حتی قلب و چشمانم مانع جبهه رفتن فرزندانم نشد / "محمدباقر" میدانست شهید میشود
خبرگزاری تسنیم: شهیدان عبدالله و محمدباقر محمدی از شهدای دفاع مقدس هستند که پس از گذشت سالها یاد و خاطره آنها برای مردم بجنورد همچنان زنده است.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از بجنورد، این دو برادر در جنگ تحمیلی و برای رضایخدا قدم به جبهههای جنگ گذاشته و به شهادت رسیدند و در این راه لحظهای درنگ نکردند.
مقام معظم رهبری درسفری که مهرماه سال 91 به استان خراسان شمالی داشتند به منزل این دو شهید گرانقدر رفته و از نزدیک با خانواده آنها دیدار داشتند.
پدر این دو شهید به دلیلکهولت قادر به راه رفتن و حتی صحبت نبود و به همین دلیلگفت وگویی با خواهرو مادر این دوشهید داشتیم که در ادامه می خوانید.
خانم محمدیدر باره برادران شهید خودگفت: عبدالله متولد1345 بود و در روز 26فروردین سال 62در منطقه "شرهانی" به شهادت رسید و محمدباقرنیز متولد 1347 در روز 31فروردین سال 61در منطقه "ماهوت" به شهادت رسید.
تسنیم: خاطره ای از این دو شهید دارید؟
خواهرشهید:بله، عبدالله وقتی دوره آموزشی را تمامکرد و خواست به جبهه برود خواهرمگفت:« نباید بروی»، ناراحت شد و قهرکرد.
من نیزکه او را بسیار دوست داشتم به خواهرم گفتم: چرا با برادرم قهرکردی و او را رنجاندی؟ حالا باید با ناراحتی به جبهه برود.
تسنیم: رفتار عبدالله با خانواده چطور بود؟
خواهرشهید:عبدالله هر زمان از جبهه می آمد به دیدن تمام اعضای خانواده می رفت، خیلی پسر شاد و پرهیجانی بود وهر زمان از مدرسه باز میگشت با صدای بلند می گفت:« مادر جون من آمدم.» روحیه شادش به همه انرژی می داد.
من همیشه دوست داشتم به عبدالله هدیه بدهم اما چیزی نداشتم به همین دلیل از بین وسایل خواهرم چندسکه قدیمی پیدا کردم و به او دادم مدتی که گذشت خواهرم متوجه نبود سکه های قدیمی در وسایلش شد، عبدالله گفت: سکه ها دست من است، آن ها را یک نفر به من هدیه داده و من نیز به تو هدیه می دهم.
برادرم برای پدر و مادرم خیلی اهمیت قائل بود، زمانی که خواهرم قصد ازدواج داشت او نگران دوری خواهرم از خانواده بود اما بعد از ازدواج خیالش راحت شد و به جبهه رفت که بعد از آن نیز شهید شد.
همواره تاکید برحجاب داشت
خواهرشهید: محمدباقر همیشه وقتی از جبهه می آمد نصیحت می کردو همیشه به من می گفت: همیشه حجابت را رعایت کن از مادرم نیز می خواست که به پدرم احترام بگذارد و او را ناراحت نکند.
وقتی محمدباقربه مدرسه می رفت من مدام گریه میکردم، محمدباقر تا کلاس پنجم درس خواند و بعد از آن یک سالی درکنار پدرم در مزرعه کارکرد.
بعد از یک سال به حوزه شیروان رفت و بعد از آن در آزمون ورودی حوزه علمیه سیدان مشهد قبول شدکه ما نیز همراه او به مشهد رفتیم.
زمانی که به مشهد کوچ کردیم تصورمان این بود که فکر جبهه از سرش بیرون می رود اما او مدام بی قرار جبهه بود و میگفت:« می خواهم به جبهه بروم» و بالاخره نیز همین کار را کرد.
تسنیم: محمدباقر نسبت به تحصیل چگونه بود؟
خواهرشهید:هر وقت از جبهه بر میگشت میگفت: «من لیاقت شهادت را نداشتم، من باید به جبهه بروم تا بچه ها تنها نمانند.»
وقتی به او میگفتیم پس تحصیلت چه می شود، میگفت: «درس همیشه هست ولی الان جنگ به ما نیاز دارد.»
پس از سه روز مرخصی قصد برگشت به جبهه داشت و من امتحان باید برای امتحان به مدرسه می رفتم،قطار محمدباقر ساعت یک حرکت می کرد به همین دلیل من زودتر از او باید می رفتم به همین دلیل تا جلوی در مرا همراهیو موقع خداحافظی عذرخواهیکرد. در این موقع، لحظه ای نگاهم از او بر نمیگشت.
هنگام امتحان مدام گریه میکردم به گونه ای که تمام برگه ام پر از قطرات اشک شده بود. معلمم گفت: «چرا گریه میکنی؟» حتی نمی توانستم صحبت کنم، برگه امتحان را نوشته و با عجله به خانه برگشتم تا شاید برادرم هنوز در خانه باشد اما او رفته بود.
برادرم می دانست قرار است شهید شود
در اتاق نشسته بودم و گریه میکردم، چشمم به یادبودیکه شهیدکاوه درعملیات و الفجر5 به محمدباقرداده بود افتاد. یاد بود را که نگاه کردم دیدم میان یاد بود عکس خودش را همراه عکس دوستان شهیدشگذاشته و انگار می دانست قرار است شهید شود.
من که خیلی بی قرار شدم کمدش را باز کردم و تمام دفتروکتاب هایش را باز کردم، میان یکی از دفتر هایش نامه ایگذاشته بود و در آن نوشته بود خواهر عزیزم، این دفترها برای شماست هر چه دوست داری بنویس و کتاب ها را به حوزه علمیه شیروان دهید، نگرانی من بیشتر شد.
در آن روزها هر وقت کسی زنگ خانه را می زد، من می رفتم ببینم چه کسی پشت در است،بعد از عید زنگ در را زدند پاسداری آمد و با صاحب خانه ما شروع به صحبت کرد.
به صاحب خانه گفتم :با چه کسی کار دارند؟ گفت: «با من کار دارند.»
گفتم: فکر میکنم با ما کار دارند، بعد از دو ساعت آمد بالا و گفت:« شماره تلفن خانه بجنوردتان را بدهید.»
بعد از آن خانواده ام به مشهد آمدند، کیفشان را نگاه کردم و دیدم لباس سیاه در داخل کیف است، رو به خانواده ام کردم و گفتم این ها چیست؟ چرا لباس مشکی آورده اید من میدانم برای برادرم اتفاقی افتاده است.
تسنیم: پس از شهادت عبدالله از محمدباقر نخواستید که به جبهه نرود؟
مادرشهید: ما از محمدباقرخیلی خواستیم که به جبهه نرود اما میگفت:« من باید ادامه دهنده راه برادر و دوستان شهیدم باشم.»
زمانیکه عبدالله میخواست به جبهه برود میگفت:« من باید ادامه دهنده راه دوستم شهید علیزاده باشم.»
تسنیم: اگر به آن زمان برگردید باز هم می گذاشتید برادرنتان به جبهه بروند؟
مادر شهید:این حق است و وظیفه هر ایرانی مسلمان است که از اسلام و دین و میهن خود دفاع کند، ما نمی توانیم به خود اجازه دهیم که در این مورد برایشان تعیین تکلیف کنیم، اگر اکنون راحت زندگی می کنیم به پاس خون شهیدان است و زمانی که فرزندانم به جبهه می رفتند حتی لحظه ای قلب و چشمم به آن ها نگفت به جبهه نروید.
تسنیم: برای شهیدان بی قرا نیستید؟
خواهرشهید: آن موقع پدر و مادرم جوان بودند و مشغولکار به همین خاطرکار نمیگذاشت زیاد به فکر بیفتند و غصه بخورند اما اکنون که پیر و از کار افتاده و خانه نشین شده اند خیلی بی قراری می کنند.
پدر و مادرم انگار هنوز برادرانم را می بینند، چند روز پیش مادرم میگفت:« عبدالله الان از خونه بیرون رفت، برو بهش بگوکجا رفتی؟ بگو زود به خانه برگردد.»
بعد از شهید شدن برادرانم تمام اتفاق هایی که برایم رخ می داد پیشاپیش درخواب می بینم، قبل از ازدواج خواب دیدم محمدباقر به خانه آمد و کلوچه ای به من داد، چند تکه کرد و گفت: «به مادر بده تا به همه بدهد، بعد چادر سفیدی را بر روی سر من انداخت، پس از مدت کوتاهی من ازدواج کردم.»
تسنیم: در سفر مقام معظم رهبری، ایشان چه صحبت هایی داشتند؟
مادرشهید: مقام معظم رهبری خیلی صمیمی صحبت کردند، خانه کوچک بود و فضای اتاق پر شده بود. جلسه خصوصی بود و بیشتر احوال پرسی می کردند، صحبت های گرم و دوستانه بود.
خواهرشهید: همیشه آرزو داشتم رهبر را از نزدیک ببینم، وقتی ایشان خودشان به خانه ما آمدندگفتم از سایه سر شهدا رهبر به خانه ما آمد و توانستیم ایشان را از نزدیک ببینیم.
جوانان وصیت نامه شهدا را بخوانند
جوانان وصیت نامه شهدا را بخوانند تا متوجه شوندشهدا چه خواسته اند چون ما هر چه داریم از شهدا، امام خمینی(ره) و مقام معظم رهبری است.
کشورخوب ما مدیون خون شهداست، باید دنباله روی راه آن ها باشند، دفاع مقدس به خانواده شهدا درس ایثار و ایستادگی آموخت و برای این درس خون های زیادی بر زمین ریخت.
جوانان توجهکنندکه خدا چه خواسته است که اگر به این خواسته ها عملکنند می توانندکشوری بهتر بسازند وخودشان نیزدر وسوسه شیطان قرار نمیگیرند.
انتهای پیام/ ب