گفتوگو با «هوتن شکیبا» یکی از ۳ بازیگر برتر تئاتر سال
خبرگزاری تسنیم: هوتن شکیبا بازیگر برتر تئاتر را این روزها در نقش «حسن» فیلم طبقه حساس ساخته کمال تبریزی بر پرده سینما نیز میتوان دید و همچنان که بر پرده نقرهای شاهد هنرنمایی او هستیم.
به گزارش گروه "رسانههای دیگر" خبرگزاری تسنیم،پلههای تئاتر شهر را برای رسیدن به صحنه بالا میرفت، پا از هر پله که برمیداشت تا برپله بالاتر بگذارد، حضار با صدای محکمتری تشویق میکردند، نهایت بر صحنه ایستاد، آرام به سوی میزی رفت که استادان و پیشکسوتان نمایش به انتظارش ایستاده بودند تا جام زرین برترین بازیگر تئاتر یک سال گذشته را بردستانش جای دهند.
جام زرین در دست رو به حضار گفت: «خوشحالم که نگاهها به تلاش و حرکت جوانان دقیقتر شده است و امید دارم، این نگاه موشکافانهتر شود، فضای رشد جوانان هموار شود تا در بیتفاوتی، شوقهای هنری وخلاقیتها منزوی نشوند.» این حرفهای هوتن شکیبا در مراسم جشن خانه سینما است، وقتی که به عنوان یکی از سه برترین بازیگر یک سال گذشته تئاتر کشور معرفی شد.
«یک روز درخانه نشسته بودم که پدر آمد وگفت: «پسرم! بیا برویم قدمی بزنیم.» در خیابانهای سنندج همگام بودیم که در چشمانم نگاه کرد و گفت: «خیلی فکرکردم. الان دکتر، مهندس هایش هم بیکارند، برو در کاری بیکار شو که دوستش داری. این سخن پدری که سالها مخالف نمایش بازی کردنم بود و میترسید فقیر شوم! چون شوکی شیرین! بود که پر پروازم شد برای حرکت در مسیری که عاشقش بودم.» این جملات بخشی از گفتههای <شکیبا> در گفتوگو با ایران است.
هوتن شکیبا بازیگر برتر تئاتر را این روزها در نقش «حسن» فیلم طبقه حساس ساخته کمال تبریزی بر پرده سینما نیز میتوان دید و همچنان که بر پرده نقرهای شاهد هنرنمایی او هستیم، این عصرها برصحنه تئاتر شهر با نمایش دن کامیلو به کارگردانی «کوروش نریمانی» نقش آفرین است و البته قاب تلویزیون هم بیحضور او نیست که صدای عروسک (دیوی) کاراکتر تازه وارد به کلاه قرمزی که از عید امسال معرفی شد و خیلی زود جای خود را میان مردم باز کرد نیز هوتن شکیبا است.
دقایق گفتوگوی ایران با هوتن شکیبا با این سؤال و جوابها گذشت که در ادامه میخوانید.
همین ابتدا برویم به گذشتهها، آن هم گذشتههایی نه چندان نزدیک و اینکه هوتن شکیبا از چه خانوادهای، چه دیاری و چگونه به دنیای نمایش و تصویر وارد شد؟
متولد «تهرانم» ولی بزرگ شده «سنندج» و بیشتر خود را سنندجی میدانم. درخانوادهای بزرگ شدم که مادرم فرهنگی بود، معلم ابتدایی و پدرم کارمند بود.
خانواده مادریم اهل هنر هستند، دو دایی دارم که فارغالتحصیل هنرهای زیبای سالیان قبل هستند. «هادی ضیاءالدینی» و «مهدی ضیاءالدینی» که در نقاشی و مجسمهسازی از نام آشناهای کشور هستند.
اکثر آدمها تجربه هنری خود را با نقاشیهای دوره کودکی شروع میکنند برای شما چگونه بود؟
برای من هم با نقاشی شروع شد و یک خاطره جالب از این نقاشی کشیدن هم دارم که بد نمیدانم از آن بگویم. 5، 6 ساله بودم، برای کیهان بچهها فرستادم، نقاشی از چهره یک مرد با سبیل! که برای خود ماجرا شد.
چه ماجرایی؟
نقاشی را «هومن» برادرم برایم به مجله ارسال کرد. چند هفته صبر کردیم تا خبری از چاپ نقاشی در روزنامه شود اما نشد، درنهایت هم به جای چاپ نقاشی، نامهای از مجله برایمان ارسال کردند با این مضمون:
«ما این نقاشیها را چاپ نمیکنیم تا بگوییم چه نقاشی خوبی است، بلکه نقاشیها را چاپ میکنیم که خود کودک، نقاشی خودش را ببیند، نقاشیای که شما میکشید و به اسم او ارسال میکنید! باعث میشود، کودک همیشه وابسته به شما بماند...»
یادم میآید پدر در پاسخ به کیهان نوشت: «ما حتی در انتخاب رنگهای این نقاشی، دخالتی نداشتیم، تمام این نقاشی را خود پسرم کشیده است، فقط اسم و مشخصاتش را ما نوشتیم، آن هم برای اینکه هنوز کوچک است و سواد ندارد.»
همراه نامه پدر، یک نقاشی دیگر برایشان ارسال کردم، این بار نیز طرح یک مرد با سبیل بود.
چند هفته بعد، نقاشی دوم چاپ شد، حتی یادم است به اشتباه نوشته بودند:
«هوتن شکیبا- ازتهران» و در جواب نامه پدر هم یک سؤال پرسیده بودند و آن اینکه، چرا فقط چهره مرد میکشد؟ آن هم مردی با سبیل!
برای من هم سؤال شد، چرا همیشه چهره یک مرد با سبیل؟ و اما الان هوتن شکیبا که مقابل من نشسته است نیز مردی است با سبیل، سبیل چه سمبلی برایتان دارد که از کودکی تا این روزها با شما آمده است؟زمانی در نقاشیهایتان حال برصورتتان؟
آن زمان به تقلید از دایی هایم بود، نقاشیهای آنها بیشتر از مردانی بود که در روستاها زندگی میکردند یا دستفروشها و... و این طیف افراد، آن روزها، عموماً سبیل داشتند، من از داییهایم کودکانه تقلید کرده بودم.
تا همین چند سال پیش، سبیل را دوست نداشتم، تا اینکه در یک نمایش طبق کاراکتر نمایش، باید سبیل میگذاشتم و گذاشتم، همه گفتند به چهرهام میآید، همین شد که سبیل بر چهرهام ماند (خنده).
چه شد هوتن شکیبا نقاشی را کنار گذاشته، به صحنه نمایش و تصویر پیوست یا نه هنوز نقاشی را حرفهای دنبال میکنید؟
موسیقی هم کار کردم ولی کنارش گذاشتم.
چرا؟
کودک کمرویی بودم و همین کمرویی، نواختن ساز را برایم سخت میکرد.جالب است بگویم پای صحبت خیلی از بازیگران که نشستم متوجه شدم آنها نیز مانند کودکانی خجالتی بودند و حتی هنوز هستند.
چطور! بازیگرانی که دهها و دهها کاراکتر را برصحنه برای مردم بازی میکنند در فضای شخصی خود خجالتی هستند؟
نخستین مرتبه که برای اجرای نمایش مقابل تماشاگران قرار گرفتم، تمام بدنم از هیجان میلرزید ولی به محض اینکه مقابل تماشاگران ایستادم، انگار از قالب خود خارج شدم، یک آدم دیگرشدم، دیگر خودم نبودم، دیگر خجالتی نبودم، صحنه رازی دارد که تو را تغییر میدهد و اما جذابترین زاویه بازیگری آن جا است که یک بازیگر بر عکس همه آدمهای دیگر فرصت دارد زندگی 100 انسان دیگر را نیز زندگی کند...
از نقاشی و ساز گفتید و این دو هنر این روزها هم با شما هستند یا نه؟
نقاشی ماند، هر زمان دلم میگیرد، یک پارچه میاندازم روی صندلی! شروع به نقاشی کشیدن میکنم.
باز یک مرد با سبیل؟
نه! (خنده) دیگر چهره نمیکشیم، اینبار طراحی اشیا برایم جالب است.
برگردیم به نمایش و دنیای نمایش، نخستین مرتبه که بر صحنه رفتید چه زمانی بود و این تجربه به چند سالگی شما برمی گردد؟
چهارم ابتدایی بودم، در شهر سنندج، مدرسه نمونه مردمی (انقلاب) در منطقه مبارک آباد و ماجرا از آنجا آغاز شد که، دانشآموز کمرو مدرسه که شاگرد زرنگ بود و درسخوان، یک روز معلم پرورشی(آقای قمری) آمد سرکلاسشان و روبه او گفت: « هوتن!برای جشن 22 بهمن در گروه نمایش شرکت کن»
آقای قمری که این جمله را گفت و من بهت زده جواب دادم:
«من! چشم آقا معلم.ولی من فقط میتوانم ادای عبدلی و اوستا را تقلید کنم.»
همان زمان یکی دیگر از بچههای کلاس گفت: «منم میتوانم نقش اوستا را در کنار هوتن (عبدلی) بازی کنم.»
آقای قمری گفت: «بیایید همین الان جلوی کلاس کمی بازی کنید ببینم چی بلد هستید»
من و همکلاسیام به شکلی نقش بازی کردیم که کل همشاگردیها همراه معلم قهقهه میزدند.
این روزها بیشتر نقشهایی که بازی میکنید کمدی است و به گذشته هم که نگاه میکنیم بازیگری را با کاراکتر طنز «عبدلی و اوستا » آغازکردید، چرا اینهمه علاقه به نقش کمدی، صدای خنده را دوست دارید؟
بله دقیقاً صدای خنده برایم زیباترین صوت است تنها صدایی که وقتی بر صحنه در حال نقش بازی کردن هستید مستقیم دریافت میکنید صدای خنده است.
اکثراً خانوادهها بیشتر از اینکه نگاه به استعداد هنری فرزندانشان داشته باشند تأکید بر درس خواندن دارند، نگاه والدین شما چگونه بود؟
مادرم زیاد مخالف نبود پدرم سالها مخالف بود و دائم میگفت با جدی گرفتن تئاتر و نمایش به هیچ کجا نمیرسی، درآمد کافی برای زندگی آیندهات نخواهی داشت و روزگارت سخت میگذرد.
دوست داشتم حرف پدر را گوش کنم، همین شد که به سراغ علاقه دومم رفتم، علاقه به زیست شناسی و جانور شناسی.
(خنده) جانورشناسی!؟
دبیرستان تجربی خواندم، همین شد که به این رشته علاقهمند شدم. پدر هم که میدید به جانورشناسی علاقه پیدا کردم تشویقم میکرد. تا اینکه روزی از روزها که دوره دبیرستان آن هم سال سوم را میگذراندم صدایم کرد و گفت: «بیا برویم بیرون قدمی بزنیم».
همراه پدر شدم. در حال قدم زدن رو به من کرد و گفت: «پسرم! هر چقدر فکر میکنم، الان همه آدمهای دکتر، مهندس هم بیکارند! برو در رشتهای بیکار شو که دوستش داری!»
باورم نمیشد، پدر چنین حرفی را میزند این جمله پدر اوج عشق را در وجودم ایجاد کرد و از آن به دنیای علاقهام بازگشتم، پیش دانشگاهی هنر خواندم و تصمیم گرفتم در دانشگاه سینما بخوانم، تصمیم به سینما خواندن از آنجا بود که حرفهای پدر که میگفت تئاتر دنیای زیبایی است اما در آن دنیا به زندگی مادی نمیرسی در افکارم اثر کرده بود، آن روزها فکر میکردم، در سینما، پول بیشتری وجود دارد، و خلاصه اینکه دانشگاه سوره قبول شدم سوره تهران اما نشد که سینما بخوانم یعنی آن سال سوره رشته سینما نداشت و اینبار انگار تئاتر و نمایش مرا انتخاب کرد (خنده).
حال که در حال ورود به دنیای دانشگاه شما هستیم و سفر از سنندج به تهران بعد نیست قبل از این سفر بگویید، هیچ وقت دراین سالها که تئاتر را حرفهای کار کردید اصرار داشتید نمایشی برای اجرا به سنندج ببرید؟
جزو دغدغههایم است، بخصوص مشتاقم اجرایی برای کودکان آنجا ببرم، پیگیری کردم ولی امکانات لازم نبود. سعی دارم کاری با دکوربندی ساده که امکان اجرای راحتتری دارد به سنندج ببرم.
یعنی تا الان چنین نمایشی نبوده! فکر کنم شما اگر هر نمایشی را به آن شهر ببرید حتی اگر دکوربندی کاملی هم نداشته باشید همین که نمایشی خوب آنجا اجرا داشته باشد تماشاگران به تماشا خواهند آمد.
با کانون پرورش فکری کودکان سنندج صحبت کردهام، خیلی جاها رفتم و اجرای نمایش در سنندج را مطرح کردهام، ولی تا الان که نشده است، همدل و همراه نداشتهام. شاید وقتی شرایط مالی خودم بهتر شد، با توان اقتصادی شخصی، گروهی را دعوت به اجرا در سنندج کنم و آن زمان به خواستهام که دغدغه همیشگیام است خواهم رسید. همین الان نخستین شهرستانی که فیلم (طبقه حساس) به کارگردانی کمال تبریزی را بر پرده سینماهای خود دید سنندج بود، خیلی اصرار کردم که سنندج جزو نخستین شهرهایی باشد که اکران عمومی این فیلم را دارند و خوشبختانه خواستهام عملی شد و استقبال خوبی هم داشت.
از دانشگاه میگفتید و ورود به عرصه هنری نمایش آنهم به صورت آکادمیک و تخصصی، ادامه دهید...
دوران دانشگاه تا میتوانستم کار میکردم، کارهای نمایشی دانشجویی، سعی میکردم بازیهایم متفاوت باشد و این تفاوت همیشه از فانتزی که در ذهنم بود نشأت میگرفت.
فانتزی ذهنتان چه ساختاری دارد؟
دنیای اطرافم را «پارادیک» میبینم و وقتی این نگاه «پارا دیک» را به نقش آفرینی تئاتری میکشانم، تصویری متفاوت از نمایش کمدی خلق میشود.
نخستین کار حرفهای در دنیای حرفهای تئاتر؟
دوره یازدهم جشنواره تئاتر دانشگاهی یک کار به نام (ویلونهایتان را کوک کنید) داشتیم که آنجا جایزه اول بازیگری را دریافت کردم. بعد از آن جایزه کلی امیدوار به شروع حرکت در مسیر کارهای حرفهای بودم اما امیدم خیلی زود کمرنگ شد و مدت زیادی در کمرنگی ماند، زمانی به اندازه 8 سال، ولی ناامید نمیشدم، دائم کار میکردم، آنقدر کار نمایشی دانشگاهی انجام دادم که یک روز پدرم که از طولانی شدن دوره لیسانس گرفتنم نیز خسته شده بود به من گفت: «هوتن جان!عزیزم، هشت سال شد این دوره دانشگاه، دیگر کافی نیست؟ اگر کاری در تئاتر نیست کار دیگری انجام بده» ولی من خسته نمیشدم، مرخصی تحصیلی میگرفتم و کار نمایشی میکردم، تابستانها همه دانشجویان میرفتند شهر خود، من در اینجا تنها میماندم، دائم تمرین بدن و بیان میکردم، معتقدم بودم تلاشهایم بینتیجه نمیماند تا اینکه به کار نمایشی یوسف باپیری رسیدم نمایشی به نام (ماراساد) نقشی کوتاه در آن تئاتر داشتم، اما در جشنواره آن سال به خاطر همین نقش کوتاه تقدیر شدم.
یک بار در جشنواره یازدهم جایزه برترین بازیگر را دریافت کرده بودید، ولی بعد از آن هیچ اتفاق خاصی در فضای کاری و دعوت به کارهای حرفهای از شما نشد، این بار باز مورد تقدیر قرار گرفته بودید، مرتبه دوم وقتی از پلهها بالا میرفتید تا تقدیرنامه را دریافت کنید چه حسی داشتید، باز همان امید را داشتید که سیلی از کارهای حرفهای به سویتان سرازیر شود؟
میگفتم: «وای خدایا! باز دارد تکرار میشود، ولی که چی؟!»
این (که چی) کم کم داشت به سراغم میآمد. در آن جشنواره سیامک صفری، حسن معجونی، مهتاب نصیرپور و رضا راد داور بودند، سیامک صفری سراغم آمد و به من گفت: «شمارهات را به من بده! میخواهم در کاری نمایشی دعوت به همکاریت کنم » آن روز گذشت، جایزه را گرفتم، ولی یکسال بعد از آن جشن و دریافت جایزه سیامک صفری زنگ زد و به کار (رمولوس کبیر) به کارگردانی نادر برهانی مرند دعوتم کرد.
آن نخستین کار نمایشی عمومی بود و حال در تئاتر شهر با کوروش نریمانی نمایش را بر صحنه دارید، به نظر نخستین کارتان با نریمانی با نمایش« جن گیر» بود در ادامه «هیپوفیز» همین چند ماه قبل و الان دنکامیلو در تئاترشهر، این آشنایی و پیوند هنری از کجا و
چگونه بود؟
کوروش نریمانی استاد دانشکده سوره بود، ولی من با او درسی نداشتم، چند مرتبه جاهای مختلف همدیگر را دیدیم و این جمله تکراری (شماره ات را دارم، تو هم شماره مرا داشته باش). میگفت دوست دارد با هم کار نمایشی انجام دهیم تا اینکه به زمان کار «جن گیر» رسیدیم و دعوت به کارم کرد، این نخستین حضور در کارهای کوروش نریمانی بود که در ادامه چند کار دیگر با هم داشتیم تا امروز که با کار < دنکامیلو>.
برای هوتن شکیبا ملاک انتخاب برای نمایشنامهای که قصد بازیگری در آن دارد نام کارگردانی است که کنار نمایشنامه وجود دارد؟
کیفیت قصه برایم مهمتر است.
و اما برویم سراغ سینما و حضور هوتن شکیبا در هنر هفتم، کار سینما کی و چگونه شروع شد؟
مقابل دوربین بهروز شعیبی در یک تله فیلم بود و پس از آن پارسال کاوه سجاد حسینی بازی در فیلم (شب بیرون) را پیشنهاد داد و من هم قبول کردم و این نخستین حضورم در یک فیلم بلند بود، هنوز فیلمبرداری (شب بیرون) تمام نشده بود، حبیب رضایی که بازیگردان فیلم «طبقه حساس» بود پیشنهاد نقش حسن را به من داد و اینچنین بود که به فیلم کمال تبریزی پیوستم و بعد از آن (حق سکوت) هادی نائیجی از طرف محسن قرایی دعوت شدم.
از سینما و کارهایتان گفتید از نمونههای تئاترهایی که هوتن شکیبا را در آن دیدهایم؟
«به خاطر یک مشت روبل»، «جن گیر»، «رومولوس کبیر»، «ننه دلاور»، «بیرون پشت در»، «مترسک»، «دایی وانیا»، «باغ آلبالو»، «زمان لرزه»، «هیپوفیز»، «ویران»، «قصه سیبی که پروازکرد »، « در این شهر فرشتهای وجود ندارد»، «آواز خوان تاس»،... الان هم که «دنکامیلو »را بر صحنه تئاتر شهر داریم.
شما آدمهای مختلف را در قالب کاراکتر زندگی کردید ولی از اول امسال که در قالب یک عروسک به مردم معرفی شدید، درست است که صحنه نمایش بزرگ است و پرده سینما کمی کوچکتر، اما قاب تلویزیون در مقایسه با تئاتر و سینما با تمام کوچکی بسیار مخاطب دارد. کمی از دیوی بگو و چرا شب به فنا!؟
قرار بود سال 88 کنار کلاه قرمزی قرار گیرم، آن سال یک پیشنهاد از طرف کلاه قرمزی داشتم، ماجرا این بود که، یکی از دوستانم که آنجا دعوت شده بود در مقابل پیشنهاد کار گفته بود: من نمیتوانم ولی دوستی دارم به نام هوتن شکیبا که خیلی بیشتر به درد این طرح میخورد. زمانی بود که قصد داشتند کنار کلاه قرمزی و پسرخاله عروسکهای جدید و صداهای جدید اضافه میکردند.
همین شد که به من پیشنهاد حضور دراین طرح را دادند، اما نشد که آن زمان به آنها بپیوندم.
چرا؟
برای اینکه در اجرای نمایش (به خاطر یک مشت روبل) بودم، فیلمبرداری طرح کلاه قرمزی هم شب بود و همین شد که نتوانستم به جمع آنها بپیوندم تا اینکه سر فیلمبرداری فیلم طبقه حساس، محمد بحرانی که از بچههای طرح کلاه قرمزی است، حضور داشت، گپی میزدیم که در آن میانه به او گفتم: «سال 88 به طرح کلاه قرمزی دعوت شدم ولی نشد...» تا اینکه چند روز قبل از عید امسال، همان روزهای آخر اسفند ماه، محمد بحرانی با من تماس گرفت و گفت: عید را تهران هستی؟
گفتم: بله ولی برای چی سؤال کردی؟
گفت: پاشو بیا محل طرح کلاه قرمزی!
و اینطور شد که من هم به طرح کلاه قرمزی اضافه شدم
کمی از فضای پشت صحنه کلاه قرمزی، آنچه ما نمیبینیم بگو؟
زیاد اجازه ندارم از آنچه در پشت صحنه کلاه قرمزی میگذرد به دلیل حساسیت ویژه ایرج طهماسب و عوامل اصلی این طرح بگویم و این حساسیت بیمورد نیز نیست بلکه بر این است که معتقدند رؤیای بچهها با گفتن از این پشت صحنهها خراب میشود.
ولی گفتنی آنهم تاحدی که این رؤیا خراب نشود اینگونه میشود که تقریباً بخش عمده کارها بداهه انجام میگیرد، یعنی یک طرح قصه وجود دارد و ما بر اساس آن طرح قصه شروع میکنیم به بداهه در راستای اصل قصه حرف زدن.
عروسکگردان بدون هماهنگی قبلی عروسک را تکان میدهد و میگرداند و شما بداهه نسبت به حرکتهای آن حرف میزنید؟
این همان سختی کار است ولی نه به شکلی که شما سؤال را مطرح کردید، یعنی اینکه من بداهه حرف میزنم و عروسکگردان باید در لحظه به نسبت واکنشی که در کلام من است واکنش نشان بدهد. سختی در مورد کار با (دیوی) این بود که برعکس حرف زدنش بود، برای اینکه کلامها بداهه شکل میگرفت، بداهه هم، باید برعکس حرف میزدم و این واقعاً دشوار است، تمرکز بالایی میخواهد.
هیچ کجا به اصطلاح گاف دادید؟
یک جاهایی نزدیک بود، زیرا برعکس حرف زدن به یک تمرین مغزی نیاز دارد. باور کنید روزهایی میشد که بعد از ساعتها ضبط واقعاً مغز درد میگرفتم!
گفتن متضاد یکسری کلمات و اما یکسری کلمات اصلاً برعکسی ندارند که بخواهی بگویی ولی تو به عنوان گوینده باید سعی کنی، فضایی برای برعکس گفتن آنچه برعکسی ندارد پیدا کنی و از همه مهمتر اینکه مخاطب تو نیز کاملاً درک کند که تو چه چیزی میگویی.
من سعی میکردم در ذهنم در آن فرصتهای چند ثانیهای کلماتی را بیابم که هم برای خودم برعکس گفتنشان آسان باشد، هم عروسکگردان درک کند منظور من چیست، هم «ایرج طهماسب» به عنوان مجری متوجه شود من چه گفتهام و در مقابلش عکسالعمل نشان دهد و همه کاراکترها هم کاملاً درک کنند چه میگویم و یک کلمه نامفهوم گیجشان نکند و همه و همه اینها کار را سخت میکرد البته سختی که برای من جذاب بود و هنوز هم هست زیرا پشت صحنهای که از آن نگفتم در حقیقت جمعی بشدت دوستداشتنی و کاربلد دارد که به قول (دیوی) بشدت از آنها متنفرم!(خنده)
دیوی دو تکه کلام داشت که از همان روز اول که از قاب تلویزیون معرفی شد و حرف زدن برعکس خود را آغاز کرد، تکهکلامش، طنز گفتاری مردم شد، «شب به فنا!» و دیگر «خاله! ماچ ماچ ماچ، خاله! ماچ» خاله گفتنی به ایرج طهماسب! این دوتکه کلام انتخاب شما بود یا ایرج طهماسب؟
انتخاب خودم بود، در لحظه به فکرم رسید و گفتم و برای (دیوی) ثبت شد. (خنده)
بداهه چطور به «فنا»، رسیدید؟
توضیح دادنش واقعاً سخت است، وقتی بداهه به ذهنت میآید یکدفعه اتفاق میافتد. مثلاً قبل از ضبط نهایی جایی گفتم: شب نخیر!
چه خوب که تأیید نشد! «شب نخیر» زیاد به نظر جالب نبود.
بله! الان خودم هم همین فکر را میکنم. در ضبط دوم در لحظه به جای (شب نخیر) گفتم (شب به فنا) و همه بلند خندیدند و همین ثبت شد برای «دیوی».
موارد دیگر هم به همین شکل بداهه شکل گرفت، مانند اینکه به آقای مجری (ایرج طهماسب) ناگهان گفتم (خاله)!
عکسالعمل ایرج طهماسب وقتی ناگهان «دیوی» به او گفت «خاله» چه بود؟
ایرج طهماسب یک ویژگی خوب دارد و آن این است که خیلی صادقانه بازی میکند، البته خیلی کودکانه، انگار در این سالها خودش نیز مانند کلاه قرمزی و از جنس این عروسک ساده، صادق شده است.ایرج طهماسب هنوز آن مجری دهه 60 ماست، وقتی نخستین دفعه از نزدیک دیدمش دلم کمی گرفت، ایرج طهماسبی که از نزدیک دیدم نسبت به دهه 60 موهایش سفید شده بود، حمید جبلی هم همین طوربود.
روز اول وقتی آنها را از نزدیک دیدم تا نیم ساعت اول واقعاً نمیشنیدم چه میگویند، به صورت دو کاراکتر بشدت نوستالژیک دوست داشتنی خیره بودم که داشتم یک بعد دیگر یک بعد حقیقی از آنها میدیدم که خیلی حس خاصی برایم داشت.
عکس دیوی را مقابل هوتن شکیبا میگیریم و درادامه، این سؤال را مطرح میکنیم.حس خود را نسبت به دیوی بگویید؟
روز اولی که داشتم به سمت طرح میرفتم، سوار خودرو میان زمزمههای ذهنیم با خود گفتم: «خدا کند کاراکترم انسانی باشد» زیرا کاراکترهای انسانی قدرت مانور بیشتری دارند ولی وقتی رسیدم به محل طرح، دیدم کاراکترم نه حیوان است نه آدم یک موجود خیالی است یک دیو! (خنده)
لحظه اول گفتم: این چیه! ولی همان لحظه اول هم با تأکید در ذهنم گفتم: «چقدر این بامزه است.» ولی روزهای اول با دیوی رودربایستی داشتم!
رودربایستی؟
در عروسک گردانی تا عروسک را واقعاً باور نکنی نمیتوانی با آن ارتباط بگیری.
دیوی را باور نمیکردید یا با آن رودربایستی داشتید؟
رودربایستی داشتم! یک حس خاصی بود، حس میکردم هنوز با هم صمیمی نشدیم! وقتی میدیدمش، آرام کنارش مینشستم و شروع میکردم به صحبت و میگفتم: (چطوری؟ خوبی؟)
و مهناز خطیبی عروسکگردان دیوی در مدت زمانی که سعی در ارتباط گرفتن با عروسک داشتم کمک زیادی کرد مثلاً وقتی من با دیوی حال و احوال میکردم، او به جای عروسک پاسخ میداد یا عروسک را دستم میداد تا بگردانمش...
و خلاصه کجا صمیمیت بین دیوی و هوتن شکیبا ایجاد شد؟
فکر کنم روز اول فیلمبرداری بود، از استرس داشتم میمردم چون تنها چیزی که طهماسب به من در مورد دیوی گفته بود این بود که: «این برعکس!»
و این جزو ویژگیهای ایرج طهماسب است، میتوانست بگوید، برعکس در کلام یا برعکس در حرکت یا... ولی فقط گفت (برعکس)! و گذاشت هوتن شکیبا بخش عمده این کاراکتر را بسازد و به نظر من، یکی از موفقیتهای کلاه قرمزی همین است، همین که ایرج طهماسب خیلی خوب مخاطب خود را میشناسد.
و خلاصه زمانی که فیلمبرداری شروع شد، من شروع کردم به صحبت و دیوی در دستان (خطیبی) شروع کرد به حرکت در آن لحظه، دیگر هوتن شکیبایی وجود نداشت نه مهناز خطیبی، فقط دیوی بود و خندههای دیوی، خندههایی که ما را با هم صمیمی کرد.
و اما تئاتر را انتخاب کردید به خاطر خندههای مخاطب و با دیوی با خنده هایش صمیمی شدید، انگار «خنده» کلید ارتباطات شماست.
بله! خنده پرانرژیترین صوت است.
در پایان یک سؤال، در حال حاضر به شکلی پدر فرهنگ و هنر ایران علی جنتی (وزیر فرهنگ وارشاد اسلامی) است، اگر بخواهید در قالب یک فرزند با پدری صحبت کنید به او از خواسته هایتان از کمیهای دنیای حرفهتان در فضای گفتاری پسرانه، پدرانه چه میگویید؟
اتفاقی که بین من و بابای خودم افتاد. در یک دوره من داشتم راهی را میرفتم که پدرم دوست نداشت، فکر میکرد صلاحم دراین راه نیست و اما من آن کار را میخواستم و سعی در انجام آن به بهترین شکل داشتم. شاید اگر آن روز پدرم، دستم را نمیگرفت و نمیگفت: «برو و در شغلی بیکار شو که دوستش داری» و راه را برایم باز نمیکرد فضای هنری ذهنم تلف میشد ولی پدر من زمانی متوجه شد این زندگی من است، اجازه داد مسیر خودم را بروم و اما در فضای سؤال شما میروم در کاراکتر پسر علی جنتی بودن و میگویم:
یک بار بابا جون! فکر نکن که تئاتر برای ما و شما نون و آب میشه یا نمیشه! یکبار بیا باهم قدمی در خیابان بزنیم و بهم بگو: برو در کاری بیکار شو که دوستش داری! یک بار بگذار فضای قدم زدن در دنیای هنر بدون مانع ایجاد شود، اگر ناراضی بودی، بدان که همیشه فرصت برای جلوگیری هست.
منبع:ایران
انتهای پیام/
خبرگزاری تسنیم: انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای بازنشر میشود.