطرح کرد، استقبال کردند. اولین قدم برگزاری نماز جماعت بود که با همکاری آقای راشدپوریزدی برداشته شد. پس از نماز آقای خامنهای 15-10 دقیقه برای حاضران سخن میگفت. حرفهای او از بلندگو پخش میشد. غیر از شیعیان، مؤمنان اهل سنت نیز به آن چه که در مسجد آل رسول میگذشت علاقه نشان دادند، «زیرا تقید به نماز و قرائت فصیح و خواندن سورههای مختلف قرآن در نماز برای آنان جاذبه داشت.»
پس از مدتی پیشنهاد برپایی نماز جمعه را داد. پذیرفته شد. حضور مردم در این نماز چشمگیر بود. خیلی زود نماز جمعه مسجد آل رسول تبدیل به بزرگترین نماز جمعه ایرانشهر شد. آقای راشدپوریزدی پابهپای آقای خامنهای میآمد. این اقدامات به استحکام روابط تبعیدیان با علماء اهل سنت انجامید.
مدت زیادی از اجرای نماز جماعت و دیگر برنامههای مسجد آل رسول نمیگذشت که شمار ایرانشهریهایی که برای اقامه نماز به این مسجد میآمدند به 200 نفر رسید. آقای خامنهای اوایل با صراحت مسائل سیاسی را مطرح نمیکرد، و اگر به آن میپرداخت، دور از چشم گزارشگران دستگاه امنیتی بود. با وجود این علاقهمندان او روزبهروز بیشتر میشدند. «هر روز بر تعداد حاضران در مسجد آل رسول اضافه میگردد و تعدادی افراد به منزل او میروند... هر چند تاکنون یاد شده مطالب مضرهای ایراد ننموده، لیکن با توجه به این که همه روزه تعدادی از جوانان شاغل در شرکتها به او مراجعه و به این وسیله موقعیت وی مستحکم و محبوبیت وی زیاد میگردد و امکان دارد در آتیه مشارالیه اقدام به تحریکاتی نماید، در صورت تصویب با گماردن یک نفر پاسبان در جلو منزل وی از ورود جوانان و افراد بومی و شاغل در شرکتها جلوگیری و در صورتی که ملاقاتکنندگان از شهرستانها جهت دیدن او آمدند قبلاً به شهربانی خود را معرفی تا پس از تعیین هویت و رفع مظنونیت اجازه ملاقات داده شود.»
این، نظر مقامات ساواک ایرانشهر بود. گزارشهای بعدی نشان داد که سخنرانیهای ایراد شده در مسجد آل رسول چندان هم به دور از مسائل اجتماعی نبوده است. آقای خامنهای در 25 فروردین به حاضران گفت: «مردم خواب نباشید. یک عده از همدینهای شما از گرسنگی میمیرند و عدهای دیگر از سیری میترکند. چرا باید این طور باشد؟ چرا؟ مگر ما مسلمان نیستیم؟ چرا حرفهایتان را نمیزنید؟ انسان هر قدر سختی و زجر بکشد باید از همنوع خود دفاع کند و هیچگاه از کارش نباید پشیمان گردد.»
زمانی که این گزارشها به تهران رسید، پرویز ثابتی، مدیر اداره کل سوم، از رضوانی، رئیس ساواک سیستان و بلوچستان، خواست که شهربانی محل به روحانیان تبعیدی تذکر شدید بدهد که دست از بیان اینگونه مطالب بردارند وگرنه تصمیمات حادی در انتظار آنهاست. منظور از تصمیمات حاد، چیزی جز دستگیری نبود. مقامات انتظامی و امنیتی ایرانشهر بر آن شدند تا با تشکیل شورای هماهنگی شهرستان، دستورهای رسیده از مرکز را به اجرا بگذارند. سرهنگ مهدیزاده، فرمانده هنگ ژاندارمری؛ سرگرد فرمند، رئیس ساواک ایرانشهر؛ سروان اسماعیلی، رئیس شهربانی این شهر؛ روز بیستوششم اردیبهشت تشکیل جلسه دادند و با بررسی تحرکات آقای خامنهای به ویژه سخنرانیهای وی در مسجد آل رسول به این نتیجه رسیدند که از رفتن او به مسجد جلوگیری کنند، از روحانی قبلی مسجد، حاج محصل یزدی، بخواهند که به ایرانشهر بازگردد و مسجد را رها نکند، و یک نگهبان نیز مقابل خانه مسکونی آقای خامنهای بگذارند تا شبانهروز مراقبت کند، چرا که در تمام ساعات، گروههای گوناگون برای ملاقات به این خانه میآیند «و بعضاً بستههایی به منزل وی میآورند و تردد این افراد رو به فزونی بوده، به منظور کنترل بیشتر این افراد و محمولههای آنان... یک پاس در حوالی منزل مسکونی نامبرده گمارده شد، تا به هنگام مراجعه ملاقاتکنندگان آنان را با محموله وسائل همراه ابتدا به شهربانی هدایت، پس از بررسی و کنترل، اجازه ملاقات داده شود.»
مکاتبه با کمیته ایرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر
ظاهراً از تصمیمات یادشده در صورتجلسه شورای هماهنگی شهرستان ایرانشهر، فقط گماردن نگهبان در محل مسکونی روحانیان تبعیدی عملی شد. گزارشهای بعدی ساواک ایرانشهر نشان میدهد که آقای خامنهای همچنان اقامه نماز جماعت و سخنرانیهای خود را ادامه داد. اما تضییقاتی که با گماشتن نگهبان در برابر خانه تبعیدیها پدید آمد، به ویژه مزاحمتهایی که برای میهمانان فراهم گردید، مورد اعتراض واقع شد. ابتدا نامهای با چهار امضاء آقایان خامنهای، موسوی، رحیمی و راشدیزدی به شهربانی داده شد که بازرسی و تحقیق از دیدارکنندگانی که گاه با طی هزار کیلومتر راه خود را به ایرانشهر میرسانند، غیرقانونی است. نگهبانها «حتی از ورود کارگرانی که برای خدمات داخل منزل مانند تعمیر و غیره مورد نیاز میباشد مانع میگردند... در صورت ادامه این عمل مراتب را طی شکواییهای به اطلاع مراجع صلاحیتدار کشور و نیز مقامات بینالمللی خواهیم رسانید.» ترتیب اثری به این نامه که ششم خرداد 57 نوشته شد، داده نشد. پنج روز بعد اعتراضیه دیگری به شهربانی فرستادند که آن هم مورد توجه واقع نگردید. از این رو آقای خامنهای متن نامهای را خطاب به کمیته ایرانی دفاع از حقوق بشر نوشت که به امضاء سه تن دیگر از روحانیان تبعیدی رسید. کمیته ایرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر در شانزدهم آذر 1356 با فرستادن نامهای به دبیرکل سازمان ملل اعلام موجودیت کرده بود. مؤسسان این کمیته بعضاً از حقوقدانان و سیاسیون مبارز بودند که آقای خامنهای آنها را از نزدیک میشناخت و از بیانیهها، نامهها و تحرکات کمیته آگاه بود. این نامه که سر از پرونده سازمان امنیت آقای خامنهای درآورد، به احتمال زیاد به دست کمیته یادشده نرسید و در سانسور مکاتبات تبعیدیان ضبط شد.
13/3/57 بسمه تعالی
مسئولان محترم کمیته ایرانی دفاع از حقوق بشر دامت توفیقاتهم
با احترام و درود و سپاس فراوان موقعیت استثنایی و بینظیری که به ابتکار آن عناصر شریف و شجاع در فضای مختنق و گرفته ایران پدید آمده به اینجانبان فرصت میدهد که یکی از دهها رفتار غیرقانونی مأموران دولتی را که در دوران تبعید غیرقانونی اینجانبان به شهرستان ایرانشهر (واقع در قلب بلوچستان و در فاصلة 2000 کیلومتری تهران) انجام گردید، مطرح ساخته، ضمن تقاضای طرح و تعقیب آن در قلمرو فعالیتهای آن کمیته در داخل کشور، مصراً درخواست نماییم که عین این گزاره را به مقامات و مراجع ذیصلاح جهانی از قبیل مجمع حقوقدانان بینالمللی و کمیته دفاع از حقوق بشر و صلیب سرخ جهانی و غیره ارائه نموده، بدینوسیله نقطه بسیار کوچک و در عین حال پرمعنایی از رفتارهای غیرقانونی هیأت حاکم ایران با معترضان و مخالفان خود را در معرض دید و اطلاع آنان قرار دهید.
و اینک اصل موضوع:
شهربانی ایرانشهر از سه هفته قبل پیرو یک اخطار شفاهی، به گماشتن یک پست کنترل بر در خانهای که مسکن اینجانبان است مبادرت ورزید. این مأمور که در تمام ساعات شبانهروز به مراقبت اشتغال دارد موظف است که همه مسافران و دیدارکنندگانی را که از شهرستانها و از همه نقاط ایران برای دیدار با اینجانبان به این شهر آمدهاند ابتدا مورد پرسش قرار داده و کارت شناسایی از آنان بخواهد و مشخصات آنان را یادداشت کند و سپس غالباً آنان را به اداره شهربانی جلب یا هدایت نماید. در مواردی نیز اطلاع حاصل شده که مأمور مزبور با ادای سخنان تهدیدآمیز از ورود شخص دیدارکننده جلوگیری کرده است. لازم است تذکر داده شود که چگونگی انجام کارهای یادشده بر حسب تفاوت اخلاق و احساسات شخصی مأموران – که هر چهار ساعت یک بار تعویض گردیده و به نوبت، پست نامبرده را عهدهدار میگردند - متفاوت میباشد و گاه این رفتارها با خشونتی نامتناسب انجام میشود.
اینجانبان یک نوبت در تاریخ 6/3/57 و نوبت دیگر به عنوان اتمام حجت در تاریخ 11/3/57 کتباً به این عمل غیرمنطقی و مخالف با قانون اساسی و اعلامیه جهانی حقوق بشر به شهربانی محل اعتراض کردیم و چون هیچگونه تغییری در عمل مسئولان شهربانی مشاهده نشد لازم دانستیم که آن کمیته محترم را در جریان امر قرار دهیم. رونوشت دومین نامه اعتراضیه پیوست است. والسلام علیکم و علی عبادالله الصالحین
سیدعلی خامنهای محمدکاظم راشدیزدی
تبعیدشده از 23/9/56 تبعیدشده از 12/1/57
از مشهد از یزد
سیدمحمدعلی موسوی سیدفخرالدین رحیمی خرمآبادی
تبعیدشده از 21/1/57 تبعیدشده از 21/2/57
از گرمسار از خرمآباد
دستور ساواک مرکز به شدت عمل، ایجاد محدودیت و در نهایت دستگیری تبعیدشدگان، به ویژه در مورد آقای خامنهای، با آن چه که در ایرانشهر میگذشت همخوانی نداشت. رئیس شهربانی استان، سرهنگ جواهری، این موضوع را به خوبی درک میکرد. اول این که میدانست تبعید روحانیان از استانهای همجوار به سیستان و بلوچستان از ابتدا اشتباه بوده است. نزدیکی استانها، دیدارکنندگان فراوانی را به این ناحیه میکشاند و چارهای هم برای آن نیست. از این رو پیشنهاد کرد آقایان خامنهای و راشدپوریزدی که از خراسان و یزد به ایرانشهر تبعید شدهاند به استان دیگری منتقل شوند و تبعیدگاهشان تغییر کند. دوم این که اگر «سختگیری بیشتری جهت وعاظ تبعیدی... اعمال نماید ممکن است با اعتراض و تظاهرات مردم مواجه گردد.» رئیس شهربانی ایرانشهر نیز از بیاثر بودن تذکرات خود به آقای خامنهای یاد کرد که «سیدعلی حسینی خامنهای به دستورات و تذکرات شهربانی وقعی نگذاشته و مرتباً به منظور اقامه نماز به مسجد رفته و در پشت سر او تعداد کثیری به نماز میایستند.»
آنچه در واقع رخ داد، ناتوانی مقامات انتظامی و امنیتی از اجرای دستورهای مرکز بود. انس و الفتی که میان مردم ایرانشهر با روحانیان، به ویژه با آقای خامنهای، پدید آمده بود، چالشناپذیر مینمود. در این بین توصیه شیخان، رئیس ساواک خراسان، برای جلوگیری از تحکیم موقعیت آقای خامنهای در ایرانشهر، از روی کاغذ فراتر نرفت.
پژو 404
آقای خامنهای در ایرانشهر پرتحرک بود. برای رفتوآمد به اطراف شهر و یا تنها فرودگاه منطقه در زاهدان، نیازمند خودرو بود. به فرودگاه زاهدان میرفت تا خانواده را که برای دیدارش میآمدند به ایرانشهر بیاورد. او برای تردد، لباس بلوچی میپوشید. ظاهرش نیز با عرف مردمی که اینگونه لباس میپوشیدند همخوانی داشت؛ و زمانی که به واسطه ممنوعالخروج بودن از ایرانشهر، از شهر خارج میشد، لباس بلوچی کمتر از لباس آخوندی جلبتوجه میکرد.
آقای خامنهای چاره را در تماس با احمد قدیریان دید؛ همو که در سفرهایش به تهران، خودرویی در اختیارش میگذاشت، تا رفت و آمدش در تهران یا برای سفر به قم راحت باشد. آقای قدیریان، به یاد همان پژو 404، این بار دودرش را خرید. تلاش کرد آن را در دفترخانهای به اسم سیدعلی حسینی خامنهای ثبت کند؛ چنانچه مأموران امنیتی پیگیر موضوع شدند، آقای خامنهای ادعای مالکیت کرده، بگوید که از آن خودم است و از مشهد به ایرانشهر آورده شده است.
آقای سیدمحمدباقر مهدوی کرمانی، صاحب دفترخانهای در جاده قدیم شمیران، حاضر شد در غیاب آقای خامنهای سند را تنظیم کند. این پژوی سفیدرنگ ساخت 1970م با شماره شهربانی 53287 تهران- ج، شماره موتور 5579446، به تاریخ بیستویکم اسفند 1356 در دفترخانه شماره 442، در قبال سی هزار تومان از محمدکاظم نیکنام خریداری شد.
آقای قدیریان سند را در اختیار محمدصادق اسلامی گذاشت تا به مشهد بفرستد. خودرو، راهی ایرانشهر شد. «پس از چندی شخصی نزد من آمد و گفت که شما خامنهای هستی؟ گفتم: بله. گفت: یک ماشین برایت آوردهام. و یک پژوی 404 به من نشان داد که چهاردر نبود. به او گفتم: این ماشین را آقای قدیریان فرستاده؟ گفت: بله. گفتم: ماشین آقای قدیریان چهاردر بود. گفت: من نمیدانم. وظیفه دارم این ماشین را به شما تحویل بدهم. بسیار تمیز و نو بود.»
در طول ماههایی که آقای خامنهای در ایرانشهر و سپس جیرفت بسر برد، این خودرو در اختیارش بود. جادههای ناهموار منطقه، هوای گرم و طاقتفرسا، و وفور استفاده، از آن خودرو نو، چهارچرخی لکنته ساخت.
سیل ایرانشهر
ایرانشهر گرمترین روزها و شبهایش را میگذراند. درجه حرارت در روزها به 63 درجه سانتیگراد در زیر آفتاب و به 54 درجه سانتیگراد در سایه میرسید. بیرون آمدن از زیر سقف و قدم گذاشتن زیر نیزههای تیز آفتاب، اگر ممکن مینمود، بسیار تابفرسا بود. «مشکلترین کار برای ما رفتن به مستراح در وسط روز بود. مستراح در آن سوی حیاط خانه بود و برای رسیدن به آن فاصلهای حدود 200 متر را طی میکردیم. گرمای آفتاب طاقتفرسا بود. صورت را میسوزاند و پوست بدن را میآزرد. تمام روز هوا گرم بود، فقط ساعت 10 شب نسیم لطیفی احساس میشد، کمکم گسترش مییافت و هوا را دلپذیر میکرد، اما زمین همچنان سوزان و ملتهب میماند، طوری که خوابیدن روی آن حتی با استفاده از تشک بسیار دشوار بود.»
آن روز، یکشنبه، یازدهم تیرماه 1357 بود. عصر هنگام، هوا با روزهای دیگر فرق داشت. ابر تیرهای خود را به آسمان ایرانشهر رساند و برابر تابش خورشید ایستاد. نسیم لطیفی وزیدن گرفت. چنین پدیدهای در آن روزها رخ نمیداد. باران، نرم و حزین فرود آمد. غروب، هوا بسیار دلپذیر شد. مردم ایرانشهر که گرما را غایب دیدند، به خیابانها آمدند تا در میان طبیعت غریب آن ساعت حاضر باشند. شب بیستوهفتم رجب 1398 بود و گروههایی برای شرکت در جشن بعثت پیامبر اسلام(ص) راهی مسجد آلرسول بودند. استقبال از جشن چشمگیر بود. پهنای آن مسجد بزرگ، صحن داخلی، ایوانهای اطراف و صحن بیرونی آکنده از آحاد ایرانشهری گردید. نماز مغرب به امامت آقای خامنهای آغاز شد. «در رکعت دوم نماز بودم که ناگهان صدای غریبی شبیه به صدای گاریای که مقدار زیادی شاخههای درخت خرما را با خود میبرد و بخش زیادی از آنها به روی زمین کشیده میشود، شنیده شد.» صدا تمام نشد. نه از گاری خبری بود و نه از بافههای سرفروافتاده خرما بر زمین. صدای جایگزین، صدای به هم خوردن آب جاری بود. نماز عشاء که تمام شد، سیل همه جای ایرانشهر را دربر گرفته بود. سطح آب به اندازهای بالا آمد که ایوان مسجد را که نیم متری از زمین بالا بود، فراگرفت. آقای خامنهای که دانسته بود سیل در پی این صداها بر شهر خروشیده است، با صدای بلند مردم را به رویارویی این حادثه فراخواند. ابتدا خواست که فرشهای مسجد را که گرانقیمت هم بودند، جمع کنند و در جای بلندی بگذارند. آن بیرون صدای فروریختن خانهها یکی پس از دیگری شنیده میشد. برق رفته و تاریکی توأم با وحشت آمده بود. فریاد یاریخواهی مردم بلند بود. انسان در این بحرانهای هراسناک به هر وسیلهای دست میاندازد و کمک میگیرد. یک آن به یاد تربت کربلا افتاد. همیشه آن را به همراه داشت. شنیده بود که خاک نینوا، آن قدر شریف است که در چنین ورطه هولناکی، به اذن خداوند، چارهساز باشد. دست به جیب برد، تربت سیدالشهدا را بیرون آورد، قطعهای از آن را با توکل به ذات حضرت حق درون آب خروشان انداخت. دقایقی بعد، دهان سیل بسته شد و تنورهاش به «فضل و منت پروردگار» از رمق افتاد. با آرام گرفتن سیل گروهی را برای کمک به سیلزدگان سازماندهی کرد، اما در آن تاریکی کاری از پیش نمیرفت. پیگیری کارها ماند برای برآمدن آفتاب فردا. وقتی به خانه برگشتند، آن را از هجوم سیل در امان یافتند. دستان سیل آستانه خانه را لمس کرده، اما وارد آن نشده بود. خیلی زود خبر سلامت خانه تبعیدیها در شهر پیچید و آن را نوعی کرامت دانستند. «اما من مردم را توجیه کردم و گفتم علت این که سیل به خانه ما نرسیده، این است که در جای بلندی قرار گرفته و این برای ما مایه کرامت نیست.»
علت اصلی وقوع سیل اما، خانههایی بود که غیرقانونی در مسیر سیل بنا شده بود. سیل برای ایرانشهر، حادثهای همیشگی نبود، اما هر از گاه که آب بر این ناحیه میخروشید، از طریق مسیل میگذشته و از شهر خارج میشده است. پیش از ساخت این خانهها، سیل آسیبی به شهر نرسانده بود. ساخت و ساز در آن مسیل ممنوع بود، اما طرفداران محلههای زورآباد که با نادانی، خطر را به جان میخرند و دیگران را نیز در معرض آسیب و نابودی قرار میدهند، عامل هلاکت خود و تخریب حدود هشتاد درصد شهر شدند. «صبح روز بعد من و آقای رحیمی و آقای راشد برای دیدن خانههایی که در جریان سیل قرار داشتند و منهدم شده بودند به بیرون شهر رفتیم... همه خانههایی که در مسیر سیل بنا شده بود از بین رفته و هیچ اثری از آنها باقی نمانده بود. وقتی مشغول بازدید از آن منطقه بودیم، در فاصله دورتر، خانوادهای از بلوچ که تعدادی زن و بچه و یک مرد در بین آنها بودند دیدیم. بچهای روی دست آن مرد خوابیده و زنها گریه و شیون میکردند. وقتی نزدیکتر شدند، فهمیدیم آن بچه مرده است. دیدن این منظره مرا از درون درهم شکست و با صدای بلند گریه کردم. من حساسیت خاصی نسبت به زنها و بچهها دارم و به هیچوجه تاب تحمل مشاهده آزار و اذیت زن یا بچهای ندارم. تاکنون چندین بار به دوستانم گفتهام که من صلاحیت قضاوت بین زن و مرد را ندارم زیرا قطعاً به نفع زن داوری میکنم. و نیز تاب دیدن ناراحتی و رنجوری هیچ بچهای حتی در فیلمها را ندارم.»
آن خانواده بلوچ وقتی هق هق آقای خامنهای را دید، درد خود را فراموش کرد و با تعجب و حیرت به او نگریست. بیشتر خانههای ایرانشهر، یک طبقه بودند و اگر خانهای خراب نشده بود، غرق در آب بود. نانواییها تعطیل و یا خراب بودند. انبارهای مواد غذایی زیر آب قرار داشت. مردم گرسنه بودند و یا خطر گرسنگی در کمین آنان بود؛ هر چند بهت ناشی از سیل، احساس گرسنگی را از یاد برده بود. آقای خامنهای به همراهان خود و گروه امدادی که تشکیل داده بود، گفت که شعار فعلی ما «نجات شهر گرسنه» است و به هر نحوی شده باید برای مردم آذوقه تهیه کنیم. یک مغازه بقالی که از آسیب سیل در امان مانده بود، نظرش را جلب کرد. وقتی پرسید: چه نوع خوراکی در مغازهات پیدا میشود؟ شنید: بیسکویت. همه جعبههای بیسکویت را خرید و در میان مردم آوارهای که آن اطراف بودند تقسیم کرد. اما این کار، تسکینی موقت بر گروه اندکی از مردم بود. او چاره را یاری گرفتن از بیرون شهر میدید. خود را به اداره پست و تلگراف رساند و تلفنی به آیتالله کفعمی گفت که سیل چه بلایی بر سر مردم آوار کرده است. «گفتم نیاز فوری به نان و خرما و در صورت امکان پنیر به هر مقدار ممکن و در اسرع وقت داریم. از ایشان خواستم با آقای صدوقی در یزد و نیز مشهد و تهران تماس بگیرد و نیاز شدید [این] مردم را به غذا به اطلاع [آن] مردم برساند. چند بار با صدای بلند تکرار کردم و گفتم به همه بگویید ما بیصبرانه منتظر رسیدن نان و خرما هستیم.»
وقتی گوشی را روی تلفن گذاشت و برگشت، گروهی از مردم را پشت سرش دید که ایستاده و متعجب از فریادها و اهتمام او برای رساندن کمک، با شگفتی او را مینگریستند. خبر اقدامات آقای خامنهای در شهر پیچیده بود. مردم میدانستند که معتمدان بومی و مسئولان شهر توان کمکرسانی آنی را ندارند. از همان روز، مسجد آلرسول تبدیل به پایگاه امدادرسانی شد. همه نگاهها و امیدها به صحن و سرای این مسجد دوخته شد. چند ساعتی از تلفن آقای خامنهای نگذشته بود که یک کامیون بزرگ پر از نان و خرما و خربزه و پنیر از راه رسید. بلندگوی مسجد غیر از قرآن، این خبر را هم پخش میکرد که اینجا مرکز کمکرسانی و توزیع نیازهای غذایی است. «به دوستان گفتم: هر کس آمد و غذا خواست به او بدهید. اگر گفت: کم است، بیشتر بدهید. اگر رفت و دوباره برگشت، باز هم به او بدهید و نگویید قبلاً غذا گرفتی... با این کار میخواستم از برانگیختن حرص و طمع مردم برای جمعآوری غذا جلوگیری کنم. مطمئن بودم که کمکها از شهرهای دیگر خواهد رسید.»
آقای خامنهای تجربیات خود را در سازماندهی، تقسیم کار و ایجاد تشکیلاتی منظم برای کمکرسانی به کار بست. هم مدیریت میکرد، و هم کار. دیدند که کیسه آرد بر دوش، با شلوار تاخورده، توی آب، میرود و میآید. خبر اقدامات او خیلی زود به زاهدان منعکس شد و رضوانی، رئیس ساواک سیستان و بلوچستان، در نامهای به تهران نوشت که «روحانیون تبعیدی مقیم ایرانشهر به سرپرستی سیدعلی حسینی خامنهای ضمن تماس با اهالی شهرستانهایی نظیر یزد و زاهدان، آرد، برنج، نان و غیره تهیه و با در اختیار گذاردن حوالهای به شرح "مسجد آل رسول – گروه امداد علمای اسلامی – سیدعلی خامنهای [امضاء]" مواد مزبور را بین سیلزدگان توزیع مینماید.»
تحرک و امدادرسانی روحانیون تبعیدی برای دستگاه امنیتی بسیار گران تمام شده بود، زیرا از یک طرف ضعف حکومت را در رسیدگی به آسیبدیدگان سیل آشکار میکرد و از طرف دیگر ماهیت مخالفت تبعیدیان را با سیاست حاکم نشان میداد. فعالیت آقای خامنهای و دوستانش تبدیل به شمشیر دولبهای شده بود که نباید از غلاف خارج میگردید. رضوانی در یکی از مکاتبات خود با اداره کل سوم نوشت: «وعاظ تبعیدی شهرستان [ایرانشهر] که در رأس آنها سیدعلی حسینی خامنهای بوده، با راه افتادن در پیشاپیش مردم جهت کمک به سیلزدگان، خود را حامی سیلزدگان قلمداد و اظهار داشتهاند کمکهای دولت مؤثر نخواهد بود. روحانیون مزبور درصدد بودند رأساً نسبت به توزیع آذوقه بین اهالی اقدام نمایند. لکن از طریق شهربانی از این کار جلوگیری و به آنها تذکر داده شده کمکهای آنان بایستی از طریق کمیته امداد در اختیار سیلزدگان قرار گیرد. علیهذا چون امکان دارد اقدام شهربانی محل با عکسالعمل روحانیون مورد بحث از قبیل مخابره تلگراف به آیات و مراجع مختلف مواجه گردد، لذا مراتب جهت استحضار اعلام میگردد.»
شواهد نشان میدهد که شهربانی و ساواک نتوانستند در کمکرسانی تبعیدیان به مردم ایرانشهر وقفهای جدی و طولانی ایجاد کنند. روحانیان با سر زدن به کپرها، چادرها و خانهها با مردم ملاقات کرده، آمار خانوارها را تهیه میکردند. هر چند ارقام و آمارهای ارائه شده دقیق نبود، اما حمل بر درستی میشد و از این طریق اعتماد بین مردم و کمکرسانان افزایش یافته، علاقه میان آنان فزونی میگرفت. مبنای توزیع مواد غذایی همین آمارها بود. کارتهای مخصوصی که بدان اشاره رفت، تهیه و میان خانوادهها توزیع شد تا سهم خود را از طریق ارائه آنها تحویل بگیرند. غیر از مواد غذایی، فانوس، پتو و ظرف نیز به مردم سیلزده داده شد. «کسانی بودند که در کارت خود دست برده و یا آن را جعل کرده و یا امضاء مرا تقلید کرده بودند. امضاء من گرچه در ظاهر ساده به نظر میرسید اما رمزی در آن قرار دارد که فقط خودم میدانم. از این رو کارتهای جعلی یا مخدوش را تشخیص میدادم اما به روی آنها نمیآوردم.»
با این که یکی از تبعیدیان، سیدمحمدعلی موسوی، از حکم صادره برائت حاصل کرد و ایرانشهر را ترک نمود، اما ادامه حضور آقای خامنهای و فعالیتهای او در امدادرسانی، و ناتوانی مقامات انتظامی از محدود کردن تلاشهای او، کار را به جایی رساند که سروان اسماعیلی، رئیس شهربانی ایرانشهر، تنها چاره را تغییر محل تبعید وی تشخیص داد و تأکید کرد که آقایان خامنهای و راشدپوریزدی باید از این شهر بروند. در واقع شهربانی از موقعیت پیش آمده به تنگ آمده بود و چندین بار با برخوردهای ناشایست خود، ناخواسته، از درون ناپاک خود خبر داده بود. سروان اسماعیلی که چاره نگرانی خود را از گسترش محبوبیت تبعیدیان در تغییر محل آنان میجست، خبر نداشت که بیستوهشتم تیر، حدود 300 تن از طلاب حوزه علمیه مشهد با گردهمآیی در دادگستری استان، به تبعید آقای خامنهای اعتراض کردهاند. روزهای آخر اقامت در ایرانشهر بود که سروان به مرخصی رفت و جانشین او، افسر جوانی که روحیهای متعادل و رفتاری دوراندیشانه داشت، جای او را گرفت. گفتار و رفتار این افسر جوان نشان از همدلی و رفاقت با تبعیدیان میداد. او برخلاف معمول برای دیدار با آقای خامنهای راهی مسجد آل رسول شد که اقدامی غیرعادی به شمار میرفت.
اوضاع تغییر کرده بود. برخورد مردم با روحانیان تبعیدی با آنچه که در روزهای نخست رخ میداد متفاوت شده بود. در همان دوره امدادرسانی، آقای حجتی کرمانی که در تبعیدگاه تازه، سنندج، بیمار شده و برای معالجه به کرمان آمده بود، برای تجدید دیدار به ایرانشهر آمد. آن شب تا صبح بیدار ماندند و گفتند و شنیدند. «صبح روز بعد از ایشان خواستم به اتفاق و با خودرو من گشت و گذاری در شهر بزنیم. رانندگی خودرو را خودم به عهده داشتم. او در کنار من نشست. وقتی دید مردم از زن و مرد و کودک با دیدن ما دست تکان میدهند و ابراز احساسات میکنند، غرق در حیرت شد و با شگفتی گفت: به یاد داری در روزهای اول ورود ما به این جا مردم حتی از سلام کردن به ما خودداری میکردند؟ گفتم: بله، یادم هست. اما وقتی کسی در خوشیها و سختیهای مردم شریک باشد اینچنین در دلهای آنها جای میگیرد.»
جابهجایی تبعیدشدگان
کمکرسانی تبعیدیان به سیلزدگان وارد ماه دوم شده بود که دستور تغییر محل روحانیان داده شد. روز نهم مرداد 1357، ثابتی، مدیرکل اداره سوم، به ساواک زاهدان دستور داد که محل تبعید آقای خامنهای از ایرانشهر به جیرفت تغییر یابد. در پی این دستور کارهای تشریفاتی در مشهد شروع شد و روز پانزدهم مرداد کمیسیون امنیت اجتماعی مشهد تشکیل جلسه داد و تغییر تبعیدگاه آقای خامنهای را تصویب کرد. همزمان مقرر شد شیخکاظم راشدپور یزدی به ایذه و سیدفخرالدین رحیمی به اقلید بروند و بقیه محکومیت خود را در آنجا سپری کنند. «یک شب در یکی از خیابانهای شهر به همراه دو تن از دوستان تبعیدی پیاده میرفتیم. خودرویی کنار ما ایستاد و افسر جوان [جانشین رئیس شهربانی ایرانشهر] از آن پیاده شد و از من خواست در گوشهای، خصوصی صحبت کند. از دوستانم جدا و چند قدم با او همراه شدم. وی به من خبر داد که تبعیدیها به زودی به سه شهر دیگر اعزام خواهند شد؛ یکی از آنها به جیرفت، دومی به ایذه و سومی به اقلید. از من خواست این خبر فقط در میان تبعیدیها بماند و بیرون درز نکند. دوستان تبعیدی را در جریان امر قرار دادم.»
دست یاری تا آخرین روز
کمک به سیلزدگان تا واپسین روزهای اقامت تبعیدیان در ایرانشهر ادامه داشت. گزارشهایی که در این زمان از اقدامات ایشان توسط منابع امنیتی تهیه شد، میگوید که «اقدام روحانیون مورد بحث باعث گردیده تعدادی از بلوچها به آنان گرایش پیدا کرده و شایعاتی در بین مردم وجود دارد مبنی بر این که کمکهای روحانیون مذکور از کمکهای شیروخورشید بهتر و منظمتر میباشد. ضمناً بلوچها با مشاهده اقدامات روحانیون مذکور به مولویهای منطقه که در جریان سیل کمکی نکردهاند بدبین شدهاند.»
اما سندی که میتوان از اسناد به جا مانده سازمان امنیت درباره امدادرسانی تبعیدیان ارائه داد و آن را شاهدی بر چگونگی کمکرسانی دولت، عمق محرومیت ایرانشهر و اقدام تبعیدیان در یاری اهالی گرفت این است: «موضوع: کمک شیروخورشید به سیلزدگان ایرانشهر.
آقای دکتر خطیب شهیدی مدیرعامل شیروخورشید سرخ تلگرافی به شرح زیر به شیروخورشید ایرانشهر مخابره نموده.
برابر اعلام آقای دکتر خطیبی مدیرعامل شیروخورشید ایران کمک به افراد سیلزده قاعدتاً 15 الی 20 روز بایستی باشد. بنابراین چون این کمکها بیش از یک ماه ادامه یافته لازم است موضوع در کمیته امداد ایرانشهر مطرح تا نسبت به قطع کمک اقدام گردد.
نظریه شنبه: موضوع در کمیته امداد مطرح لیکن اعضاء در صورتجلسه تنظیم شده متفقاً اظهارنظر نمودند که این کمکها با توجه به وضع رقتبار اهالی ادامه یابد.
نظریه یکشنبه: علیرغم مخالفت اعضاء کمیته با قطع کمکها ممکن است شیروخورشید رأساً از ادامه کمکهای جنسی امتناع ورزد. در این صورت در بین اهالی نارضایتی به وجود خواهد آمد.
نظریه دوشنبه: ضمن تأیید نظریه شنبه و یکشنبه با توجه به اینکه سه نفر روحانی تبعیدی مقیم ایرانشهر به سرپرستی سیدعلی حسینی خامنهای از آیات شهرستانهای دیگر خواروبار دریافت نموده و مدتی است در بین اهالی توزیع مینمایند چنانچه کمک شیروخورشید قطع گردد چون کمکهای روحانیون مذکور ادامه دارد لذا اقدام شیروخورشید به مصلحت نبوده و انعکاس نامطلوبی خواهد داشت. اصلح است موضوع به نحوی با آقای دکتر خطیبی مدیرعامل شیروخورشید مطرح تا مدتی دیگر نسبت به ادامه کمکهای مورد بحث موافقت گردد.»
این گزارش چهار روز پیش از حرکت آقای خامنهای از ایرانشهر به جیرفت تهیه شد.
به طرف جیرفت
عملیات کمکرسانی روحانیان تبعیدی به سرپرستی آقای خامنهای چهل روز ادامه یافت. در پایان این سلسله از فعالیتها «جشن بزرگی برپا کردیم و من در آن سخنرانی کردم و هنوز نوار سخنرانی و عکسهای آن جشن را در اختیار دارم.»
کمکهای روحانیان تبعیدی به آسیبدیدگان سیل، نگاه اهالی را نسبت به آنان دگرگون کرد. برای نمونه کدخدای اسپکه، از بخشهای اطراف ایرانشهر، پس از تغییر محل تبعید آقای خامنهای گفت که «در حادثه سیلی که چندی قبل در ایرانشهر جاری و به اهالی خسارت مالی زیادی وارد و زندگیشان تباه شده، یک نفر از آخوندهای تبعیدی به نام شیخ خامنهای... به مردم شهرستان مذکور کمک نقدی و جنسی... مینماید و کمک وی باعث رفع گرفتاری مردم شده و اهالی ایرانشهر اظهار میدارند اگر دولت لطفی بکند و دو یا سه نفر از این شیخها و آخوندها را به شهرستان ایرانشهر تبعید کند برایشان بس است که به آنها کمک بکنند تا جبران خسارتشان بشود. ضمناً وسایلی که شیخ خامنهای در اختیار مردم به عنوان کمک میگذارد توسط کامیون به ایرانشهر وارد میشود و مشخص نیست کامیونهای حامل خواروبار به چه طریقی و از طرف چه کسانی به نشانی شیخخامنهای فرستاده میشود.»
شب بیستودوم مرداد بود که در خانه به صدا درآمد. رئیس شهربانی بود که میگفت باید آماده حرکت شوید. راز جاکن کردن شبانه تبعیدیان، چیزی جز نگرانی از واکنش مردم نبود. رئیس شهربانی میگفت که آقای رحیمی اکنون، و آقای خامنهای دو ساعت بعد باید راه بیفتند. سعی کردند ساعت حرکت را به فردا صبح بیندازند، پذیرفته نشد. «آقای رحیمی مشغول جمعآوری وسایل خود و آماده کردن چمدان خود بود و پلیس هم دائماً از وی میخواست عجله کند، تا جایی که مرحوم آقای رحیمی عصبانی شد و یک سخنرانی کوتاه حماسی در حضور رئیس پلیس و سایر افراد ایراد کرد، به طوری که گویی طنین کلمات او را هماکنون احساس میکنم. وی به آنها گفت: شما به این قدرت پوشالی خود مغرور نشوید. لاجرم و به زودی با درخشش قدرت اسلام، فرمانروایی شما فروخواهد ریخت. از این نوع تعابیر را بر زبان میراند. البته آن روز این توضیحات در حد شعار بود و من به سهم خود از ایراد چنین سخنان حماسی شرمنده شدم زیرا گمان میکردم جایش در آن جمع نبود.»
سیدفخرالدین رحیمی را بردند. آقای راشدپوریزدی چند روز دیگر مجال یافت تا خود را جمعوجور کند؛ چون دو فرزندش را به همراه داشت و امکان جابهجا کردن آنها در آن زمان اندک غیرممکن بود. ساعت 01:30 بامداد بیستودوم مرداد بود و نوبت حرکت آقای خامنهای. گفت که با خودرو خود حرکت خواهد کرد. نپذیرفتند. گفت: اگر قبول نکنید، حرکت نمیکنم؛ هر کاری میخواهید بکنید. رئیس شهربانی چارهای جز موافقت نداشت. آن روزها حسن خجسته، برادر همسرش، در ایرانشهر بود. پیش از این نیز به این شهر آمده بود. حسن خجسته پیک سلام و نامه بود. سلامها و نامهها را میآورد و میبرد. نامههای آقای خامنهای به دیگر تبعیدیها در مناطق گوناگون از طریق او، علیاصغر پورمحمدی و دو فرد دیگر ردوبدل میشد.
آقای خامنهای پشت فرمان نشست، خجسته طرف شاگرد، و دو مأمور که تفنگهایی بلند و قدیمی، شاید امیک، داشتند، پشت. پژو حرکت کرد و یک خودرو زهوار در رفته شهربانی هم عقب آن. به جاده که رسیدند از آقای خامنهای خواستند پشت آنها حرکت کند، اما چون خودرو شهربانی به سختی خود را میکشید رأیشان برگشت. گاه جلو میافتاد و گاه عقب. پژو آب کم میکرد، جوش میآورد و آقای خامنهای مجبور میشد بایستد و رادیاتورش را از آب پر کند. مأموران اصرار داشتند که نباید ایستاد. پیش از رسیدن به شهر بم، ایستاد، رادیاتور را پر کرد، و بیتوجه به فرسودگی خودرو شهربانی، پرگاز راند به سمت جیرفت. مأموران هر اندازه چراغ زدند، بیفایده بود. دو مأمور همراه از او خواستند بایستد. اعتنا نکرد. گفت که در پاسگاه پلیس نگه خواهد داشت. چنین شد. در پاسگاه پلیس ایستادند و منتظر مأموران مشایعتکننده ماندند. وقتی از پشت سر رسیدند، سرنشینان، انگار که از درون یک اتاقک زلزلهزده رها شده باشند، درمانده و خسته، له له میزدند.
رانندگی شبانه، آقای خامنهای را خسته و کوفته کرده بود. او راننده یزدی بامعرفتی را میشناخت که در بم زندگی میکرد و انگیزه فراوانی برای کمک به تبعیدشدگان داشت. در ایرانشهر چندین بار به دیدن او آمده بود. از آقای خجسته خواست نزد وی رفته، او را از حضور آقای خامنهای در پاسگاه پلیس باخبر کند. چند تخت دوطبقه در اتاقی نزدیک در ورودی پاسگاه نظرش را جلب کرد. بیاجازه به آنجا رفت و خود را روی یکی از آنها رها کرد. خواب عمیقی او را دربرگرفت. ساعاتی بعد، دوست راننده از راه رسید و از دیدن آقای خامنهای ابراز خوشحالی کرد. «به او گفتم خودرو من خراب است و از این جا تا جیرفت 12 فرسخ راه کوهستانی و باریک و ناهموار که در بعضی از قسمتهای آن بیش از یک خودرو نمیتواند عبور کند پیش روی ما است. اگر با خودرو خودت ما را به جیرفت برسانی و خودرو ما را به تعمیرگاه بسپاری بسیار خوب است.» پذیرفت. رفت و با خودرو خود بازگشت. آقای خامنهای جلو، و دو مأمور و آقای خجسته عقب نشستند و راه افتادند. نزدیک ظهر در قهوهخانهای که به باغی سرسبز تکیه داشت ایستادند. هوا شباهتی به آنچه در ایرانشهر میگذشت نداشت. وضو گرفت و نماز خواند. گروهی از روستاییان که متوجه یک روحانی سید و پنج مأمور مسلح همراه او شده بودند، برای دیدنش کنار جاده جمع شدند. پس از ناهار به مأموران گفت که میخواهد استراحت کند. گفتند به راهمان ادامه دهیم بهتر است. میدانستند که به حرفشان گوش نخواهد کرد. او به استراحت پرداخت و آنها هم به مراقبت. پس از چرت کوتاهی، وقتی برای حرکت به طرف خودرو میرفت، دهها نفر اطرافش را گرفتند و با فرستادن صلوات او را مشایعت کردند. مأموران همراه وحشتزده شدند «و من برای این که آنها در موقعیت بدی قرار گرفته بودند، با آنان مهربانی کردم.»
در جیرفت
جیرفت، از دور، به باغی بزرگ میماند که ساختمانهایی هم در آن روییده است. گرمای آن دست کمی از ایرانشهر نداشت، اما هوا مرطوب بود و پر از حشرات فراوان. به شهربانی رسیدند؛ ساختمانی کوچک و فضایی تنگ. کسی از تصمیمگیرها نبود. به خانههایشان رفته بودند. رهگذران با شگفتی از برابر ساختمان پلیس میگذشتند. لابد ندیده بودند روحانی سیدی که عبایش را در پیادهرو شهربانی پهن کند و روی آن بنشیند. از آقای خجسته خواست خانه آقای ربانی املشی را پیدا کند. آقای محمدمهدی ربانی املشی دوره تبعید خود را در شهر بابک میگذراند که محل تبعید او به جیرفت تغییر کرده بود و اینک با خانوادهاش در این شهر اقامت داشت.
پس از تشریفات اداری راهی خانه آقای ربانی املشی شد. «با دیدن من بسیار خوشحال شد و گفت: چه شد که به اینجا آمدی؟ گفتم: گویا چنین مقرر شده است.»
چند روز پس از استقرار آقای خامنهای، آقای عبدالرحیم ربانی شیرازی که دورة تبعید خود را در سردشت سپری میکرد، طبق رأی کمیسیون حفظ امنیت اجتماعی قم به جیرفت منتقل شد. البته کمیسیون یادشده تبعیدگاه جدید آقایان حسین نوری همدانی، محمد یزدی، محمدجواد حجتی کرمانی، ناصر مکارم شیرازی، محمدعلی گرامی، عبدالمجید معادیخواه، حاجقاسم دخیلی، حسین سلیمانی و غلامحسین خردمند را نیز جیرفت تعیین کرده بود. آن روزها جیرفت، شهر اول تبعیدیان نهضت اسلامی بود. آنها هفت روحانی و دو کاسب بودند. یکی از کاسبها حسین سلیمانی، اهل قم بود. او ابتدا به تربت حیدریه نفی بلد شده بود. وقتی به جیرفت رسید، خودرو حامل او پر از اثاثیه بود. او از مأموران همراه خود خواست با فاصله ایستاده، وسایل را دست به دست به در خانه برسانند. جنبوجوش فراوانی داشت. با هر وسیلهای که به دست آنان میداد میگفت: بگو مرگ بر شاه. مأموران فقط میخندیدند. اوضاع آشکارا در حال تغییر بود. یخهای اختناق در حال آب شدن بودند، اما پایههای این کوه یخی همچنان زیر آب قرار داشت.
تبعیدیها برای اقامت اجباری خود چند خانه اجاره کردند تا آقای ربانی املشی را از ادامه میزبانی برهانند. مسجد جامع جیرفت، محل اجتماع تبعیدیان بود. «آقای ربانی شیرازی که از نظر سنی از همه ما بزرگتر بود جلو میافتاد و ما در پی او حرکت میکردیم... حرکت ما با این شکل و هیأت به سوی مسجد شبیه تظاهراتی بود که احساسات مردم را برمیانگیخت.» هر شب یکی از روحانیان در مسجد جامع سخنرانی میکرد.
ورود آقای خامنهای و دیگر تبعیدیان به جیرفت همزمان با ماه مبارک رمضان 1398 بود. به همین مناسبت حضور مردم در مسجد جامع بیش از پیش نمود داشت. در سومین شب احیاء (پنجم شهریور) که با سقوط دولت جمشید آموزگار مصادف شد، آقای خامنهای سخنرانی کرد و از امام خمینی تمجید نمود. در مراسم سرگرفتن قرآن که چراغها خاموش بود، اعلامیه پخش شد. آن شب مأموران امنیتی سخنان آقای خامنهای را ضبط کرده، به کرمان فرستادند.
این چندمین سخنرانی او در مسجد جامع بود. بنابر آن چه که مأموران انتظامی و امنیتی نوشتند، چند روزی از ورود تبعیدیان به جیرفت نگذشته بود که گرایش جوانان شهر به ایشان فزونی گرفت. «از طرف شهربانی محل تاکنون چندین بار... تذکرات لازم داده شد لیکن توجهی به این تذکرات نمینمایند.»
حضور فعال تبعیدیان، سرگرد فلاح، رئیس شهربانی جیرفت را به این نتیجه رساند که ادامه اقامت آنان در منطقه «خطرناک و موجبات اخلال در نظم و آسایش عمومی را فراهم خواهد نمود.» او از فرماندار شهر خواست در کمترین زمان محل اقامت اجباری تبعیدیان تغییر کند. استدلال او این بود که مردم جیرفت که از آگاهیهای سیاسی، اجتماعی و مذهبی دور نگه داشته شدهاند، توسط روحانیان تبعیدی که سر از این شهر درآوردهاند، تحریک شده، رخدادهای ناگواری را پدید خواهند آورد. او ناکارآمدی حاکم بر مؤسسات کشاورزی منطقه (شرکت سهامی زراعی، سازمان عمران، و شرکت سهامی کشت و صنعت) را علت آسیبپذیری جیرفت توصیف کرد.
پخش اعلامیه و سر دادن شعار پس از سخنرانیهای ماه رمضان رفته رفته صورتی عادی گرفت. پانزدهم شهریور پس از سخنان آقای خامنهای، شعارهای حاضران، صحن مسجد جامع را فراگرفت و اعلامیههایی علیه حکومت شاه توزیع شد که همه این تحرکات زیر سر «وعاظ تبعیدی» دانسته شد.
مکاتبات و ارتباطات آقای خامنهای با آیتالله صدوقی در جیرفت نیز ادامه داشت. دوم شهریور، پیک آقای صدوقی که حامل نامه، تعدادی اعلامیه و ده هزار تومان پول بود، در کرمان به چنگ ساواک افتاده بود. در این نامه آیتالله صدوقی از فاجعه سینما رکس که منجر به سوختن 377 شهروند آبادانی شده بود، به «اعمال هیتلری دستگاه ظالم» یاد کرده، نوشته بود که چه اقداماتی برای محکوم کردن این حادثه انجام داده است. آقای صدوقی پول را برای همه تبعیدیان جیرفت فرستاده بود تا میان آنان تقسیم شود.
همچنین آقای خامنهای نامهای خطاب به آقای سیدمحمدکاظم شریعتمداری در قم نوشت و از این که آقای شریعتمداری در اظهاراتش از «تندروها» دم زده بود، به او هشدار داد. آقای شریعتمداری در این اوان ضمن ارائه مواضع ضداستبدادی، بر اجرای قانون اساسی مشروطه تأکید میورزید، نسبت به وعده انتخاباتی که رژیم شاه داده بود، ابراز تمایل مینمود، و همه میدانستند که تهاجم او به حکومت، از محدوده دولت و دولتمردان فراتر نرفته، هرگز به شخص محمدرضا پهلوی و نظام شاهنشاهی نمیرسد. «روش آقای شریعتمداری این بود که با اظهارات خود سعی میکرد هم رژیم را راضی کند، هم مردم را. طبیعت اظهارات وی طوری بود که معمولاً رضایت رژیم را بیشتر مدنظر داشت، زیرا رژیم مفهوم آنها را میفهمید و بهرهبرداری لازم را میکرد، اما مردم ممکن بود با یک موضعگیری ضعیف و شکننده سرگرم شوند. تعبیر «تندروها» در آن شرایط بسیار خطرناک بود، چرا که اگر بر سر زبانها میافتاد همه پیروان راه انقلاب به عنوان تندروها معرفی و محکوم میشدند. لذا در نامهای که به وی نوشتم گفتم که این اظهارات بهانه به دست رژیم میدهد تا به نام مبارزه با افراطیگری انبوه جمعیت خروشان را از دم تیغ بگذراند و در چنین شرایطی مسئولیت این قتلعام به عهده شما خواهد بود. وقتی نامه را به پایان بردم و آن را امضا کردم، هنوز آن را نفرستاده بودم، خبر کشتار 17 شهریور در میدان ژاله تهران رسید. در حاشیه آن نوشتم: این آغاز عملیات نابودسازی تندروها است.»
پس از روی کار آمدن جعفر شریفامامی و شعارهایی که دولت او برای ایجاد آشتی ملی مطرح کرد، خود به خود برخی از رشتههای پیشین بافته شده را از هم گسست؛ و این نبود مگر شتاب رخدادهای نهضت اسلامی، فشارهایی که از قِبَل تظاهرات و اعتصابها بر گرده حکومت سنگینی میکرد و امتیازهایی که در ظاهر باید به گروههای اجتماعی، همچون روحانیان، روزنامهها، زندانیان سیاسی و... داده میشد. از این رو مقررات حاکم بر تبعیدیان بسان دیگر امور لَق شد یا به اجرا درنیامد. برخی تبعیدیان جیرفت از این موقعیت استفاده کرده، محل تبعید را به طرف شهر خود ترک کردند. برخی پیش از این از پذیرش تبعیدگاه جدید خودداری کرده بودند. برخی دستگیر و چندروزی زندانی شدند. در این بین آقای خامنهای جیرفت را ترک نکرد. «ماندم تا مرا متهم به فرار و یا خستگی از تبعید نکنند. دیگر این که نمیخواستم مانند شماری از برادران به اتهام فرار، دستگیر شوم؛ زیرا آن را در شأن خود نمیدانستم.»
خبرهای کشور میگفت که حکم تبعید او به زودی نقض و برائت او صادر خواهد شد، با این حال تا واپسین روزهای اقامت در جیرفت به تحرکات جاری خود ادامه داد. او در سخنرانی شب بیستودوم شهریور در مسجد جامع، عصر پنجشنبه، فردای آن را زمان برپایی مراسم یادبود شهدای جمعه خونین تهران اعلام کرد. در مراسم یادشده بانوان حاضر اعلامیههایی در مسجد پخش کردند.
آقای خامنهای آخرین روزهای شهریور را در مسافرت به کهنوج و بلوک از توابع جیرفت گذراند. گفته میشود برای شرکت در دعای ندبه و سخنرانی به آنجا رفت. از دیگر مناطقی که او دور از چشم مأموران رفت، عنبرآباد بود. سری هم به روستای ساغری زد و به مسجد بیسقف آنجا کمک مالی کرد. وقتی خبر سفرش به کهنوج به تهران رسید، پرویز ثابتی دستور داد فوراً او را به جیرفت بازگردانند و اگر امتناع کرد، دستگیرش کنند. آقای خامنهای که همراه آقای ربانی شیرازی به این گذار رفته بود، عصر سیام شهریور به جیرفت بازگشت.
احتمالاً همان شب یا فردای آن بود که رئیس شهربانی جیرفت نزد آقای خامنهای آمد و گفت: آزادی. و منتظر واکنش او شد. نه ابراز تعجب کرد و نه شادی. رئیس شهربانی که حیرتزده بود، شنید که «میخواهم در جیرفت بمانم. بیشتر تعجب کرد و به من اصرار نمود که از فرصت استفاده کرده، شهر را ترک کنم.» [این اصرار نه از سر خیرخواهی، که کشیدن نفس راحت از وقایع چهل روز گذشته بود.] «گفتم: نه. من اینجا میمانم. از این موضعگیری هدفی داشتم، زیرا احتمال میدادم که در خصوص آزادی من ممکن است توطئهای در کار باشد و این که مرا در بین راه از بین ببرند. زیرا شنیده بودم که بعضی از تبعیدیها را در راه بازگشت، در یک سانحه تصادف ساختگی تصفیه کردهاند.»
آقای خامنهای تصمیم داشت بدون اطلاع مقامات انتظامی، جیرفت را ترک کند. بار دیگر به یاد راننده بامعرفت یزدی ساکن بم افتاد. فرد مطمئنی را به بم فرستاد تا او را به جیرفت بیاورد. آمدند. گفت که میخواهد پنهانی جیرفت را ترک کند. قرار شد شبانه بروند، اما اثاث و خودرو باید میماند. وسایل آقای خامنهای بیش از یک خانه به دوش تبعیدی بود. همه دوستان و خویشان که به دیدارش میآمدند هدیهای برای گذران راحت او با خود داشتند. مختصر وسایلی برداشت و گفت که آن چه میماند وقف تبعیدیهای بعدی جیرفت؛ اما از آن به بعد پای مبارزان نهضت اسلامی با عنوان نفی بلد به این شهر باز نشد.
از زبان جیرفتیها
سالها بعد، وقتی اهالی جیرفت از دوره اقامت آقای خامنهای در این شهر یاد کردند، گفتند که وی ابتدا خانه نجف افشارمنش، و سپس خانه باقرزاده را اجاره کرد. سماور او در هر دو جا روشن و آماده خدمت بود. چای همیشه مهیا، و خودش علاقهمند به دم کردن و ریختن و پذیرایی بود. جلسههایی در خانه برپا میکرد که مشتری عمده آن جوانها بودند. از دور و نزدیک به دیدنش میآمدند. یکی از آنها، مظفر بقایی بود. بقایی پیشنهاد کرد، روحانیت از سلطنت دفاع کند؛ و شاه سلطنت نماید، نه حکومت. پاسخ، منفی بود. در اتاق آقای خامنهای عکسی از امام بود که زیر آن نوشته شده بود: مبارزه آری، سازش هرگز. خودش نان میخرید. تعارف نفرات جلو صف را برای پیش آمدن و زود رفتن نمیپذیرفت. ظاهرش آراسته و در چشم اهالی پاکیزه و مرتب بود. وقتی جوانان پرحرارت جیرفت با او در مورد تخریب و انهدام دستگاههای شرکت کشت و صنعت جیرفت مشورت کردند، و گفتند که این شرکت دولتی فلان و بهمان است، آنان را منع کرد و آن اموال را در شمار بیتالمال دانست. یک بار 38 هزار تومان به او دادند و خواستند از نفوذش برای خرید اسلحه استفاده کند، اما گفت که این پول را بردارند ببرند کتاب بخرند، بین دانشآموزان و مدارس پخش کنند؛ دستگاه تکثیر بخرند، اعلامیههای ضدحکومتی را در روستاهای اطراف توزیع نمایند. هنگام خروج از جیرفت، برق مصرفی خانهاش را از کنتور برق حساب کرد و مبلغ آن را پرداخت.
پایان تبعید
سحرگاه اول مهر 1357 جیرفت را به قصد بم ترک کردند. 285 روز را در تبعید سپری کرده بود. در بم، یکی از همراهانش به جیرفت بازگشت تا پژو را بیاورد. دو روز در بم ماند. ملاقاتهایی با مردم داشت. از آنجا راهی کرمان شد. شبانه رفت. «این سفر شبانه برای من سرشار از خاطرههای شیرین بود و صدالبته انگیزههایی برای درک شادی عمیق به جهت آزادی، اوجگیری جنبش مردمی اسلامی، تصویر آینده روشن و... داشت. اینها یک طرف، لذت مسافرت در شب و در جادهای دلانگیز خود موضوعیت دیگری داشت.»
به مدرسه علمیهای در کرمان رسید. جورابی به پا نداشت و به جای کفش ماهها بود که دمپایی میپوشید. گرما چنین میخواست. برای خرید جوراب و کفش به بازار کرمان رفت. قیمتها را که از نظر گذراند، متوجه شد پول کافی برای خرید کفش ندارد. به یک جفت جوراب بسنده کرد.
شیخعباس پورمحمدی، روحانی تبعید شده از رفسنجان که به واسطه بیماری، از محل تبعید خود به کرمان آمده بود، وقتی از حضور آقای خامنهای در شهر آگاه شد، سراغش فرستاد و از او خواست که میهمانش باشد. محل اقامت آقای پورمحمدی خانهای بزرگ و مشجر بود که یکی از بازرگانان شهر در اختیارش گذاشته بود. دو روز آنجا بود. در آن مدت «تعداد زیادی از مردم کرمان گروه گروه به دیدار من آمدند، چون از قبل مرا میشناختند. من از صبح تا شب از آنها استقبال میکردم.»
در کرمان بود که خبر محاصره خانه امام خمینی در نجف را شنید. اول مهرماه خانه امام در نجف به محاصره نظامیان عراق درآمد. این اقدام که با خواست دولت ایران انجام شد، امام خمینی را وادار به آهنگ تازهای کرد و آن هجرت از عراق بود.
آقای خامنهای از کرمان راهی یزد شد و به دیدار آیتالله صدوقی رفت. آنجا دید که این مرد پا به سن گذاشته، چگونه رهبری مردم آن منطقه را برای پیشبرد انقلاب به دست دارد. او را چون شیر ژیان دید که به مصاف حکومت پهلوی رفته و ترسی از خود نشان نمیدهد. آقای خامنهای چهاردهم مهر را در یزد گذراند و همان روز خبر حرکت امام خمینی را از بغداد به پاریس شنید.
شاید در یزد کفش خریده باشد. با هواپیما شهر قنات و باقلوا و صدوق را به سوی تهران ترک کرد.
انتهای پیام/