اشک جبیر و ۱۶ سال همیار محیط زیست شدن
خبرگزاری تسنیم: اشک جبیر سبب شد تا شکارچی پشیمان به مدت ۱۶ سال همیار محیط زیست شود و تمام تلاشش را صرف حفظ و سلامت حیات وحش کند.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از زاهدان به نقل از روابط عمومی حفاظت محیط زیست سیستان و بلوچستان، داستان این خاطره بر اساس واقعیت بوده و فقط زمان و مکان آن تغییر یا حذف شده است.
خاطره یکی از همیاران محیط زیست که به خواسته وی بدون ذکر نام بازنویسی شده است.
فکر و خیال شکار تمام ذهنم را گرفته بود، ساعتها بود که تفنگم را در دست داشتم و مثل یک بچه دبستانی دلم میخواست با تفنگ و وسایل شکارم بازی کنم، اصلا خوابم نمیبرد، آخه، فردا میخواستم برم شکار، تازه به خواهرم قول داده بودم، برایش گوشت شکار ببرم، عجب حسی داشت.
صبح زود، تمام وسایل مورد نیازم را که از قبل آماده کرده بودم گذاشتم توی ماشین و حرکت کردم، حدوداً 3 تا 4 ساعت طول کشید تا به محل مورد نظرم رسیدم، دشت خوش آب و هوایی بود، چه هوای عالی و دلچسبی داشت فوری دست به کار شدم، ماشین را یک جای مناسب گذاشتم و حرکت کردم، تا جایی برای کمین و پنهان شدن پیدا کنم، همه چی جور بود، چند ساعتی که منتظر شدم، یک جبیر خوشگل و خوشرنگ و تنها در حال دویدن و بازی کردن پیدا شد.
حالی جالبی داشت، خوشحال و سریع میدوید جست و گریزشهایش تماشایی بود، کمی میایستاد و علف میخورد بعد چند دقیقه میدوید و گامهای بلندی بر میداشت، کلا خوشحال بود، واقعاً دیدنی بود، کاملاً لذت میبرد، اصلاً شکار یادم رفته بود، محو تماشایش شده بودم.
چقدر زیبایی، چقدر خوشحالی، خودش بود و دشت سرسبز زندگیش، واقعاً عالی بود، ناگهان چشمم به تفنگم افتاد، همه چی یکم سنگین شد، دست بردم روی ماشه و هدفگیری کردم. هنوز درگیر تماشای آن همه زیبایی و شگفتی بودم، که انگشتم فشرده شد، صدای بلند اسلحهام آرامش محیط و حیات روح بخش جانش را پاره کرد و زندگی آن جبیر را به آخر رساند.
خوشحال بودم از شکارم و بهت زده از پایان شادی آن حیوان بی پناه، سرمست رسیدم به بالای لاشه جبیر، حیوان زبان بسته آرام و غرق در خون دراز کشیده بود، بی پناه بی پناه، آرام سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد و با همان آرامش دوباره سرش را روی زمین گذاشت.
رفتم جلوتر، وقتی دیدمش، دیوانه شدم. حیوان بی گناه گریه میکرد، اشکاهایش آرام آرام از روی صورتش میریخت روی زمین، دلم لرزید و تنم گویی بی حس شد، نه میتوانستم بکشمش و نه می تونستم رهایش کنم، بهت زده و درمانده بودم، عقلم کار نمیکرد، گریهام گرفت، گریه کردم، داد زدم، دویدم، ناله کردم، به خودم بد گفتم، چه کار بدی، چه خوی زشتی.
از خودم میپرسیدم برای چه گریه میکرد، بچه چشم انتظار داشت یا سرشار از امید حیات بود، چکار کردم، شهوت شکار چه دردی آفرید. دنیا دنیا امید و زیبایی را به تلی از غصه تبدیل کردم.
اشک بی پناه و بی زبانی را ریختم. با صدای بلند گریه میکردم و فریاد میزدم؛ نه نه گریه نکن کاش میشد دوباره سالم برگردی خونه. تنهای تنها توی دشت گریه میکردم و خیس عرق بودم. از کوه، دشت، گیاهان و از همه حیوانات خجالت میکشیدم.
به خاطر خودخواهی و شهوت شکار و مست غرور، جان بی پناهی را گرفتم. جانی را غرق خون و در حال گریه گرفتم. دریای امیدی را با تیر یاس زدم.
16 سال از آن روز میگذرد و الان که این خاطره را برای شما مینویسم صورتم پر از اشک است، خدا مرا ببخشد، شکار نفرت انگیز است. حالا 16 سال است که همیار محیط زیست هستم و تمام تلاشم را برای حفظ و سلامت حیات وحش صرف میکنم، امروز از صمیم قلب و با تمام وجود برای آفریدهای بی زیان خدا خدمت میکنم، امروز با غرور و با امید یک محیط زیستی هستم.
این خاطره دردناک و فراموش نشدنی است و همیشه صورتم از یاد آن جبیر زیبا، سیراب اشک و حالم غم انگیز است.
انتهای پیام/ ق