روایت دختر از پدرانههای شهید طهرانی مقدم: معتقد بود تا قدرتمند نشویم، آمریکاییها بیاحترامی میکنند
خبرگزاری تسنیم: زینب طهرانی مقدم میگوید: نگاه پدرم این بود: "تا ما قدرتمند نشویم همه به ما زور میگویند و نمیتوانیم تفکراتمان را بگوییم. اگر ابزار قدرت دستمان باشد تازه میتوانیم حرفمان را بزنیم".
خبرگزاری تسنیم: سه سال پیش بود که تهران و حومه تهران با صدای مهیبی لرزید. برخی گفتند زلزله بود و برخی دیگر پریشان علت این لرزش و صدا را جویا میشدند. طولی نکشید که در همهجا این خبر پخش شد: سردار حسن طهرانی مقدم رئیس سازمان خودکفایی سپاه بههمراه یارانش در پادگان شهید مدرس و بر اثر انفجار زاغه مهمات به شهادت رسید. دختر سردار از این صدای مهیب اینچنین تعبیر میکند: "انگار خدا خودش میخواست با این صدا همه را بیدار کند..." و خیلیها آن روز بیدار شدند. طولی نکشید که حضور رهبری بالای سر تابوت این شهید و اقامه نماز بر پیکرش سؤالی را در ذهنها ایجاد کرد: شهید طهرانی مقدم چهکسی بود؟ سه سال از این واقعه میگذرد و هنوز کسی نمیتواند ادعا کند که "پارسای بیادعا" را بهطور کامل شناخته است. سخنان بسیاری از او گفته شده اما ناگفتهها بهمراتب از گفته شدهها بیشتر است. آدمهای بسیاری وجود دارند که تا سه سال پیش از "دانشمند" بودن و سِمَت نظامیاش چندان اطلاعی نداشتند اما همیشه برای شخصیت والا و ایمان نفوذ ناپذیرش ارزش خاصی قائل بودند. "زینب طهرانی مقدم" در مورد پدرانههای شهید طهرانی مقدم و تعابیر شگفت انگیزی که یک دنیا در مورد او ارائه کرده است سخن میگوید. گفتوگوی تفصیلی با او در ادامه میآید:
*تسنیم: سردار شهید طهرانی مقدم چطور پدری بودند؟ از رفتارشان در خانه بگویید.
تعریف من قبل از شهادت به ایشان همیشه "کوه استوار" بود. از وقتی بچه بودم همیشه دلم میخواست در مهمانیها کنار پدرم باشم، حتی در نماز جمعهها، مساجد و جاهایی که میرفتیم دوست داشتم کنار پدرم باشم چون در کنارش احساس آرامش میکردم. احساس خوبی داشتم. پدرم در خانواده خودشان فرزند کوچک خانه بودند یعنی بعد از ایشان فقط عمویم بود که ایشان هم در دوران جنگ شهید شده بود. در خانواده مادریام هم پدر داماد بزرگ خانواده نبود، اما با این وجود واقعاً بزرگ همهجا بود، این بزرگی بهخاطر سِمَت ایشان نبود، شخصیتشان احترام برانگیز بود، طوری برخورد میکرد که همه دوستش داشتند، من هم همیشه احساس بزرگی میکردم از اینکه کنار پدرم باشم.
همیشه به خودم میگفتم چه خوب که او پدرم است و باباهای دیگر پدرم نیستند. دوست داشتم همیشه وقتی مدرسه میروم دنبالم بیاید تا او را به دوستانم نشان دهم، همیشه آرزویم بود. وقتی به ایشان میگفتم: همیشه همه پدرها دنبال بچههایشان میآیند، چرا شما نمیآیید؟ برایم توضیح میداد که شرایط کاری طوری است که نمیتواند و وقت نمیکند. شاید الآن ایشان شهید شده باشد و ظاهراً سه سال است که نیست اما این احساس انتظار که دلم میخواست پیشم باشد و هیچوقت نبود از بچگی هنوز در دلم هست.
در کودکی برایش بالای نقاشی نوشتم: بابای خوبم، تقدیم به تو که هیچوقت نیستی، نیستی، نیستی
عادت داشتیم برای بابا نامه مینوشتیم. چون معمولا فرصت حرف زدن کم پیش میآمد این عادت نامه نگاری بین ما ایجاد شده بود. پدرم همه نامههای ما را نگه میداشت. یک نقاشی برای پدرم کشیده بودم وقتی آن را چند وقت پیش دیدم به گذشتهها رفتم. در نامهای به ایشان نوشتهام: "بابای خوبم، تقدیم به تو، همیشه منتظرت هستم که بیایی، اما تو هیچوقت نیستی، نیستی، نیستی. "آنقدر توی این نامه احساس هست که هروقت میخوانم احساساتی میشوم که یک بچه مثلاً اول دوم دبستان تمام عشق بچگیاش را نوشته است اما همهاش با "نیستی" و اینکه "چرا کار داری؟" آن را ابراز کرده".
پدرم "نجم الثاقب" کل کسانی بود که ما میشناختیم
این حالت همیشه با ما بود، اما در کنارش خیلی افتخار میکردم. با پدرم حالت معمولی نداشتم، "نجم الثاقب" کل کسانی بود که ما میشناختیم. ما شاید سِمَت اصلی ایشان را نمیدانستیم که چهکاری میکنند اما خاص بودنشان را همه میفهمیدند، با هرکس از فامیل حرف بزنید میبینید که ایشان هیچوقت از کارش سخن نگفته اما همه میگویند حاج آقا خیلی خاص بود. همه را رشد میداد. در فامیل وقتی مینشست همه جوانها میآمدند دورش جمع میشدند، آنقدر همه را تحویل میگرفت، خیلیها فکر میکنند بهترین دوست ایشان بودهاند چون با همه یک جور بود.
بهخاطر ایمان، اخلاق حسنه و اینکه میتوانستند همه انرژیهای مثبت را جمع کنند بزرگ محسوب میشدند، اصلاً کاری نداشتند در جمع کسی رشته تحصیلیاش ریاضی است، انسانی است یا گرایش سیاسیاش فلان است، همه را جذب میکرد. ما آدمهایی اطرافمان بودند که بعضی وقتها خیلی چیزها را قبول نداشتند، اما آنقدر که عاشق پدرم بودند، دعای سماتشان را همیشه میخواندند و بهخاطر اخلاق و مهربانی خاصی که پدرم داشت جذبش شده بودند.
این هم یک چیز درونی و خونی است که ایشان در خودش تقویت کرد و روی خودش کار کرد. اینطوری هم نبود که وقتی من بهعنوان دختر ایشان بزرگ شوم دیگر آن محبت دوران بچگی را به من نداشته باشد، این محبت همیشه با ما بود، حتی در مسئله ازدواج ناراحت بود که من از خانه میروم، آنقدر عشق و محبت و وابستگی داشتیم.
دخترها را هیچوقت مستقیم دعوا نمیکرد/ تنها چیزی که مستقیم سفارش میکرد، بحث ولایت بود
آخرین حرفهایی که از پدرم یادم هست، مربوط به همان جمعه آخر است که با هم بیرون بودیم. ما کمی دیرتر از پدرم رسیدیم. پدرم با ناراحتی به من گفت: بدون تو به ما خوش نمیگذرد. هرکس دیگری از خانواده هم که بود به او همین را میگفت. دوست داشت همیشه وقتی جایی میرویم همه با هم باشیم، همسرم را هم مانند پسر خودش پذیرفته بود.
دخترها را هیچوقت مستقیم دعوا نمیکرد. هیچوقت به من نگفت: چادر را اینجوری سر کن، یا، آنطور نماز بخوان. البته مطمئن بود مادرم همیشه راه را نشان میدهد. ما آنقدر شیفته منش پدر بودیم همین که میدانستیم ایشان دوست دارد، آن کار را انجام میدادیم، لزوماً دنبال دلیل و استدلال نبودیم. معمولاً چیزی را مستقیم تذکر نمیدادند که ما انجام دهیم آن را عملاً خود انجام میدادند تا ما یاد بگیریم، تنها چیزی که همیشه مستقیم به آن اشاره میکردند بحث ولایت بود، میگفتند: حرف آقا را دقیق گوش دهید.
*تسنیم: قبلاً اشاره داشتید ایشان در کارشان بلندپروازی مثبتی داشتند که باعث میشد تلاش بی وقفهای هم داشته باشند. در روایتهای مختلف هم از ایشان شنیدهایم که همیشه چیزی را که برای دیگران غیر قابل دسترسی بود ایشان برای به دست آوردنش مصرّ بود و این نشان از همان اهداف بلندی داشت که دیگران حتی شاید فکرش را هم نمیکردند. حالا میخواهم بدانم در خانه و میان خانواده هم ایشان اینطور بود؟ در فضای خانه هم بلندپروازی داشت؟ اهداف بلندی را برای شما تصویر میکرد که برای رسیدن به آن تلاش مضاعفی در خانه صورت بگیرد؟
معتقد بود اگر ابزار قدرت دستمان باشد تازه میتوانیم حرفمان را بزنیم
بله؛ در کار که همیشه میگفت باید تمدن اسلامی در دنیا برقرار شود، نه اینکه راضی باشند فقط کشور و اطرافمان امن باشد. نگاهشان این بود: تا ما قدرتمند نشویم همه به ما زور میگویند و نمیتوانیم تفکراتمان را بگوییم. اگر ابزار قدرت دستمان باشد تازه میتوانیم حرفمان را بزنیم. برای این موضوع هم مثال کره شمالی را میزدند: زمانی که قدرت نداشت جزو کشورهای منفور آمریکا بود که آمریکا نمیگذاشت کاری انجام دهد اما زمانی که قدرتمند شد دیگر آمریکا نتوانست در برابرش کاری کند.
این موضوع عزت خیلی برایش مهم بود، یادم هست موضوع قرآن سوزی که در آمریکا چند سال پیش اتفاق افتاد ایشان را خیلی ناراحت کرد و میگفت: تا زمانی که ما قدرتمند نشویم اینها بیاحترامی میکنند. حالا کسی که این تفکر را دارد در زندگیاش همیشه اهداف بزرگی دارد، مثلاً ما اگر با خانواده کوه میرفتیم اینطور نبود که بگوییم همین اوایل راه و پایین کوه بنشینیم. پدرم به ما میگفت: باید تا قله برویم. میگفتیم: حالا خستهایم، این بار کوتاه بیا، اما ایشان قبول نمیکرد. از نظر ایشان همیشه باید تا قله صعود میکردیم و به پایینتر راضی نبود.
همیشه قله را میدید و میگفت: بالاتر برویم
برادرم میگفت: بابا، برویم اسکی، پدرم میگفت: من وقت نداشتم و اسکی کار نکردهام که بلد باشم، اینجا زمین میخورم. دوست ندارم با تیوپ بیایم میخواهم مثل حرفهایها کار کنم و چون میدانم الآن نمیتوانم، پس نمیآیم. این حرف جالبی بود. یا مثلاً در فوتبال فقط یک بازیکن معمولی نبود بلکه همیشه نقشی در حد هیئت مدیره تیمهای ورزشی داشت یا در صخره نوردی حرفهای بود. مصداق این حدیث بودند که امام صادق علیه السّلام فرمودند: "یا مَعْشَر الشِّیعَةِ، إنَّکمْ قَدْ نُسِبْتُمْ إلَینا، کونُوا لنا زَیْناً وَ لاتَکونُوا عَلَیْنا شَیْناً: ای شیعیان، شما به ما منسوب هستید، پس مایه زینت ما باشید." اینطور نبود که به همین چیزی که بلد است قانع باشد، همیشه قله را میدید، میگفت: بالاتر برویم. ما هم این روحیه ایشان را میشناختیم.
لوح یادبود کوهنوردان مشهور جهان به سردار شهید طهرانی مقدم
برای همین هیچوقت جایی که همه بودند ما نبودیم. همیشه ما یک محیط متفاوت را با ایشان احساس میکردیم. حتی در مسافرتها به کم قانع نبودند و میگفتند: برویم بهترین جا. برای همین وقتی در خانه بودند با اینکه زمان کمی پیش ما بودند اما سعی میکردند همراه هم به مسافرت و گردش زیاد برویم.
*تسنیم: چه بخشی از فعالیتهای شهید طهرانی مقدم برای شما جالب توجهتر از بقیه بود؟
از مسائل کاری ایشان که اصلاً اطلاع نداشتیم. از موفقیتهای ایشان در کشورهای خارجی هم اطلاع نداشتیم. همه را بعد از شهادت فهمیدیم. در مسئله کاری پدر موضوع پرتابهای اولیه ایشان برای من خیلی جالب است. چهکسی میدانست وقتی اینهمه آدم در دوران جنگ در نماز جمعه میگفتند: "موشک جواب موشک" و در خطبهها گفته میشود: "ما میتوانیم" فقط بهاتکای چند جوانی است که پیگیر این کار هستند و رفتند این تخصص را با چه سختی کسب کردهاند و آمدهاند، اینها خیلی جالب است.
در دانشگاه شریف عنوان شد که چند ده اختراع از شهید طهرانی مقدم به جا مانده است
حس میکنم آن روحیه خودباوری را که آنها داشتند ما اصلاً نداریم. ما همهچیز داریم ولی همهاش میگوییم نمیشود و ما نمیتوانیم. در حالی که یک روزی چند جوان کشور را از خطرات موشکهای صدام حفظ کردند. این موضوع برای من خیلی جالب است. این اواخر هم چیزی که برای من خیلی جالب بود، اختراعاتی بود که پدرم داشتند و ما اصلاً نمیدانستیم، این موضوع که خود ایشان به سوخت جامد موشکی رسیدند. موفقیتهای علمی که داشتند برای من خیلی عجیب است. در دانشگاه صنعتی شریف گفته شده پدرم چند ده اختراع دارند.
تصویر بخشی از لوحها و یادبودهای اهدا شده به شهید بعد از شهادتش
*تسنیم: گاهی فکر میکنیم ذهنیتی در جامعه وجود دارد که عزت و شکوه سِمَت یک مقام و مسئول و احترامی که به او میگزارند جزئی از شغل اوست. اما یکی از بارزترین ویژگیهای اخلاقی شهید طهرانی مقدم که زیاد از او صحبت میشود گمنامی ایشان است. چیزی که فقط به حساسیت شغلی ایشان برنمیگشت بلکه اخلاقاً ایشان علاقه داشتند بزرگی و شکوه کارهایشان را مخفی کنند و بروز ندهند. حتی خانواده شهدای اقتدار هم این موضوع را با تعجب ابراز میکنند که سردار طهرانی مقدم را وقتی برای نخستین بار دیدیم جا خوردیم، چون ایشان بهمراتب خاکیتر و متواضعتر از دیگران بود. این تفاوت منشی که ایشان شاید با برخی مسئولین دیگر داشت از کجا و چگونه نشأت گرفته بود؟
واقعاً هنوز برای من سؤال است که چطور اینگونه بود. گاهی ما در کاری، درصد کمی سهیم هستیم و هر جایی میرسیم از سهمی که در آن کار داشتهایم میگوییم. خیلیها هستند که مقابل خانوادهشان از فعالیتهایشان میگویند، البته واقعاً هم زحمتکش هستند ولی آن را برای دیگران تعریف میکنند در حالی که پدر من اینطور نبود.
روایت سید حسن نصرالله از شهید طهرانی مقدم
وقتی رفتیم پیش سید حسن نصرالله ایشان میگفت: "هر زنی در لبنان با راحتی و امنیت راه میرود مدیون شهید طهرانی مقدم است." اما برای من جالب است که ما مینشستیم و اخبار غزه و خبر پیروزی غزه را را بههمراه پدر میدیدیم ولی ایشان حتی یک کلمه نمیگفت: در این جریان ما هم بودهایم. حالا نه اینکه بخواهد از جزئیات کار بگوید اما حتی در حد یک جمله هم نمیگفت. همیشه بهگونهای رفتار میکرد که ما وادار شویم اینطور فکر کنیم که ایشان در فلان مسئله هیچکاره است.
میگفت هرکاری انجام میدهم برای آماده سازی ظهور است
موضوعی که همیشه به ما توصیه میکردند این بود: "کاری که انجام میدهید حتی نایستید که کسی بگوید خسته نباشید، از همان در پشتی بیرون بروید، چون اگر تشکر کنند تو دیگر اجرت را گرفتهای و چیزی برای آن دنیایت باقی نمیماند." دقیقاً تعریفی که در نگاه یک انسان موحد وجود دارد. در نهایت من فکر میکنم سادهترین و بهترین جواب برای سؤال شما این باشد که انسان موحد فقط خدا را میبیند.
پدرم تنها چیزی که از کارشان میگفتند این بود: "کاری که من انجام میدهم برای آماده سازی ظهور است و حضرت صاحب(عج)" و همهچیز را به شخص امام زمان(عج) مربوط میدانستند. حتی در مورد جبهه یک کلمه از مجاهدتهایشان نمیگفتند. ما اینهمه قطعه سرداران بهشت زهرا (سلام الله علیها) را زیارت میکردیم اما یک کلمه از آنها نمیگفتند که مثلاً: من فلان عملیات با شهید باکری هم بودم، یا، در فلان نقطه چنین کردیم. بعداً از رزمندگیهای ایشان مطلع شدیم.
*تسنیم: وقتی مردم در جریان فعالیتهای شهید طهرانی مقدم در عرصه پیشرفت موشکی و مجموعه شهدایی که با ایشان به شهادت رسیدند قرار میگیرند انتظار دارند گفته شود بچههای این مجموعه همه فلان مدرک دکترا را داشتند یا در فلان دانشگاه جهان تحصیل کردهاند که به این موفقیتها رسیدهاند در حالی که این بچهها همه آدمهایی معمولی با تحصیلات معمولی بودند که در مجموعه جهاد خودکفایی و کنار شهید طهرانی مقدم به آدمهایی خاص تبدیل شدند. این تعریف جدید شهید طهرانی مقدم از "نخبگی" را شما چگونه تفسیر میکنید؟
بعضی میخواهند مقام پدرم را بالا ببرند میگویند دکتر طهرانی مقدم؛ من با این قضیه مشکل دارم
به پدر من چندین دکترای افتخاری دادهاند که دکترای شیمی و هوافضا از آن جملهاند، بعضی میخواهند مقام پدر را بالا ببرند، میگویند دکتر فلانی. من با این قضیه مشکل دارم چون فکر میکنم اتفاقاً منش ایشان این بود که کسی فکر نکند فقط از راه دکتر شدن میتوان به راه مورد نظر رسید. اینکه یا بروی خارج از کشور درس بخوانی یا اینکه اول حتماً در فلان رشته و دانشگاه مدرک بگیری بعد وارد فعالیت مورد نظر بشوی. ایشان اتفاقاً میخواستند دیوارهای دروغینی را که در این مسیر ایجاد شده، از بین ببرند. ایشان معتقد بودند ما باید برای استفاده از علم، درس بخوانیم نه برای مدرک گرفتن. همین نگاه، خودش پا روی نفس گذاشتن است. علم هم ابزاری برای رسیدن به هدف است، در حالی که برای ما مدرک تبدیل به هدف شده است، برای پدرم اینطور نبود، تا آنجا که توانستند درس را خواندند اما وقتی که احساس کردند این درسها دست و پا گیرشان شده، تنها به آن چیزی که نیاز داشتند روی میآوردند و آن را تقویت میکردند.
خیلیها هستند مراتب علمی دارند اما از آن استفادهای را که باید بکنند، نمیکنند
البته این حرف به آن معنا نیست که دروس آکادمیک کارایی ندارد. اما پدرم حس میکردند خیلیها هستند که این تحصیلات و مراتب علمی را دارند اما از آن استفادهای را که باید بکنند، نمیکنند. همیشه میگفتند: بالاخره ما 100 سال از کشورهای صنعتی عقبتریم، آنها دارند شبانهروز کار میکنند، ما هم اگر همینقدر کار کنیم همچنان عقب هستیم، نباید بگذاریم این فاصله و شکاف بیشتر شود.
البته این نکته را هم بگویم که ایشان اگر مدرک دکترا نداشتند به این معنا نیست که تخصص هم نداشتند. همیشه آخرین مقالههای روز را میخواندند و پیگیری میکردند. اما آن مطالب زائد و دست و پاگیری را که ما بهاشتباه فکر میکنیم اصل مطلب است ایشان از خود دور میکرد.
تعریف شهید طهرانی مقدم از نخبگی/ دنبال مصادیق لغو نبود
تعریف جدیدی که ایشان از نخبگی دادند این بود که مدرک و دانشگاه هدف نیست، هدف چیز والاتری است، بهانضمام اینکه ایشان چون خیلی اعتقاد به توسل به اهلبیت(ع) داشتند میگفتند: این جهشی کار کردن ما یعنی یاری اهلبیت(ع) ،یعنی اگر آمریکاییها با 100 بار تست بتوانند یک موشک را موفق پرتاب کنند، ما با 20 بار میتوانیم چون نصرت خدا هم با ماست. برای همین هم بود که هر بار قبل از تست نماز و توسل داشتند و زیارت عاشورا میخواندند. حتی در تستهایی که ناموفق بودند با اینکه همه خسته و ناراحت میشدند ایشان خوشحال بودند و میگفتند: باید خوشحال باشیم، چون فهمیدیم اشکال کار چیست. دقیقاً بهعکس ذهنیت ما که فکر میکنیم اگر الآن به نتیجه برسیم یعنی موفقیم، اگر آن چیزی را که میخواهیم زود به دست نیاوریم یعنی شکست خوردهایم. ایشان تمام این تعاریف را جور دیگری معنا میکرد و این موضوع نیز به شخصیت یک انسان موحد برمیگردد. ایشان دنبال مصادیق "لغو" نبودند، لغو یعنی کار بیهوده، "وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ".
عماد مغنیه و چمرانِ لبنان بود
*تسنیم: از تعابیری که افراد و شخصیتهای مختلف در مورد شهید طهرانی مقدم و روحیه ایشان در مقاومت داشتند و کمتر به آن اشاره شده، بگویید.
صحبتهای سید حسن خیلی برایم جالب بود که شهید طهرانی مقدم را همردیف عماد مغنیه میدانست. این شهید یک نفر بهمثابه "چمرانِ لبنان" بود. این تعابیر برای من خیلی جالب بود. بعد از شهادت پدرم در داخل کشور یک گروهی از طرف سید حسن آمدند و تسلیتی ابراز کردند. وقتی ما رفتیم پیش ایشان هم که خودشان سخنانی مطرح کردند. شکوه ایشان بهنظرم بعد از شخصیت حضرت آقا مثال ندارد، آن هیبت حیدری و ابهت ایشان خیلی برایم جالب بود.
یک حرفی هم خانم شهید مطهری در مورد ایشان گفتند که برای من خیلی جالب بود. ایشان گفت: "وقتی شهید مطهری شهید شدند، امام خمینی(ره) فرمودند: "شما باید به من تسلیت بگویید، نه من به شما". حضرت آقا هم روز تشییع شهید طهرانی مقدم فرمودند: من مصیبت زدهام. این عبارت آقا شبیه همان عبارتی است که امام خمینی(ره) بعد از شهادت شهید مطهری به ما گفتند". آقای ناطق هم گفتند خانواده طهرانی مقدم برای پروازش احتیاج به دو بال داشت. با شهید علی طهرانی مقدم یک بال داشت که بال دوم نیاز بود وگرنه نمیتوانست پرواز کند.
-----------------------------
گفتوگو از : نجمه السادات مولایی
-----------------------------
انتهای پیام/*