ماجرای یک گونی نوار ویدئویی درباره سازمان مجاهدین خلق چه بود؟
خبرگزاری تسنیم: یکی از نیروهای استخبارات عراق همان جایی که صدام به دار آویخته شد در استخبارات بین کاظمین و بغداد، جایی که آرامگاه ابوحنیف هم آنجاست، از داخل انبار یک گونی بیرون میآورد.
به گزارش گروه "رسانههای دیگر" خبرگزاری تسنیم، وقتی برای هماهنگی مصاحبه تماس گرفتم، از همان پشت تلفن فهمیدم که اصلا قرار نیست با یک نویسنده و مورخ عصا قورت داده که قرار است صرفا یک سری اطلاعات تاریخی را برایم ردیف کند، روبرو باشم. با صدای گرم و شیرینش آنقدر صمیمانه حال و احوال کرد که انگار سالیان درازی است که همدیگر را میشناسیم و حتی در آخرین روزهای اسفند سال 92 پیشنهاد یک ورزش صبحگاهی در حوالی امامزاده صالح تهران و صرف صبحانه را هم داد.
صفاءالدین تبرائیان، برنده جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران حتی در دفتر کوچک و پر از کتاب و کاغذ و یادداشت خود در «موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران» هم پرانرژی و خندان و خوش صحبت است و آنقدر سرحال با تو برخورد میکند که تفاوت سنی حدود چند ده ساله را فراموش میکنی و خیلی راحت با او گپ میزنی؛ از تولد در کاظمین عراق و فعالیت سیاسی در یوسف آباد تهران تا نگارش کتابی درباره جنایات و خیانتهای سازمان مجاهدین خلق؛ گفتگویی خواندنی که حدود سه ساعت طول کشید و هیچکس هم از طولانی شدن آن خسته نشد.
برای شروع مختصری از سوابق و فعالیتهای سیاسی و پژوهشی خود را بفرمایید تا وارد جزئیات شویم.
در 17 شهریور 1339 در کاظمین متولد شدهام. مرحوم پدر از شاگردان حضرت آسیدمحسن حکیم بود و در کاظمین مستقر شدیم. خاستگاه تبار خانواده ما به دوره صفویه برمیگردد که اجداد ما از لبنان به ایران مهاجرت کردند و در خدمت به تشیع بودند و با دربار صفویه ارتباط نزدیکی داشتند و به همین دلیل هم رسم و رسومی از همان موقع بنیان گذاشته شد، از جمله رسم «عمرکشان» که هم در دائرهالمعارف مصاحب و هم در اثر سه جلدی نصرالله فلسفی در باره شاهعباس کبیر آمده است که اینها تجمعی را ایجاد کردند و خیلی محبّ اهلبیت(ع) بودند و به همین دلیل از دشمنان اهلبیت(ع) تبری میجستند و این نام خانوادگی منحصر به فرد برای خاندان ما انتخاب شد و غیر از ما برادرها دیگر کسی به این نام باقی نمانده است.
من در چهار ایستگاه تحصیل کردهام: عراق، ایران، لبنان و سوریه. آخرین چیزی را که به صورت آکادمیک دنبال کردم دوره دکترا بود که در بیروت گذراندم و فارغالتحصیل «الاثار الشرقیه» هستم، یعنی در واقع همان کرسیای که پروفسور ادوارد سعید آن را بنیان گذاشت و ما به عنوان شرقشناسی از آن نام میبریم.
در ایران پیش از پیروزی انقلاب اسلامی در کتابخانه مسجد شفا در منطقه یوسفآباد بودم. گمان میکنم بزرگ علمای تهران در حال حاضر همان شخصی است که پیشنماز آن مسجد بود، یعنی حضرت آیتاللهالعظمی سیدرضی شیرازی، نوه میرزای بزرگ. خودش راغب نبود برود و در حوزه مستقر شود و بحث مرجعیت ایشان مطرح شود. هر چهار فرزند حضرت آقا هم نزد ایشان خوب درس خواندهاند. من مسئول کتابخانه ایشان بودم و در واقع ایشان پدر معنوی ما محسوب میشوند، چون من در طفولیت و در پنج شش سالگی پدرم را از دست دادم که در وادیالسلام نجف اشرف به همراه بقیه عموهایم دفن هستند.
در جهت انقلاب هم فعال بودیم، منتهی کار به زندان و این حرفها نکشید. خیلی هم به سنمان نمیخورد. در انقلاب دانشآموز بودم و تحصیل میکردم. با دوستان فعال بودیم و با حضرات روحانیون هم ارتباط داشتیم. یادم میآید به منزل آقای انواری که از زندان آزاد شد، رفتیم و خاطرات مربوط به زندان، سازمان و مسائل مختلفی که اتفاق افتاد و از همان موقع هم ما نزد حضرت آقارضی شیرازی و قبل از آن هم در کاظمین مشغول تحصیل حوزوی بودیم، ولی بعد از پیروزی انقلاب کوتاه زمانی اردیبهشتماه سال 1358 ناچار شدیم ترک تحصیل کنیم. من در مدرسهای به نام فرخمنش، بین وزرا و بخارست که الان شده خالد اسلامبولی و احمد قصیر و اسم مدرسه هم شده است مدرسه حر درس میخواندم. منزل هم هم همان نزدیکی بود. ما اولین دوره سپاه بودیم.
در مدرسه شهید صدر تحصیل حوزوی میکردم و در آنجا حجره داشتم. میدانید مدرسه شهید صدر کجاست؟ مسجد امام(ره)، پلهها را که پایین میروید، سمت راستتان این مدرسه بود. مدتی است حضرت قاسمیان که روحانی خیلی محترم و بزرگوار و ماشاءالله بسیار خوشصدایی است و ساز هم میزند، در مدرسه مشکات، یعنی همین مدرسه شهید صدری که در آن درس میخواندم و حجره داشتم، بودند. من در سال 60 در مدرسه شهید صدر بودم که در واقع جزو زیرمجموعه شهید محراب آسیدمحمدباقر حکیم بود. مشکات الان همان مدرسه شهید صدر است که آقای قاسمیان دست گرفته است.
تحصیلات حوزوی را هم ادامه میدادیم، ولی بیشتر محل تحصیل ما مدرسه مروی بود. بعد هم در مسیر انقلاب و چم و خمها و فراز و فرودهایش قرار گرفتیم. منتهی من از همان ابتدا مینوشتم. یادم میآید اولین چیزی که نوشتم چیزی بود با عنوان «نهضت انبیا». شانزده هفده سال داشتم که این را نوشتم. هنوز انقلاب پیروز نشده بود. آن موقعی بود که مسئول کتابخانه مسجد شفا بودم. بالاتر از آن هم مسجدی در میدان کلانتری، خیابان سیدجمالالدین اسدآبادی بود که اسماش مسجد سادات بود. پیشنماز آنجا هم آسیدعلی آقای گلپایگانی بود که از لحاظ صورت و سیرت خیلی شبیه حضرت خامنهای بود. با خواهر آقای بجنوردی ازدواج کرده بود. چند سال پیش مرحوم شد. ایشان پیشنماز آنجا و مدتی هم مسئول کتابخانه مسجد شفا و سادات بودند. منتهی درس خیلی خوبی نزد حضرت آقارضی شیرازی خوانده شد که بیشتر به این معروف است که فیلسوف و حکیم است، در حالی که فقهاش هم خیلی خوب است و فکر میکنم هر چهار فرزند حضرت آقا پیش ایشان درس خارج فقه خواندهاند.
دوره کوتاهی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان جهاد بودم. در سپاه هم بیشتر از یک سال و خردهای نماندم، چون در بخشی بودم که خیلی با روحیهام سازگاری نداشت.
ماجرای گروه «آرمان مستضعفین» چه بود؟ شما که به آنها نزدیک بودید، چیزهایی در بارهشان میگویند. آیا این طور بوده است یا نه؟ جزئیاتاش را برایمان بفرمایید.
من «آرمان مستضعفین» را نمیشناختم و با یکی دو تا از بچههای فرقان بیشتر نزدیک بودم تا آرمان. محل تجمع اکبر گودرزی پشت منزل فعلی ما در مسجدی به نام مسجد خمسه بود که مسجد متروکی است و نزدیک خانه آقای جلائیپور است. سروش تا قبل از این که مهاجرت کند در آنجا درسهای «دینشناسی از دیدگاه مولانا» میداد. اکبر گودرزی به خاطر همین ویژگیهای مسجد که خیلی هم کسی به آنجا رفت و آمد نمیکرد، آنجا را انتخاب کرد. حمید نقاشیان که میدانید نقش بسیار مهمی در بازداشت بچههای فرقان، مخصوصاً شاخه قلهک داشت، بیشتری روی همین قسمت زوم کرده بود. به علت این که به منطقه هم آشنا بودند، خیلیها را آنجا زدند. عراقی و آقای مطهری و اینها را که در این منطقه بودند، به همین دلیل زدند. ما حدود چهارده پانزده سال است که اینجا مستقریم. من «آرمان مستضعفین» را اصلاً نمیشناختم. مثلاً فرض کنید آقای خوئینیها را بعدها شنیدم که در نیاوران... یعنی اصلاً سنم به این چیزها نمیخورد. علتاش هم همین است که بلافاصله بعد از انقلاب به سپاه رفتیم و اصلاً جذب گروه و دار و دستهای نشدیم. من احد الناسی از افراد «آرمان مستضعفین» را نمیشناسم.
این که میگویند با گودرزی و آشوری دیدار داشتید، این طور نبوده است؟
یک روز قبل از دستگیریاش او را دیدم. بعد هم خودم با آقای لاجوردی صحبت میکردم. اتهام ایشان تبلیغ مسلحانه بود و اعداماش قطعی. کسی نمیتوانست مخالفت کند. حتی هیچ پادرمیانی از حضرت خامنهای در باره شاگردی که خیلی هم به وی علاقه داشت، ندیدم. به هیچ وجه. منتهی آشوری ویژگیهایی داشت. مثلاً خیلی فروتن بود. مظلوم بود و بعد هم با یکسری چیزهای جدید تازه آشنا شده بود. مثلاً دولت. وقتی دولت را تعریف میکرد میگفت ماشین در هم کوبنده زحمتکشان. این همان تعریفی است که لنین دارد از دولت ارائه میدهد. نتوانسته بود این قضایا را درک کند، اما در این که آدم خیلی مستعدی بود و کتاب گردنکلفتی به اسم «علل گسترش اسلام» را ترجمه کرد که کار خیلی خوبی بود، حتی ترجمهاش هم ترجمه بسیار سختی بود. دو کار بعدی بود تا واقعه دستگیری و بعد از مدتی که در زندان بود. من در برخی از سایتها در باره ارتباط ایشان با مقام معظم رهبری چیزهایی دیدم. این چیزی نیست که کسی بخواهد پاککن بردارد و ارتباط با کسی را پاک کند. من با آقای نراقی قبل از این که در 12 آذر سال گذشته فوت کند، صدها ساعت مسافرت رفتم. همراهی و همگامی با ایشان برای خودش هم این سوءتفاهم را ایجاد کرده بود که بنده واله و شیدای ایشان یا طنازی مثل سیدابراهیم هستم یا هرمز. دکترای کارگردانی در فرانسهام یا قیمتام این است که دو تا آپارتمان در آنجا دارم. از این همراهی استفاده کردم، کما این که وقتی کتاب توفانیان را نوشتم، برادر توفانیان خیلی به من کمک کرد. شخصی است به نام حاج محمدتقی. نمیدانم زنده است یا مرده. خیابان سایه در جردن مینشست. یا مثلاً برادر داریوش همایون بسیار به من کمک کرد. داریوش همایون بعد از این که کتاب منتشر شد، به اینجا آمد و با عصبانیت وارد اتاقام شد و کم مانده بود به من فحش خواهر و مادر هم بدهد که پسرم در آلمان میخواهد فامیلیاش را عوض کند با این کاری که تو در این کتاب کردی. جالب است کتاب شش سالی بود در آمده بود و خود داریوش همایون جز یکی دو پیغام سطحی به ما چیزی نگفته بود که فلانی فقط خطاها و نقاط ضعف ما را دیده است. آدم پاچه ورمالیدهای بود. به کسی رحم نمیکرد. حزب داشت. کانال یک شهرام همایون در لوسآنجلس هست. مطبوعه داشت. شش سال وقت داشت و اگر میخواست به ما پاسخی بدهد، میداد.
آشوری بنده خدا را کمی این جلال گنجهای و اینها به هلاکت انداختند. آشوری ملاتر بود و جلال گنجهای میخواست او را بیاورد که مثلاً بشود فقیه سازمان. سازمان که به این چیزها اعتنایی ندارد، برای پُز و حفظ ظاهر. برای همین او را به خیابان انزلی در خیابان طالقانی که یکی از مقرهای علنیشان بود آوردند. جنبش ملی مجاهدین، دم وزارت بازرگانی و سفارت عراق نه، مثل این که از همان موقع مقرر شده بود اینها در خدمت عراق باشند، بلکه آوردند به ستاد خیابان طالقانی و آنجا مستقر شده بود. یادم هست وقتی آمد سر قرارمان سر خیابان ولیعصر، با دمپایی و پیراهن بلند یقه آخوندی آمد. بحثمان هم با او به نتیجهای نرسید. سنمان هم به هم نمیخورد که زیر بار این قضایا برود. کلاً ایشان را دو بار دیدم. یک بار در خیابان پامنار در یک بنزفروشی برای اولین بار و با او آشنا شدم. بار دوم هم همین باری که روز بعدش دستگیر شد. بحث آزادی گروگانها بود که سرنوشتشان چه میشود. خیلی علاقمند شده بود برود و از نزدیک ببیند چه اتفاقی میافتد که همان جا دستگیرش کردند. کمتر هم جایی گفته شده است که حضرت شهید دیالمه ایشان را شناسایی کرد و نیروها بازداشتاش کردند.
از این مباحث بگذریم و به سراغ کتابهای شما برویم. آیا کتابهایتان روند خاصی دارند، یعنی شما صرفاً موضوعایت را که به شما پیشنهاد میشوند دنبال میکنید یا علائق شخصیتان است؟
تمرکزی میکنم روی این چند سال اخیر از سال 1389 تا الان. یک دهه پیش دیداری با حضرت آقا داشتیم. ایشان در باره تاریخنگاری، تاریخنگری و اهمیت برکشیده شدن موضوعات تاریخی سفارشهایی کردند. ایشان توصیه میکردند باره رخدادهای تاریخی زکام نباشید، سرماخورده نباشید. طبیعی است. الان اگر زکام باشم، خانه همسایه بغلی آتشسوزی هم باشد متوجه نمیشوم. بعضیها در برخورد با وقایع تاریخی خنثی هستند. برای بعضیها هم اهمیتی ندارد چه چیزی را مقدم بشمارند. من سالها پیش کارهایی در باره آسیای مرکزی کرده بودم. کاری در باره هند و قیام معروف بنگال در 1857 کردم. خود حضرت آقا هم کتابی با همین عنوان دارند. کتابام تقریباً همین است. یک نسخه خطی در کتابخانه ملی بود. این تیپ کارها. یا فرض بفرمایید جمعآوری مدارک و اسناد راجع به اشغال ایران در دوره متفقین یا کودتای فلان یا کذا. قبل از آن هم در حوزه مطالعات دینی، انبیا، اولیا، اخلاق و... کار میکردم که چاپ شدهاند. حتی برای بچهها کتاب نوشتهام. الان اگر به کسی بگویید رخدادها یا شخصیتهای انقلاب را به زبان ساده برای کودکان یا نوجوانان بنویسد، تصور میکند عار و ننگی است و در شأن و منزلت او نیست، اما علامه طباطبایی این جوری فکر نمیکند. آقای مطهری این جوری فکر نمیکند. حتی من از شهید صدر جزوه دارم که این گونه فکر نمیکند. مرحوم شرفالدین در لبنان. دیروز خاطرات شیخ علی کورانی، باجناق استاد ما حضرت آیتالعظمی فضلالله را میخواندم، میگفت یک روزی پدرم ما را برد پیش ایشان، از من با شوخی و خنده چند سئوال صرف و نحو پرسید. اینها کار بدی نیست، منتهی هماهنگی و انسجام نداشت و این حلقهها با یکدیگر مرتبط نبودند. بعد از این که دیدم حضرت آقا حساسیت دارند که شما به کارهایی که میخواهید انجام دهید اهمیت بدهید. عمر ما محدود است و معلو نیست چقدر زنده بمانیم، پس چرا نباید کارهایی را انجام بدهیم که به درد جامعه امروز بخورد و از آنها به عنوان راهنمای عمل استفاده شود. مگر تاریخ غیر از این است. ما تاریخ را میخواهیم چه کار کنیم؟ با مردهها سر و کار داریم و پروندههای قدیمی را بیرون میکشیم که بتوانیم از آنها برای امروزمان بهره ببریم و استفاده کنیم.
به همین دلیل ایشان تأکید داشت به این که تاریخ:
1.باید جهتدار باشد
2.هدفمند باشد
3.در خدمت مردم باشد
ما هم آرام آرام شروع کردیم و این جمله هشدار و پند ایشان آویزه گوش ما بود. چند نفر دیگر هم با ما در آن مجلس بودند، ولی شاید خیلی تأثیری را که روی بنده گذاشت، روی آنها نگذاشته باشد. من از سال 1389 تا الان بر اساس آماری که خود ارشاد ارائه داده است، پرکارترین نویسنده حوزه تاریخ هستم. کاری به اهمیت کتابها ندادم و الان حتی وارد کیفیت آنها هم نمیشوم، ولی شاید کمتر کسی باشد بتواند چنین رکوردی را بزند.
ما اینجا در مؤسسه خودمان شخصی را داشتیم که آدم محترمی بود و خوب درس خوانده و فارغالتحصیل آکسفورد انگلیس بود که میشود از او به عنوان یکی از سه بنیانگذار سازمان مجاهدین خلق نام برد، یعنی دکتر رضا رئیسطوسی، فرزند آسیداسماعیل رئیسطوسی مشهد. حضرت آقا پدرش را به اسم میشناخت. واقعاً رئیسطوسی را میشود جزو بنیانگذاران سازمان به حساب آورد. در مجموعه سه جلدیای که مؤسسه باران منتشر کرده است، محققین ناشناس آنجا حتی به همین عنوان اشاره میکنند. این آقای رئیسطوسی کارمند مؤسسه خود ما بود و در همین سالن بغلی میگفت یک محقق میتواند شش ماهه مقاله بنویسد، سه ساله میتواند یک کتاب شسته رفته با استانداردهای آکادمیک و علمی بنویسد. در واقع با لطفی از سوی حق تعالی و روحیه جهادی در سالهای اخیر وارد این عرصه شدم، بهگونهای که از سال 89 تا الان شش عنوان کتاب منتشر شده است و دو تا از آثارم دو جلدی هستند، یعنی میشود هشت جلد. کار نخستین در باره حضرت حکیم بزرگ، سیدمحسن بود با عنوان«احیاگر حوزه نجف». همان موقع هم کاری را با عنوان «مرجع عصر» آماده کردیم و این را همراه خودمان به نجف بردیم. یک چیزی را برایتان میگویم. برای مراسم کتاب آقای حکیم، 22 شخصیت از ایران آمدند که هفت تا نماینده مجلس بودند.
در این باره روز چهارشنبه رسیدیم. هفته اول ماه رجب بود و شب زیارتی صورت گرفت. صبح پنجشنبه مراسم رونمایی کتاب بود. نمازی اقامه شد و ناهاری خوردیم و به سمت کربلا حرکت کردیم. این چه شبی است؟ شب لیلهالرغائب و اعصاب دست راستم ورم میکند، چون مزخرفاتی که مینویسم همهاش بامداد است. نمیتوانستم قلم به دست بگیرم. باور کنید کتاب دو جلدی آقای حکیم را کمتر وقتی بود که وضو نداشته باشم. این کار را در مدت زمان شاید کمتر از یک سال نوشتم. بحثهای ملایی، آخوندی، مرجعیت و فتواست. در برخی از منابع فارسی برخوردهای خوبی با حضرت حکیم صورت نگرفته است. ماشاءالله ده تا پسر هم دارند که هفت تایشان به شهادت رسیدهاند. اینها را باید یکی یکی توضیح میدادم، یعنی کار سنگینی بود.
منتهی مطلبی را که میخواهم مطرح کنم این است که بخشی از آیه 11 سوره مجادله است. حق تعالی میگوید: «یَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنكُمْ وَ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ وَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ». اگر خدا بخواهد به کاری رفعت میدهد. من کسی نبودم که این کتاب در لیلهالرغائب رونمایی شود و شب بلند شویم به آنجا برویم، آن هم با این عده. این روح آن مرد بزرگ بود. اتفاقاً روز شنبه در جمع دوستان سپاه میگفتیم نگاه کنید در بیوت علما و روحانیون معمولاً وقتی به سطح نوهها میرسد ماجراهایی هست. این خاندان 25 شهید داده است. آن روز در آن مجلس بزرگ تمام آل حکیم بودند. در این خاندان بهرغم این که 65 شهید داده است، همین الان بیش از 40 مجتهد وجود دارند. در لبنان، قم و جاهای دیگر هستند. ببینید این مرد بزرگ چه روحی به این کالبد و سلالهها دمیده است! کمتر چنین آلی را ملاحظه میکنید.
بعد از آن بهجای این که بنشینیم و استراحت کنیم، بلافاصله در سال بعد کتاب «مرجع مجدد امام حکیم» را دادم که مجمع تقریب مذاهب اسلامی، سال 1390 چاپ کرد.یکی از فرزندان آقای حکیم که به شهادت رسیده فارغالتحصیل الازهر است و خیلی هم دعوتاش کردند که پیش ما بمان. سوریه دعوتاش کرد که پیش ما بمان و نپذیرفت و به نجف برگشت و ماجرای آل حکیم پیش آمد و ایشان به شهادت رسید.
ما هر سال در ماه محرم مشاور حرم امام حسین(ع) هستیم. مجلهای هم به نام «آستان حسین(ع)» هست که به نه زبان منتشر میشود و من کارهای نسخه فارسیاش را انجام میدهم. نماینده آستان به اینجا آمد و تعداد محدودی پرچم آورد. پارسال برنامهریزی کرده بودیم که یکی از این پرچمها برفراز مرتفعترین نقطه تهران یعنی برج میلاد نصب شود. شب اول محرم به تهران رسیدم خودم را به برج میلاد رساندم و مراسمی گرفتند. از وزارت دفاع، شهرداری و مقامات کشوری و لشکری آمده بودند. ما این پرچم را دقیقاً در کنار پرچم رضوی قرار دادیم. اینها در گنبدی که به آن میگویند آسمان قرار دارند و بیرون نیستند.
بلند شدیم که برویم حسینیه اعظم زنجان که این پرچم را تحویل بدهیم. به آشنایمان زنگ زدیم و گفتم من پارسال صحنهای دیدهام و یک چیزی در دلمان مانده است که حیف این پرچم نیست که به آنجا بدهیم. خلاصه خیلی به ما احترام کردند و صبح دنبال ما ماشین فرستادند. باور کنید این ماشین با سرعت 170 کیلومتر میرفت، چون مردم جمع شده بودند و اینها عجله داشتند. وقتی رسیدیم باور کنید میخواستند لباسام را تکه پاره کنند. نمیدانستند ماجرا چیست و تازه دو روز بود که فهمیده بودند قرار است پرچم را بیاوریم و خلاصه این قضیه مقارن شده بود با مراسم رونمایی از گنبد طلایی حسینیه اعظم زنجان. حسینیه هم که میگوییم اینها درمانگاه، کتابخانه و ... دارند. ماشاءالله چه شهر و مردم خوبی. رسیدیم و پرچم را بالا بردیم و مصاحبهای هم با صدا و سیمای زنجان کردیم.
آمدیم برج میلاد که من هنوز آن بالا بودم که خانمی زنگ زد و گفت: «از شما رزومه میخواهند». پرسیدم: «برای چه؟» جواب داد: «کتابتان در لیست چهارده نفر نویسنده کتاب سال در آمده است». همان جا بهقدری شرمنده شدم و گفتم حضرت اباعبدالله(ع) نگذاشت ما پایین بیاییم. همان بالا ما را خجالت داد. همان کتاب در دوم آذر برنده جایزه جلال آلاحمد شد، با این که سال قبل از آن نویسنده شایسته تقدیر در حوزه تاریخ اصلاً معرفی نشد و بعد از دو سال من با آقای دکتر سهراب یزدانی مشترکاً برنده شدیم. چهار نفر بودیم. من و ایشان در حوزه تاریخ بودیم. حوزههای دیگر نشد. حوزه ادبیات بود که فکر کنم آقای فتوحی شد، یکی هم در حوزه مستند بود. فقط همین چهار نفر برنده شدیم که آقای لاریجانی آمدند و جوایز را دادند.
عجیب است که همین کتاب که الان در بارهاش صحبت میکنم «انتفاضه شعبانیه» در 19 بهمن زنگ زدند و گفتند شایسته کتاب سال شناخته شده است. چند روز قبل از آن دلم خیلی سوخت. مراسم افتتاحیه فیلم فجر و آن لودگی مجری را دیدم و قرار گرفتن شخصی به نام آقای فلان پشت تریبون و بعد نام بردن از او. من با آن قهرمان کشتی که افتخار این مملکت است و خاک این مملکت را ترک نکرد و در جنگ و این قضایا و... کاری ندارم، ولی نام بردن از بهروز وثوقی؟! نقشهای کشیدم و عکسی از سید حسن نصرالله برداشتم و پشتاش را یک جور درست کردم که روی پیراهن بماند. با همان حالت روی سن رفتم و جایزه را گرفتم.
ماجرای نگارش «انتفاضه شعبانیه» و مدارک و اسناد خاصی که در آن است، چیست؟
در مورد کتاب «انتفاضه شعبانیه» باور کنید این کتاب را در چهار ماه و یک هفته آماده کردم. قضیه آن یک هفتهاش را هم میگویم. باور کنید در احوال شیخ گفته شده است که وقتی یک کتاب ویژه را مینوشت، خوابش برد. صبح بلند شد و دید کتاب آماده است که میگویند وجود مقدس حضرت حجت(عج) کمک کرده است. ما کتاب را شروع کردیم، ولی باور کنید منابع که نداریم. برای رونمایی این کتاب حضرت حجتالاسلام دکتر شیخ همام حمودی، ریاست کمیسیون سیاست خارجی پارلمان عراق بلند شد و به اینجا آمد. سید عمار ایشان را فرستاد.. سفیر عراق، تسخیری بزرگ و آقای حسینیان صحبت کردند. این مسئله خیلی برایشان اهمیت داشت. بهواسطه این که قبل از انتشار این کتاب اصلاً منبعی نداشتیم. همین الان هم در اینترنت و جاهای دیگر بگردید مقالههای دو سه صفحهای میبینید و یکسری عکس که خیلی از آنها هم بعد از انتشار کتاب بود، ولی این جوری نبود.
منابع وجود نداشت و ما در آن اوضاع یک سفر به لبنان و یک سفر به عراق کردیم. منابع را گیر آوردیم. در این منابع که چیزی به اسم انتفاضه نیست. جایی در این کتاب اشارهای به این ماجرا کرده است و باید بنشینید و کل کتاب را بخوانید و فیشبرداری کنید. به من گفتند اصلاً چنین چیزی نمیشود. من گفتم چون مرکز اسناد عید تعطیل میشود... یک خانم حروفچین آنجا بود و میخواست با خانوادهاش به شمال برود. گفتم من قبل از عید میآیم و این مطالب را به ایشان میدهم. گفتند امکان ندارد. نه این که بخشی از کتاب، کل کتاب و همین اتفاق افتاد. بنده با افتخار اعلام میکنم کتاب «انتفاضه شعبانیه» را در ظرف چهار ماه و یک هفته نوشتم. با منابعاش و سفرهایی که انجام دادم و ترجمههایی که صورت گرفته است و همه چیز فراهم شد، یعنی همه مأمور بودند کمک کنند. اولاً یک سال قبل از آن این اتفاق افتاد که عکاسی بلند میشود به تولیت آستان حسینی، آشیخ عبدالمهدی کربلایی میآید. اتفاقاً در ماجرای انتفاضه سرباز بود و فرار میکند و پایش روی مین میرود و چهار انگشتاش قطع میشود. الان تا حرم امام حسین(ع) که میخواهد بیاید نماز بخواند، کمی پایش میلنگد، به خاطر همین ماجراست. این شخص بلند میشود و موقع ورود میگوید به خدا من کارهای نبودم. عکسها پیشام است. این را به آقای کربلایی میدهم. او هم تشکر میکند و میبوسد و میگوید خیالات راحت باشد و بعد آرشیو کامل این عکسها را در اختیارم میگذارد. چیزهای دیگری را هم فراهم آوردیم. آقای بهزادی در سایتهای اینترنتی گشت و در باره سلاحهایی که امریکاییها در حمله به کار بردند جستجو کرد که در عکس در کتاب هست که طرف سالم است و دست و پایش جدا، تجزیه و اصلاً پودر شده است. عکسهای اینها وجود دارند. آدمهایی مثل عادل رئوف هم در این ماجرا پیدا شدند. اول بار بود که کسی از ساحت مرجعیت و مؤسسه الدینی یعنی نهاد مرجعیت دفاع میکرد که مخصوصاً در آن زمان متجسد در امام خمینی بود، آن هم در مقابل نانجیبهای امثال عادل رئوف. اینها واقعاً چه کردند. بیانیههای آقای خوئی را... مثلاً یکی از قم به من زنگ زد و گفت من دو بیانیه دارم. گفتم خدا خیرت بدهد. بلند شدیم و به آنجا رفتیم.
از طرف دیگر واقعاً روزگار عجیبی است. یکی از نیروهای استخبارات عراق همان جایی که صدام به دار آویخته شد در استخبارات بین کاظمین و بغداد، جایی که آرامگاه ابوحنیف هم آنجاست، از داخل انبار یک گونی بیرون میآورد. این نوارهای VHS به خانه میآورد. بعد میترسد که خودش حمل کند؛ برای همین میبرد خانه پدرزناش و در دستگاه میگذارند و میبینند اینها فارسی صحبت میکنند. بلند میشود اینها را به سفارت ایران میبرد. میپرسند چقدر میخواهی؟ میگوید این قدر! میگویند نه بابا! بردار ببر، در حالی که هی نگاه میکردند یک وقت نبرد. حالا از اینها چقدر داری؟ میگوید خیلی، یک گونی. میگویند حالا چند تای دیگرش را هم بیاور. اینها را هم میآورد میبینند چه خبر است! خلاصه پولی به وی میدهند و آن شخص هم بسیار خوشحال و راضی میشود. اینها به ایران منتقل میشود و ده سال اینجا خاک میخورد. الان سی دی را در دستگاه میگذارد راحت هزار تا بلا سرش میآوری. VHS این جوری نیست. خیلی اذیتتان میکند. با مصیبت... اولاً قر و قاتی... صدا نامفهوم... بعضیها هم کاست... مثلاً از اردوگاه اشرف به دست آمده بود. سندی در آنجا وجود دارد در باره شنود تلفنی. شخصی میخواهد لاجوردی را تخلیه اطلاعاتی کند. تلویزیون این تکه را پخش کرد. اصل نوار 45 دقیقه است.
یا مثلاً ماجرای صدر دوم و نقش او در انتفاضه. دستگیری آقای سیستانی و این قضایا که بحث مفصلی است. در این گیر و دار فهمیدیم فصل نهم کتابام در انتفاضه که کتابام با این فصل تمام میشود، نقش سازمان مجاهدین خلق در سرکوب منتفضین یعنی قیامگران است که عملیاتی داشتند شهره به مروارید. ما همین جوری به تهران زنگ زدیم. حسن دانایی سفیر ما در عراق بود که فرمانده قدس هم بود. گفت آره چیزهایی داریم. بگویید از دفتر سیدعمار حکیم کسی به سفارت بیاید تا چیزهایی را به او بدهیم و نهایتا این کتاب به پایان رسید.
درباره کتابی که درباره احسان نراقی نوشتهاید هم مختصری بگویید.
من سهگانهای برای مؤسسهمان کار کردهام، مهمترین عنصر نظامی دوره پهلوی دوم و مهمترین عنصر سیاسی مطبوعاتی دوره پهلوی دوم و مهمترین عنصر روشنفکری دوره پهلوی دوم. پانزده شانزده سال پیش کتاب «ژنرال طوفانیان» چاپ شد که کاری حدود 800 و خردهای صفحه بود. داریوش همایون منتشر شد که آدم مهمی است. قائممقام حزب رستاخیز و وزیر اطلاعات و جهانگردی است. سومی که بهنوعی خداحافظی ما با تاریخنگاری دولت پهلوی هم بود و گفتیم دیگر با دوره پهلوی کاری نداریم، همین کار احسان نراقی بود که چیزی حدود بیش از پنج سال روی آن زحمت کشیده بودم و سه سال بود که آماده بود، یعنی دو سال قبل از این که نراقی فوت کند، این کار میتوانست منتشر شود، متأسفانه ببینید وضع مراکز فرهنگی ما چقدر به لحاظ مالی وخیم است که کتابی مثل احسان نراقی و آن هم در وقتی که حیات داشت و میتوانست به ما جواب بدهد و خیلی خوب بود و خوشحال میشدیم، منتشر میشد، انجام نشد. در آنجا در باره روشنفکری پهلویستی بحثهای نظری مهمی داریم. زیاد از این پهلویستی استفاده کردهام، بهواسطه این که سالها پیش مقالهای در فصلنامه وجود داشت در باره ویژگیهای مشترک کمالیستی و پهلویستی و در باره مصطفی کمال و رضاشاه. یک بحث نظری است. پنج شش صفحه هم بیشتر نیست و توضیحات در آنجا داده شده است.
بحمدالله وقتی این کار در آمد، چون یک کار سنگین علمی هم بود، یک مقدار توانست ناراحتیهای گذشته را محو کند و مخصوصاً تبلیغاتی را که اینها بعد از مراسم رونمایی کتاب «خوابگردها» در شهریور داشتند، خنثی کند. با این حال در مراسم رونمایی کتاب یکی دو چیز گفتم که یکی دو خبرگزاری هم آن را تیتر کردند که حاضر نیستم یک خط مطلب نوشتن در مجله حرم امام حسین(ع) را با کل این کارهای به اصطلاح پژوهشی ـ تحقیقاتی معاوضه کنم، بهجز این بساطی که الان روی میز پهن کردهام که در باره تعاملات نظامی ایران و اسرائیل است. من آمدهام وارد ماجرایی خاص شدهام. هنرمندانی که به اسرائیل رفتهاند. خواننده، موزیسین، رهبر ارکستر، ورزشکارها، حتی ارتباطات سفیر اسرائیل با برخی از روحانیون، تیپهایی مثل شیخ محمد سنگلجی. هر چه فکر کنید آمادهایم با برجسته کردن ارتباط و وابستگی نظامی پهلوی و پورسانتهایی که گرفته شده است و مسائلی که وجود دارند. متاسفانه دریغ از این که کمکی در این قضیه به من شده باشد.
به عنوان حسن ختام، درباره سمینار معروف حزبالله لبنان درباره رهبر معظم انقلاب هم اگر جزئیاتی در اختیار دارید، بفرمایید.
من الان بیشتر دارم روی سمیناری که حزبالله در آنجا گذاشته است تأکید میکنم: «تجدید الاجتهاد عند الامام خامنهای». خدا شاهد است زنگ زدهام به علی مؤید، خواهرزاده سیدعمار حکیم که در لبنان درس میخواند. الان دارد میآید که کاندید مجلس شود و به او گفتم علی! بلند شود برو هتل گالریا، چنین سمیناری برگزار میشود، آن را ضبط کن. این را برایم فرستاده است و نشستهام یکی یکی مطالعه کردهام. مقالات مهمی هستند. بهترین مقاله را هم در باره آقای خامنهای شخصی از تونس داده است. جالب است که از ایران نیست. صحبتهای خود سیدحسن هم بسیار مهماند. سعیام بر این است که وارد حوزههایی شوم که کسی نشده باشد. مطالبی را در آنجا مطرح خواهم کرد و وارد جلوههای ناگفته و ناشنیده نهاد مرجعیت، مخصوصاً از سال 1325، فوت آسیدابوالحسن اصفهانی تا فوت آقای حکیم میشوم. دومی از این سهگانه از فوت حضرت خوئی است که تقریباً چند سالی است که آقا به رهبری برگزیده شده است تا ماجراهای مربوط به تصحیح هوشمندانه مقاومت اسلامی در غزه و اینها. خدا شاهد است انفجار سال 1363 نماز جمعه را که آقای خامنهای نیمقدم میآید عقب. زمان گرفته و نوار را چند بار نگاه کردهام که ببینم ایشان چند ثانیه سکوت و بعد شروع میکند. هر کس دیگری بود در رفته بود.
در همین حوزهها دارم کار میکنم. سال دیگر هم بازنشسته میشویم و دستمان بازتر میشود که کار بیشتر و عمیقتری کنیم. ما چند نفر کار میکردیم. یکیمان کم شد. آقای ابوالحسنی بود. الان یک حضرت شیخ رسول جعفریان هست که یک مقدار در حوزه عراق و بینالنهرین کار میکند. در تاریخ، دوستان هستند و دارند کار میکنند و ما رها کنیم و برویم در زمینههایی که مورد علاقه خودمان هست کار کنیم.
منبع:رجا
انتهای پیام/
خبرگزاری تسنیم: انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای بازنشر میشود.