چرا کفار و منافقین ایمان نمی آورند؟

خبرگزاری تسنیم:در برابر آیات قرآن یک گروه متقین بودند، که این آیات برای آنان هدایت است. شرح چهره متقین در آیات قبل انجام شد و دو گروه دیگر در برابر آیات الهی و وحی الهی چهره‌نگاری و معرفی می‌شوند:کفار و منافقین.

به گزارش خبرگزاری تسنیم به نقل از پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری، متن تفسیر آیت الله العظمی خامنه ای از آیات ششم تا یازدهم سوره بقره به شرح ذیل است: 


ان‌الذین کفروا سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا یؤمنون ختم‌الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه و لهم عذاب عظیم (6و7- بقره)

کفار در جهت مقابل دعوت حق

ان‌الذین کفروا سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا یؤمنون. آنان که کفر ورزیده‌اند یکسان است که بیم‌دهی یا ندهی آنان را، ایمان نخواهند آورد.

ختم‌الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه و لهم عذاب عظیم. خدا بر دلهای آنان مهر نهاده است و بر گوشهای‌شان و بر دیدگان‌شان پرده‌ای است و برای آنان عذابی است بزرگ.

در برابر آیات قرآن یک گروه متقین بودند، که این آیات برای آنان هدایت است. شرح چهره متقین در آیات قبل انجام شد و دو گروه دیگر در برابر آیات الهی و وحی الهی چهره‌نگاری و معرفی می‌شوند: گروه اول آن گروهی هستند که در این دو آیه راجع به آنان حرف زده شده. گروه دوم هم بعد از این دو آیه ، طی ده، دوازده آیه ذکرشان خواهد رفت. گروه اول اینگونه معرفی شدند: ان‌الذین کفروا ( آنان که کفر ورزیدند ). حالا آنها که کفر ورزیدندچه کسانی هستند؟ قبل از نزول وحی الهی و قبل از اینکه دعوت حق در جامعه مطرح بشود، بدیهی است کسانی که در آن جامعه بودند نسبت به آن دعوت و نسبت به آن وحی، چون قبلاً مطرح نبوده، موافقت و معرفتی نداشتند مثلاً: فرض کنید، قبل از آنکه دعوت توحید پیغمبر اکرم(ص) در مکه، مطرح بشود همه‌ی کسانی که در آن منطقه بودند مفاهیم این دعوت جدید مطرح نشده را طبیعتاً نمی‌شناختند و نه تنها به آن متعقد نبودند، بلکه به ضد آن معتقد بودند. یعنی این دعوت، دعوت توحید می‌بود، در حالی که آنها مشرک بودند خداهای مادی و بت‌ها را می‌پرستیدند و این دعوت مبنی بر تصفیه نفس و خودشکنی (یعنی نفس شکنی) انسان بود، در حالی که آنها غرق در هواهای نفسانی و شهوات نفسانی بودند. بنابراین: همه‌ی مردم، در جهت مقابل این دعوتی که هنوز نیامده بود قرار داشتند. و به اینها گفته می‌شود کافر، یعنی بی‌ایمان، بی‌اعتقلاد و مشرک که وقتی دعوت جدید یعنی دعوت به توحید در جامعه مطرح شد همین گروه مشرکین نسبت به آن حقیقت هیچ شناخت قبلی و هیچ معرفت و ایمانی نسبت به آن نداشتند، اینها آن گروهی هستند که آنها را معرفی کردیم. اما اهل تقوا را گفتیم اهل پرهیز و بعد در شرحش آیات قرآنی را که پیرامون آن هست عرض کردیم: اهل ذکر، یعنی تنبه و توجه و هشیاری. اینها کسانی بودند که فوراً فطرتشان پاسخ داد و آن پاسخ را پذیرفتند و به قبول تلقی کردند شدند مؤمن. خدای‌متعال هم، چون اهل تقوا بودند (تقوا در پائین‌ترین مراحل) مواظبت می‌کردند به راه خطا نروند مراقب بودند حقیقت را را نپوشانند و اسیر موانع فهم حقیقت نشوند و لذا شدند اهل هدایت. البته گفتیم: این تقوا در همه‌ی مراحل هدایت کار خودش را می‌کند. یعنی بعد از این مرحله اول که تقوای آنها موجب شد به ایمان و به حق روی‌ بیاورند، بعد از این مرحله، در هر درجه‌ای که بالا می‌روند، باز اگر تقوا درآنها باشد آنها را به جلو می‌برد، هدایت آنها را بیشتر می‌کند و بصیرت بیشتری به آنها می‌دهد این گروه اول.


مقابله‌ی انگیزه‌های انسانی با ایمان

گروه دوم آن کسانی هستند که بر آن جهالت و بی‌خبری پافشاری می‌کنند. اگر این ایمان جدید با انگیزه‌های نفسانی آنها مواجه شد و در جهت مقابل این انگیزه‌ها قرار گرفت اینها بجای اینکه آن ایمان را که حقیقت است بپذیرند، تسلیم آن انگیزه‌های نفسانی خودشان می‌شوند که آن انگیزه‌ها این ایمان را رد می‌کند. اما آن انگیزه‌ها چیست؟

فرض کنید که حق در یک جامعه‌ای مطرح می‌شود، عده‌ای در آن جامعه قدرت دارند و تسلیم به این حقیقت مستلزم این است که پایه‌های قدرت آنها متزلزل بشود. مثلاً: اندیشه‌ی حاکمیت اسلام و حاکمیت قرآن و الله امروز در یک جامعه‌ای مطرح بشود، اولین کسی که با او مخالفت خواهد کرد آن کسی است که حاکمیت او بر یک اساس ضد خدایی بنا گذاشته شده و این طبیعی است که او قبل از اینکه ستیزه‌گری بکند، با این ایمان جدید مقابله می‌کند و به خاطر آن انگیزه‌ها در دل آنرا پس می‌زند. یا فرض کنید و قتی این فکر جدید مطرح شد، کسی که سالها نقطه‌ی مقابل آنرا ترویج می‌نمود و برای او استدلال کرده، حاضر نیست به آسانی در مقابل فکری که علیه آن یا چیزی که بطور طبیعی ضد آن هست تلاش کرده تسلیم این فکر بشود. برای مثال:


مقابله‌ی مارکسیسم با خداگرایی

آن روزی که مارکسیسم به شکل امروزی در نیامده بود، کسانی که سالها ترویج تفکر مارکسیستی و ایدئولژی مارکسیستی را کرده بودند، طبیعی است که اینها در مقابل فکر خداباوری و خداگرایی مقابله می‌کردند. در دوران مبارزات اولین کسانی که با فکر اسلامی مقابله می‌کردند وابستگان به دستگاه حکومت نبودند، چون آنها دیر خواب و کج فهم بودند و ملتفت مسائل نمی‌شدند. بلکه اولین کسانی که مبارزه می‌کردند همان مادیون حرفه‌ای و مبلغین مارکسیسم و دست پرورده‌شان بودند. دردانشگاهها و مراکز فرهنگی نوچه‌هایی داشتند که تبلیغ می‌کردند، استدلال می‌کردند، بحث می‌کردند، تفکر مادی و تفکر دیالکتیکی را ترویج می‌کردند آنوقت اگر یکی می‌آمد مثلاً: فکر اسلامی را بیان می‌کرد این معلوم بود که اصلاً حاضر نیست درباره‌ی این فکر بطور سالم تأمل کند و اجازه نمی‌داد آن حالت ذکر، یعنی تنبه و بخود آمدن را بخودش راه بدهد زیرا فکر جدید بر مبنای اندیشه‌ی الهی است و او سالها برای ترویج اندیشه‌ی مادی استدلال کرده، لذا سخت است که از همه‌ی اندوخته‌ها استدلال گذشته خودش صرف نظر کند.


جنگ رهبانان و صومعه‌داران با فکر دین و حقیقت‌

بهر حال آنجایی که فکر دین وحق در طول تاریخ مطرح می‌شده، یکی از قشرهائی که اول به جنگ این فکر آمده قشر رهبانان، صومعه داران، مدرسه‌داران، و کسانی بوده که برای نظام قدیم و اندیشه‌های قدیم و ارزش گذاری قدیم یک عمر استدلال کرده بودند و اینها دیر می‌پذیرفتند البته نه اینکه ممکن نبود بپذیرند، چون عالمی هم داریم که نه فقط کفر نورزیده، پوشیده نداشته و انکار نکرده بلکه تسلیم حقیقت نشده و روی آن انگیزه‌های درونی خودش خط بطلان کشیده، مثل اینکه زمان پیغمبر مثلاً عبدالله‌بن سلام آمد مؤمن شد در حالی که یک عالم یهودی بود یا کسان زیادی که از این قبیل بودند. پس یک انگیزه‌هم این است که : من جزومتوزیان اندیشه‌ی قدیم هستم چگونه در مقابل اندیشه‌ی جدید تسلیم شوم و آنرا قبول کنم؟ این هم یک وسوسه‌ی درونی است که انسانها را وادارد می‌کند در مقابل فکر جدید که فکر حقی هست بایستد، البته آن جائی که فکر جدید حق است، نه اینکه هر فکر جدیدی حق باشد، همه‌ی باطل‌های عالم هم یک روزی بالاخره بروز کردند و خودشان را مطرح نمودند. یکی از چیزهایی که موجب می‌شود در مقابل فکر حق و فکر الهی و اندیشه‌ی نبوتها (پیام پیغمبران) مقاومت بشود انگیزه‌ی آن کسانی است که برای فکر قدیم مدتها و دورانها استدلال کردند، این هم موجب می‌شود تا آدم کفر بورزد، یعنی بخاطر انگیزه پافشاری و اصرار کند بر انکار و بر عدم قبول و بر تسلیم نشدن.


انگیزه‌تعصب جاهلی و عدم قبول حق

یک انگیزه‌ی دیگر تعصب کور و کر است یعنی اینکه گذشتگان و پدران ما اینطور گفتند من چگونه بیایم از آنچه گذشتگانم گفتند سرباز زنم؟ پس تعصب جاهلی یعنی پایبندی بی‌دلیل هم یک انگیزه است، که بیشتر توده‌ی مردم وعوام مردم دچار یک چنین چیزی می‌شدندف اما به آسانی می‌شود این را شکست. انواع و اقسام غرورها، انواع و اقسام بهره‌مندیهای مادی و از باب مثال: آن کمپانی که مثلاً آورنده‌ی شراب از تاکستانهای الجزایر است در مقابل تفکر اسلامی انقلابیون الجزایر بیشتر پول خرج می‌کند تا آن کمپانی که پارچه تولید می‌کند برای اینکه دکانش تخته می‌شود. وقتی یک حکومتی سرکار می‌آید که با شراب مخالف است این کمپانی که درآمد سرشاری را از تاکستانهای الجزایر از دست می‌دهد خیلی طبیعی است که با این انقلابی که بر اساس انما الخمر و المیسر و الانصاب و الازلام رجس من عمل الشیطان (90 – مائده) بوقوع پیوست مخالفت خواهد کرد. بهره‌مندی ‌های مادی بسته شدن دکانهای پول‌زا و درآمد زا یا انگیزه‌ی شهوت رانی‌ها پیش پا افتاده به خاطر اینکه جلو شهوت رانی‌هاشان گرفته شده، همه‌ی اینها با انقلاب اسلامی ما مخالفت کردند شما که جوانهای پاک هستید روی مسائل آرمانی بیشتر فکر کنید. اما مخالفت یک عده آدمهای ریش و سیبیل‌دار روپزدار، با انقلاب اسلامی برای این است که چرا نمی‌گذارید ما با زنهایمان بی‌حجاب بیائیم در خیابانها یک جولانی بزنیم و برگردیم؟ که اگر همین یک قلم را آزاد می‌کردند به مقدار زیادی این کذا و کذاها، دلشان از امام و از اسلام و از انقلاب اسلامی خوش می‌شد.


مقابله‌ی صاحبان قدرت با کلمه‌ی حق

البته این مانع‌ها همه به یک اندازه مانعیت ندارند. این حصارها و خاکریزها همه یکنواخت نیستند و در درجه‌ی اول آن کسی که پایه قدرتش متزلزل می‌شود او خیلی دیرتر تسلیم خواهد شد چون وسوسه‌ی سلطنت و حکومت خیلی وسوسه‌ی قویی است، ولذا شما دربین این پادشاهانی که زمان پیغمبر(ص) و بعد از پیغمبر(ص) بود به ندرت کسی را پیدا می‌کنید که به دعوت اسلام روی خوش نشان داده باشد مگر یکی دو مورد: مثل پادشاهی که زرتشتی و در بحرین بود یا پادشاهی که مسیحی و در حبشه بود و الا بقیه سخت برخورد کردند. در درجه‌ی دوم هم آن روحانیون وابسته به نظام ارزشی گذشته هستند درجه‌ی بعد از آن بهره‌مندیها ست درجه‌ی بعدش هم آن تعصبهاست و لذتها و شهوتها در درجه‌ی آخر قرار می‌گیرد. اما همه‌ی اینها مانع هستند و این انواع موانعی را که من شمردم اگر شما فکر کنید ممکن است بتوانید همه‌ی اینها را ریز کنید و از هر کدامشان انواع و اقسام مختلفی را پیدا کنید و با نگرش جامعه‌شناسانه نمونه‌هایش را امروز در اجتماعات کنونی دنیا در دنیا پیدا کنید. مثلاً: فلان روزنامه‌نگار در فلان جای دنیا چه انگیزه‌ای دارد که مخالفت کند؟ یا فلان آخوند به اصطلاح روشنفکر در فلان کشور عربی چرا مخالفت می‌کند؟ یا فلان استاد چرا مخالفت می‌کند؟ هر کدام یک دلایل ظریفی می‌تواند داشته باشد وقتی یک دعوت حقی مطرح می‌شود جناحهای مختلفی در مقابل این آیات صحیح که فرو خوانده می‌شود (اعم از متن آیات الهی یا آنچه که برخواسته‌ی از آن آیات است مثل آنچه که در انقلاب ما ارائه و مطرح شد) مقابله می‌کنند و شما اگر دقت کنید می‌توانید اینها را کاملاً پیدا کنید صنف صنف کنید. بهر حال اصول و کلیات همین چیزهایی است که من نگفتم و این انگیزه‌ها موجب می‌شود تا انسان کفر بورزد.


معنای کفر کافر

کفر یعنی چه؟ کفر به معنای پوشاندن است و کافر یعنی پوشاننده‌ی حقیقت به زارع هم کافر می‌گویند: چون زارع و کشاورز دانه را زیر خاک می‌کند. قرآن هم می‌فرماید: کمثل غیث اعجب الکفار نباته (20- حدید) پس کافر یعنی پوشاننده (کفران کننده) نعمت، انکار کننده نعمت، و کافر شدن به حق، یعنی پوشانده آن حقیقت و انکار کردن او است که این پوشاندن و انکار کردن دو معنای نزدیک به هم هستند و لذا در پوشاندن ذهن تان نرود به آنجا که اسنان یک چیزی را روی یک چیزی بکشد و او را بپوشاند آن ریشه‌ی اصلی لغت است که در مورد زارع گفتیم دانه را زیر زمین می‌پوشاند و پنهان می‌کند، اما وقتی لغت در جاهای مختلف بکار می‌رود بتدریج پوشاندن با انکار کردن تقریباً قرین و نزدیک می‌شوند. کافر نعمت یعنی کسی که نعمت را می‌پوشاند و آنرا انکار می‌‌کند.. این معنای کفران نعمت است و کفران حق کافر به حق شدن است، یعنی حق را پوشاندن و آنرا انکار کردن لذا تکیه کنید روی مسأله انکار نوع پوشاندنی که با انکار تجلی می‌کند این کافر است. پس کفر ورزیدن، یعنی پافشاری کردن بر آن انکاری است که در نتیجه آن عوامل بازدارنده بوجود می‌آید و آن عبارتند از: از تنبه باز دارنده و ازذکر که آن عوامل در آیاتی از قرآن تشبیه‌شدند به :


اغلال بازدارنده انسان از قبول حق

غل‌ها و زنجیرهایی که بر گردن کسی افتادند و اجازه نمی‌دهند که او راست بایستد اجازه نمی‌دهند او با سرعت به پیش برود، اجازه نمی‌دهد او پرواز کند. که در آیات مختلف قرآن آمده: اذالاغلال فی اعناقهم (71 – مؤمن) واولئک الاغلال فی اعناقهم (5 – رعد) و امثال ذالک. در آن قطعه اول سوره یس حدود هشت یا ده آیه یک بیان بسیار زیبا و موجز و پر مغزی از همین قضیه هست در برخورد با اینگونه افراد که خداوند می‌فرماید: لتنذر قوماً ما انذرآیائهم فهم غافلون لقد حق القول علی اکثر هم فهم لا یؤمنون انا جعلنا فی اعناقهم اغلالا فهی الی الاذقان فهم مقمحون (6و7و8 – یس) ما غل‌ها را به گردن آنها گذاشتیم اینکه خدای متعال نسبت به غل گذاشتن را به خودش نسبت می‌دهد یک معنای جالب و لطیفی دارد که در جای خودش بیان خواهم کرد، و اینکه همه‌ی عوامل و پدیده‌هایی که در عالم هست در منطق قران بخدا نسبت پیدا می‌کند معنایش این نیست که خدا این کار را کرده و این بیچاره‌ها مجبور بودند بلکه یک معنای دقیق‌تر و ظریف‌تری دارد. حالا این غل‌هایی که بر گردن آنها گذاشته شده کدام است که نمی‌گذارد آنها آزاد حرکت بکنند یعنی آزاد بیندیشد؟ غل قدرت، غل پادشاهی، غل ثروت، غل بهره‌مندی، غل عنوان متولی‌ی نظام قدیم بر او صدق کردن است. این کسانی که کفر می‌ورزند یعنی به خاطر آن انگیزه‌های ضد ذکر و تنبه از حق روبرو می‌تابند کار اینها بسیار، بسیار مشکل است و این دو آیه درباره‌ی اینهاست.

بنابراین: ان‌الذین کفروا را نمی‌شود گفت کافران بطور مطلق یعنی کسانی که اعتقاد و ایمان نداشتند به خدا و لذا مطلق اینها را نمی‌گوئیم چون اصلاً مخاطب ایمان و دعوت الهی همان کفار و مشرکین مکه هستند. پس کسانی از میان آن مشرکین که کفر می‌ورزند، یعنی افشاری کنند بر عدم معرفت درست و بر تسلیم نشدن به حق، آن پافشاری کنندگان مورد نظرند، ولذا ترجمه‌ی ان‌الذین کفروا سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم می‌شود: آنان که کفر ورزیدند، یکسان است که بیم بدهید آنها را، یا بیم ندهیدشان و بیم دادن،(انذار) کار پیغمبران است. بیم دادن، یعنی هشدار دادن و آنها را از وضع بد و غلطی که د رآن قرار دادند ترساندن، (این ترساندن را می‌گویند انذار دادن) که البته هر ترساندنی مورد بحث نیست. مثلاً: اگر صدای مخصوص در بیاورید که کسی از جا بپرد این را نمی‌گویند انذار، انذار یعنی از وضع بدی که در آن قرار دارند و از راه غلطی که در آن دارند حرکت می‌کنند و از سرنوشت شومی که درانتضار آنهاست، انها را بترسانی و بیم دهی. پیغمبران وقتی می‌آیند با جوامع بشری گمراه روبرو می‌شوند آنها را از وضع خودشان بیم می‌دهند و می‌گویند این چه غفلت و گمراهی و آلودگی وناپاکی است که در آن غرق هستند؟ کسانی که خودشان غرق هستند غالباً نمی‌دانند، ابزار علم را در اختیار دارند اما چون غرق در جاهلیت‌اند و واقعاً ملتفت نیستند و (البته یک عده‌ای آتش نفهمی اینها را می‌افروزند) نمی‌فهمند غرق در جاهلیت و غرق در آلودگی هستند و همه‌ی چیزهای بدی را را که این آلودگی را بوجود آورده خوب دانستند و به آنها مباهات کردند. بدترین چهره‌های شعارهای رایج بین بشری را نشان دادند مثلاً:


مفهوم مطلق آزادی

آزادی را یک مفهوم زیبای نسبی، یعنی برخی از آزادی‌ها خوب است و برخی از آزادی‌ها هم خیلی بد است. فرض کنید: اگر یک جنایتکاری بیاید و صد نفر بچه را قتل عام کند و صد خانواده را داغ دار کند بعد او را بگیرند ببرند زندان اگر آزادی یک مفهوم مطلق باشد، معنایش این است که این کسی که قتل و جنایت کرده این را هم بگوئید آزادش کنند. فرض بفرمائید: آزادی انسان برای جنایت، آزادی انسان برای آزردن دیگران، آزادی انسان برای ممنوع کردن آزادی دیگران، آزادی انسان برای آزادی به خطا کشاندن یک جمع ، یک نفر را آزاد بگذارند برود با یک بیان شیوائی و با روشهای گوناگون حقیقتی را به عکس جلوه بدهد، یعنی همین کاری که الان رسانه‌های جمعی در دنیا دارند انجام می‌دهند. شما خیال می‌کنید همین مجموعه‌ای که در مادرید جمع شدند مردم اروپا ومردم دنیا در باره‌ی اینها چه فکر می‌کنند؟ آیا توده‌ی مردم دنیا مثل شما فکر می‌کنند یعنی اینها را یک مجموعه‌ی خیانت می‌دانند؟ نه، اینطور فکر نمی‌کنند بلکه می‌گویند یک آتشی روشن است و سالها در خاورمیانه یک جنگ تمام نشدنی است این بیچاره‌ها نشستند می‌خواهند این جنگ را از بین ببرند، لکن ایران نمی‌گذارد. حالا این چه جنگی‌است و اصلاً این جنگ برای چه به وجود آمده؟ و برافروزنده‌ی این جنگ کیست؟ اصلاً هیچ فکر این را نمی‌کنند نقل اینکه در یک کوچه‌ای که یک کسی دارد عبور می‌کند فرضاً دو نفر دارند دعوا می‌کنند بعد آن عابر می‌گوید آقا آشتی کنید آنوقت با زحمت زیاد می‌آید به زور و با افراد آن دو نفر را از هم جدا می‌کند، در حالی که ملتفت نیست این دعوا بر سر چیست؟ او نمی‌داند این آدم آمده است در خانه‌ی او وارد شده پول‌هایش را برده شیشه‌های خانه‌اش را شکسته بچه‌هایش را کتک زده حالا می‌گوید اینجا مال من است می‌خواهم بنشینم. اینکه تو آمدی بین این دنفر را صلح دادی یعنی چه؟ یعنی بیایند خانه‌ای را که آن ظالم به زور تصرف کرده بین خودشان تقسیم کند! آیا واقعاً این عدالت است که فرضاً نیمی از خانه‌ی این شخص را آن ظالم بیاید و بگیرد؟ و آیا این عدالت است که تو در حین عبور بی‌خبر آمدی یک چیزی گفتی و خواستی بین آن دو نفر را صلح بدهی؟ مردم اروپا الان اینگونه غافلند. مردم دنیا و از جمله مردم اروپا در بسیاری از جاها وارد معقولات نیستند و غالباً در غفلت‌اند، غفلت در غلط زندگی کردن و در فضای شبهه سر کردن. آنوقت دعوت حق می‌آید مقابله می‌کند و این را می‌شکند.


انذار پیغمبران

پس پیغمبران که منذر هستند می‌ایند آنها را انذار می‌کنند، آنها را از وضعی که دارند می‌گذرانند و از زندگی‌شان و از نظامشام و از کششی که دارند اینها را می‌ترسانند که داریئد چه می‌کنید؟ در چه وضعی هستید و این چه آینده‌ای است که در انتضار شماست و چه عوامل تلخی دارد بر شما حکومت می‌کند؟ این معنی انذار است. حالا قرآن می‌گوید: این آدمهیی که کفر می‌ورزند، چه انذارشان بکنی و چه انذارشان نکنی یکسان است و اینها ایمان نخواهند آورد. یک دانشمندی‌یکوقت گفته بود من خفته را می‌توانم بیدار کنم اما کسی که خودش را بخواب زده چگونه می‌توانم بیدار کنم؟ آدمی که خوابیده با دوبار صدا زدن یا یک لیوان آب به سر و رویش ریختن هر چند هم سنگین خواب باشد بالاخره بیدار می‌شود اما این کسی که خودش را بخواب زده و نمی‌خواهد اصلاً به پا خیزد اگر هم او را بلند کنید سرپا بایستد خودش را بر زمین خواهد انداخت یعنی آن انگیزهای درونی ضد ایمان، ضد آگاهی، ضد ذکر، ضد تنبه آنچنان در وجودش پنجه افکندند که به هیچوجه حاضر نیست حقیقت را بفهمد البته در بسیاری از اوقات در ته دل حقیقت بسیاری می‌فهوند کما اینکه در بعضی از آیات در قران می‌فرماید: وجحدوا واستیقنتها انفسهم بعضی‌ها اینطور هستند که انکار می‌کنند اما حقیقت را می‌دانند و بعضی از اوقات هم حقیقت را نمی‌فهمند و نمی‌شود به اینها فهماند هر کاری هم بکنی غرق در یک جهالت مخصوصی هستند. کما اینکه الان به نظر من این مفاهیمی که امروز در جامعه‌ی غربی مطرح می‌شود و با تعصب مطرح می‌کنند غالباً داعیان این مفاهیم از این قبیل هستند. اصلاً مصالح بشریت را نمی‌فهمند!! دردوران جنگ من به خاطر دارم د رمذاکراتی که در مجامع جهانی یا مهمانهای خارجی که می‌آمدند در هر ملاقاتی که با آنها داشتیم به ما می‌گفتند صلح چیز خوبی است شما چرا صلح را قبول نمی‌کنید. صلح بهتر است یا جنگ؟ مثل یک بچه‌ای که سنگی را در چاه بیندازد و کسی نتواند آن را بیرو بیاورد. ما می‌خواستیم برای اینها تشریح کنیم که صلح همیشه خوب نیست همه‌ی این گروههای مبارز در دنیا که علیه حکومت‌های شان قیام کردند جنگ راه انداختند. آنها قبل از این جنگ صلح داشتند و نشسته بودند و زندگی می‌کردند صلح آنوقتی خوب است که در جهت عدالت باشد. بعد بنده‌ هم به مرور فرمولی پیدا کردم که آنها وقتی می‌گفتند صلح، عدل و آنها می‌ماندند. در محاورات بایستی فرمول پیدا کرد تا بتوانی در مقابل فرمولهایی که ارائه می‌کنند مقابله کنی ولذا ما می‌گفتیم عدل بهتر است یا صلح؟ خیلی از صلح‌ها را به خاطر عدل از بین می‌برند. اما با عدل هیچ چیزی مقابله نمی‌کند. حالا این عدالت چگونه باید تأمین بشود؟ واقعاً انسان نمی‌تواند به مغز اینها را فرو کند. پس سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا یؤمنون اینها ایمان نمی‌آورند و: ختم الله علی قلوبهم خدا بر دلهای‌شان مهر نهاده است. مثل چیزی چیزی که می‌بندند و مهر و ومو می‌کنند. این مهر زدن یا مهر نهادن یعنی دلهایشان بسته است و باز نیست. دل باز یعنی ذهنی هشیار و پذیرنده‌ی حق و راه دهنده‌ی هر اندیشه‌ی نو بعضی هستند که اصلاً این در را بسته‌اند و نمی‌گذارند چیزی وارد بشود تا آزمایش کنیم ببینیم حق است یا حق نیست؟ این روش، روش غیر انسانی است اما روش انسانی که اسلام هم او را تائید کرده اینست که اندیشه‌را و آن پدیده‌ی ذهنی را راه بدهد تا بعد بررسی کند تا ببیند درست است یا نیست. البته در بررسی باید خیلی خوب دقت کرد و آن کسانی که ابزار سنجش قویی و دقیقی ندارند، باید حتماً از ابزار سنجش کسی که از آنها نیرومندتر است استفاده کنند، ولی به هر حال کسانی بسته‌اند و اجازه نمی‌دهند این فکر جدید و اندیشه‌ی جدید به آنها برسد، ختم‌الله علی قلوبهم و علی سمعهم خدا بر دلهای‌شان مهر زده و بر گوشهای‌شان که البته معنای سمع شنوائی است و معنایش لاله گوش و دستگاه شنوائی نیست بلکه خود آن شنوائی است که در فارسی این دو تا تقریباً نزدیک بهم بکار می‌روند و در عربی هم همینطور است. در عربی دستگاه شنوائی را می‌گویند اذن و قوه شنوایی را می‌گویند سمع.لکن هم در فارسی و عربی هم در زبان‌های دیگر هر دو بجای هم بکار می‌روند. پس منظور همان شنوایی است یعنی بر گوشهای‌شان که ما گفتیم: بر قوه‌ی شنوائی شان مهر زده است و اصلاً نمی‌گذارند حرف نو در گوششان وارد بشود تا در آزمایشگاه مغز بررسی شود و علی ابصاره غشاوه بر دیدگان‌شان پرده‌ای است اینجا هم بصر باز بمعنای بینایی است که ابزار بینایی را می‌گویند عین، یعنی چشم، درست مثل فارسی منتها شما هم وقتی می‌خواهید بگوئید فلان کس نمی‌بیند و نمی‌فهمد می‌گوئید چشمهایش را بر این حقیقت بسته که یک تعبیر کنایه‌ای و استعماره‌ای است و درست هم هست.


حیات بعد از مرگ در ادامه‌ی حیات بشر

لهم عذاب عظیم برای آنها عذابی بزرگ است. و وقتی خدای بزرگ چیزی را به بزرگی یاد کند پیداست که واقعاً بزرگی آن چیز از ابعاد فهم ما بالاتر است. اینجا خداوند می‌گوید: برای اینها عذاب بزرگی هست. که البته عمده و مهمترین آن در ادامه‌ی حیات بشر است یعنی حیات پس از مرگ چون اصلاً این مزرعه برای رویش و بالش است و این حیات برای فهمیدن حقیقت و رشد کردن در پرتو حقیقت است، تا آنجا بشود نتیجه‌اش را برد. و در حیات اخروی همه‌ی آنچه که به دست انسان می‌آید عبارت از محصولی است که رشد و پرورش روحی در پرتو حقیقت در دنیا پیدا کرده و لذا کسی که حقیقت را از اول در ذهن خودش و در حیات خودش و در زندگی خودش راه نداده، در آن زندگی وضع بسیار اسف‌انگیزی خواهد داشت. چون آن‌جا، جایی است که روحیات انسان کلید زندگی را در دست دارد،‌یعنی شما اگر اینجا با اخلاص باشید آن اخلاص آنجا بکار می‌آید، و اگر اینجا نسبت بخدا و به حقیقت با محبت باشید آنجا بکارتان می‌آید اگر اینجا دارای فلان خصلت خوب باشید مثل خیرخواهی انسانها آنجا بکارتان می‌آید. تصنع‌ها آنجا شکسته می‌شوند. این کارهایی را که ما این‌جا تصنعی می‌کنیم آن جا بکار نمی‌آید بلکه آنچه را که در اندرون انسان هست و شکل روح و شخصیت حقیقی انسان را تشکیل می‌دهد آنجا نیز همان بکار می‌آید، کسی که از اول در را بر روی حقیقت بسته و با او جنگیده و او را در زندگی و در مغز و ذهن و در عمل خودش راه نداده وضع بسیار بدی خواهد داشت. عذاب بزرگ در آنجاست اما بخشی از این عذاب هم در زندگی کنونی است. ملت‌ها بخاطر کفر و بخاطر شناختن حقیقت دردها و شکنجه‌های بزرگی را متحمل شدند.


علل ایمان نیاوردن به خدا

اگر دردهای بشریت امروز را شما ملاحظه کنید، بسیاری از آنها ناشی از ایمان نیاوردن به خدا و آشنا نبودن با ارزشهای الهی خواهید دید و آن مقداری هم که از آن بخش خارج است معلول همین‌هاست یعنی یک بخش مستقیم معلول عدم ایمان است و یک بخش هم غیر مستقیم معلول عدم ایمان است. فرضاً: آنچه که مربوط به رابطه‌ای انسانها با یکدیگر است مثل: رابطه‌ی قوی با ضعیف، رابطه ثروتمند با فقیر، رابطه همکار با همکار، رابطه دوست با دوست، فرزند با خانواده، پدر با اولاد و از این قبیل: ناشی از بی‌ایمانی و ناشی از ندانستن معرفت‌های الهی است. بعضی از بدبختی‌ها ناشی از جهالت و ناشی از نداشتن دانش است، که آن نداشتن دانش هم به نوبه‌ی خود از نداشتن بی‌ایمانی ناشی می‌شود. بی‌ایمانی یکی از ریشه‌های بی‌دانشی است نه اینکه هرکس دانش ندارد بی‌ایمان است و هرکس که دارد ایمان‌دار است نه، درهمه‌ی روندهای عمومی جابه‌جا می‌شوند، اما یکی از مهمترین موجبات بی‌دانشی‌ی یک مجموعه بی‌ایمانی آنهاست و بی‌ایمانی تأثیر زیادی در بی‌دانشی دارد. البته کسانی هم هستند که دانش را بدست آوردند در حالی که بی‌ایمان هم بودند! در اینجا: عامل دیگری بجای ایمان موجب دانش آنها شده است، اما بهرحال بی‌دانشی معلول بی‌ایمانی نیز هست همچنانکه معلول چیزهایی دیگر می‌تواند باشد. بنابراین: بدبختی‌ها و تیره‌روزی‌ها بشر غیر مستقیم ناشی از بی‌ایمانی آنهاست و ناشی از ناآشنایی آنها با ارزشهای الهی و معارف الهی است. پس بخشی از عذاب هم در همین دنیاست، که البته ابن عذاب گاهی با ثروت هم منافاتی ندارد، یعنی جوامع ثروتمند هم این غذاب‌ها را دارند، همانطور که مشاهده می‌کنید الان جوامع پیشرفته و مترقی عالم با این که به حسب ظاهر از تکنولوژی و از علم و از پیشرفت‌های گوناگون و بسیار‌شان هم از ثروت، وبطور نسبی از برخوردیهای دنیا نسبت به بقیه ملت‌ها بهره‌مندند در عین حال در میان اینها بدبختی‌های بسیاری از قبیل: تلاشی‌ی خانواده، بدبختی‌های روحی، مشکلات عصبی، سرخوردگیهای جوانها، جدائی جوانها از خانوانده‌ها و پدر و مادری که بچه خودشان را دوست می‌دارند و امیدشان به فرزندشان‌هست، جدائی بین فرزندان و خانواده‌ها، بی‌عاطفه‌گی همه‌گیر، افسردگی‌های همه‌گیر، خانواده‌های افسرده، اینها شکنجه‌های این دنیاست که البته همه‌ی اینها در مقابل عذاب اخروی چیز کمی است. در اینجا این بخش به پایان رسید و بخش بعد مربوط به گروه سومی است که در مقبل دعوت الهی قرار می‌گیرند، و آن گروه منافقین هستن.

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

بسم‌الله الرحمن الرحیم

یک سئوال این است: که چرا در بعضی از اوقات قرآن کریم به ذلک الکتاب کرده و بعضی از اوقات اشاره کرده به هذا الکتاب مگر دو قرآن موجود است.

جواب: ما اصلاً در قرآن هیچ جا هذا‌لکتاب نداریم. اما تعبیراتی مثل: هذا القرآن، یا تلک آیات الکتاب، این است آیات کتاب، یاهذا کتابنا، یا هذا کتاب داریم. اما هذا الکتاب یعنی کتاب برای قرآن که اشاره به قرآن کرده باشد نداریم. فقط یک جا در قرآن هست ما لهذا الکتاب لایغادر صغیره و لا کبیره الا احصارها (49 - کهف) که مربوط به قرآن نیست، بلکه اشاره به نامه‌ی اعمال روز قیامت است که کافر تعجب می‌کند که چگونه همه چیز اعمال من در این ثبت است! بنابراین کلمه‌ی هذا الکتاب در قرآن نیست که اشاره به قرآن باشد. لکن حالا بفرض باشد این اشکالی ندارد که یک جا از آن حقیقت، با اسم اشاره‌ی دور یاد کنند و یک جا با اسم اشاره و ضمیر نزدیک یعنی چیزی غلط نیست، و همانطور که عرض کردیم در ذالک الکتاب چند جور می‌شود معنا کرد:

یکی اینکه بگوئیم: چون کتاب با عظمت است ولو پیش روی شماست اشاره‌ی به دور می‌کند، مثل اینکه شما با یک نفر که صحبت می‌کنید وقتی می‌خواهید او را احترام کنید، می‌گوئید: آنجناب چنین فرمودید در حالی که این جانبی است که در مقابل شما نشسته اما می‌گوئید آنجناب مثلاً. یا بگوئیم ذالک یعنی آن چیزی که در ذهن شما بود و همه منتظرش بودید ذالک الکتاب این است که جلوی شما، که ما ترجمه کردیم آنک کتاب، یعنی کتابی که در انتظارش بود اینست. بنابراین: اشکالی ندارد که ما به حقیقتی گاهی با اشاره‌ی دور و گاهی با اشاره نزدیک اشاره کنیم و معنایش این نیست که اینها دو چیزند.

سئوال دوم: این است: که در ذیل آیه‌ی شریفه ان الذین کفروا سوآء علیهم انذرتهم ام لم تنذرهم لا یؤمنون چند سئوال هست:

الف _ آیا معنای کفر می‌تواند خیلی وسیع‌تر از معنای کفر در برابر اسلام و پیامبر و امامت باشد؟ و آیا مراحل نازله‌ی آن که خود خیلی وسیع‌ است می‌تواند در خود ما مؤمنین ظاهری باشد جواب اینست که: البته به یک معنا چرا، در یک روایتی داریم که کفر را به درجاتی تقسیم کرده و بعضی از آن در جات حتی شامل بعضی از مؤمنین ضعیف‌الایمان یا مؤمنین بد عمل هم می‌شود همچنان که در جوامع طاغوتی بخصوص، جوامعی که با نظامهای حکومتی جابرانه و کافرانه، ازاین قبیل کفر زیاد شما پیدا می‌کنید که اسم‌شان مؤمن است، لکن باطن‌شان از هر کافری، کافرتر است، اما اینجا مراد آنها نیستند، بلکه در این آیه همه‌ی آیات، یا بیشتر آیات قرآنی که در آنها اسم کفار هست منکرین دین مورد نظرند، یعنی آنهایی که با اصل دین مقابله کردند. مثل اینکه در قرآن می‌گوید: یا ایها النبی جاهد الکفار و المنافقین (9- توبه) با کفار و منافقین مبارزه کن. در اینجا مؤمنین ضعیف‌الایمان نیستند. یعنی یکی از مراتب کفر هم بر او صدق کند این را نمی‌گوید مبارزه کن، بلکه می‌گوید هدایتش کن. اصلاحش کن، لذا اینجا مراد همان کفاری هستند که مقابل اسلام موضع گیری داشتند. بنابراین: نه در این آیه و نه در آیات دیگری که در آنها از کفر سخن رفته غالباً (اینکه نمی‌گوییم عموماً، چون یک استقراء تام و تمامی نکردم) تا آن جایی که در ذهنم هست. مراد همین معنایی است که ما بیان کردیم.

ب‌ـ تفاوت کفر و شکر در قرآن چیست؟ جواب اینست که:

شرک یک مسلک و یک عقیده است، یعنی دو خدایی و چند خدایی، یک دین و یک آئین و یک نوع اعتقاد است مثلاً: فرض بفرمائید سه خدای. بعضی منکرند و می‌گویند زرتشتی‌ها موحد بودند، اما به هر حال در دورانی ازتاریخ، بلاشک زرتشتی‌ها دو خدایی بودند و لو اصلش هم یک خدایی یا چندین خدایی که امروز در هندوستان و برخی از جوامع عقب افتاده‌ی آفریقایی در بین قبایل قدیمشان که بت پرستند.

در هند بت‌خانه‌های متعددی را بنده دیده‌ام. خداهای مختلف با شکل‌های مختلف در یک بتخانه هستند. وقتی از یک خیابان به خیابان دیگری می‌روید می‌بینید جند نوع بت‌خانه هست که وقتی وارد آنها می‌شوید می‌روید بالا باز چند نوع از خدا که هر کدام از آنها یک اسمی دارند، یا مثل خدایان اساطیر یونانی و رومی قدیم الهه‌ی عشق، اله‌ی طوفان، الهه‌ی باران، الهه‌ی آتش که افسانه‌های عجیب و غریبی هم دارند، که آن نمایشنامه‌نویس قدیمی یونانی به نام سلف که قبل از میلاد بوده. مثلاً: درباره‌ی خدایان و جنگهای اینها و دعواهای اینها چیزهایی نوشته اینها مسلک است. یعنی هر دین شرک‌آلودی یک مسلک است. اما کفر یک معنای وسیعتری از همه‌ی اینها دارد، یعنی کافر ممکن است مشرک باشد (دو خدایی، سه خدایی باشد) ممکن هم هست اصلاً به خدایی اعتقاد نداشته باشد مثل مادیین، ملحدین، دهریین، اینها هم کافرند و به هیچ خدایی معتقد نیستند. به معنای انکار کننده‌ی را حق و آئین درست است، اما مشرک عبارت استاز آن آئین خاص که مثلاً: دو خدایی یا سه خدایی و از این قبیل است.

ج ـ آنطور که از ظاهر آیه: ختم‌الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه و لهم عذاب عظیم بر می‌آید، خدا بر قلوب چشمها مثلاً مهر زده و این در حالی است که اینها خود چشم و گوش‌شان را بسته‌اند؟ این سئوال خوبی است و من راجع به این موضوع قاعدتاً اگر سئوال هم نمی‌شد، اندکی بعد به یک مناسبتی صحبت می‌کردم: در قرآن همه‌ی پدیده‌های طبیعت و انسان که یک عامل طبیعی‌ی روشنی هم دارد به یک اعتبار بخدا نسبت داده می‌شود، مثلاً درباره‌ی مرغها و پرنده‌هایی که در آسمان پرواز می‌کنند می‌گوید:

مایمسکهن الاالله (79 – نحل): هیچکس اینها را در آسمان نگه نداشته مگر خدا در حالی که شما می‌دانید طبق فنون طبیعی بال اینها و وزن مخصوص‌شان و فشار هوا، اینها را در آسمان نگه می‌دارد، یا می‌گوید:

والله انزل من‌السماء ماءا (65 – نحل) « باران را خدا نازل می‌کند. در حالی که باران یک علت طبیعی دارد: از تراکم ابرها و بقیه‌ی عوامل باران بوجود می‌آید و همینطور پدیده‌های دیگر، که این معنای درستی است، چون خدا که رقیب قوانین طبیعی نیست، تا اگر شما گفتید خدا این کا را کرد معنایش این باشد که قانون طبیعی این کا را نکرده، خدا در عرض قوانین طبیعی نیست که باشد یا آن باشد. خدا در طول قوانین طبیعی است و قوانین طبیعی را هم خدا بوجود آورده، این خاصیت را هم خدا به ابر و باد و هوا و بال مرغ و بقیه چیزهای عالم بخشیده است. خدا آن آفریننده‌ای نیست که سازنده باشد و رفته باشد گوشه‌ای نشسته باشد، مثل: ساعتی که شما کوک می‌کنید می‌گذارید روی طاقچه بعد دیگر شما رفتید کنار خود ساعت دارد کار می‌کند، اینطور نیست، بلکه در هر لحظه‌ای از لحظات اراده‌ی الهی در خلق و تکوین و تربیت موجودات اثر دارد و هر حادثه‌ای از کوچک و بزرگ که در عالم اتفاق می‌افتد طبق قوانین طبیعی و به اراده‌ی خداست و خداست که این قانون را بوجود آورده، خداست که این خاصیت را به این شی‌ئ و یا جسم داده، شما هم کاری را می‌کنید، در نهایت بخدا وابسته است « قل کل من عندالله » همه از سوی خداست. یعنی این اراده را خدا به شما داده که شما انتخاب می‌کنید. این عقل را خدا به شما داده که شما براساس او می‌بینید. این شهوات را که شما براساس او لغزش پیدا می‌کنید، خدا به شما داده بنابراین: می‌توان همه‌ی این چیزها را به خدا نسبت داد، البته این بحث گسترده‌تر از این است و اگر عمری بود و توانستیم جریان تفسیر را ادامه بدهیم تا برسیم به آن آیاتی که در دو سه آیه پی‌درپی یک چیزی را به خدا نسبت می‌دهد و باز در چند آیه بعد از آن می‌فرماید: کار خوبش متعلق بخداست و کار بدش متعلق به شماست که اگر به آنجا برسیم من با یک ظرافتی که در بحث هست روشن خواهم کرد این یعنی چه و چگونه است که خدا یر دلهای اینها مهر زده؟ یعنی اینها با سوء انتخاب خودشان کار می‌کردند که نتیجه آن کار، بطور طبیعی این می‌شود که طبق عکس‌العمل طبیعی و قانونی بر دلهای آنها مهر خواهد خورد. حالا این قانون طبیعی را چه کسی بوجود آورده این عکس‌العمل الهی است و درباب منافقین هم می‌گوید:

یخادعون الله والذین آمنوا و مایخدعون الا انفسهم و مایشعرون (9 – بقره): خیال می‌کنند می‌خواهند خدا را فریب دهند اما در حقیقت خودشان را فریب می‌دهند آنجا هم انشاء‌الله به یک مناسبتی شبیه این عرض خواهم کرد. پس بنابراین: هیچ مانعی ندارد و لسان قرآن این است که پدیده‌های طبیعی را که معمول قوانین طبیعی است، معلول لراده‌ی خدا می‌داند و می‌توان با یک دید وسیعتر همان را بخدا نسبت داد و این را مجازات خدایی دانست در حق آن کسی که خودش مقدمات آنها را فراهم کرد.

سئوال سوم: در حالی که مضمون آیه قرآن این است که خداوند بر گوش و دل و چشم کفار پرده گذاشته و آن را بسته است پس دیگر انسان مذکور، مسئولیتی در مقابل عدم قبول حقیقت ندارد و می‌تواند ادعا کند که چون خداوند راه دل او را بسته به این گمراهی افتاده است.

جواب: با این توضیحی که ما دادیم این اشکال درست نیست، وقتی شما دستت را می‌گذاری زمین و چاقو را محکم می‌زنی روی دستت و می‌بری و چه کسی دست تو را برید؟ خدا، و می‌شود گفت چون خدا دست‌ترا بریده پس شما اینجا مقصر نیستید، لکن شما مقصرید، چون خدا در شرایطی که شما چاقو را بلند می‌کنی روی دستت می‌زنی دست شما را می‌برد. این قانون را خدا در جسم تو و در لبه‌ی تیز فولادی قرار داده. نزن تا بریده نشود. اگر گفتند خدا دست شما را بریده، یا شما وقتی کسی را با گلوله می‌زنید مجروح می‌کنید، چه کسی او را مجروح کرده؟ هم می‌توان گفت شما و هم می‌توان گفت خدا، هر دو هم درست است، اما چون ما این نسبت را به خدا می‌دهیم به همان دلیلی که خدای متعال در جسم تو و در گلوله و در این فضا این قوانین را قرار داده، آیا این موجب می‌شود که شما مسئول نباشید؟ چرا، شما مسئول هستید و قصاص دارد. باید مجازات شوید. ولذا اینکه خدا چشم و گوشش را بسته، بصورت جبر نیست بلکه خدا ناشی از فعل خود او و از سوء انتخاب اوست او گزینش بد کرده و نتیجه‌ی این گزینش همین است که راه دلش بسته شود و حقایق را نفهمد، هر کسی می‌تواند این کار را بکند. حتی یک آدم مؤمن حزب‌اللهی هم اگر یک دو، سه ماه خودش را در فساد و شهوات‌رانی بغلطاند، بعد از دو، سه ماه که به خودش مراجعه کند، می‌بیند آن میلی را که قبلاً به خواندن قرآن داشت حالا دیگر ندارد، یا آن شوقی که به رفتن مسجد ذاشت دیگر ندارد و صدای اذان که قبلاً او را به هیجان می‌آوزد دیگر به هیجان نمی‌آورد و نغمه‌های دعای کمیل که او را می‌لرزاند دیگر نمی‌لرزاند دلش بسته شده، حالا چه کسی بسته است؟ خدا، آیا خود او دیگر مقصر نیست؟ چرا، عامل اصلی خود اوست، چون او با اراده‌ی خودش رفت و در شهوات غلطید و لازمه‌ی طبیعی و قانونی‌ی در شهوت غلطیدن هم اینست که دلش بسته می‌شود، پس خود او مسئول است.

اما سئوال چهارم اینست که: اصولاً چرا خداوند بر دلها و بر گوشها پرده می‌گذارد؟ جوابش از آنچه که گفتیم: معلوم شد به خاصر سوء انتخاب غلطی است که خود ما می‌کنیم. آن کسی که انتخاب غلط می‌کند در شرایط درونی و خداداد خودش از آن کسی که انتخاب درست می‌کند هیچ کسری ندارد، یعنی شما نمی‌توانید بگوئید این یک چیزی از آن یکی دیگر کسر داشت که این انتخاب غلط را کرد، تا بدینوسیله سلسله‌ی علل را بخدا نسبت بدهید. فرض بفرمائید یک نفری که دل بستگی دارد به یک چیزی، مثلاً ثروتمندی است که به ثروت خودش دل‌بسته، این در مقابل آن دعوتی که بالنهایه موجب می‌شود تا ثروت از دستش گرفته شود یک امتناعی دارد. حالا آیا ممکن است یک ثروتمندی هم باشد که این امتناع را نداشته باشد و بذل کند؟ بلکه ممکن است،‌ یعنی همان حرفی که تفکرات مادی سابق می‌گفتند خصلت طبقاتی غیر قابل تغییر است در حالی که حرف غلطی بود، و ما، در قرآن نمونه‌اش را داریم: زن فرعون از نظر خصلت طبقاتی زن یک پادشاه و در طبقه‌ی پادشاهان بود و زن پادشاه از خود پادشاه هم راحت‌تر است، اما در عین حال به موسی ایمان آورد و از همه‌ی انچه که داشت صرف نظر کرد. پس این اراده‌ی شماست که در مقابل یک شهوتی و یک میل نفسانی آیا از خود خویشتنداری نشان بدهید یا نشان ندهید، که اگر نشان دادید نتیجه یک چیز خواهد شد و آثار و برکاتی خواهد داشت، و اگر نشان ندهید نتیجه چیزدیگری خواهد شد. بهرحال آن کسی که نتایج را برای خودش رقم می‌زند شما هستید که انتخاب می‌کنید. شما تصور کنید جوانی در سن هیجده، نوزده سالگی بنام یوسف را، در عین شهوت و در نهایت زیبائی که مورد علاقه‌ی زنی با همین خصوصیات قرار می‌گیرد: اینجا دو جور می‌شود عمل کرد: یکی تسلیم شدن و بصورت یک آدم فاسقی درآمدن و دیگر امتناع کردن و ناگهان رشد کردن و بالا رفتن و تعالی پیدا کردن است. این از چیزهای خیلی واضح و از آن تأثیر و تأثرهایی است که انسان نتیجه‌اش را خیلی زود می‌بیند، شما در مقابل هریک از شهوات مقاومت کردید اولین اثرش این است که برای مقاومت بعدی آماده‌تر و قوی‌تر می‌شوید. ممکن است شما بگوئید: نه، آن آقایی که مقاومت کرد، او یک خصوصیتی داشت که این دیگری نداشت، چه خصوصیتی؟ هم او عقل داشت هم این، هم او چشم داشت، هم این می‌دید، منتها این خودش را رها کرد و تسلیم هوای نفس شد و تصمیم نگرفت اما او تصمیم گرفت. ولذا تصمیم گرفتن و تصمیم نگرفتن یک امری مرتبط به شماست.

وقتی کوس جنگ نواختند این همه جوان در این مملکت بود یک جوان از زیر کولر خانه‌اش در تابستان و کرسی گرمش در زمستان بلند شد رفت کردستان و خوزستان و یک جوان هم گفت ولش کن. این یکی انتخاب کرد و آن دیگری انتخاب نکرد، او که انتخاب کرد شد جزو اولیاء‌الله واقعی. جوانهای ما آنهایی که با خودشان مجاهدت کردند و رفتند به جبهه و شهید شدند. عامی هم بودند در آم روزهای آخر و آن لحظات آخر واقعاً جزو اولیاء‌الله شدند، البته فرصت‌ها همیشه در اختیار همه هست.

سئوال پنجم: هدایت قرآنی تنزل پیدا کرده و به قلب پیغمبر وارد می‌شود آیا وجود نازنین ایشان در مرحله‌ی پائین‌تر از کتاب الهی قرار داشته و دنباله‌ی سئوال در مورد کلمه‌ی ثقل اکبر و ثقل کبیر توضیح داده شود؟

جواب: اما در مورد سئوال اول که آیا پیغمبر پائین‌تر بوده؟ به این صورت است که معارف الهی در یک سطح ربوبی است و در یک سطح بالاتر از انسان است. بعد این را خدای متعال آماده می‌کند برای فهم پیغمبر و نازل می‌کند برقلب پیغمبر(ص) و لذا آن معارف بالاتر از پیغمبر است و شکی نیست. آیا پیغمبر در راه چه چیزی مجاهدت می‌کرد؟ امام حسین(ع) در راه چه چیزی کشته شد؟ جز در راه همین معارف بود که این معارف در ذهن بشر جا بیفتد؟ انبیاء عظام، یعنی عزیزترین حقایق عالم خلقت خدام این معارفند. ولذا مثل این است که شما فرضاً چیزی را نمی‌دانید و از او اطلاع ندارید بعد که به شما می‌گویند این نازل می‌شود به ذهن شما، و فرود می‌آید تا به ذهن شما می‌رسد. در مورد سئوال دوم، ثقل اکبر و ثقل کبیر: اینجا اصطلاح ثقل اکبر و ثقل اصغر است ثقل اکبر کتاب‌الله است و ثقل اصغر اهل‌بیتند و در حدیث پیغمبر هست که هم شیعه و هم غیر شیعه آن را نقل کرده‌اند.

« انی تارک فیکم الثقلین کتاب‌الله و عترتی» من دو چیز گرانبها را میان شما می‌گذارم «کتاب‌الله و عترتی» البته بعضی از اهل سنت هم کتاب‌الله و سنتی روایت کرده‌اند. اما همه‌ی شیعه و بسیاری از اهل سنت «وعترتی» گفته‌اند که همین درست است «کتاب‌الله و عترتی» عترت ثقل اصغر است و کتاب ثقل اکبر.

سئوال ششم: در مورد وحی بیشتر توضیح بفرمائید که آیا فقط در مورد انسان است یا به جمادات و حیوانات (زنبور) هم وحی می‌شود؟

جواب: همانطور که گفتم: معنی وحی اینست که یک حقیقت والایی را فرود بیاورند تا سطح ذهن شما آنرا به شما القا کنند. وحی معارف الهی فقط بر قلب انسانهای برگزیده یعنی پیغمبران نازل می‌شود، البته آنها آنچه را که بر آنها نازل شده و وجودشان آنرا لمس کرده همان را با زبان قابل فهم مردم برای مردم بیان می‌کنند و این وحی معارف الهی است. اما اینکه اشکال کننده اشاره به زنبور کرده و در قرآن آمده: واوحی ربک الی النحل: خدای متعال، پروردگار تو وحی فرستاد، به زنبور عسل و ما گفتیم پیغمبران فقط قبول وحی می‌کنند و وحی بر آنها نازل می‌شود پس زنبور بر عسل هم وحی نازل شده، این وحی غیر از آن وحی است که بر پیغمبران می‌شود. وحی یعنی فرستادن، و بر او فرود خواندن، و به او فهماندن. تا آن چیزی که فهمانده می‌شود چه باشد؟ آن چیزی که به زنبور عسل فهمانده می‌شود آن نیست که به پیغمبر فهمانده می‌شد. دنباله‌ی خود این آیه می‌گوید: آنچه را که ما به زنبور عسل فهماندیم چیست؟

ان اتخذی من الجبال بیوتاً و من الشجر و مما یعرشون (68 – نحل) بر و در کوهها و دره‌ها خانه درست کن، یعنی غریزه‌ای که در او قرار داده شد وحی الهی است و این وحی را فقط به زنبور عسل نکردند، بلکه به گوسفند و مرغ خانگی و به کبوتر و به همه‌ی موجوداتی که این غریزه را دارند هم شده است. پس آن غریزه‌ای که به آنها داده شده، این هم نوعی وحی است. اما این غیر از (وحی) معارف الهی و اسماء الهی و صفات الهی است که به پیغمبر می‌شود. به قول امام رضوان‌الله علیه نورالسموات که در قرآن گفته شده: خدا نور آسمان و زمین است یعنی چه؟ اینکه خدا نور آسمان و زمین است هرکسی یک چیزی در ذهنش از این نقش می‌بندد، اما حقیقت را چه کسی جز آنکه وحی بر او نازل شده است می‌فهمد؟ این از آن چیزهایی است که پیغمبر می‌فهمد. البته این را پیغمبر می‌تواند با یک زبان و یک نحوی به ما بفهماند، اما ان حقیقیت و منشرح شده‌ی او به شکل کامل برای ما انسانهای معمولی قابل استفاده نیست. ولذا این را که به زنبور عسل وحی نمی‌کنند. به زنبور عسل وحی می‌کنند برو خانه بسار او هم می‌رود می‌سازد. بنابراین آن وحی که ما گفتیم مخصوص انسانهای برگزیده است، وحی معارف الهی است نه آن وحی که به حیوانات می‌شود و شامل غرائز حیوانات هم هست.

سئوال هفتم: در بحث اخیر، شما فرمودید: پیامبران احکام متفاوت بیان کرده‌اند لکن معارف و جهان‌بینی‌ها و هدفشان یکی بوده است، لطفاً منظورتان از تفاوت در احکام را بیان بفرمائید که آیا مقصود اینست که احکام و اعمال پیرامون ادیان دیگر پذیرفته است؟

جواب: مقصود ما این نیست.

وهر پیغمبری که می‌آید احکام قبلی را نسخ می‌کند یعنی نوبت احکام او دیگر تمام شد. بلاشک زمان عیسی(ع) در دین حضرت عیسی(ع) نماز بود. اما نه اینطور نمازی که من و شما می‌خوانیم، بلکه یکجور نماز و یکجور توجهی به خدا بود، یعنی اصل توجه بخدا جزو اصول است و چگونگی آن جزو احکام است. اصل انفاق در راه خدا جزو اصول است و چگونگی آن جزو احکام است و چگونگی عملکرد انسانها در هر دوره‌ای از زمانها متفاوت است و براین اساس است که ادیان پی‌درپی می‌آیند تا می‌رسد به دین خاتم و دین خاتم یک خصوصیتی دارد که آن خصوصیت او را پایان ناپذیر کرده در این‌باره بحث‌هایی هست و مرحوم شهید مطهری هم مکتوبات بسیار خوبی دارند، لذا اگر وقت داشتید مراجعه کنید استفاده زیادی خواهد کرد. به هر حال آنچه ما گفتیم این است که معارف و جهان‌بینی‌ها همه یکسان است، یعنی اگر کسی بگوید حضرت‌عیسی دردین خود همان چیزی را که مسیحی‌ها امروز می‌گویند مریم مادر خداست و عیسی هم خود خداست و پدر مردم است و اینها را آورده، این دروغ محض است و حضرت عیسی نه تنها حتماً چنین چیزی را نیاورده بلکه حضرت عیسی توحید خالص و ناب و یگانگی را آورده، درباب قیامت همین‌طور، درباب انسان همین‌طور، در باب بقیه معارف دیگر همین‌طور، ولی احکام حضرت عیسی با احکام پیغمبر خاتم(ص) اختلاف دارد. احکام حضرت عیسی با احکام حضرت موسی هم که قبل از خودش اختلاف داشت و در آیات متعددی از قرآن به این معنا تصریح شده که امروز از ادیان گذشته بحث می‌کنیم، معارف آنها را امروز زنده می‌دانیم نه احکامی را که آنها آوردند، احکام آنها دیگر مرده است! امروز احکام زنده فقط احکام اسلامی است.

سئوال هشتم: این که دلیل و بینه‌ی صحیح موحدین دال بر وجود یگانگی خدا را باید همه بپذیرند بر هیج عاقلی پنهان نیست، اما قول شما که حق انکار ندارد صحیح نیست. چرا؟ که فرمودند: «البینه علی المدعی و الیمین علی من انکر» و مادام که ما بینه ارائه نداده‌ایم این حق انکار همه دارند؟

جواب: این حرف درست نیست، اولاً آن«البینه علی المدعی و الیمین علی من انکر» به اینجا مربوط نمی‌شود، بلکه مربوط به دادگاه است و بحث قضاوت، یعنی اگر شما دعا کردید به یک نفر دیگر، که من از تو صدتومان طلبکارم و او منکر شد و قبول نکرد، آن کسی که باید بینه بیاورد شما هستید، یعنی دو نفر شاهد عادل، بینه در اصطلاح حقوق اسلامی به معنای مطلق دلیل برهان نیست، تا استدلال که به فلان دلیل من از تو طلبکارم، این را کسی قبول نمی‌کند، بلکه بینه یعنی آن کسی که ادعا می‌کند، در یک جاهایی دو شاهد عادل و در یک جاهایی چهار شاهد عادل باید بیاورد! اگر بینه نتوانست بیاورد آن کسی که منکر هست که انکارش هم هیچ اشکالی ندارد او باید قسم بخورد. اگر مدعی بینه آورد حرف این قبول است و اگر مدعی نتوانست بینه بیاورد به او می‌گویند آقا شما قسم بخور، اگر قسم خورد طلب از بین‌رفته و به حرف مدعی کسی اعتنا نمی‌کند. پس این یک قاعده کلی و مربوط به دستگاه قضا است و هیچ ربطی به بحث اعتقادات و معارف اسلامی ندارد. البته این حرف درست است که آن کسی که دعوی را مطرح می‌کند مثل پیغمبر و مثل هر صاحب دعوتی باید استدلال بیاورد و بدون استدلال از هیچکس انتظار نمی‌رود هر چیزی را قبول کند. پیغمبران هم که آمدند واضح‌ترین و صحیح‌ترین حرف دنیا را گفتند دلیل پای حرفشان آوردند. ما که نمی‌گوئیم کسی بدون دلیل قبول کند، ما گفتیم کسی حق انکار ندارد، گرچه فکر نمی‌کنم با این تعبیر هم گفته باشم حق انکار ندارد، به این معنا که یک حکم حقوقی صادر کرده باشیم، بلکه به این معنا که آنوقتی که بینه پیغمبر آشکار شده و حقانیت او بیان شده اینجا عقل حکم می‌کند که کسی انکار نکند. حالا یک عده آدم قرص و محکم بگویند نه آقاجان پدران ما گفته‌اند شما بهتر می‌فهمید یا گذشتگان یعنی همان چیزی که ما به آن مبتلا بودیم، در دوران مبارزات ما یک حرفهایی می‌زدیم و می‌گفتیم آقا قرآن از ما مبارزه خواسته، سکوت راقبول نکرده، اینجا سکوت حرام است، اینجا بایدگفت، اینجا باید اقدام کرد، استدلال هم می‌کردیم، وقتی می‌ماندند می‌گفتند، شما بهتر می‌فهمید یاعلمای بزرگتر که از شما خیلی ملاترند؟ آنجا ما می‌گفتیم نه ما بهتر می‌فهمیم. او پیش خودش وقتی حساب می‌کند می‌بیند حرف طرف حرف درستی است، ولی می‌گوید: این همه بزرگان و این همه آدم در دنیا نفهمیدند فقط این یک الف بچه فهمید. مثلاً؟ این، انکار از روی بی‌دلیلی، یا انکار از روی تعصب است، در حالی که شما اثبات می‌کنید بابا این کارکردن و این روش درست نیست! آنوقت‌ها یکی از چیزهایی که ما روی آن تکیه می‌کردیم بعضی روشهای غلطی بود که اینها در سخنرانیهای مذهبی و روضه‌خوانی بکار می‌بردند و آنها قرص و محکم می‌ایستادند و می‌گفتند، اعتقادات شما سست است، یعنی تعصب ورزیدند و قبول نمی‌کردند. بعضی از مردم بودند که وقتی راجع به دستگاه سلطنت و پادشاه و خانواده‌اش و حکومت و دولت می‌گفتیم،‌ او که یک عمر شنیده بود مثلاً در یک روستای دور افتاده‌ای از کشور راجع به شاه رادیو و دیگران تعریف کرده بودند، این حرف ما را هم قبول می‌کرد و جوابی هم نداشت بدهد، اما در عین حال تعصبش مانع از پذیرفتن حرف ما می‌شد در دل قبول می‌کرد، اما زبان و عملش حاضر نبود با دل همراهی کند و از دل خودش هم پس می‌زد. یعنی آدمی که متعصب است وقتی سخن حق را برایش می‌گویی که آن سخن قابل قبول است استدلال دارد یا اصلاً چیز واضحی است و محتاج به استدلال نیست، در عین حال طرف مقابل به خاطر همان تعصبات و به خاطر دل‌بستگی‌ها، یا به خاطر قدرت یا به خاطر زر و زور یا گاهی به خاطر رودربایستی حرف او را رد می‌کند. لذا این کفر و انکار این چنینی مورد نظر ماست.

سئوال نهم: در خصوص تفسیر آیه شریفه: والذین یؤمنون بالغیب فرمودید: میان ایمان و باور غیب و داشتن هدف رابطه‌ای وجود دارد و این دو لازم و ملزوم یکدیگرند و چنانچه متناسب با زمان تفسیر آیات می‌باشد برای بار دیگر این رابطه و الزام را تبیین فرمائید؟

جواب: البته، با این عبارتی که ایشان گفتند فکر نمی‌کنم من گفته باشم. اگر کسی اعتقاد و باور خودش را محدوده‌ی مادی و صحنه‌ی ماده محدود کرد هدف او هم محدود به صحنه‌ی ماده‌ی دیگر خواهد شد و دیگر امکان ندارد ایده کل غیر مادی برای او وجود داشته باشد. اگر شما گفتید حقیقت و وجود عبارت است از آن‌چه که من آنرا می‌بینم و هرچه را من نبینم و هرچه را من لمس نکنم وجود ندارد، آیا می‌توانید هدف خودتان را فراتر از آنچه چشم‌ها می‌بیند و دستها لمس می‌کند و گوشها می‌شنوند ببرید؟! پس اگر جهان بینی ما مادی بود، بطور طبیعی هدف ما هم یک هدف مادی خواهد بود، اما اگر ایمان به غیب داشتیم و ورای محسوسات به چیزی بالاتر و والاتر هم ایمان آوردیم، آن وقت هدف ما هم می‌تواند چیزی والاتر و بالاتر از همین مادیات باشد. این ارتباط بین ایمان به غیب و هدف یا ایمان به ماده و باز هدف است.

سئوال دهم: آبا انفاق غیر مسلمان نزد خداوند، سبحانه و تعالی دارای اجر و پاداش هست:

جواب: اجر و پاداش انفاق متقین را ندارد و آن انفاق، آن تعالی را در او بوجود نمی‌آورد، اما نمی‌شود گفت بکلی هم بی‌اجر است البته در یک جای قران داریم:

انما یتقبل‌الله من المتقین: خدا از متقین و پرهیزکاران فقط قبول می‌کند، این همان قبول عالی است که انسان را به تکامل و به مراحل بالای معنوی می‌رساند که متعلق به متقین است. اما اگر غیر متقین و غیر مؤمن انفاقی بکند یا یک کار خوبی انجام بدهد خدای متعال آن کار خوب را بی‌پاداش نمی‌گذارد، یعنی، یا در همین زندگی پس از مرگ به نحوی به او پاداش خواهد داد، اگر چه آن پاداش با پاداش متقین متفاوت است.

سئوال یازدهم: چرا تقوای در سکون را اکثراً بطور کلی مردود می‌دانند ولی از نظر من این موضوع مردود نیست و انسان برای اینکه بتواند تقوای در حرکت داشته باشد. مثلاً فردی که خود، ساخته شده نباشد نه تنها نمی‌تواند در جامعه اثر بگذارد و جامعه را اصلاح کند بلکه این جامعه است که روی او اثر می‌گذارد، برای مثال: امام وحتی شما و علما مدتی را در حوزه‌ها گذرانیده‌اید و سپس وارد اجتماع شده‌اید و به اصلاح امور مردم می‌پردازید لذا از محضر مبارک می‌خواهم که نظر خودتان را بیان فرمائید؟

جواب: اولاً در حوزه هم مدتی گذرانده‌ایم حوزه که ئر مقاره‌های کوهها نبوده، حوزه هم در همین شهرها و در همین جامعه بود مثل: قم و تهران و مشهد. اینطور نیست وقتی کسی وارد حوزه می‌شود می‌رود در یک کوهی و یک مقاره‌ای در را ه بر روی خودش می‌بندد و آنجا مثلاً درس می‌خواند! حوزه را هم مثل همین دانشگاه فرض کنید، البته محیط دانشگاه طبعاً یک تفاوت‌هایی با محیط حوزه دارد.

اینکه ما گفتیم تقوای در حرکت معنایش این است که شما یک اقدام مثبتی بکنید و در این اقدام مثبت خویشتن‌دار باشید و خود را از خطا نگهدارید، این تقوای در حرکت است. اما تقوای در سکون این است که شما کاری نکنید. معروف است می‌گویند: کسی کاری نمی‌کند هیچ اشتباهی هم نمی‌کند. شما اگر کتاب ننویسید هیچ غلطی در کتاب در هیچ جا ننوشته‌اید. اگر سخنرانی نکنید هیچ غلطی نگفتید آیا برای اینکه ما غلط نکنیم خوب است که کتاب ننویسیم، یا سخرانی نکنیم، یا اصلاً حرف نزنیم، آیا به نظر شما این درست است یا نه؟ درست آن است که حرف بزنیم،‌ اما حرف غلط نزنیم این تقوای در حرکت است و تقوای در سکون این است که برای اینکه شما دروغ نگوئید و غیبت نکنید اصلاً حرف نزنید. این درست است که برای اینکه مبادا امر به معروف نابجا نکنید اصلاً دهن باز نکنید؟ یا برای اینکه چشم‌تان به نامحرم نیفتد اصلاً به خیابان نروید؟! این که زندگی نشد، باید شما حرکت کنید، مبارزه کنید راه بروید و در صحنه‌ی زندگی مواظب باشید لغزشی به شما دست ندهد. والا هر کسی د خانه‌اش بنشیند تا لغزشی به او دست ندهد، این لغزش دست ندادن قیمتی ندارد، این تقوای در سکون است و ما نمی‌گوئیم هیچ ارزشی ندارد چون هرکس برود در خانه‌اش بنشیند از این جهت که گناهی نکرده خوب است، اما یک گناه دیگر مرتکب شده و آن اینست که فعالیت اجتماعی نکرده، کارنکرده، تلاش نکرده. خدای متعال به پیغمبر اکرم فرمود: ان‌الله یبغض الشاب الفارغ خدا جوان بی‌کار را دشمن می‌دارد. آیا اگر جوانی درس نخواند و کارنکند و همچنان بی‌کار، بی‌کار بگردد این خوب است؟! در حوزه هم کسی که می‌رود یک کاری را انجام دهد که همان درس خواندن است ما در آن سال‌های آخر که در قم بودیم مبارزه هم می‌کردیم حوزه آْن جایی بود که مدرسه فیضیه داشت. کتک داشت، کماندوهای شاه می‌آمدند می‌ریختند، می‌زدند زندگی کردن در حوزه شوخی نبود.

سئوال دوازدهم: در مورد پذیرش کلام خداوند توسط پیغمبر آیا فقط تنزل سطح آیات و کلام خداست، یا بالا رفتن روح مجرد پیغمبر به سطح آیات کلام‌الله است.

جواب: این دیگر فرقی ندارد و مرجع یکی است، چون پائین رفتن و بالا آمدن ماده که نیست، بالاخره باید آن کلام و آن معارف الهی هم سطح قلب مقدس پیغمبر و روح مقدس پیغمبر باشد. حالا تا روح پیغمبر تعالی پیدا نکند اصلاً لایق یک چنین موهبتی نمی‌شود. و اذا یک ترقی و تعالی در او هست، اما در عین حال خدای متعال بر او فرود می‌آورد، چون فاصله‌ی بشر با خدا با هیچ مقیاسی قابل‌ اندازه گیری نیست، جز همین که بگوئیم: فاصله‌ی بشر با خدا ولی بکلی ژرفای غیر قابل وصول است.

سئوال سیزدهم: علت اینکه در آیه شریفه: ختم‌الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه به ترتیب قلب، گوش، چشم را آورده چیست؟ لابد یک علتی دارد؟

جواب: ممکن است یک علتی داشته باشد، اما این‌جا در مورد قلب و سمع،‌ختم گفته یعنی مهر کردن چون جلوی دل و گوش پرده آویزان نمی‌کنند، ولذا گفته شد ختم، یعنی بستن لکن در مورد چشم پرده‌آویزان کردن هست، ولذا به غشاوه تعبیر کرده که با تعبیرات عرفی و ادبی بسیار نزذیک است و یک تعبیر هنری است، حالا اگر فلسفه‌ای هم داشته باشد بنده نمی‌دانم.

سئوال چهاردهم: چرا گفته شد که بر دلهای کافران مهرزده است و این مهر با صفت رحمانیت خدا چگونه بیان می‌شود؟

جواب: این همان اشتباهی است که قبلاً جوابش را دادم در حقیقت این خود انسانها هستند که موجب می‌شوند خداوند بر دل‌هایشان مهر بزند.

سئوال پانزدهم: در باب نزول گفته شد در جایی از قرآن در باب بر جمادات لو بکار رفته است مثل: لوانزلنا هذا القرآن به معنای نشدنی، و چرا نشدن در کار است؟

جواب: چون جمادات جان و روح و شعور ندارند تا بشود معارفی را به آنها داد. حتی حیوانات یک شعوری دارند، اما جمادات شعور هم ندارند و برای مثال: معارف الهی را چگونه می‌شود بر سنگ نازل کنند؟ لذا لوامتناعیه بکار رفته یعنی چنین چیزی نشدنی است و در باب تسبیح اشیاء که قرآن می‌فرماید: و ما من شیء الا یسبح بحمده ما نمی‌دانیم آن تسبیح واقعاً چگونه است و بلکه اگر هم به فرض یک نوع شعوری باشد از این نوع شعوری که ماها می‌فهمیم نیست و چیزی نیست که او را قبول بکند تا معارف بر او نازل بشود. به هر حال اگر هم در این مورد شک داشته باشیم خود آیه‌ی قرآن می‌گوید: «لو» ولو در حال امتناع می‌آید.

سئوال شانزدهم: فرق بین حقیقت و واقعیت را بیان فرمائید؟

جواب: در بینش اسلامی فرقی بین حق و واقع نیست. یعنی آن چیزی که به اصطلاح در واقعیت عالم و در متن حقیقی عالم وجود دارد همان حقیقت است، منتها در تعبیرات معمولی ما حق آن چیزی است که باید باشد و واقع آن چیزی است که الان هست که گاهی منطبق با آن حق است، گاهی هم منطبق نیست.

سئوال: آیا اعتکاف در اسلام موجب سکون نیست؟

جواب: ابداً اینطور نیست، اعتکاف این است که شما غذای خانه‌ و راحتی خانه و همه چیز دست بکشید و در مسجد به تن خود و ریاضت بدهید این نه‌تنها سکون نیست، بلکه یک حرکتی است، وانگهی اعتکاف را همیشه نگفته‌اند بکنید، اگر خیلی هم همت داشته باشید هر ماهی مثلاً یک روز یا دو روز یا سه روز، اگر کسی همیشه برود اعتکاف کند این قطعاً حرام است، اما در این حد و به قدر نمک طعام انسانی که سرگرم مادیات زندگی است خودش را از مادیات و از راحتی خانه و زندگی‌ی خانه جدا کند. در یک مسجدی فرض سه روز و سه شب بماند این خودش یک حرکت معنوی و خودسازی است که خودسازی چیز بسیار مهمی است.

انشاءالله موفق باشید

 
بسم‌الله الرحمن الرحیم
ومن الناس من یقول امنا بالله و بالیوم الاخره و ماهم بمومنین، یخادعون الله والذین امنوا و ما یخدعون الا انفسهم و ما یشعرون ، فی قلوبهم مرض فزادهم الله مرضاً ولهم عذاب الیم بما کانوا یکذبون.
( آیات: 8-9-10 سوره بقره )
و از جمله‌ی این مردم، کسانی هستند که گویند بخدا و به روز بازپسین ایمان آوردیم حال آنکه ایمان نیاوردند، با خدا و مؤمنان فریب می‌ورزند، اما فقط خود را فریب می‌دهند و نمی‌فهمند، در دل ایشان یا درجات ایشان مرض هست پس خدا مرض را بر آنان افزوده است، و برای آنان عذابی است دردناک از آنرو که دروغ می‌گفتند.

پدیده نفسانی و اجتماعی نفاق

در این فصل که با این آیات شروع می‌شود، صحبت از نفاق و دروئی است، یعنی دو شخصیتی. عدم صداقت در گفتار و حتی در شخصیت، این دوروئی را وقتی مورد مداقه قرار بدهیم، معنایش دروغ در قول و عمل و در مقیاس فردی و اجتماعی، است، که این، یکی از مسایل بسیار مهم مطرح شده در قرآن است و در بسیاری از سوره‌های قرآن و دهها آیه از آیات قرآن، راجع به این پدیده‌ی نفسانی و پدیده‌ی اجتماعی سخن رفته است.
یک مطلب اینست که ما گاهی نفاق را در مقیاس فردی مورد ملاحظه قرار می‌دهیم و در بسیاری از آحاد مردم در همه‌ی زمانها این خصلت ناپسند به این صورت فردی وجود دارد که وقتی ما با این دید نفاق را نگاه کردیم، پدیده‌ی نفاق یک بیماری روانی است و یک عدم تعادل و یک حالت بد و نکوهیده است، یعنی خلاف طهارت انسانی و در جهت مخالف جلوه‌های کمال انسانی است. این در صورتی است که ما این پدیده را بشکل یک پدیده فردی و بعنوان یک بیماری در یک فرد مورد توجه قرار بدهیم، و اختصاص به اعتقادات و اظهارات و احساسات دینی هم ندارد. یک انسانی تظاهر می‌کند به دوستی با شما و حال اینکه دوست نیست، یک انسانی تظاهر می‌کند به رحم و مروت، و حال اینکه رحیم و جوانمرد نیست، بلکه یک پدیده‌ی شخصی و یک حالت روانی و یک عدم تعادل است.
اما یک وقت که همین پدیده را بصورت یک جریان اجتماعی مورد مطالعه قرار می‌دهیم، یک مسأله‌ی سیاسی، اجتماعی می‌شود و در این حال بصورت یک خطر بزرگ درمی‌آید و نفاق در این وضعیت: در یک نظام فکری و عقیدتی، مردمی را شامل می‌شود که با تظاهر به اعتقاد، با تظاهر به هم آوایی و هم‌دلی در موضع انکار و خصومت قرار می‌گیرند، اظهاراتشان عملکردشان را همراهی نمی‌کند، که این وقت پیش آمد یک خطر اجتماعی است. مقصود این نیست که ما گاهی نفاق را در یک فرد ملاحظه می‌کنیم و گاهی در یک مجموعه‌ی افراد، بلکه در هر دو صورت، چه در صورت اول که نفاق یک پدیده‌ روانی و یک نامتعادلی است، می‌تواند در هزاران نفر باشد و می‌تواند در یک فرد یا افراد کمی باشد و در صورت دوم هم، که نفاق بصورت یک حادثه‌ی اجتماعی و یک جریان اجتماعی سیاسی خودش را نشان می‌دهد، باز ممکن است در یک جمع کوچکی باشد، حتی در یک فرد باشد. و یا در یک مجموعه‌ای باشد. زاویه دید ما به این مسأله دوگونه است: یک وقت یک فرد دورو و منافق را با این دید نگاه می‌کنید، که این انسان چون دارای صداقت نیست پس انسان بزرگوار و انسان صادق و انسان متعادلی نیست، این یک دیدگاه است و یک وقت همین انسان نامتعادل، این عدم تعادل و این بی‌صداقتی را در مقابله با یک نظام فکری و عقیدتی اعمال می‌کند و بکار می‌برد. این یک دیدگاه دیگر است، لذا اینجا مسأله بالاتر از یک بیماری فردی است که بگوییم آقا از لحاظ روانی سالم نیست، سالم باشد یا نباشد این یک دشمن است، آن هم دشمن خطرناک و پوشیده اینجا دیدگاه قرآن بیشتر ناظر به این جنبه دوم است و در یک چنین مواردی که در اجتماع این چنینی پدیده‌ای بوجود می‌آید، رهبری آن نظام و دستگاه هدایت کننده‌ی آن نظام باید این خطر را بدرستی بشناسد و به مردم هم بشناسانند، زیرا فریب دهنده است. مثلاً زمان نبی اکرم علیه و علی آله السلام در صدر اسلام چهره‌ی عبدالله بن ابی که رئیس منافقین بود، برای مردم عامی بظاهر چهره یک مسلمان است و در حالی که در داخل قلعه‌ی ما و در کنار سنگر ما و مسلح به سلاح ماست، از کجا بفهمند که این در موضع خصومت و دشمنی است. این پدیده در درون یک نظام چیز بسیار خطرناکی است، یعنی نفاق در دیدگاه دوم و از زاویه دید دوم که گفتیم یک پدیده خطرناک اجتماعی و سیاسی است، صدر اسلام در مدینه پدید آمد. مکه جای نفاق ورزیدن نبود، مکه میدان مبارزه‌ی بسیار دشوار و سخت و رودررو بود، موضع مسلمین از لحاظ مادی بسیار ضعیف و موضع کفار بسیار خشن و قوی بود، یعنی جایی نبود که کسی بیاید به مسلمانها بگوید آقا من ایمان آوردم، اما در دل ایمان نداشته باشد، چون ایمان مایه‌ دردسر بود.


بسم‌الله الرحمن الرحیم

واذا قیا لهم لا تفسدوافی الارض قالوا انما نحن مصلحون، الا انهم هم المفسدون و لکن لایشعرون، واذا قیل لهم آمنوا کما آمن الناس قالوا اَنؤمن کما اَمن السفهاء الا انهم هم السفهاء و لکن لایعلمون.
( 11 و 12 و 13 – بقره )
وچون به آنان گفته شود در زمین فساد مکنید گویند: ما همین اصلاح کننده‌ایم آگاه باشید که آنان همین مفسدند و لیکن نمی‌فهمند. و چون به آنان گفته شود ایمان آورید چنانکه مردم ایمان آورده‌اند گویند: آیا ایمان آوریم چنانکه نابخردان ایمان آورده‌اند، آگاه باشید آنان خود نابخردند و لیکن نمی‌فهمند.

ترسیم چهره‌ی منافقین

مسأله‌ی اصلی در این آیات، ترسیم چهره‌ی منافقن است. و عرض کردیم که مقصود عمده از منافقین، عبارتست‌ از آن جریان نفاق در جامعه‌ی اسلامی، یعنی سخن بر سر این نیست که کسی ظاهر و باطنش با هم یکی نیست. این البته یک بیماری است، اما این آن چیزی نیست که این آیات با این همه توجه و شدت به مقابله با آن برخاسته باشد، بلکه مقصود اینست که در جامعه یک جریان خصومت و دستگاه توطئه‌ای زیر پوشش دین و زیر ظاهر ادعای ایمان وجود دارد، که این آیات، با آن جریان مقابله می‌کند و او را می‌خواهد افشاء کند، در حقیقت یک گروه دشمنی را می‌خواهد ترسیم و چهره‌نگاری کند. ولذا آیات سیزده‌ گانه‌ای که اینجا هست، هر کدام از یک بعد بر شخصیت این مجموعه‌ی زیانبخش خطرناک یک پرتوی از افشاگری می‌اندازد و می‌افشاند تا مؤمنین اشتباه نکنند و دشمن را بشناسد.
در آیه‌ی اول که هفته گذشته خواندیم، صرفاً این خصوصیت ذکر شده است که اینها دروغ‌زن و دورو هستند، تا این احساس را مؤمن پیدا کند که آن مجموعه‌ی منافق که غالباً شناخته شده هم نیستند ( اگر چه گاهی هم ممکن است جمعی از مؤمنین اینها را شناخته باشند ) زیر بار نمی‌روند، دروغ می‌گویند و منافقند.
پس در آیه اول مقصود اینست که نشان بدهد این گروه به سخنشان و ظاهرشان اعتمادی نیست. نگاه نکنید که اینها می‌گویند ما ایمان آوردیم در دل آنها چیز دیگری هست و این خصوصیت محوری آنها که دوروئی و دروغ‌زنی و نابرابر بودن ظاهر و باطن است و مورد اشاره قرار می‌گیرد.
و در آیه دوم: خدعه‌گری آنها و تصمیم آنها بر فریب مؤمنین و به تعبیر آیه، فریب خدا مورد توجه قرار می‌گیرد، فقط این نیست که ظاهر و باطن‌شان یکی نیست، بلکه درصدد فریب‌زنی و خدعه هم هستند، می‌خواهند با شما خدعه کنند و این خدعه چیزی ورای آن دروغ‌زنی است. یک وقت یک کسی صرفاً دروغی به شما می‌گوید، اما یک وفت هست که پشت سر این دروغ یک فتنه‌ای هست و می‌خواهد با خدعه و نیرنگ آن فتنه را تحقق ببخشد و این چیز بزرگتری است. البته اساس این خصوصیت دوم بر خصوصیت اول استوار است، یعنی دروغ‌زنی آنها محور کار است، اما پشت سر این دروغ‌زنی یک خدعه‌گری وجود دارد که این، هشیاری بیشتری را می‌طلبد، البته آن منافق فردی بعنوان یک خصوصیت فردی، این دومی را دیگر ندارد و همان ظاهر و باطنش یکی نیست.


مقصود باطِلِ جریان نفاق در جامعه

اما جریان نفاق در جامعه، بعنوان یک جریان دشمن و مخاصم، مسأله‌اش این نیست که باطنش با ظاهرش یکی نیست، بلکه پشت سر این یکی نبودن یک خدعه و نیرنگ و یک مقصود باطل است که می‌خواهد اجرا شود و آیه دوم اینرا گفته است. البته در همین آیه دوم: مسأله را برای مؤمنین و برای همه‌ی مردم روشن می‌کند که بدانید این خدعه بی‌فرجام است، یعنی با خودشان خدعه می‌کنند، نه با خدا، اگر چه ممکن است مؤمنین تا مدتی هم نفهمند که اینها درصدد چه هستند، اما آنکه در یک جامعه‌ی ارزشی، ارزشها را نمی‌پذیرد و درصدد ضربه زدن به آن ارزشهاست این با کسی جز خودش خدعه نمی‌کند و خود اوست که خودش را از سفره‌‌ی رحمت الهی دور می‌کند و خود را از خیرات جامعه‌ی اسلامی مبرّا و جدا می‌سازد و در حقیقت، منافق ضرر عمده را به خودش می‌زند.
اما آیه سوم لاز از بعد دیگری به مسأله‌ی منافق نگاه می‌کند و می‌گوید که هرچه زمان بگذرد وضع این بیچاره بدتر می‌شود: فی قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا ( 100 – بقره )
او یک بی‌اعتدالی و ناتندرستی از اول کار در خود دارد و یک مرضی در او هست که این مرض ممکن است معلول تربیت‌های خانوادگی باشد، یا ممکن است محصول تسلط یک فرهنگی بر ذهن او باشد، و یا ممکن است محصول بعضی از معاشرت‌ها و رفاقت‌ها و آموزش‌ها باشد و این بیماری وجب شد تا او در مقابل حق مقاومت بکند. البته ممکن است کسانی همین بیماری را داشته باشند، اما خودشان را نجات بدهند، چون فطرت صحیح انسانها اقتضا می‌کند که در مقابل دعوت حق تسلیم بشوند و وقتی چیزی درست است و سخن برحق است و آنگاه که حقیقتی به انسانها ارائه می‌شود، طبیعت فطرت سلیم حکم می‌کند که آنرا بپذیرد و بعضی‌ها که در همان ابتدای امر آنرا می‌پذیرند، اینها آن افراد سالمند، بعضی هم که بیمار دلی دارند و در اول یک مقاومتی می‌کنند و تعصبی بخرج می‌دهند، حسدی مانع می‌شود که آن حقیقت را قبول کنند تربیت خانوادگی آنها را از این حقیقت دورنگه می‌دارد، اما بالاخره بر آن بیماری فائق می‌آیند و در یک نقطه مرض را سرکوب می‌کنند، اینها همه نجات پیدا می‌کنند، لکن یک عده هستند که در مقابل این بیماری و در مقابل این اختلال درونی خود، هیچ حرکت نجات بخشی را برای خودشان بعهده نمی‌گیرند و خودشان را رها می‌کنند، عیناً مثل بیماریهای جسمی، گاهی یک بنیه: ، بنیه سالمی است، و گاهی هم این بنیه اختلال و بیماری و ناتندرستی دارد، انسان به طبیب مراجعه می‌کند و طبیب به او داروئی را ارائه می‌دهد و او آن داردو را مصرف می‌کند، در مقابل کار طبیب و درمان او مقاومت نمی‌کند، این هم خوب خواهد شد. اما آن کسی که این بیماری را دارد اگر به طبیب مراجعه بکند، و طبیب برای او چیزی تجویز بکند، وقتی او داروی شفابخش را مصرف نمی‌کند و پرهیز لازم را انجام نمی‌دهد، نتیجه‌اش عمیق‌تر شدن مرض و لاعلاج شدن یا صعب العلاج شدن مرض است و مشکل کار منافق اینجاست که به بیماری تن می‌دهد و تسلیم بیماری می‌شود.


بیماری نفاق در صدر اسلام

در صدر اسلام کسانی بودند که وقتی دعوت اسلام آمد، به مجرد اینکه دعوت ارائه شد، اینها درخشش دعوت را و درخشش توحید را احساس کردند و بی‌قید و شرط تسلیم شدند و قبول کردند، اینها آن سالم مزاجها بودند و فطرتهای پاک و سالم غالب مسلمانهای مؤمن دوران مکه اینها هستند، اما یک عده‌ای بودند که سالها مقاومت کردند، پیغمبر (ص) در مکه بود، آنها هم در مکه بودند، آیات را از آنها هم مثل دیگران می‌شنیدند و تسلیم نمی‌شدند، اینها همان فی قلوبهم مرض بودند، حالا این بیماری چیست؟ مثلاً بیماری حسد: می‌گوید چرا من تسلیم حرف کسی بشوم که از قبیله بنی‌هاشم است؟ یا چرا این کسی که از فلان قشر است پیش برود و من پشت سر او بروم؟ چرا اینکه پدر و مادرش کسی نیستند، کسی بشود و من دنباله‌رو او بشوم؟ یا چگونه از افکار پدر و مادر خودم دست بردارم، و چطور از دانسته‌ها و شنیده‌ها رو برگردانم؟ این آن مرضهاست. طبیب دائم بر فعالیت خود می‌افزاید تا آنها را جذب کند و آن بیمار را متوجه نسخه شفابخش کند، بیمار‌ها بتدریج شفا می‌آورند، در سال پنجم در سال ششم در سال هفتم در سال هشتم، سیزده سال پیغمبر در مکه بود و افرادی پیوسته در حال تسلیم شدن و پیوستن بودند اینها آن کسانی هستند که بیماری روح و قلب‌شان شفا پیدا می‌کند، که فکر می‌کنم جلسه‌ی قبلی گفتیم: مقصود از قلب در اصطلاح قرآن این عضوی نیست که در سنیه‌ ما هست، بلکه قلب یک تعبیری است از شخصیت معنوی انسان، در قرآن قلب و روح به یک معنی است. پس آن حقیقت آدمی و آن قوه عاقله و تصمیم‌گیر انسان، که او را قلب می‌گویند، مقصود این قلبی که مریض می‌شود و طپش دارد و خون در آن جریان پیدا می‌کند نیست. بیماری قلب در آنها بود اما شفا پیدا کردند. یا در مدینه که وقتی پیغمبر کسانی فرستاد بسیاری در مقابل این دعوت مقاومت داشتند و اینطور نبود که اول ـ تسلیم بشوند بیماریهایی در دلها‌شان بود که موجب امتناع آنها می‌شد و آنها را از تسلیم شدن باز می‌داشت. اما در مقابل طبیب و درمان او خاضع می‌شدند، تسلیم می‌شدند و شفا می‌یافتند، حالا آن کسی که در مقابل تحرک و تلاش مهربانانه طبیب از خود مقاومت نشان میدهد، این بیماری را در معرض شفا قرار نمی‌دهد و حرف او را حمل بر یک معنای غلط و هرسخن حق او را حمل بر یک خلاف می‌کند و چیزی را که باید بپذیرد او را نپذیرفت و قبول نکردف وابستگی خودش را به عوامل مخالفت با دعوت حق بیشتر می‌کند و آن تعصبات و احساسات غلط درونی را، در درون خودش بیشتر رشد می‌دهد نتیجه این می‌شود که: فزادهم الله مرضا

وابستگی‌اش به مرض بیشتر خواهد شد و مرض در او ریشه‌دارتر می‌شود که ما عین همین قضیه را در انقلاب تجربه کردیم.


واکنش بیماریهای درونی منافقین

کسانی بودن که می‌دانستیم اینها در مقابل دعوت انقلاب و آن دعوتی که از سوی امام می‌شد و قدم‌بقدم این نهضت را و مبارزه را هدایت می‌کرد مقاومت دارند و امتناع می‌ورزند و در یک راه دیگری حرکت می‌کنند و قدم می‌زنند، لذا حاضر نیستند او را قبول بکنند، یعنی عیناً همان مرضهایی را که در آن مردم جاهل بود، آدم در اینها مشاهده می‌کرد: که می‌گویند: سابقه مبارزه ما بیشتر است حالا بیائیم تسلیم این حرف جدید بشویم؟ ما مفاهیم سیاسی را روشن‌تر می‌دانیم، با مجلات خارجی آشنا هستیم، با کتابهای اروپایی آشنا هستیم، با مفاهیم فرهنگ‌نو جهانی آشنا هستیم، حالا بیائیم تسلیم یک روحانی بشویم که از قم حرکت کرده زیر بار او برویم؟. این احساسات آنها بود!! وحقیقت قضیه لزوم یک حرکت انسانی و جذب نیروهای مردم و هدایت آنها بسوی یک فرد درست و یک اقدام صحیح بود که وقتی پیام‌آور این حقیقت در میدان ظاهر شد همه باید به او می‌پیوستند، لکن جاذبه‌های مخالف که در حقیقت دافعه نسبت به این حرکت بودند مانع می‌شوند که اینها به این حرکت بپیوندند. یعضی از اینها که در طول زمان گرما و نور این خورشید را می‌دیدند حقیقت است و باید به آن تسلیم شد، به او می‌پیوستند و با او یکی می‌شدند و حرکت را با او آغاز می‌کردند.

بعضی دیگر تا آنجا که می‌توانستند خودشان را کنار می‌کشیدند آن وقتی هم که مجبور می‌شدند وارد میدان بشوند یک ورود صوری و ظاهری بود. دل‌شان در صحنه نبود، این افراد هرچه انقلاب جلوتر می‌رفت و هرچه آیات انقلاب روشن‌تر می‌شد، اینها دورتر و متنفرتر و رمیده‌تر می‌شدند و کار این رمیدن و دور شدن و نفرت فی‌مابین به آنجا کشید که در موارد عدیده، در مقابل انقلاب و در مقابل این حرکت صحیح همانطور ایستادند که یکروز دشمن مشترک می‌ایستاد و یکروز دستگاههای طاغوتی می‌خواستند آنرا سرکوب کنند. اینها همان نقش را بعهده گرفتند، که اگر می‌توانستند، انقلاب را سرکوب و رگهای انقلاب را قطع می‌کردند البته اگر ممکن بود خیلی کارها می‌کردند، لکن خدای متعال نگذاشت، این چهره نفاق است!! بیماری دراندرون او هست و می‌تواند علاج بشود اما درصدد علاج بر نمی‌آید ـ و آن نکته که ما باید خودمان را نجات بدهیم، این است که این امتحان در هرقدم سر راه ما هست.


خطر بروز نفاق در هر برهه‌ای از زمان

کسی خیال نکند که مسأله‌ی نفاق مربوط به صدر اسلام یا مربوط به اوج انقلاب بود، نه، همه‌ی ما، من و شما در معرض این امتحان در تمام حالات هستیم، یک حقیقتی مطرح می‌شود که این حقیقت ممکن است با گوشه‌ای از احساسات و دریافتهای ما ناسازگار باشد: یا با خود پرستی ما، یا با ادعاهای درونی ما، یا با علمی که برای خودمان قائلیم، یا برای سابقه‌ای که برای خودمان می‌شناسیم، مثلاً با سابقه‌ی مبارزه، یا با توقعی که نسبت به شخصیت خودمان داریم، این ناسازگار است، در مقابل این حقیقت چکار خواهیم کرد؟ هم می‌توان پا گذاشت روی این احساس غلط و درک باطل و تسلیم شد و حرکت کرد و در راه این حقیقت رفت، و هم می‌توان تسلیم نشد، بلکه تسلیم آن احساسات غلط درونی شد، که اگر این کار انجام گرفت آنوقت: فزاد هم الله مرضا دائم این حالت دومی یعنی نفرت وجدائی، ایجاد می‌شود و کار را بجاهای بسیار دشوار خواهد رساند، گاهی هم بصورت لاعلاج در خواهد آمد، واقعاً گاهی اوقات افرادی علاج نداشتند، مثلاً:


علت نفاق عبدالله بن اُبی

در صدر اسلام عبدالله بن اُبی که از جمله مسلمانها بود، منتها مسلمان منافق. ظاهراً تسلیم شده بود و ایمان آورده بود، علت نفاق او هم این بود که قبل از آمدن پیغمبر (ص) به مدینه، دو قبیله‌ی بزرگ یثرب، یعنی اوس و خزرج، که با هم اختلافات زیادی هم داشتند، مورد استعمار یهودیان قرار می‌گرفتند، عقلایشان گفتند ما تا کی با هم دعوا کنیم بیائید مثل همه‌ی قبایل که رئیس دارند، ما هم یک رئیسی برای خودمان معین کنیم، تا کی دو قبیله در کنار هم در کمال نفرت زندگی کنیم؟ نشستند، بحثهای زیادی کردند و در بین مردم یثرب آن کسی را که از همه آقاتر و عاقل‌تر و زرنگ‌تر و مردم‌دارتر و پولدارتر و ریشه‌دارتر و قوم و قبیله‌دارتر بود بنام عبدالله بن اُبی، او را برای خودشان انتخاب کردند و در گفتگوی انتخاب او به حکومت و عمارت و شاید سلطنت مدینه بودند. که زمزمه‌ی اسلام پیچید، عده‌ای از یثربی‌ها به مکه رفتند، آنجا دیدند که پیغمبری ظهور کرده و چنر نفر مجذوب او شدند، آمدن آهسته بنا کردند تبلیغ کردن، سال بعد عده‌ی بزرگتری 80 - 70 نفر رفتند مکه با پیغمبر (ص) بیعت کردند و به او گفتند حالا که اهل مکه تو را قبول ندارند به مدینه بیا، ما از تو پذیرائی می‌کنیم پیغمبر (ص) هم به آنها قول داد، آنها به مدینه بازگشتند و عده بیشتری را بخودشان جذب کردند، و این در حالی بود که می‌خواست تاج امارت شهر یثرب، (دو قبیله‌ی اوس و خزرج) چیز به این شیرینی روی سر این آقا فرود آید که یک مزاحم بنام اسلام و پیغمبر اسلام پیدا شد (علت پیدایش آن مرض اینجاست). پیغمبر (ص) هم در این بین، مخفیانه با آن شرحی که لابد شما می‌دانید، از مکه خارج شد و به مدینه آمد، مردم با شور و شوق فراوان به استقبال و های‌وهوی البته نه در وضعیت پادشاهان بلکه در وضعیت بندگان خدا، یعنی وضع حکومت پیغمبر، وضعیت پادشاهی و آن تجمل و تشریفات نبود، اما تدبیر و اراده‌ و اراده و همه چیز بود، حالا این آقا چکار باید کند؟ دید اگر ایمان نیاورد مردم به او می‌شوند، بعد از آمدن پیغمبر (ص) اسم یثرب هم به مدینه‌النبی یعنی شهر پیامبر تغییر کرد که بتدریج بعنوان مدینه (یعنی شهر) معروف شد، و اینطور شد که جوانهای پر هیجان حزب‌الهی علاقمند اوایل آمدن پیغمبر به مدینه می‌رفتند بت پرستهایی که هنوز در مدینه باقی مانده بودند، آنها را ـ اذیت می‌کردند، بت‌های‌شان را در زباله می‌انداختند و مسخره‌شان می‌کردند، یعنی آن حالت شور جوانی، حزب‌الهی فضا را بر مخالفین تنگ کرده بودند عبدالله بن ابی دید اگر بنا باشد، اسلام نیاورد و اگر اعلام ایمان نکند همین بلاها را سر او خواهند آورد، لذا مجبور شد بگوید من هم ایمان آوردم، به پیغمبر ایمان آورد اما باطن قضیه فی قلوبهم مرض بود که اگر عبدالله بن ابی،‌ می‌توانست بر آن روح ریاست طلبی وآن چیزی که برای او خیلی شیرین بود یعنی رئیس شدن، فائق بیاید و تسلیم این حقیقت می‌شد، وضعش فرق می‌کرد، یعنی فی قلوبهم مرض بود در قلبش، اما فزادهم الله مرضا نمی‌شد. حالا چه چیزی موجب شد که فزادهم الله مرضا بشود؟ انتخاب خود او بود که راه درست را انتخاب نکرد، تسلیم نشد و به احساس درونی نادرست و باطل خود تن درداد و مرض او افزایش پیدا کرد. این افزایش مرض را قرآن بخدا نسبت می‌دهد و همانطور که گفتیم همه‌ی پدیده‌های طبیعت و همه‌ی عواملی که در سلسله علل و عوامل طبیعی و انسانی بوجود می‌آید، همه منتسب به خداست، همه مربوط به خدا و همه کار خداست، قرآن هم همه‌ی پدیده‌های آفرینش را بخدا نسبت می‌دهد و اینجا هم می‌گوید:
فزادهم الله مرضا خدا مرض آنها را زیاد کرد، همچنانیکه خدا همه چیز را زیاد می‌کند: حرارت را در تابستان و برودت را در زمستان و بقیه عوامل طبیعی را در همه‌ی آنات تاریخ خدای متعال به آنها می‌دهد، این هم پدیده‌یی است که بخدا نسبت داده می‌شود، اما آنچه که می‌بینیم، اینست که او رفتار خودش و تسلیم شدنش در مقابل هوا و هوس، را به دام افزایش مرض انداخت. این هم آیه سوم بود که بر روی افزایش گرفتاری منافق هرچه می‌گذرد تکیه می‌کرد، و الان هم همینطور است.
البته جریان نفاق در جامعه ما یکجور نیست و به انواع گوناگونش از راست به چپ و مختلط، به اشکال مختلف وجود داشته، الان هم دارد و این کسانی که دردل ایمان نیاورده‌اند به این حرکت و این راه و این هدفها و این نظام ارزشی، هر چه می‌گذرد اینها دورتر می‌شوند، چاره‌شان این است که تسلیم شوند و از آن علایق نفسانی و شهوانی که در وجود آنها مانع از پیوستن به این راه مقدس و نورانی شده است بکنند و به خودشان بیایند و به این گردونه عظیم که در تاریخ ملت ایران و ملت‌های مسلمان، دارد حرکت می‌کند قدمی مردانه بگذارند و به پیوندند. این آیه سوم بود و آیه چهارمی که امروز خواندیم: واذا قیل لهم لا تفسدوا فی الارض قالوا انما نحن مصلحون (11 – بقره)


منافقین مفسدین روی زمین هستند

در این آیه، سخن از این گفته می‌شود: که کسانی به منافقین می‌گویند فساد نکنید در زمین، اینجا قرآن با نفس بیان این مطلب اعلام می‌کند که منافقین دارند فساد می‌کنند، خود این که می‌گوید: واذا قیل لهم لا تفسدوا فی الارض (11 – بقره) وقتی که به ایشان گفته شود فساد نکنید، قبل از آنکه ما به جواب آنها بپردازیم، یک قضاوتی را از قرآن احساس می‌کنیم، قضاوت قرآنی این است که اینها دارند در زمین فساد می‌کنند، حقیقت قضیه هم این است، که کدام فساد بالاتر از خدعه‌ی مؤمنین و کدام فساد بالاتر از خنجر در پشت پنهان کردن برای فرود آوردن ـ در کتف یک حرکت جوان پرشتاب نورانی به سمت ارزشها و هدفهای والاست؟ از این فسادی بالاتر نیست، در آن روز هم اینطور بود، امروز هم اینطور است، همیشه هم همینطور خواهد بود، وقتی یک ملتی با اتکاء به ایمان به سمت هدفهای والایی دارد حرکت می‌کند، طبیعی است که با زحمت دارد حرکت می‌کند، چون هرگز حرکت به سمت ارزشهای والای الهی آسان و بی‌دردسر نخواهد بود، و طبیعی است که عوامل گوناگون، چون گرگ و دزد و خار و سنگ و صخره و همه چیز سر راهش قرار می‌گیرد و او افتان و خیزان از همه‌ی اینها با همت حرکت می‌کند و می‌رود و با دشواری دارد این حرکت را ادامه میدهد، که اگر این دشواری‌ها و برخورد با مشکلات نبود و بروز توانائی‌های والای انسان هم نبود، آنوقت یکی از پشت بیاید به این حرکت خنجر بزند، آیا هیچ فسادی از این بالاتر هست؟

در صدر اسلام، بین کفر و جاهلیت آنروز عالم، نور توحید و نور آزادی انسان و نور قطع رشته‌های بردگی از گردن و دست‌پای انسان داشت و از اسلام همه‌جا را منور می‌کرد و اسلام و پیغمبر اسلام داشتند حرکت می‌کردند به سمت تعالی که یک مشت آدمهای حقیر و خفاشان کوردل، خودشان را پنهان کردند تا به پیغمبر ضربه بزنند. ضربه‌ها چگونه بود؟ ضربه‌ها این بود، که در جاهای متعدد قرآن هست، مسخره می‌کردند تا شاید روحیه مسلمان‌ها را ضعیف کنند، صبح ایمان می‌آوردند، شب از ایمان برمی‌گشتند شاید اینها را مردد کنند، مدینه آنروز اوایل کار، شاید ده پانزده هزار نفر جمعیت بیشتر نداشته آنوقت در این شرایط چند نفر بیایند اول صبح پیش پیغمبر (ص) بگویند ما ایمان آوردیم بعد وقت غروب که می‌شود بیایند میان اجتماعات مردم بگویند این چه ایمانی است، این حرفها را بیندازید دور، برای اینکه روحیه مردم را ضعیف کنند و این در قرآن هست، که یکی از شیوه‌های منافقین بود، یا اینکه بروند توطئه کنند، با مرکز امپراطوری روم تماس بگیرند و به آنها چرا شما نمی‌آیید حمله کنید به مدینه، اگر شما بیائید ما هم از داخل به شما کمک می‌کنیم و بساط اسلام را از بین می‌بریم. فسادهای اینها اینجور کارها بود، که البته طبعاً این کارها به نتیجه مطلوب نمی‌رسید، کما اینکه در جامعه خود ما هم همینطور بود.

از اوایل انقلاب تا امروز با مسخره کردن با تضعیف روحیه و با استفاده کردن از امکاناتی که در اختیار آن ناباوران هست مثل امکانات مالی، امکانات عشیره‌ای که در آن اوایل که تفتین و القاآت و تحریکات عشایری می‌کردند یا مثلاً: امکانات هنری و امکانات علمی، که یک نفری با اتکاء به دانشی که دارد و تحصیلاتی که کرده است، استفاده کند بر ضربه زدن به ایمان آن کسانی که در اختیار او قرار می‌گیرند یک هنرمندی و یا یک قصه نویسی، یک شاعری یک نقاشی، یک فیلمساز، یک هنرمندی از هر شکلش از هنر خودش برای ضربه زدن به روحیه مردم استفاده کند، که همه‌ی اینها توطئه و فساد است، برای اینکه یک حرکت صحیح خوش یمن و خوش عاقبتی، بر مبنای توحید و بر مبنای ارزش‌گذاری بر روی انسان، براساس ارزش‌های الهی و براساس یک نظام درست ارزشی یک حرکت را به سمت یک اهدافی آغاز کرده‌اند و اینها دارند با این ابزارهایی که گفته شد و با انگیزه‌ای که قبلاً به آن اشاره شد مقابله می‌کنند، این فساد است، پس آیه قرآن از آغاز می‌گوید: واذا قیل لهم لا تفسدو فی الارض وقتی که به اینها گفته می‌شود در زمین فساد نکنید،‌ قبل از اینکه ما بپردازیم که آنها چه جواب دارند و خدا چه قضاوت کرده است؟ قضاوت قرآن را از همین آیه می‌فهمیم که دارند فساد می‌کنند. آنها در جواب وقتی به ایشان گفته می‌شود در زمین فساد نکنید چه می‌گویند؟ اینست که: قالوا انما نحن مصلحون ما داریم اصلاح می‌کنیم و حالا، قبل از اینکه من بپردازم به تشریح پاسخ آنها که گفتند ما اصلاح می‌کنیم، چه اصلاحی مورد نظر آنهاست که ادعایش را می‌کنند، این نکته را عرض بکنم که این که، در آیه قرآن گفته می‌شود: واذا قیل لهم و چون به آنها گفته شود، معلوم نیست که حالا حتماً این اتفاق افتاده باشد و اینرا کسانی به آنها گفته باشند لا تفسدوا فی الارض ممکن هم هست گفته باشند، اما این به آن معنی نیست که ما تصور کنیم در صدر اسلام که منافقین بوده‌اند، یک عده‌ای می‌رفتند به آنها می‌گفتند: لا تفسدوا فی الارض فساد نکنید در زمین، گرچه ممکن هم هست که کسانی چنین گفته باشند، که اگر چنین چیزی اتفاق افتاده باشد، یا از مسلمانهایی بودند که اینها را می‌شناختند می‌رفتند می‌گفتند چرا اینقدر فتنه راه می‌اندازید و این چه فسادی است که شماها راه انداختید؟ شما هم بیاید بین مردم و کار آنها را بکنید، یا اینطور بوده است، به اینها می‌گفتند اینقدر فساد نکنید،‌این چه کاری است که ما داریم با این مردم انجام می‌دهیم و با انواع و با اشکال توطئه‌ها ذهن آنها را منحرف و خراب می‌کنیم؟ که کسی اینطور به اینها می‌گفته، یا ممکن است هیچکدام از اینها نباشد بلکه یک خطاب طبیعی است در تاریخ به اینها، یعنی اگر فرض کنید صاحب دانشی و خردی و وجدان بیداری پیدا شود به اینها بگوید شما چرا اینطور فساد می‌کنید؟ چه می‌خواهید از جان یک ملتی که دارد در یک راه درستی با این اخلاص و صفا حرکت می‌کند؟ چرا شما می‌خواهید برای خاطر قدرت خودتان که حکومت دست شما باشد یا برای خاطر آن سیاست مطلوب خودتان که می‌خواهید با فلان قطب، مثلاً: با روم آن روز دنیا، یا با آمریکای امروز می‌خواهید پیوند داشته باشید یا در آن دورانی که گروههای چپ در ایران نفاق می‌ورزیدند و مخالفت می‌کردند، که می‌خواستند مثلاً فرض کنید با امپراطوری سوسیالیستی آنروز که از هم پاشیده و نابود شد، می‌خواهید با او پیوند داشته باشید، چرا بخاطر اینها می‌آیید فساد می‌کنید در میان این مردمی که حالا طبق میل شما حرکت نمی‌کنند؟ این خطابی است که همیشه ممکن است به یک عده منافق بشود، چه داعیه‌ای دارید؟ چه مرضی دارید؟ چرا مردم را اذیت می‌کنید؟ چرا جلوی این ملتی که راهی را شناخته و فهمیده و دارد حرکت می‌کند، مانع می‌گذارید و فریب‌گری و اغواگری می‌کنید، داعیه شما چیست؟ چه انگیزه‌ای دارید؟ چرا فساد می‌کنید؟ اگر این سئوال بشود آنوقت انها در جواب می‌گویند قالوا انما نحن مصلحون (11 - بقره) این فساد نیست که ما داریم می‌کنیم ما داریم اصلاح می‌کنیم و کارهای خراب را درست می‌کنیم. یعنی با همه‌ی این خرابکاریها، داعیه‌ی اصلاحگری هم دارند، که حالا انگیزه‌ای این داعیه و متن معنای این داعیه را انشاء‌الله در هفته آینده عرض خواهم کرد.

« والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته »