درنگی در شعر شاعر مهاجر افغانستانی؛ سید ضیاء قاسمی
خبرگزاری تسنیم: محمد کاظم کاظمی در یادداشتی به بررسی و نقد شعر سید ضیاء قاسمی شاعر مهاجر افغانستانی پرداخته است.
به گزارش گروه سایر رسانههای خبرگزاری تسنیم، محمد کاظم کاظمی در یادداشتی به بررسی و نقد شعر سید ضیاء قاسمی شاعر مهاجر افغانستانی پرداخته است که در ادامه میخوانید:
در این هیچ تردیدی نیست که سید محمدضیاء قاسمی، یکی از شاعران طراز اول مهاجر است، یعنی از آنانی که این توفیق را دارند که فراتر از حلقههای ادبی محیط پرورش خود نیز مطرح شوند و در گسترة شعر معاصر افغانستان در کشورهای مختلف نیز دارای صدایی مشخص باشند...
الف)
تب گلهای رنگ رنگ
در این هیچ تردیدی نیست که سید محمدضیاء قاسمی، یکی از شاعران طراز اول مهاجر است، یعنی از آنانی که این توفیق را دارند که فراتر از حلقههای ادبی محیط پرورش خود نیز مطرح شوند و در گسترة شعر معاصر افغانستان در کشورهای مختلف نیز دارای صدایی مشخص باشند اما آنچه به سید ضیاء قاسمی و شعرش در میان شاعران این نسل موقعیتی ویژه میدهد، اینهاست:
تنوع مضامین و موضوعات: من در این جا دوست دارم، دو بیت از خاقانی را نقل کنم از نقدی منظوم که بر عنصری دارد. او در ضمن بیان وجوه ضعف عنصری و برتریهای خویش، بدین نکته اشاره میکند:
زده شیوه کان حلیت شاعری ست
به یک شیوه زد داستان عنصری
نه تحقیق گفت و نه زد و نه پند
ندانست حرفی از آن عنصری
و این نقد او بهراستی دقیق است. بسیاری از ما نیز، عنصریهای دیگری هستیم، یعنی فقط در یک شیوه داستان میزنیم. سید ضیاء تا حدود زیادی توانسته است شعرش را از یک نواختی موضوعی برهاند و این فقط در شعرهایی اتفاق افتاده است که شاعر غزلوارهسازی نکرده، بلکه با طرحی منسجم و ابتکاری به سراغ سوژههای خاص رفته است. من فقط تعدادی از شعرها را با مضامینشان نام میبرم: قیام «برای موعود (عج)»، پروردة شلاق «برای مردم افریقا»، خیبر «مقاومت»، ستاره و انگور «برای شهید بلخی»، رنگینکمان «برای اقبال لاهوری»، سمت عاشقی «عاشورایی»، سماع سرخ «مقاومت»، فرصت پریدن «عاشورایی»، میان اینهمه باروت «ضد جنگ»، از عصر سنگ «میهنی»، گیسوها و کاکلها «عاشقانه» و از سیاحت غمها «اخوانیه». چنین است که احساس نمیشود شاعر یک سخن را در غزلهای بسیاری تکرار کرده، یا غزلهای بسیاری با یک پیرنگ موضوعی سروده است.
قوت ساختاری: منظورم از این اصطلاح، این است که شاعر ما از ضعفهای ساختاری مثل نقص در وزن و قافیه، نارسایی در زبان، آفتهای تخیل، پریشانی محور عمودی و دیگر کاستیهای صوری شعر، به دور مانده است. شعر قاسمی، شعری است خوشساخت، فصیح و به دور از لغزشهایی که خردهگیری صوری را به این سهولت در شعرش مقدور کند. خیال در شعر او بسیار متعادل است، نه بیش از حد ذهنی و متراکم و متزاحم میشود و نه شعر را بیش از اندازه برهنه از تصویر میبینیم.
عینیت شعرها: در یک تقسیمبندی کلی، مکانیسم سرایش غزل در میان امروزیان به دو گونه است و ما به این اعتبار، دو نوع غزل داریم. نخست نوعی که من دوست دارم آن را غزلواره بگویم و غالباً دارای این مشخصات است:
از لحاظ ساختار کلی، فاقد یک طرح و پیرنگ موضوعی است و بیش تر یک سلسله مفاهیم کلی شاعرانه را بیان میکند و چون فاقد پیرنگ محتوایی است، محور عمودی روشنی نیز ندارد. چون در آن مفاهیم کلی بیان میشوند، تصویرها نیز نه برگرفته از زندگی شاعر و تجربیات عینی او، بلکه برداشته شده از مخزن تصویرهای عام رایج در شعر همگاناند. به همین دلیل شاعر نمیتواند در آن ها دقیق شود و به کشفهایی خاص دست یابد. پس همانگونه که حرفهایش کلی بود، تصویرهایش نیز فاقد دقت و جزئینگریاند. مثلاً شاعر دهها بار از ماه، پرنده، پلک، کویر، دریا و... حرف میزند ولی نمیآید یک بار در یک پرنده دقیق شود و آن ر ابه صورت خاص و عینی تصویر کند، چنان که مثلاً نیما یوشیج میکرد.
زبان نیز به تبع تصاویر، کاملاً کلیشهای و فاقد تمایز است.
و بالاخره بنا بر علل و عوامل بالا، غزلهای یک شاعر و حتی غزلهای شاعران مختلف، بسیار شبیه هم و فاقد تمایز بهنظر میآیند ولی سید ضیاء قاسمی از این غزلوارهها کم دارد و بیش تر در پی دقتهای خاص در پدیدهها بوده است، تا توصیفهای کلی.
باری با توصیفی که از غزلواره کردیم و به مصداق «تعرف الاشیاء باضدادها» شاید شکل مقابل آن نیز روشن شده باشد. به هر حال، منظور شعری است که هم یک پیرنگ موضوعی متمایز دارد، هم یک محور عمودی و هم تصویرهایی خاص و متناسب با این فضا. من بهتر میبینم، برای توصیف اینگونه شعر، از غزل «لالایی» شاعر ما کمک بگیرم. اول غزل را نقل میکنم:
ببین که شب شده، خورشید بسته پلکش را
تو هم بخواب گل من! بخواب! لالالا!
ببند پلک به آهستگی که در خوابند
میان چشم تو گنجشکها، کبوترها
بخواب تا که برایت بگویم از دیوی
که خانه داشت پس کوه، دور از این جا...
غزل یک طرح بسیار ابتکاری دارد، طرح لالایی که البته در ادبیات عامیانة ما سابقه دارد ولی در شعر رسمی، چندان دیده نشده است. شاعر به کمک پیشزمینة ذهنیای که ما از لالایی داریم، سخنان تازه ای میگوید. شنونده در این شعر، در عین قدمت، احساس تازگی وجود دارد که احساسی زیباست. چون شعر یک فضای ویژه دارد، عناصر خیال هم ویژهاند و متناسب با این فضا. این گنجشک و کبوتر، بسیار عینیتر و ملموسترند تا اینهمه پرندهای که سید ضیاء در شعرهایش میآورد و ما را خفه کرده است با اینهمه پرندة بیخاصیت.
غزل، شکلی روایی یافته و این هم از توابع عینی سرودن است. بدین ترتیب، با همة طولانی بودن شعر، از آن احساس ملال نمیکنیم. بهراستی این غزل یازده بیتی از غزل پنج بیتی «راز» موجزتر بهنظر میآید، چون حرف بیش تری در آن گفته شده است.
و بالاخره یکی از جذابیتهای این غزل، ترجیع یا ردالمطلع محتوایی آن است به آغاز شعر، که شباهتی به تکنیکهای سینمایی میرساند. شعرهای «ماه و انار»، «رود»، و «رود 2» نیز چنین طرحهای ابتکاریای دارند و به همین اعتبار، موقعیتی ویژه در این کتاب یافتهاند ولی آنچه در مورد غزلواره گفتیم، به شکلی دیگر میتواند در شعرهای نو هم صادق باشد. آن جا اهمیت طرح و پیرنگ و تجربی بودن فضا بیش تر احساس میشود و حتی بی جا نیست اگر بگوییم غزل نیز این ره یافتهای نوین را از شعر نو دریافت کرده است. قاسمی در شعر نو، حتی بیش تر از غزلهایش توانسته به زندگی انسان امروز که شاعر یک نمونه از آن است، نزدیک شود:
پارک دلگیر است و سرد
میلرزم و به قلههای رو گشاده به آفتابت
میاندیشم
به دشتهایت
که امتداد آسمان بودند
به بلخ و بامیانت
و قندهار شیرینت
و از ذهنم
صدای تفنگها و موشکها شنیده میشود
صدای نالهها و شیونها
صدای کودکانی
که هیزم شدند استخوانهایشان
اجاقهای جنرالهای مست
و تاجران خوش بخت ساحل سند را
ولی در شعر قاسمی، همانند دیگر شاعران این نسل، از هنرمندیهای زبانی در شعر نو خبری نیست و به همین لحاظ، خطر نثروارگی همیشه در کمین این شعرها نشسته است. نهتنها در شعر نو؛ که در غزل نیز او و دیگر هم گنانش نسبت به زیباییهایی که از رهگذر زبان و موسیقی میتوانند در شعر ایجاد کنند، بیاعتنایند. کم تر دیده میشود که شاعر ترکیب یا واژة ترکیبی تازه یا حداقل غریبی در شعرش به کار برد. از باستان گرایی، مردمگرایی، بومیگرایی و دیگر گرایشهایی که میتوانند شعر را نهتنها از ناحیة تصویر، که از ناحیة زبان تمایز بخشند، چندان خبری نیست. همچنین است وضعیت تکنیکهایی مثل تکرار، حذف به قرینه، ناتمام نهادن هنری جمله و دیگر کارهایی که از این دست میتوان کرد و قاسمی نکرده است و دیگر اقران او نیز، مگر رفیع جنید که بهراستی اهتمامی ویژه در زبان شعرش دارد.
* * *
استفادة چندمنظوره از شعر در جهت محتوایی، از دیگر بدایع شعر قاسمی است. او غالباً ضمن وفاداری به محور اصلی محتوای شعرش، حرفها و حدیثهای دیگری را نیز به میان میآورد که گاه چنین بهنظر میرسد که این قالب و محتوا، بهانهایاند برای آن حرفها. شعر لالایی، یک نمونه از اینگونه است. چنان که دیدیم، شعر طرح لالایی دارد، ولی حرفهایی که در آن گفته میشود، فراتر از یک لالایی ساده است.
* * *
از خواب میپرم، در و دیوار میزنند
بر شیشههای رنگی رویا دوباره سنگ
من هستم و اتاق پُر از روزنامهام
دنیا پر است از گل پژمرده، از تفنگ
* * *
بررسی سیر زمانی شعر قاسمی، برای هر منتقدی خوشایند است. در این جا حرکتی محسوس از شعرهای کلی و فاقد تمایز به سمت شعرهای خاص و دارای فضای ویژه دیده میشود که بسیار امیدبخش است و نیکو. به هرحال، ما با یکی از بهترین مجموعه شعرهای شاعران کشور خویش در سالهای اخیر روبهروییم و این، ارزش کمی نیست.
* * *
ب)
روایت مرغان مهاجر
ما سید ضیاء قاسمی را به عنوان یک غزلسرا میشناختیم، کمتر او را در کسوت یک شاعر نوپرداز، آن هم در عرصة شعر آزاد دیده بودیم. شعر بلند «تکوین» که در قالب کتابی با همین نام منتشر شده است، اثری است که میتواند آن تصویر ذهنی نسبت به این شاعر را اصلاح کند، بهگونهای که او را در این گونه از شعر هم به طور کامل به رسمیت بشناسیم.
یک:
آنچه در تکوین پیش از هر چیزی به چشم میآید و بیش از هر چیزی در اولین نگاه آدمی را جذب میکند، ساختار متفاوت و متمایز آن است، به ویژه در بستر شعر امروز افغانستان. من در این سال ها کم تر شعر بلندی در قالب های نو و در قد و قوارة یک کتاب از شاعران کشور خویش دیدهام. به همین سبب کنجکاوی در این مورد که شاعر در این قریب به شصت صفحه چگونه وارد مطلب میشود و چگونه مخاطب را در این مسیر با خود نگه میدارد، یکی از انگیزههای تمرکز در شعر بود. میدانیم که گریز از یک نواختی و ملالانگیزی در شعری چنین بلند، قدری دشوار است.
تمهیدی که شاعر در این شعر برای پیشگیری از یک نواختی به کار بسته است، چندصدایی ساختن شعر است و وارد کردن دو راوی، یک انسان و یک روح، تا این یکی از مسایل عینی و محسوس سخن بگوید و آن یکی از اسرار پشت پرده، پرده بردارد. این به گمان من یک تمهید ابتکاری و تازه برای ورود به شعر است، به ویژه که شاعر با وارد کردن یک روح به صحنه، نه به مسایل ماورایی، بلکه به مسایل عینی مردم و کشور خود میپردازد.
شعر با توصیف صحنة احضار ارواح شروع میشود:
پنجرهها را بستند
پردهها را آویختند
شمعی روشن کردند
و پیالهای را وارونه بر میز نهادند
نفسها را در سینه حبس کردیم
خیره شدیم به رشتة باریک دود
که رقصان
رقصان
رقصان
از شمع جدا میشد
ولی این فضاسازی، سخنگفتن از پیالة وارونه و افروختن شمع و استفاده از کلمة «احضار» بدون اشاره به «روح» در چند سطر بعد، برای آگاهی عموم مخاطبان شعر از این که با احضار روح سر و کار دارند و از این پس، آن روح یکی از راویان شعر خواهد بود، کافی است؟ به گمان من چنین نیست، چون آداب و رسوم احضار ارواح، امری است بسیار خاص که گروهی اندک از مردم آن را تجربه کردهاند. به گمان من، وقتی این طرح خاص در شعر این قدر اهمیت کلیدی دارد، میباید شاعر تمهیدی جدیتر برای روشنساختن آن میاندیشید، چون اگر مخاطبی این نکته را در نیابد، تا آخر شعر سردرگم خواهد ماند.
دو:
باری، با هر تمهیدی که شاعر اندیشیده است و با هر میزان توفیقی که در روشنساختن این فضا به کار بسته است، ما تا آخر شعر با یک روایت دوصدایی مواجهیم، روایتی از سرگذشت مردم آوارة افغانستان در این سال های جنگ و مصیبت.
شاعر از کودکی، بلکه از تولد شروع میکند و انسانِ درگیر در این ماجراها را تا شروع جنگ، آوارگی از خانه، مسیر پرمخاطرة مهاجرت، زندگی در مهاجرت و بازگشت به وطن دنبال میکند. توصیف صحنهها گاه از زبان اول شخص است و گاه از زبان آن روح، روحی که آزاد از زمان و مکان است و گاه میتواند حقایقی مبهم را برای خواننده مکشوف سازد.
این تغییر پیاپی زاویة دید، این روایت نسبتاً خطی را که مسیر اصلی آن هم برای مخاطبان روشن است، از یک نواختی به درآورده است و به گمان من مهمترین عامل توفیق شاعر در جذاب ساختن سخنش است. گاهی حتی یک صحنه از دو زاویه نگریسته میشود و این خود لطافتی به اثر میدهد. میشود گفت شعر در این صحنهها قدری سینمایی میشود. حتی شاید بتوان آگاهی و تجربة عملی شاعر از هنر سینما را در این کار دخیل دانست. مثلاً در این جا راویِ اولشخص، سخنی را پی میگیرد که توسط آن دانای کل بیان شده است:
ـ با همان گرد و خاک راه
با همان خاطرات زادگاه
در ادامة سفر
در تفتان فرود آمدید
ـ در تفتان
آب، نمک
خاک، نمک
باد
آتش بود
ما
پاهایی تاولزده
شلاق باد خورده
در خیمههایی سیاه فرود آمدیم
سه:
تصویرهایی که شاعر از کشور، مردم و سرگذشت آن ها میدهد، غالباً شفاف و در مواردی حتی غافلگیرکننده است. او به سادگی تمام از عناصر زندگی میگوید ولی آن ها را چنان عینی و زیبا توصیف میکند که همان صحنهها با وضوح و شفافیت تمام در پیش چشم مجسم میشود.
باید دانست که قابلیت تجسم تصویر در ذهن مخاطب، معیاری مهم در کیفیت تصویرگری شعر است. بهترین تصویرها غالباً آن-هاییاند که مخاطب بتواند همانند یک پردة نقاشی یا یک پلان سینمایی در ذهن خویش بازسازیشان کند اما شاعرانی که بیش از حد دغدغة تصویرسازی دارند و شعرها را از تصویرهای فراوان، متزاحم، فشرده و ذهنی سرشار میسازند، این مهمترین امتیاز را از دست میدهند. اضافههای تشبیهی، استعارههای مبهم و تشبیههای ذهنی، غالباً مخربترین ابزارهای دست شاعران هستند.
باری، شاعر ما در این شعر از این عوامل فریبنده و در عین حال مخرب، کم تر استفاده کرده است. با سادگی و شفافیت تمام سخن میگوید و میگذارد که زیبایی خود تصویر، بدون این ترفندها خود را نشان دهد. مثلاً در این جا ببینید:
دود بود و دود
که ستون میشد
آسمان خالی از پرنده را
با سه سطر، به راحتی میتوان در ذهن خویش آسمان خالی را سقفی تصوّر کرد که دود، ستون آن است. و در این جا گویی صدای گریة کودکان را میشنویم و آن گنجشکان کمبخت را بر تیرک خیمهها میبینیم:
در کمپ
صدای گریة کودکان
با هوهوی باد سیستان میآمیخت
گنجشکان
به طمع ذرهای نان
بر تیرک خیمهها مینشستند
و چیزی نصیبشان نمیشد
شاعر در بسیاری از پارههای شعرش کوشیده است که روایت را به کمک این تصویرهای عینی و ملموس پیش ببرد اما همینجا باید یادآوری کرد که «بسیاری از پارهها» و نه همۀ آن ها. در بسیاری موارد هم به نظر میرسد که کار به خطابهگویی میکشد و سخت ملالآور میشود:
ـ هستی، سمفونی شگفتی دارد
تمام اتفاقها
اشیاء
رنگ و بوها
همنوازی خودآگاه هستیاند
هیچ برگی به تصادف از شاخهای نمیافتد
هیچ پرندهای بی پیغامی
بر بامی نمینشیند
هر آنچه در زمین و هواست
با رشتههایی نامرئی به هم پیوستهاند
هرچه با طبیعت یگانه باشی
دوست من!
این آهنگ را عیانتر میشنوی
آقایان!
عشق همزادِ فرزندان آدم است
نیمة بهشتی وجود ما
که هر صبح پیش از طلوع
ملائک بر آن سجده میکنند
عشق
باران است
که بر صحراها
که بر دریاها
که بر کوه ها میبارد
و جهان را در رنگینکمان غرق میکند
این بخش های خطابهوار حدود یک سوم از شعر را در بر گرفته است و به گمان من شاعر میتوانست با کاستن از آن ها، به تأثیرگذاری برش های عینی و ملموسی بیفزاید که از زندگی ارائه کرده است.
چهار:
به گمان من آنچه ملالآوری بخش های خطابهوار را بیش تر کرده و به زیبایی بخش های تصویری هم کمابیش لطمه زده است، عریانی زبان شعر از امکانات تمایزبخشی و آن چیزهایی است که میتواند سبب رستاخیز آن بشود. منظورم از زبان شعر در این جا همان معنی معمول آن است، یعنی نظام واژگانی و ساختار جملات.
به نظر من میرسد که تلاش برای سادهگویی هرچند در تصویرگری به شاعر ما مدد رسانده است، زبان او را تا حدود زیادی نثروار ساخته است. شما اگر این پاره از شعر را به صورت پیوسته و بدون شکستن سطرها بخوانید، حس میکنید که زبان آن تا چه حد معمولی و ساده است:
ـ وقتی گروه شما از مرز گذشت
فوجی کلاغ از روی دیوارهای کمپ گذشتند
روی خیمههای شما
چرخیدند
و ما فهمیدیم که به زودی
یکی از این جمع میمیرد
و من آن را بدین شکل مینویسم تا این شکستن جمله در سطرهای پیاپی، فریبنده نباشد: «ـ وقتی گروه شما از مرز گذشت، فوجی کلاغ از روی دیوارهای کمپ گذشتند؛ روی خیمههای شما چرخیدند و ما فهمیدیم که به زودی یکی از این جمع میمیرد.»
من اصراری بر شاملویی بودن زبان و استفادة حداکثری از امکانات تمایزبخشی به زبان را ندارم ولی به گمانم این مایه از سادگی و بیپیرایگی هم قدرت اقناع مخاطب را به این که با یک شعر روبهروست کاهش میدهد، به ویژه در آن جاهایی که لحن نیز خطابهوار است و فاقد تصویر:
ـ جنگ چیزی جز خودکشی بزرگ دستهجمعی نیست
هر کسی دست به ماشه میبرد،
به سمت خود شلیک میکند
هر کسی خنجر از کمر میکشد،
گلوی خود را میدرد
هر کسی زمینی را به آتش میکشد،
آسمان خود را سیاه میکند
به گمان من در بسیاری جای ها، با حذف کلمات، جابهجایی اجزای آن ها و یا انتخاب کلماتی متمایزتر، میشد به زبان این شعر بلند یاری رساند تا لااقل در جای هایی که احساس و تخیل کم میآورند، زیر شانة شعر را بگیرد. مثلاً در این سطر بلند، میشد «داشتهباشد» دوم را به قرینه حذف کرد:
شغلی که اضافهکاری داشته باشد و اربابی مهربان داشته باشد
یا در این جا:
پنجرهها را بستند
پردهها را آویختند
شمعی روشن کردند
میشد گفت: «شمعی افروختند» تا این فعل با دیگر فعل ها سازگارتر باشد و نوعی قرینهسازی را نشان دهد.
و در این جا:
کشتیهایی که بارشان شراب است و بوسه
میشد گفت «کشتیهایی با بار شراب و بوسه»
و در این جا:
عکهای اگر پشت بامت مینشست
به زودی خبری خوش برایت میرسید
میشد گفت «عکهای اگر بر بامت مینشست / خبری خوش میرسید»
البته باید پذیرفت که شاعر در پارههایی از شعر، با حدف یا جابهجا کردن اجزای جمله، تمایزی به کلام بخشیده است:
ـ چقدر باید ببارد
باران
بر این شهر
تا از رگ های درختان بیرون کند
طعم باروت را
چقدر باید بتابد
آفتاب
چقدر باید بوزد
باد
چقدر باید...
ولی این ها گاهبهگاه است و به نسبت بلندی شعر، اندک
پنج:
این آخرین مثالی را که آوردم، به راستی نمیشد چنین سطربندی کرد؟
ـ چقدر باید ببارد باران
بر این شهر
تا از رگ های درختان بیرون کند
طعم باروت را
چقدر باید بتابد آفتاب
چقدر باید بوزد باد
چقدر باید...
شما را نمیدانم. ولی من وقتی «بتابد آفتاب» را با هم و در یک سطر بخوانم، حس بهتری از تابش آفتاب دارم.
به گمان من میرسد که شاعر این منظومه، سطرها را بیش از حد کوتاه و شکسته شکسته ساخته است. این شکستگی اگر به افراط برسد، ذهن خواننده را پریشان میکند و زحمت او را برای خواندن شعر، بسیار. او به درستی نمیداند که شعر را افقی میخواند، یا عمودی. مرتب باید چشم او از آخر یک سطر به اول سطر دیگر بپرد، در حالی که ممکن است آن سطرها در واقع اجزای یک جمله باشند.
یک جمله، یا بخشی به همه پیوسته از یک جمله، هیچ ضرور نیست که در دو سطر بیاید، مگر در موارد خاص و برای تأکید بر بخشی از آن ولی در هر حال نباید کاری کرد که به درک پیوسته و متوالی مخاطب از شعر لطمه بزند و مرتب در ذهن او دستانداز ایجاد کند.
در مجموع به نظر من میرسد که سیدضیاء قاسمی در این منظومه آنقدرها که به دیگر اجزای شعر اندیشیده است، به شکل مصراعبندی نیاندیشیده و در این مورد تا حدود زیادی بیمبالات بوده است. مثلاً در این جا:
کودکی که صبح زود در کوچه به تو سلام خواهد داد
گربهای
که در سیاهی شب
به تو خیره میشود
ملاحظه میکنید که هر دو جمله ساختار صوری و حتی تصویری مشابه دارند. پس چرا یکی پیوسته و در یک سطر آمده است و دیگری در سه سطر؟ اگر بر «گربهای» تأکید بیش تری در کار است، باید همین تأکید بر «کودکی» هم وجود داشته باشد. من اگر به جای شاعر بودم، عبارت را باز هم در چهار سطر، ولی به صورتی متناسبتر مینگاشتم:
کودکی که صبح زود
در کوچه به تو سلام خواهد داد
گربهای که در سیاهی شب
به تو خیره میشود...
در بسیاری جای ها سطرها میتوانند به هم وصل شوند و شعر راحتتر، روانتر و در عمل کوتاهتر شود:
رهایی
آرزویی است
که آن را
از گلوی گیلگمش
بر دروازههای بابل
ناامیدانه
فریاد کردهایم
درخت
همان لحظه
شکوفه داد
گنجشک های فراوانی بر شاخههایش نشستند
و نغمههاشان
در رگ هایت
طنین انداخت
آقایان!
آب را لبانی میفهمد
که عطش را نوشیده باشد
وطن را
کسی
که غربت را
منزل به منزل
بر پشت کشیده باشد
شش:
با همۀ آنچه گفتیم، نباید ارزش های عاطفی، احساس های قوی و روایت مؤثر و تکاندهندة شاعر از انسان افغانستانی امروز را در این کتاب نادیده گرفت. تصویری اندوه بار که از مرگ آن زن باردار در اردوگاه تفتان داده شده است، نمونهای خوب برای این ادعاست:
از آن همه درخت
هیچ تابوتی نصیبش نشد
آن حجم خالص اندوه را
ناچار
در چادریاش نهادند
و از کمپ بیرون آوردند
بی آن که به مقصد شهری ترخیص شده باشد
سپس
خاکهای بیابانی که حتی نامش را ندانستیم
زن را با کودکش در بر گرفت
بی هیچ سنگی و نشانهای
و در ادامة همین روایت است، یکی از بهترین فرازهای این منظومه، از زبان راوی دوم:
... سال بعد
روزهای اول بهار
از آن خاک
گیاهی با طعم شیر تازه رویید
در تابستان
کرم کوچکی آن گیاه را ذرهذره جوید
خزان
کرم کوچک
شکار مرغابی جوانی شد
که با فوج مرغان مهاجر
از سرمای سایبری
به جلگهای گرمسیر در کرانة دریای سرخ میرفت
چقدر اندوه بار است این پایانه برای آن زندگی
به همین ترتیب، تصویری که شاعر از مهاجرت میدهد، بسیار عینی و لاجرم دردمندانه است. چرا؟ شاید چون شاعر آن را خود زیسته است:
کارتهای آبی
با عکس و اثر انگشت
ما را در مدرسه و کارگاه
پلیس راه
در گورستان و زایشگاه
از دیگران جدا میکرد
در صفهای نان
گاهی چشمهایمان را
در جیبهایمان پنهان میکردیم
تا گریخته باشیم
از هویتی که بیهویتی به ما میداد
بنابر این بسیار طبیعی است که این مایه از وضوح و در عین حال تأثیرگذاری، در تصویرهایی که او از جنگ ارائه میکند، وجود نداشته باشد، چون او جنگ را آن چنان نزیسته است که مهاجرت را.
شاعر در مواردی کوشیده است که میان تلخیهای این احساس ها و شیرینیهای خاطرات گذشته و نیز برش های زیبا و دوستداشتنی از زندگی، جمع کند و به طور غیرمستقیم این را گوشزد کند که این انسانِ نگونبخت، میتوانست سرنوشت بهتری هم داشته باشد. تأکیدی که او در واپسین صفحات بر عشق میکند، هم بدین واسطه است. به واقع کتاب با عشق شروع میشود و با عشق پایان مییابد ولی اولی عشقی است که در گذشته روی نموده و دومی عشقی که شاعر ما در آینده بدان امیدوار است.
منبع: ادب فارسی