داستان اسارت تعداد زیادی از رزمندگان شهرضایی در عملیات والفجر مقدماتی + تصاویر
خبرگزاری تسنیم: جای خالی شهدا خیلی احساس میشود و از سختتر، بازگشت اسرایی بود که سالها رنج اسارت را به جان خریده بودند تا کشور خود را از گزند بیگانه احساس کنند.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از شهرضا، شب بیست و یکم بهمن ماه شصت و یک بود.گردان یا مهدی و یا زهرا منطقه عملیاتی فکه (میسان عراق)، نبرد که در گرفت محاصره عراقی ها شروع شد.
خیلیها بال شهادتشان را به پرواز در آوردند و بعضی با بالهای شکسته اسیر دست عراقی ها شدند.
العماره نخستین جایی بود که گردان یا مهدی و یازهرا را به خود دید و بغداد این بار پس از سالها، خاطرات شام را زنده میکرد، آنگاه که اسیران کربلا را میان کوچه پس کوچه های شام می گرداندند و مردم با دست بهشان اشاره میکردند.
حالا هزار و اندی سال گذشته بود و اسرای ایرانی در کوچه پس کوچههای بغداد، میان بغدادیها به این فکر می کردند که دیشب چه شد؟ کجای کار را اشتباه کرده بودند؟آنها که ماندند در فکر عملیات بعدی هستند یا نه؟! بانگ عملیات بعدی قرار بود چه وقتی زده شود؟! چندتایشان پلاک بر گردن شهید شده بودند؟!
تا کی قرار است همین جا بمانند؟! راستی قرار بود چه بشود؟! میرفتند؟ میماندند یا کشته میشدند؟! فرار هم میشد کرد یا نه؟! از اینجا به بعد مبارزه چطور ادامه پیدا می کرد؟!.
صدای عراقیها که آمد رشته افکار پاره شد.آنها که تنشان یادگار نبرد دیشب شده بود فرستاده شدند الانبار و مابقی را بردند اردوگاه موصل؛ روح شان آنقدر بزرگ بود که شکنجههای تونل وحشت، آنی هم آنها را به آخ گفتنی وادار نکند و شاید مبارزه همین بود.
همین سکوت در برابر شکنجهها، شکنجههایی که شده بود به مانند وعده غذایی، فلک کردنها، ناخن کشیدنها، اعتراف گرفتنها، نماز شب خواندنها، دعا به جان پیر طریقشان، نامههایی که از ایران برای شان میرسید، نمایندگان صلیب سرخ.
کربلایی که سید و سالار شهیدان حسین(ع) طلبیده بود و بچهها با دلهایی سوخته تا خود حرم سینه خیز رفته بودند و چه دیدنی بود این خلوص،کربلایی شدن اسرا هم خودش سعادتی داشت.
سعادت مگر غیر این است که معجزهای شود و میان آن همه سیاه گنبد طلای حسین رخ بنماید؟!. سعادت مگر غیر این است که بزرگی چون حاج آقا ابوترابی در معیت همین کربلایی ها باشد و برای بچهها شده بود یک پناه،یک سنگ صبور،یک راهنما.
و سرانجام خبر رسید، خبری که چهاردهم خردادماه همه را حزن انگیز کرد، امام پر کشیده بود و سربازان خمینی کبیر از این جا به بعد را باید جور دیگری می گذراندند، با مقاومت بیشتر.
یک روز،دو روز، یک سال، دوسال که هشت سال به طول کشید. نامه ها رد و بدل شد.توافقات انجام شد و در نهایت قطعنامه امضا.
قطعنامه امضا شده بود و حالا پچ پچها آغاز، عراقیها که خونشان به جوش آمده بود بالاخره به آرزوی شان رسیده بودند."کاش بیاید آن روز که از دستتان خلاص شویم." شده بود ورد زبان شان، وقتی دندانهای شان از سر خشم بهم فشرده می شد و سرشان گر میگرفت از مقاومت بچهها و خندهای که می نشست روی لب شان بعد از شنیدن این جمله، حکم مرگ را برای عراقیها امضا میکرد.
8 سال هر روز لبخند زدن و سکوت کردن، هشت سال مبارزه کردن، شده بود کار هر روزه یادگاران گردان یا مهدی و یا زهرا و حالا جواب همه سئوالاتی که آن روز توی بغداد از خود پرسیده بودند جلوی روی شان بود.
ان مع العسر یسری.کوچ عظیم پرستوها به وطن آغاز شد. بیست و ششم مرداد ماه شصت و نه را تاریخ تا ابد به یاد دارد.آزادی آزادسازان خرمشهر.خرمشهر را خدا آزاد کرد، مگر نه این که اینها هم رنگی از خدا در خود داشتند؟! یاد و نام همه حماسه سازان هشت سال دفاع مقدس گرامی،راهشان جاودان باد.
نورالدین بحرینی، رزمنده دفاع مقدس در گفتوگو با خبرنگار تسنیم در شهرضا با گرامیداشت 26 مرداد سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی میگوید: بعد از عملیات موفق محرم و خوب شدن زخمهایم راهی جبهه شدم تیپ قمر بنی هاشم با آن عملیات موفق دیگر سری در سرها پیدا کرده بود و روی ما حساب باز کردند.
وی افزود: تقریبا حدود 5 الی 6 گردان داشتیم که 2 گردان آن بچههای شهرضا بودند فرمانده یکی از آنها شهید اکبر مطهر و دیگری را شهید رحمت الله نصیری به عهده داشتند که مسئولیت این 2 گردان را به عهده من گذاشتند به اسم مسئول محور که این نخستین تجربه من بود هر چند در عملیات محرم بعد از شهادت مهدی سامع تقریبا تجربه آن را داشتم.
رزمنده دفاع مقدس گفت: بیشتر وقت من در منطقه عملیاتی و رفتن به جلسات و شبها هم کنار بچههای گردان اکبر مطهر بودم فرمانده تیپ ما هم شهید محمد سنایی شد.
وی بیان کرد: تیپ ما، لشگر امام حسین(ع) و لشگر ولی عصر در یک سپاه و با فرماندهی شهید خرازی قرار گرفتیم در گردان اکبر مطهر 2 معاون گردان به نامهای مهدی جاوری و آیتالله رجاییان و سه فرمانده گروهان او را محمد میر فتاح و شهید سلمان طباییان و احمدرضا طاوسی تشکیل میدادند در مدتی که داشتیم آماده عملیات میشدیم.
بحرینی تصریح کرد: آماده شده بودیم و قرار بود ما از مرحله دوم وارد عملیات بشویم و قرار بود تا پل قزیله شهر العماره برویم این را فرماندهان خوشبین ما میگفتند حتی با غرور میگفتند که تنها یک ساختمان 4 طبقه در شهر العماره وجود دارد آن را نزنید چون به آن برای دیدهبانی احتیاج داریم.
اگر عملیات لو نرفته بود، همه چیز شدنی بود
وی با بیان اینکه اگر عملیات لو نرفته بود، شاید این مسئله دور از دسترس نبود، گفت: همه چیز خوب بود و تمام شناساییها و جلسات متعدد و کار روی نقشهها شده بود و هیچ کس به فکرش نمیرسید که شاید این عملیات لو رفته باشد و عراقیها آماده باشند.
این رزمنده دفاع مقدس افزود: شب عملیات فرا رسید و تیپ ما چون در مرحله بعد عمل میکردیم آن شب باید استراحت می کردیم و من بقیه فرماندهان تیپ در سنگر فرماندهی عملیات را از طریق بیسیم گوش میدادیم.
عملیات با آنچه فکر میکردیم زمین تا آسمان فرق میکرد
وی افزود: اخبار خوبی نمیرسید تا جایی که یادم می آید فقط لشگر نجف اشرف توانسته بود خط را بشکند یعنی اینکه آنچه ما تصور میکردیم که عملیات آسانی است سخت در اشتباه بودیم.
بحرینی گفت: در حدود 12 شب به فرماندهی تیپ ما اعلام کردند که 2 گردان خود را وارد عمل کنید قرار شد یک گردان از شهرضا و گردان دیگری از زرینشهر و مبارکه وارد عمل شوند من هم سریع به اکبر مطهر از طریق بیسیم اطلاع دادم که بچهها را آماده کند و شهید محمد باغبان گردان رسالت را آماده باش داد.
وی تصریح کرد: خودم با نصرالله عموهادی که آن موقع بیسیم چی بود با موتور به منطقه عملیاتی رفتیم و منتظر گردان یا مهدی شدیم، اکبر و معاونهایش زودتر آمدند و آن چیزهایی که اتفاق افتاده بود برایشان گفتم.
اکبر میگفت دیگر همدیگر را نمیبینیم
رزمنده دفاع مقدس اظهار کرد: توضیح دادم که به طور کل عملیات ما تغییر کرده و باید بعد از معبری که در میدان مین باز شده وارد میشویم و پاکسازی منطقه و گرفتن چند پاسگاه مرزی که در آن منطقه بود مانند پاسگاههای صفری، چزابه، و سابله، وقتی حرفهایم تمام شد اکبر نگاهی کرد و گفت احتمالا دیگر همدیگر را نمی بینیم.
وی افزود: من به طور کامل اکبر را میشناختم و میدانستم بدون دلیل حرفی را نمیزند و بدون دلیل کاری را انجام نمیدهد او بعد از سربازی به جبهه آمده بود و خیلی زرنگ، نترس، شجاع و با تدبیر بود.
بحرینی افزود: اکبر گفت از حرفهایت فهمیدم که جنگ سختی داریم من هم سرم تکان دادم و گفتم مجبوریم وارد عمل شویم انگار توی پیشانی ما نوشته بودند،در آن موقع بود بچه های گردان رسیدند.
رزمنده دفاع مقدس تصریح کرد: سریع فرمانده گروهان را اکبر توجیه کرد حدود ساعت 3 الی 4 نیمه شب بود که وارد عمل شدیم من هم با موتور همراه با بیسیم چی خودم آرام ارام همراه گردان میرفتم که ناگهان گلوله خمپارهای وسط گردان خورد و چند نفر زخمی شد.
وی افزود: یکی از آنها رسول امیری بود به این خاطر فقط زخمی شدن او را میگویم چون قبل از عملیات همیشه رسول از این ناراحت بود که زخمی شود و بچههای امدادگر نتوانند او را به عقب بیاورند چون رسول چاق بود و بچههای امدادگر کم سن و کوچک بودند.
بحرینی بیان کرد: شانس با رسول یار بود چون دیگر احتیاج به امدادگر نبود و آمبولانس آمد و او را به عقب برد، با او خداحافظی کردم و ادامه دادم.
وی خاطرنشان کرد: بعد از معبری که باز شده بود و همه نیروها از آن عبور میکردند، اکبر به من گفت دیگر جلوتر نیا و خداحافظی کرد و رفت و این آخرین دیدار ما بود من هم نزدیک جاده آسفالت ایستادم و شاهد تیراندازیها بودم.
رزمنده دفاع مقدس اظهار کرد: حکایت از آن داشت فقط معبری به اندازه 2 تانک که از کنار هم رد شوند، باز شده بود وهمه از آنجا رفته بودند و چپ و راست آنجا پاک سازی نشده بود تماسهای گردان گوش می دادم و معلوم بود که بچهها کار سختی در پیش دارند.
وقتی بیسیمچی صدا میزد، میفهمیدیم فرمانده آنها شهید شده است
وی با بیان اینکه در آن لحظه بود که بی سیم چی اکبر، مرا صدا زد معمولا همه وقت بی سیم چیها صدا میزدند می فهمیدیم که فرمانده آنها شهید شده است، گفت: بیسیم چی گفت بحرینی، مطهر، بحرینی مطهر که وقتی گفتم به گوشم گفت اکبر به قانع پیوست اکبر به قانع پیوست که یعنی اکبر شهید شده است.
بحرینی اظهار کرد: آن موقع وقت گریه و زاری نبود خلاصه گردان چند تکه شده بود و هر گروهان و دستهای در جاهای مختلف در حال درگیری با عراقیها بودند و از تماسهای آنها معلوم بود که جنگ تن به تن دارند.
وی افزود: گلولهها هم از همه طرف از بالای سر ما میگذشت من هم تمام اتفاقات منطقه را به فرمانده تیپ میگفتم، نزدیک صبح که از قرارگاه به روی بی سیم من آمدند و دستور عقب نشینی دادند چون صدا را شناختم به آیت الله رجاییان بی سیم زدم و با رمز گفتم که آیت باید عقب نشینی کنید.
رزمنده دفاع مقدس گفت: آن موقع آیت منظورم را نمیفهمید که وقتی دیدم دیر میشود، جریان را به او گفتم و تازه فهمیدم آیتالله هم زخمی شده و نمیتواند حرکت کند موقعیت او را پرسیدم.
عراقیها مکالمات ما را شنود میکردند
وی خاطرنشان کرد: وقتی آیت می گفت به طور مثال منور قرمز میزنم تو ببین و یک، 2، 3 میگفت و میزد من دیدم از همه طرف منور قرمز به آسمان میرود بعد رنگ آن را عوض کردیم باز هم همان اتفاق میافتاد آن موقع که بود، فهمیدیم عراقیها مکالمات ما را شنود می کنند و میخواهند ما را به طرف خود بکشند ما هم برای این موقعها رمز گذاشته بودیم.
بحرینی اظهار کرد: سریع فرکانس بی سیم را روی شصت شصت بردیم و دوتا منور زد من هم موقعیت او را پیدا کردم و با خدای خود سادهوار حرف زدم و گفتم خدایا میروم آنها را نجات بدهم خودت کمک کن تا در برگشت، معبر را گم نکنم.
وی گفت: موتور را روشن کردم و راه افتادم که از همه طرف به ما تیراندازی میشد که در این هنگام بی سیم چی گفت، آخ تیر خوردم! ایستادم و پرسیدم چی شد؟ گفت دستم تیر خورده! نگاه کردم و گفتم مشکلی نیست بگذار حواسم را جمع کنم و راه افتادم.
رزمنده دفاع مقدس افزود: چند متری را طی کرده بودم که ناگهان گلوله تانکی که از بالای سرمان گذشت و موج انفجار آن سبب شد که بیسیم ترک بخورد کار بدتر شد، چارهای نبود خدا خدا کردم که آیت را پیدا کنم بالاخره به او رسیدم، او را سوار موتور کردم.
وی تصریح کرد: بالاخره به او رسیدم پای او تیر خورده بود آیت را هم سوار کردم و به بچههای گردان گفتم دنبال من بیایید و یواش یواش راه افتادم خدا خدا می کردم که معبر را گم نکنم.
بحرینی بیان کرد: با هر زحمتی بود معبر را پیدا کردم آیت الله رجاییان و بی سیم چی خودم را پیاده کردم که با آمبولانس بروند و با احمدرضا طاووسی برگشتم و هر که را میدیدم مسیر نشان میدادم و میگفتم برگردد.
وی خاطرنشان کرد: ساعت حدود 8 الی9 صبح شده بود وعراقیها حدود200متری بودند ولی جرأت نزدیک شدن را نداشتند دیگه صلاح نبود به جلوتر برویم چون اگر معبر بسته میشد، اسیر میشدیم.
رزمنده دفاع مقدس گفت: ما برگشتیم، البته به این راحتی که میگویم، نبود ولی دیگر گذشته بود و از معبر که رد شدم، در طول مسیر یاد کسانی که فهمیده بودم شهید شدهاند، از خاطرم میگذشت.
وی بیان کرد: به راه خود ادامه دادم تا به چادرهای گردان رسیدم از نفرات هر چادر تعدادی نبودند و همه زانوی غم بغل کرده بودند، بی سیمی تهیه کردم و تماس بچههایی که هنوز در منطقه می جنگیدند و از وضعیت خبر نداشتند را گوش میدادیم ولی معبر بسته شده بود و کسی نمیتوانست به آنها کمک کند.
بحرینی تصریح کرد: هر چه ساعت به جلو میرفت، فاجعه عملیات بیشتر روشن میشد؛ گردان یا مهدی بیشتر از گردان رسالت تلفات داده بود چون هم زودتر وارد عملیات و پیشروی بیشتری داشتند به هر چادری که سر میزدیم و سراغ بچهها را گرفتیم اما کسی از آن خبر نداشت.
وی گفت: تا عصر دیگر اگر کسی این طرف آمده بود به چادرها رسید ولی نمی دانستیم چند اسیر یا شهید داده بودیم، فقط از شهادت آنهایی که در حین عملیات، فهمیده بودیم، خبر داشتیم ولی جنازه آنها مانده بود.
رزمنده دفاع مقدس بیان کرد: تازه شب در جلسهای که در قرارگاه نزدیک پل کرخه گذاشته شد و فرماندهان قرارگاهها و شهید همت را دیدیم، تازه فهمیدیم عملکرد ما خوب بوده شانس با ما بوده و بعضی از افراد لشگر نجف اشرف و ولی عصر با تانکها تا نزدیکی شهر العماره رفتهاند ولی اسیر شدهاند.
وی گفت: در آن جلسه تمام کاسه کوزه را بر سر فرمانده هان جزء گذاشتند و همه را دعوا کردند اما وقتی به چادرها برگشتیم، دیدیم که بچهها دعا گرفته و همه گریه میکنند زیرا از هر چادری تعدادی نیامده بودند و این برای بعضی از بسیجیها که دفعه نخست آنها به شمار میرفت، اصلاً قابل هضم نبود.
بحرینی افزود: در طول شب بیسیمها را گوش میدادیم و هنوز هم در بعضی جاها داشتند میجنگیدند، صبح شد و عملیات والفجر مقدماتی چند روز بعد با هر خوبی و بدی داشت، تمام شد و ما با سرافکندگی و شرمساری و ناراحتی به شهرضا برگشتیم.
وی بیان کرد: پدر و مادرها سراغ بچههای خود را می گرفتند ولی نمی دانستیم که جوابی به آنها بدهیم تا اینکه آنها که اسیر بودند تک تک نامه هایشان آمد و دلمان خوش شد که حداقل روزی تعدادی از آنها را می بینیم.
رزمنده دفاع مقدس افزود: در شهرضا روزهای خوبی نداشتیم چون همه از شکست عملیات می گفتند و این سبب شد که ما بیشتر 10الی 15 روز در شهر نماندیم و به جبهه برگشتیم.
وی اظهار کرد: بعد از چندسال که اسرا برگشتند برایم تعریف کردند از شب و روز عملیات والفجر مقدماتی که چه بر سر آنها آمده که باز هم باید خود آنها تعریف کنند چون در عملیات والفجر مقدماتی تعداد زیادی از رزمندههای شهرضا اسیر شدند.
رزمنده دفاع مقدس با بیان اینکه برای فرماندهان سخت بود که در عملیاتی اسیر بدهند گفت: مجبور بودیم بعد از عملیات آمار شهدا و زخمیهایی که برگشته بودند، مشخص شود و اما مفقودان میماندند.
وی تصریح کرد: بر اساس معمول باید مدتها گوش به رادیو عراق میدادیم که با اسرا مصاحبه کند و این عزیزان با تک جملهای که میگفتند، خبر از اسارت خود و دوستانشان میدادند من ...... اعزامی از شهرضا در تاریخ ......در منطقه .....به اسارت عراقی درآمدم و فلانی و فلانی هم همراه من هستند تا کمی خیال ما راحت می شد.
بحرینی افزود: خیلی سخت بود ولی خانوادها حداقل امیدوار بودند که عزیزانشان روزی برمی گردند.
آری برادر تن رنجور تو داغ غربت داشت تا اینکه دگر بار پای بر این تربت پاک گذاشتی و لب بر این خاک افلاکی.تو حتی آن زمان که اسیر دست دشمن بودی برای ما سرمشق آزادگی بودی تو با اسارت غریبه بودی.
گزارش از مرضیه علیعسگری
انتهای پیام/