گفتگو با همسر یک شهید ایرانی جهاد افغانستان:"همه مسلمانیم، ایرانی و افغان نداریم"
خبرگزاری تسنیم:روزگار عجیبی است. اگر در مطالب پیشین فاز «از قندهار تا خرمشهر» به شهدا و جانبازان و زمندگان افغانستانی جنگ ایران اشاره کردیم حالا با همسر یک شهید ایرانی گفتگو میکنیم که در جهاد افغانستان شهید شده است و میگوید:" ایرانی و افغان ندارد"
مقالات و کتابها و یادها و نوشتهها و عکسها و تاریخ... نمیتواند حق گزاره «یکی بودن ایرانیها و افغانستانیها» را اینگونه ادا کند: شهدای ایرانی جهاد افغانستان و شهدای افغانستانی جنگ ایران. شاید اگر همه آنچه در تاریخ هزارساله مشترک ایران و افغانستان ذکر شده است یکجا جمع شود نتواند اینچنین عشق و علاقه «یک» ملت را نشان دهد.
از شهدای افغانستانی جنگ ایران زیاد صحبت کردیم، از جانبازانی که امروز در ایران زندگی میکنند و با اینکه بخشی از وجودشان را برای این سرزمین اهدا کردهاند هنوز برای فقط ماندن در اینجا مشکل دارند، اما بخش دیگری از ماجرای جالب تاریخ ما شهدای ایرانی است که در جهاد افغانستان شهید شدهاند.
شهید پارسی یکی از این شهداست. با همسر این شهید گفتگو کردهایم. زیاد نیاز به مقدمه ندارد. «اسلام مرز ندارد» و این را همه ملت ایران و افغانستان فهمیدهاند، تا کی برسد که مدیریت بلند فرهنگی، سیاسیون و بوروکراتهای دو کشور هم بفهمند. اما آن روزگار هم میرسد.گفتگو را محمدسرور رجایی انجام داده است.
خانم پارسی، به عنوان آغاز کلام لطف نموده خود را معرفی کنید و بفرمایید که ماجرای آشنایی شما با شهید احسان پارسی از کجا آغاز شد؟
من نرگس پارسی هستم و دختر عموی شهید احسان پارسی. طبعا آشنایی ما بر میگردد به دوران کودکی. اما شناخت بیشتر من در سالهای 58- 57 ( قبل از پیروزی انقلاب ) اتفاق افتاد. آن زمان من در زاهدان نبودم و در شهر خودمان مود معلم بودم، سالهای سوم و یا چهارم خدمتم بود. ایشان چون ارتباط زیادی با شهرهای مشهد و قم برای تهیه اعلامیهها، جزوهها و عکس حضرت امام و حتی راه اندازی راهپیماییها داشتند، در مسیر برگشت از قم و مشهد معمولا در هر سفر شان به محل زندگی ما میآمدند و برنامه چند روزهی هم در زادگاه ما روستای مود داشتند. جلساتی را در مسجد و منازل بعضی از دوستان برگزار میکردند. اولین بار که در روستای مود عکس امام رسید، توسط ایشان بود. عکس امام را پیش از انقلاب قاب میگرفت و در مسجد برای دوستانی که خودش میشناخت اهدا میکرد. در آن شرایط سخت که ایشان اعلامیه ها و عکسها را جابجا میکرد، و به نوعی راز دار انقلاب بود، تقریبا ما هم از ایشان خط میگرفتیم و با مبارزات آشنا شدیم. علاوه بر آن که زمینهی خانوادگی در کل فامیل از همان کودکی در ما بود ولی میشود گفت که زمینه آشنایی با انقلاب و اهداف امام را ما از ایشان یاد گرفتیم.
فروردین سال 59 بود که من به عقد ایشان در آمدم. آن زمان احسان دانشجو بود و هنوز دانشگاهها بسته نشده بود و در زاهدان بودند، من هم چون تعهد خدمت داشتم باید در زادگاهم میبودم. تابستان سال 1360 بود و ایشان چند ماهی در جبهه ی جنوب رفته بودند وقتی برای شروع زندگی به مود آمدند، در صحبتی به من گفتند: تا زمانی که جنگ است و من بتوانم در این مسیر قدمی بردارم، هستم و زندگی من در جنگ خواهد بود. در همان صحبت دو راه را برای من پیشنهاد کردند و گفتند برای شروع زندگی با من دو راه وجود دارد. یک راهش این است که: من از اهداف عالی که خودم همیشه برایش تلاش کردم دست بردارم، از جنگ دست بردارم و زندگی را سر و سامان بدهم مثل دیگران. یعنی زندگی با تمام آداب چیده شدهای که مرسوم است و زندگی را با جشنی شروع میکنند و ... . راه دومش این است که اگر قرار است که شما شریک زندگی من باشید از همین ابتدای قدم اول دوست دارم زندگی را به شکل دیگری سوای آنچه آداب و رسوم معمول مردم است با هم آغاز کنیم، شما به عنوان یک بازوی فکری و همکار با من به جبهه های جنوب بیایید. از آن جایی که او را میشناختم و تعهد اخلاقی که نسبت به او داشتم ، با این که در ظاهر بزرگان خانواده مخالفت کردند، به خصوص والدین خودم که میگفتند این چه رسمی است که یک زن جوان در منطقهی جنگی برود و به من میگفتند که چگونه آن شرایط را تحمل میکنی؟ اما من در عین حال حرف والدینم را قبول نکردم و پیشنهاد دومی ایشان را پذیرفتم و به اتفاق دو نفر از جوانان فامیل که با ما همراه شدند رفتیم به اهواز.
چرا اهواز، آیا شهید پارسی مسئولیتی در آن شهر داشت؟
زمان، زمان جنگ بود. احسان بیشتر مواقع در منطقه بود، کارش همین بود که همیشه در منطقه باشد. کارش در ستاد عملیات شهید چمران بود. در اهواز دبیرستانی بود که ما هم مدتی در یکی از کلاسهایش ساکن بودیم. زمانی که ما رفتیم تا خرمشهر و آبادان دست عراقیها بود و سوسنگرد تازه آزاد شده بود. احسان و دوستانش با زحمت مجوز گرفت و مرا باخود شان به خط بردند، چون اجازه گرفتن برای یک زن خیلی سخت بود. برای خانمها اجازه نمیدادند که در منطقهی جنگی تردد کنند، ولی تجربهی خوبی بود. همان دبیرستان مقری بود که زیر نظر ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران اداره میشد.
احسان هم مرا در همان دبیرستان تحویل عمویم داد و خودش رفت به خط، چون کارش بیشتر در ستاد واحد اطلاعات عملیات بود و جزء از افراد شناسایی بود. در واقع واحد اطلاعات عملیات میبایستی زود تر میرفتند و راهها را شناسایی و هموار میکردند، تا عملیات درست انجام شود. من تا نیمههای شهریور ماه آنجا بودم، اگر بشمرم روزهای که احسان آمده باشد تا من و پدرش را ببیند به تعداد انگشتهای دست هم نبود. صبح میآمد و استراحتی میکرد و عصر هم به خط بر میگشت. گاهی اوقات هم دو هفته یا ده روز بعد میآمد و شبی میماند و برمیگشت. ولی اگر میآمدند، و وقت بیشتری داشتند برای استراحت، نمیآمدند.
اما من خودم خیلی مدیون احسان هستم. تفکر و شناختم واقعا از این رو به آن رو شد. من موقعی که آنجا را ترک میکردم و باید میآمدم، به دلیل اینکه معلم بودم و بایستی خود را به مدرسه معرفی می کردم، شاید به پیشنهاد من بود که ایشان مجبور شد از آنجا بیاید، اگر نه خودش میگفت که من آمدهام تا توان دارم بمانم. ولی من به دلیلی که فکر میکردم اداره توبیخم میکند و باید بروم سر کلاسم آمدیم به محل زندگی مان. ولی من تا چند ماه نمیتوانستم با شرایط زندگی معمولی که با آن خوگرفته و بزرگ شده بودم کنار بیایم. به دلیلی که آنجا زندگی ما شرایطی خاصی داشت. یک اتاقی که با یک پتو فرش میشد و دو تا پتوی سربازی هم پرده هایش بود. یک زندگی خلاصه شده در یک کیف کوچک سامسونت. فقط همین. اگر چه آمدن برایم گران بود ولی فکر میکردم وقتی که برگردم این تغییرات برای همه ایجاد شده است. ولی وقتی که آمدم و دیدم که چنین نیست، تا مدت ها برایم سخت بود.
بعد از برگشتن شما، ظاهرا شهید پارسی دیگر به جبهه ی جنوب بر نمیگردد و تا زمان شهادت شهید احسان احتمالا با هم بودید، از آن زمان، از فعالیتهای شهید بگویید و این که کلا چه مدتی با هم بودید؟
بعد از آن به دلیل شرایط کاری من برنگشتم و احسان هم همین طور، و درگیر شد با شرایط کاری که درسپاه داشت و ماند. ایشان از همان لحظهی که به زاهدان رسیدند، به دلیل وضعیت کاری شان در واحد اطلاعات سپاه بود به سپاه رفت. از آنجا هم سفرهای درون استان و برون استانیاش آغاز شد. یعنی میشود گفت که از پایان شهریور ماه سال 1360 تا 8 اسفند همان سال که حدود 5 ماه و چند روزی که ما با هم بودیم، به دلیل شغلش یا ماموریتهای درون استانی داشت یا خارج استانی. در همان ایام از طریق دفتر نهضتهای آزادی بخش که در سپاه بود به ماموریت پنجاه روزه در کشور پاکستان اعزام شد. بعد از آمدن شان و حتّی بعد از شهادت شان تا مدتها جرئت این را نداشتم که به نوشته های شهید احسان نگاه کنم. بعد از مدتی که دفترچه کوچکی یاد داشتهایش را نگاه کردم، دیدم که ایشان در همان پنجاه روزی که در سفر بودند، همهی روزهای شان روز کاری و در حال شناسایی افراد فراری و مسئله داری بوده اند که به پاکستان پناهنده شده بودند. مطمئن هستم که در این سفر اطلاعاتی خیلی اذّیت شدند و خیلی هم سختی کشیدند تا افراد خرابکاری را که با خرابکاران داخل ایران مرتبط بودند شناسایی کنند. چون وقتی که برگشته بود، میدیدم که چقدر خسته نشان میدهد. البته روحیهاش که خستگی ناپذیر بود ولی از لحاظ جسمی خسته به نظر میرسید.
ولی من مدّت بسیار کمی سعادت داشتم که در کنار ایشان باشم. زندگی ما که با ایّام جنگ شروع شد خیلی کوتاه بود. حتی در پنج ماهی که ما رسماٌ در زاهدان با هم زندگی میکردیم، اگر روز شماری کنیم حدود سه ماه را در سفرها و ماموریتها گذرانده بودند. حتی ماموریت پنجاه روزه پاکستان هم در همین پنج ماه صورت گرفت. البته حمایتهای خانواده عموی بزرگوارم هیچوقت مرا تنها نمیگذاشت ولی برای من همهاش تنهایی بود.
خانم پارسی، از فعالیتها و همکاریهای شهید پارسی با مجاهدین افغانستان شما آگاهی داشتید، آغاز این همکاریها از کجا شروع شد، یاد تان مانده؟
بلی، فکر میکنم این همکاری قبل از جنگ ایران با عراق آغاز شده بود. آن زمانی که نیروهای اشغالگر روس به افغانستان استیلا داشتند، میدانستم که با مجاهدین افغانستان همکاری دارد. بعد از پیروزی انقلاب در ایران هنوز جنگی در ایران رخ نداده بود ولی به دلیل این که گروهکهای ضد انقلاب هر روز در یک نقطه از کشور بلوایی را به پا میکردند، یا یکی از شخصیتهای انقلاب را ترور میکردند، ایشان هم در داخل ایران برای شناسایی ضد انقلاب فعالیت داشتند و هم با مجاهدین افغانستان از سال 58 همکاری میکردند. من آگاهی داشتم.
از شهادت احسان چگونه با خبر شدید؟
شب یکشنبه بود. من در منزل مان تنها بودم و خوابم نمیآمد. آخر شب طبق معمول کتابی را برداشتم تا مطالعه کنم، هر چه که مطالعه میکردم بیشتر اعصابم خرد میشد و بیمورد ناراحت بودم. برخواستم دو رکعت نمازی خواندم و به خودم تسلی دادم. آن شب شب بسیار عجیبی بود. تازه به خواب رفته بودم که خواب وحشتناکی دیدم. دور از جان، خواب جنازه مادرم را دیدم. (مادرم هنوز در قید حیات است) خواب دیدم که وارد اتاقی میشوم که نه خانهی خود ماست و نه خانهی مادرم. ولی جنازه مادرم را در وسط اتاق است، شوکه شده و داد زدم. با همان داد زدن از خواب هم بیدار شدم و دیگر تا صبح نتوانستم بخوابم. خیلی خودم را تسلی دادم و حتّی با خودم گفتم که میگویند خواب زن برعکس است و یا کسی که خواب مرگ ببیند در بیداری خوشحالی می بیند و....
صبح که بیدار شدم عمویم به آنجا آمده بود، اما هر چه گفتم چیزی نگفت و خلاصه من به مدرسه رفتم و همچنان نگران بودم تا نزدیکای ظهر بود که واقعیت را به من گفتند: که در یک عملیات برون مرزی به شهادت رسیدهاند. من دخترم را حامله بودم خیلی حال مرا مراعات میکردند تا از نظر روحی بر من فشار نیاید. من به آنها گفتم که من شهادت احسان را همان هشت، نه ماه پیش که با هم اهواز رفتیم پذیرفته بودم. احسان هر لحظهی که از خط برمیگشت در کلاسی که اتاق ما شده بود، و تختهی سیاه کلاس هم سر جایش بود. هنگامی که من لباسش را میشستم و یا غذا میپختم، احسان که در هنر خطاطی و نقاشی بینظیر بود، در گوشهی همان تخته سیاه با خط زیبایی یک آیه از قرآن را مینوشت. گاهی ترجمه اش را هم مینوشت. هر آیه تا آمدن دوبارهی احسان روی تخته بود. اما در سومین یا چهارمین آمدنش بود که در موقع رفتن آیاتی از سوره بقره را نوشت (وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الاَمَوَالِ وَالانفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ / الَّذِینَ اِذَا اَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ اِنَّا لِلّهِ وَاِنَّا اِلَیهِ رَاجِعونَ) شاید این آیه تا یکماه بر روی تخته اتاق ما بود. من در زاهدان به عمویم در شهادت احسان گفتم: هر بار که شهید احسان در اهواز به دیدن من در آن دبیرستان میآمدند، وقت رفتن خود یکی از آیات قر آن را برتختهی سیاه اتاق ما مینوشت که یعنی من برای همهی مصایب آماده باشم. اگر شهادت است، اسارت است، و یا مجروحیت است و نباید تحمل اینها برایم سخت باشد. احسان میگفت کسی که با من زندگی میکند، بایستی دلش مثل دل شیر باشد. اگر چه من کوچکتر از آنم که بگویم عوض شدم، نه مثل یک ذرّه از گرد خاک پای آنها هم نشدم. ولی خودم را از همان موقع آماده شنیدن این خبر کرده بودم. ولی در عین حال باورش خیلی سخت بود.
خانم پارسی در سالهای بعد از شهادت احسان، آیا نامهای یا دست نوشتهی دیگری از شهید که پیش فامیل ویا دوستان شان باشد پیدا کردی ؟
چند سال پیش در منزل پدرم در مود بیرجند، یک نامه چهار صفحهای شهید را از لای قرآن پدرم پیدا کردم. شهید احسان این نامه را هنگامی که از ماموریت پاکستان برگشته بوده، برای پدرم نوشته و فرستاده اند. آن موقع ما در زاهدان بودیم. احسان در این نامه از شرایط و اوضاع روزگار مردم پاکستان به پدرم نوشته است. در بخشی نوشته بود، هرکسی از دید خودش آن محیطی را که در آن قرار میگیرد، می بیند و برای دیگران توضیح میدهد. ایشان شاید از همان دید مبارزاتی و اسلامی (نمی دانم چه بگویم) به آنجا نگاه میکرده و در گذر از کوچه و خیابان و تماس اندکی که با مردم داشتهاند می نویسد.
متاسفانه این نامه ورق دومش پاره شده ومن هرچه دنبالش گشتم نیافتمش.
ولی میخواهم موضوعی را من به عنوان خواهر کوچک شما بگویم و آن این است که در تمام این بیست و چند سالی که بعد از شهادت ایشان هستم، گاهی میگویم که شاید خداوند ما را میخواهد امتحان کند که هنوز زنده هستم، هرگز دوست نداشتم که بعد از شهادت احسان زنده بمانم. ولی حالا لطف خدا چیزی دیگر است. شاید آنها به آن راه و ما به این راه امتحان پس میدهیم. ایشان در یکی از مرخصی هایش که به دیدن من آمده بود حدود دوازده قطعه عکس را به من داد و گفت که این عکسها را در سوسنگرد و دهلاویه گرفتهایم، پیش شما باشد اگر خواستی نگهدار و اگر نه میتوانی به دیگران هم بدهی.
این عکسها را من سالها نگهداشتم و وقتی که از بنیاد شهید زاهدان آمدند و درخواست کردند، عکسها را با کمال خلوص به آنها دادم. فکر میکردم که اگر اینها را ما نگهداریم به نوعی گناه میکنیم، چون متعلق به مردم است. حتی میگفتند لباس شهید را بیاورید تا در موزه شهدا که تازه آن موقع در تهران گشایش یافته بود ببریم و در آنجا بگذاریم. میگفتند ما این عکسها را اسکن میکنیم و اصلش را بر میگردانیم ولی همه اش حرف بود. حتی تسبیح شاه مقصود احسان را که میگفت این را آیت الله محسنی رهبر حرکت اسلامی افغانستان به من داده. تازه با ارزش تر از آن جهت است که شخصیتی چون آیت الله محسنی تبرکاً به ایشان داده بود. آنها میگفتند که همهی آثار شهید را در غرفه اختصاصی میگذاریم. ما هم همهی وسایل شهید را آوردیم و آنها هم برداشتند و بردند. زمانی که در زاهدان بودم چند بار به بنیاد شهید رفتم و پیگیری کردم. امّا متاسفانه هیچ چیزی دست ما را نگرفت، حتّی اسکن آنها را هم ندیدم. حالا که سرم به سنگ خورده خیلی محتاط شدم واین نامهها را دیگر به کسی ندادم.
خانم پارسی در رابطه با پروندهی شهید با بنیاد شهید زاهدان تماس گرفتم، ولی آنها گفتند در پرونده ی شهید چیزی نیست. پس این همه اسناد و مدارکی که می گویید کجا هستند، اصلا پرونده شهید احسان کجاست؟
پرونده شهید تا سه چهار سال پیش زاهدان بود وبعد از این که ما آمدیم شهر مشهد و متقاضی شدم که پروندهی ما را به مشهد منتقل کنید. حالا پرونده این جاست. این کار را هم بنا بر دلایلی انجام دادم چون دخترم دانشجو بود اگر نامهای لازم میشد باید زاهدان میرفتیم. از سوی دیگر خودم هم که گاهی به سفرهای زیارتی خارج از ایران میرفتم لازم بود که معرفی نامهی داشته باشم. بعد از چهار سال با زحمت موفق شدم پرونده را به مشهد منتقل کنیم.
از مراسم تشییع جنازه و انتقال پیکر شهید از زابل به زاهدان چیزی در خاطرتان مانده؟
من اطلاعات زیادی از انتقال شهید ندارم، چون ملاحظه ی مرا میکردند و به من نمیگفتند. شاید روز یکشنبه 6 / 12/ 59 بود که جنازه را به زاهدان منتقل کردند. در مراسم غسل و تکفینش فقط خانوادهی ما حاضر بودند. از آنجا هم جنازهی ایشان را در سپاه یا مسجد جامع بردند، دقیق یادم نیست. ولی یک شب آنجا بود. روز دوشنبه که مراسم تشییع برگزارشد، خیلی با شکوه بود، آن زمان در شهر زاهدان مهاجران بسیاری زندگی میکردند. مهاجرانی بسیاری هم شرکت کرده بودند. با بعضی از خانوادههای آنها رفت و آمد داشتیم. در بین آنها خانوادهی شهید احسان اسماعیلی بود که در دفاع مقدس شهید شده بود. هر از گاهی خانواده او را در گلزار شهدا میدیدیم. حرکت اسلامی افغانستان در یک حسینیه برای احسان مجلس بزرگداشتی گرفت و ما را هم دعوت کردند و ما هم در آن شرکت کردیم. روز تشییع جنازه احسان تمام ادارات تعطیل شده بود. برای تمام شهدا تعطیل میشد، آن زمان خیلی از شهدا استقبال میشد. ولی روزمراسم تشییع جنازه احسان یکی از نادر ترین روزهایی بود که من به یاد دارم. اقوام خود ما هم از شهر های دیگر آمده بودند و در مراسم شرکت کرده بودند. اکثریت قریب به اتفاق کارمندان ادارات آموزش و پرورش به دلیل همکار بودن با پدر شهید که سالها در کسوت دبیری در زاهدان خدمت کرده بود، شرکت داشتند. دبیرستانها تعطیل شده بود و تمام بچّههای مدارس در مراسم تشییع حضور داشتند.
تسنیم: شما حتما شناختی ازاندیشه و تفکر شهید دارید. بعد از شهادت ایشان آیا از خود پرسیدهای که چرا افغانستان؟
نه، هیچ وقت. چون یکی از تزهای ایشان بود وگاهی هم آن را در صحبتهای شان تکرار میکرد. شاید او هم از بزرگانی یاد گرفته بود که اسلام مرز نمیشناسد. شاید کشورها مرز بندی شده و حدود و ثغور دارند، اولاً انقلاب اسلامی ما بر پایة انقلاب یک کشور اسلامیِ ایران نیست. هدف و ایدهی امام (ره) بیداری جامعه اسلامی ودر نهایت بیداری کشورهای دیگر را هم در بر میگیرد. من از قبل با تفکر شان آشنا بودم و میدانستم که با مجاهدین افغانستان همکاری دارد. یکی از آرزوهایش این بود که سفری به لبنان برود. موقعی که احسان به ماموریت پاکستان اعزام شد، یکی از دوستانش به نام شهید مقدوری که بعدها به شهادت رسید، به ماموریت لبنان اعزام شد. بعدا برای من گفت که خیلی دوست داشتم که جای من و جای آقای مقدوری عوض میشد و اول سفر لبنان را تجربه میکردم. نه، رفتن ایشان به افغانستان برای من سوال بر انگیز نبود به دلیلی که میدانستم هدفی که آنها دارند برای شان فرق نمیکند که ایران باشد، افغانستان باشد، لبنان باشد و یا فلسطین.
ولی بعضی از افراد جامعه و حتی اقوام و فامیل ما میگفتند که چقدر مفت رفت و جانش را فدا کرد. من برایشان میگفتم که هیچ وقت مفت نبود. افغانها هم مثل ما هستند. در ایران مردم ما از امکانات بهتری برخوردار هستند تا مردم افغانستان. آنها واقعاً مظلوم اند. حالا کاری ندارم به مسایل مواد مخدر و قاچاق که الآن دامنگیر آنها شده است. چون این مسایل سیاسی است از این مورد یعنی مواد مخدر فقط استکبار جهانی سود میبرد. این کار را هم برای آن علم کرده است که مردم رشد فکری نداشته باشند. ولی مسلمانان در هرکجایی که باشند، مسلمان هستند. ما مسلمان ایرانی و افغانی نداریم.
سایر مطالب پرونده:
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان»-1 : خیلی دور، خیلی نزدیک؛ مقدمه داستان بلند «ایرانیها» و «افغانها»
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان»-2 روایت امیرخانی از مساله «مهاجرین افغان»: دیگر وقت نگرانی است
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان»-3 برای آقای ایرانی که به نجات برادر افغانش شتافت
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان»-4 (بخش اول): مادر شهید افغانستانی مدافع حرم: کاش آن جام زهر را «ما» هزار هزار مینوشیدیم اما امام اذیت نمیشد
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان»-4(بخش دوم): مادر یک شهید افغانستانی: خیابانهای اردوگاه مهاجرین را به نام «امام» نامگذاری کردیم
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» ــ 5 / فاز «از قندهار تا خرمشهر»/ افغانیالاصل است اما قبر پاکش...
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» ــ 6 شش سوءتفاهم بزرگ درباره مهاجرین افغان
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» ــ 7 سوغات جعفریان از افغانستان برای رهبر انقلاب/اینجا کسی به پاسپورتها نگاه نمیکند
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» ــ 8 میزگرد فعالان فرهنگی: با وجود تمام دلخوریها ایران همچنان پناه مستضعفین افغانستانی است
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» ــ 9 گلایههای ما مهاجرین افغانستانی، انتقاد به جمهوری اسلامی نیست؛ به موانع تحقق انقلاب است
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» ـــ 10 فاز کار و کارگری/ محدودیت شغلی مهاجرین افغانستانی، نخبگان و اهالی فرهنگ کجای ماجرایند؟
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» ـــ 11 شاعر افغانستانی: «ایران» عشق من است و برای گرفتن یک ویزا ماهها اذیت میشوم
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» ــ12 پدر طلبه شهید افغانستانی مدافع حرم: دید جهانی محمود متأثر از درسخواندنش در ایران بود، آخوند معمولی نبود
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» ــ12 پدر شهید افغانستانی:از «راهیان نور» خاک جبهههای ایران را سوغات آورد و آخرمثل شهدای ایرانی شهید شد
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» - 13 مخترع افغانستانی: دانشمند دانمارکی پاسخ داد ایران تحریم است؛ یاد «ما میتوانیم» امام افتادیم و تحریم را شکستیم
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» -14/ فاز «ویزای فرهنگی»/ «ویزای فرهنگی»، گره کور مساله مهاجرین افغانستانی را باز میکند؟
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» -15/ فاز «ویزای فرهنگی»/ «رئیس انجمن دوستی ایران و افغانستان:«ویزای فرهنگی»،نیازمند تسهیلی کوچک در بوروکراسی است
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» -16/ فاز «ویزای فرهنگی»/ رایزن فرهنگی ایران در کابل: «ویزای فرهنگی» منتظر اقدام وزارت خارجه است
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» -17/ فاز «ویزای فرهنگی»/ محمدکاظم کاظمی: مسئولان از مهاجرت دوباره نترسند، «ویزای فرهنگی» مسیر بازگشت را هموار میکند
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» -18 فاز کار و کارگری/ توضیحات مدیرکل اتباع خارجی وزارت کار درباره محدودیت شغلی مهاجرین افغانستانی
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» -19فاز«از قندهار تا خرمشهر»/ روایتی از جوان شهید «افغانستانی» که در جنگ «ایران» روی سیمخاردارها خوابید
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» -20/افغانستان در قاب سینمای ایران(1) /توحیدی: مخملباف، به تصویر افغانستانیها در ایران لطمه زد/عطایی:بعد از 30 سال،منتظر نگاهی عادلانه در سینمای ایرانیم
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» -20/افغانستان در قاب سینمای ایران(2)/ کیانیان: در «روبان قرمز»حریف آرمانگرایی حاتمیکیا نشدم/ برجی: شهیدآوینی در اوج جنگ، دغدغه مهاجرین افغانستانی داشت
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» -20/افغانستان در قاب سینمای ایران(3)/ محمدی:نگاه فروکاسته در ادبیات و زبان افغانستانی هم وجود دارد/ کیانیان: این میزگرد استقبال از آینده است، گذشته را رها کنیم
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» -21 نهاد ریاستجمهوری خواستار بازبینی در مساله «ویزای فرهنگی» مهاجرین افغانستانی شد
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» -22 فاز «تحصیل»/ «ناهماهنگی» و «بلاتکلیفی» بزرگترین مساله تحصیل مهاجرین افغانستانی
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» -23/ فاز «تحصیل»/ بسیج مردمی برای مهربانی به همکلاسیهای افغانستانی امسال بچههای ایرانی
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» -24/ فاز «تحصیل»/ مشکل در اقدام شایسته دولت درباره «تحصیل کودکان مهاجر افغان»/ برخی مدارس هنوز پول میگیرند
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» -25/ فاز «تحصیل»/ دانشجوی افغانستانی رتبه اول کنکور: هر دانشگاه و هر مسئولی خودش برای مهاجرین تصمیم میگیرد/ نتیجه این همه هزینه دلخوری شده
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» -26/ فاز «تحصیل»/ قائممقام وزیر: دریافت وجه از کودکان افغان غیرقانونی است/عضو کمیسیون آموزش مجلس: پول گرفتن، طفره از قانون است
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» -27/ فاز « از قندهار تا خرمشهر» / هفته «دفاع مقدس»، برای ایرانیها و افغانستانیهاست:"شهید دادهام از دردتان خبر دارم"
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» ــ 28/ فاز «از قندهار تا خرمشهر» / ماجرای یک شهید افغانستانی جنگ: "کارگرِ سبزیکارِ گردان ما ایرانی نیست؛ اما از ما بسیجیتر است"
پرونده «جانِ ایران، جانِ افغانستان» ــ 29/ فاز «از قندهار تا خرمشهر» / بیش از 2هزار مزار شهید، یادگاری مهاجرین افغانستانی در ایران باقی ماند
انتهای پیام/