نرگس آبیار با همین دغدغه به سراغ سوژهای بسیار پرکشش و خواندنی رفته است و سعی کرده بخشی از مظلومیت مردم کشورمان به ویژه مادران شهدا را به تصویر کشد. او که در مقام یک نویسنده تاکنون بیش از سی کتاب را منتشر کرده است، این بار و در آخرین اثر خود داستان یک مادر شهید را محور اصلی کتاب خود قرار داده است. مادری به نام «اختر نیازپور» که بیش از پانزده سال در حالی که رادیو به کمر بسته بوده، منتظر رسیدن خبری از تنها پسرش محمدجعفر رضایی بوده است.
رمان «شیار 143» داستان این مادر است. این کتاب که اولین بار در سال 1385 با عنوان «چشم سوم» منتشر شده بود، روایتگر، ماجرای واقعی 13 نوجوان رزمنده بیجاری است که با هم به جنگ میروند و 6 نفرآنها اسیر میشوند، 6 نفر باز میگردند و یک نفر زخمی میشود. اما نکتهای که در این میان بیش از همه به چشم میآید، قصه مادر یکی از این نوجوانهاست. مادری که 15 سال در حالی که هر روز به برنامههای رادیو عراق گوش میکرده تا شاید نامی از فرزندش را در میان اسرای ثبت شده توسط صلیب سرخ بشنود، چشم انتظار بوده است.
چشم سوم یا همان شیار 143 در سال 85 به عنوان بهترین رمان سال دفاع مقدس معرفی شد، اما در آن روزها کمی نادیده گرفته شد و این بار بعد از ساخت فیلم موفق «شیار 143» به کارگردانی نرگس آبیار بار دیگر با همین نام و با طرح جلدی از مریلا زارعی بازیگر نقش اول این فیلم، روانه بازار نشر شد که البته همانند فیلمش خوش درخشید و در طی زمانی کوتاه توانست در میان پرفروشهای بازار کتاب قرار گیرد.
این کتاب که چاپ جدید آن توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است، علاوه بر قسمتهایی که در فیلم به تصویر کشیده است، بخشهایی دارد که در فیلم به آن اشاره نشده، مانند بخشهایی درباره عملیات والفجر مقدماتی و ماجرای اسارت.
با هم چهار قسمت از فصول سی و هفتگانه این کتاب را میخوانیم:
پرده اول: شکسته بال
باقر حتی نمیفهمید که بابایش چرا برادرها را نهی میکند. او به شلوغی و شور خود گرم بود. سری پُرباد داشت. چیز میساخت و چیز خراب میکرد. یک جور ویری در جانش بود که هر دستگاهی میدید دلش میخواست به هم بریزدش و از چند و چونش سر در آورد. پیچ ساعت باز میکرد، درِ رادیو... کمر گردسوز را... یا هر موتور لکنتهای میدید... رحمش نمیآمد. دل و رودهاش را به هم میریخت و بعد هم زورچپان میکرد یک جایی که از دید پنهان باشد.
باقر اما تاب رنجاندن کسی را نداشت. دل نازک بود. اشک مادرش را نمیتوانست ببیند. وقتی مادر از سبکسری و غلیان پسربچهی آخریاش به گریه میافتاد، انگار سیخ داغ به گلوی باقر فرو میکردند. تابِ آبِ چشم مادر را نداشت. راست بود که تیر و کمان به روی گنجشکها میکشید؛ اما وقتی از بلندای درختهای بیجار به کنجی پرت میشدند، به گریه میافتاد و حتی برایشان پُرسه [نوعی مراسم عزاداری که در میان مردم بیجار مرسوم است] میگرفت.
هادی بیشتر از دیگر برادرها، او را زیر بال و پر خود میگرفت. حالا عالم عجب بازیهای با آدم دارد. آدم را پاک از آمدنش به دنیا پشیمان میکند. شگفت بالا و پایینی... تا به خود بیایی میبینی که در گرداب بلاها لوله میشوی؛ ریزریز. تازه باقر خوب میدانست که این اول کارش است و حالا بازیهای دیگر در راه است. در خانه هیچکس حاضر نبود که به همراه باقر راهی شیراز شود. گویی همه میدانستند که باقر جگر بیشتری در سینه دارد.
باقر بود و عالمی کار. پای رفتن نداشت. تمام روز را دویده بود تا بلکه با رفیقهایش راهی شود. بعد خبر رسیده بود و ناچار با غمی که در دلش پرواز میکرد، بچهها را به مینیبوس نشانده و برایشان دستی تکان داده و خاموش راه سوی خانه کشیده بود.
باقر حالا در شیراز بود؛ به عوض آنکه در یزد باشد. دلش به سمت دوستانش پرواز میکرد؛ اما نه... پرندهی دلش چنان شکستهبال و دل بود که نای پر زدن نداشت. برادر...
اسم خودش را شنید:
- باقر سرابی...
پا به درون ساختمان گذاشت. مرد گفت:
- خودش است یا نه؟ هادی سرابی.
باقر فقط سر تکان داد. انگار که بلا، زمان را به چنگ گرفته و ایستاده بود. قیامتی در دلش بود.
باقر نمیخواست بماند تا برادر را خاک کنند، بماند تا در پُرسهاش کنار در بایستد و مردم به سر سلامتیاش بیایند و او دستها را پیش رو، در هم گره بزند و سرش را پایین بیندازد و بشنود که مردم میگویند: غم آخرتان باشد. غم که آخر ندارد؛ آخر غم مرگ است. از این تعارفات خسته بود اما برای تسلای مادر و بابایش ماند...
پرده دوم: شیار 143
عباس آسایش، نیم خیز شده بود و فریاد میزد:
- برگردید به شیار 143. فایدهای ندارد.
گلولهای کف دستش را درید و افتاد بر زمین. در این وقت ابوالقاسم فریاد زد:
- نعمت... رو کن این طرف.
نعمتالله نگاهش کرد. تیر خورده بود بر کَفَلََش. خزید به سمت ابوالقاسم و تیربارش را به دست گرفت و گفت:
- آتش میکنم سمت دشمن تا شماها عقب بروید.
در میان شیون تیرها، صدای ابوالقاسم را شنید:
- تو هم خودت را به گودال برسان.
نعمتالله اما گرم تیراندازی بود. در همان وضع خود را به عقب میکشید. مرگ در جریان بود؛ اما ترس از مرگ رمیده بود. وقتی برای ترسیدن نبود. نعمتالله همه تَن چشم، به انتظار بود که گلولهای سوراخش کند. عجیب بود. زمین و زمان در توفان گلوله به هم میتنبید و گلولهای او را نمیدرید. سهپایهی تیربار از هجوم گلوله به هوا پرید. از پشت سر صدای نالههای محزون ابوالقاسم و باقر را میشنید که میگفتند:
- نعمت... بیا... تو را به خدا بیا!... بیا تا دیر نشده!
نعمت عقب کشید و به شیار خزید. باقر صورتش را میان آب وسط شیار که چون اشک چشم زلال بود، کرده بود و عطش میخواباند. سر که بلند کرد و نعمت را که دید جلو آمد. از کمر تیر خورده بود.
نعمت گفت:
- محمد کجاست؟
تخم چشمهای باقر سرخ شده بود. اشک روی سرخی چشمها را پوشاند. گفت:
- آن بالا ماند. پشت تپه. تیر به پهلویش خورده. نتوانست پابهپای من بیاید عقب.
نعمت کمر کشید و سر از افق شیار بیرون برد تا محمد جعفری را ببیند. از میان خیل نیروهای بر زمین افتاده، نمیتوانست محمد را ببیند. پس خیز برداشت و از شیار بیرون پرید و نیمه خیز جلو رفت.
حرکت و بارش و وزش گلولهها. خوابید روی زمین. کسی از میان شیار فریاد زد: هم خودت را به کشتن میدهی هم ما را. برگرد.
نعمتالله خوابید بر زمین. عقب خزید و به شیار پا پس کشید. نمیشد برای محمد کاری کرد هر چند جایگاه خود آنها هم امن نبود.
محشری به پا شده بود؛ قیامتی. چشمانش لهیب میکشید. خون در شقیقههایش تپیدن گرفته بود. نگاه دودوزدهاش را به اطراف چرخاند. فقط او بود که سالم بود. مرگ بالای سرش بال بال میزد. باتلاق، نیزارهای شکسته، مانداب از خون سرخ شده، بدنهای مانده در کنار مانداب. سیم خاردارهای به هم تنیده، بدنهای میان سیمها چسبیده؛ بر زمین، دمر افتاده، طاقباز...
کسی زانوی نعمتالله را چسبید. جوانکی سبزهرو. با زبانی خشک به حرف آمد.
- برادر... محمدحسین میرجلیلی از یزد هستم. اگر برگشتی خبر شهادتم را برسان. بگو چشم انتظار نباشند.
تیر پهلویش را سوراخ کرده بود. صدای ابوالقاسم از پشت سرش بلند شد.
- نعمت... برو... اینجا نمان. ما را تیر خلاص میزنند و تو هم از دست میروی... برگرد.
نعمت تلخ خندید.
- کجا بروم؟!... کجا؟...
سر بلند کرد و عراقیها را دید که کنار به کنار شلیک میکنند و پیش میآیند. دهقان چفیهاش را باز کرد و دست گرفت وگفت:
تسلیم میشویم. چارهای نداریم.
نعمت با صدایی دردمند گفت:
- اسیر شویم؟!.. .
- دهقان نگاه به خون نشستهاش را به او دوخت و فریاد زد:
- بله... و گرنه باید جواب خون آنهایی که بعد از این از دست میروند را بدهیم. از اینجا به بعد، هر اقدامی یعنی خودکشی.
از شیار 143 بیرون آمد. پیش رو را نگاه کرد. گامی به جلو. سر به سرنوشت سپرد. خورشید میان آسمان بود.
پرده سوم: اسارت
شش صبح، عراقیها با بوق و کَرنا آمدند و با داد و فریاد بیدارمان کردند. بعد نماز، آمارمان را گرفتند، آن هم نه یک بار، سه بار. انگار به خودشان هم شک داشتند و مجبورمان کردند که از وسط کوچهی کابل به دستها رد شویم و برویم برای دستبهآب. پا به دستآب نگذاشته، سوت برگشت را میزدند. اگر هم برنمیگشتیم، سربازها با کابل تو سر و کلهمان میزدند. بعد ریشوها را جدا کردند. پاسدارها یک جا، سربازها را هم یک جا. صبح بعد آمدند ردیفمان کردند برای سؤال و جواب ثبت نام. یک خوزستانی بینمان هست به اسم جمیل. او آن روز حرفهای عراقیها را به فارسی برمیگرداند و حرف ما را هم به عربی. نوبت به یکی از بچهها رسید به اسم «اصغر حاجی محمدی». افسر عراقی از او پرسید: «أنت حرس الخمینی؟» اصغر نگاه کرد و جمیل را ندید که ترجمه کند.
سرش را پایین تکان داد که یعنی بله. افسر عراقی جوش آورد و زیر مشت و لگدش گرفت. دوباره با حرص پرسید: «أنت حرس الخمینی؟» اصغر نگاهی به جمع کرد و آرام گفت: «بله». عراقی پلکهایش را تنگ کرد و بِرّبِرّ نگاهش کرد و سر تکان داد و با فریاد پرسید: «أنت حرس الخمینی؟» اصغر هم این بار بلند و محکم گفت: «نعم». افسر عراقی انگار اسپندی بر آتش، بلند شد و کابلِ تو دستش را چند بار محکم تو سر و صورت اصغر کوبید و همانطور که میزد با عصبانیت حرفهایی به عربی بَلغور میکرد. انگار که فحش میداد. اصغر که تا تخم چشمهایش قرمز شده بود و کارد میزدی، خونش درنمیآمد، جمیل را که دید میآید، داد زد:
- جمیل... مگر این پدرسگ چیچی میگوید؟
جمیل بلند داد زد:
- آقایان، حواستان باشد، این نامرد میپرسد شما پاسدار خمینی هستید؟
این را که گفت، اصغر بی برو و برگرد، رو به عراقی گفت:
- لا لا لا لا... ول کن دیگر.
همه خندیدند. عراقی هم به خنده افتاد. گفت:
- قد اعلم. واضح من جُثتک انت لستَ حرس الخمینی.
غائله خوابید. از هر که شغلش را میپرسیدند، خیلی عجیب و غریب جواب میداد، نمیخواستند معلوم شود سواد دارند یا قبلاً پست مهمی داشتهاند. بعد تقسیمبندی کردند و من تک افتادم در آسایشگاه نُه. ابوالفتح هم طفلک تک افتاد به آسایشگاه هشت. ابوالقاسم و تختی و محمدتقی کریمی در آسایشگاه چهار افتادند و سید محمود و باقر سرابی هم آسایشگاه پنج....
... گرما افتاده و روزها کش میآید. لحظهها انگار تمامی ندارند. بیکاری مغزمان را میجَوَد؛ هر ساعت تشویش و نگرانی است که به جانمان چنگ میاندازد؛ چه میشود؟ چه خواهد شد؟ همه چیز مداوم و کسالت بار.
چند نفر قاطی کردهاند، اگر سر و صدا کنند ضابط ذلیل چند کابل بر کت و کول آنها میکشد. اسمش در اصل ضابط خلیل است؛ اما از بس بددهن و سگخُلق است اسمش را گذاشتهاند ضابط ذلیل. هفتهی پیش همهمان را جمع کرده بود و وراجی میکرد. میگفت: «فرماندهان ایرانی در جنگ شما را جلو انداختند تا اسیر و کشته شوید و خودشان فرار کردهاند.» مانده بودیم چه جواب بدهیم. خون خونمان را میخورد. یکهو یک نفر از وسط جمعیت بلند شد و گفت: «نهخیر... این خصلت شماست. فرماندهان ما خودشان در عملیات جلو بودند و پابهپای ما پیش آمدند. آخرش هم جلوی چشمان خودمان شهید شدند.» ضابط ذلیل اگر رگش را میزدی، خونش درنمیآمد. گفت: «پانزده روز میفرستمت انفرادی تا زبانت را کوتاه کنی.»
پرده چهارم: نوزادیِ دوباره
جعفر آمده بود. از در نیامده بود. از دیوار خود را بالا کشانده و سر دیوار نشسته بود. خسته و خمیده، لبهایش داغمه بسته بود. اختر که دیدش، از ته اتاق کَند و به ایوان آمد. جعفر گفت:
- اختر... منم... آمدهام.
اختر گفت:
- حالا آمدهای؟... بعد پانزده سال... میخواهمت چهکار...
و رو گرداند طرف جعفر و گردهاش را نشان داد:
- نگاه کن... پینه بسته... پانزده سال این رادیو بر دوش من بوده...
رفیقهای اسیرت، همه آمدهاند. حاج باقر، حالا برای خودش کسی شده؛ نعمت درس حقوق میخواند. ابوالقاسم درس دکتری میخواند. آن یکیها هر کدام یک جور... اما تو چه مادر؟!... هیچ سر و سامانی نگرفتی.
جعفر چشمهای بیرمقش را مالاند و گفت:
- خیلی شلوغش کردهای اختر... میآمدم دیگر. تو صبر نداشتی....
اختر نمیدانست خواب چه تعبیری دارد. کنار راه ایستاده بود. دستههای عاشورایی میگذشتند و اختر نگاهی به دستهها داشت و نگاهی از درون به خوابی که دیده بود.
آسمان انگار که میرفت کولاک شود. باد و سوز با هم میآمد و هر از گاه رعد و برقی از سمت آسمان به گوش و چشم میآمد. زمستان امسال سختتر آمده بود. اختر میان حیاط مقر بود. محسن و سعید در پیراهن مشکی، پشت به دیوار داده بودند و به حرفهای فرمانده سپاه گوش میکردند:
- شما از همه دیرتر آمدهاید. اینجا غوغایی بود. خانوادهی سردارزادهها آمده بودند، محسن الوندی، خسرویان، محمد جعفری خودلان... عاشورایی بود... تشییع را انداختیم فردا. فرماندار و استاندار هم باید بیایند... فردا بیجار قیامت است. شما چرا اینقدر دیر آمدهاید؟
محسن گره پیشانیاش را باز کرد و گفت:
- به خاطر مادرم. میگفت میخواهم بچهام را یکّه ببینم.
فرمانده دست در جیب کرد و کارتی را درآورد و نشان دو برادر داد.
محسن جز اسم مجید و محمدجعفر چیزی از آن نفهمید. بعد فرمانده، جلو راه افتاد و اختر و پسرها از پشت سرش. در اتاقی را باز کرد که دنگال بود و تاریک. به پسرها گفت که اول بگذارید مادرتان برود. اختر زانو تا کرد کنار تابوت، درش را برداشتند. استخوانها میان پارچهای سپید بودند. اختر نگاه کرد به استخوانها و آنگاه دستش را جلو برد و انگار خوابزده، استخوانها را مسح کشید.
دست برد و جمجمه را برداشت. «این از آنِ جعفر بوده یعنی؟ این استخوان یعنی... روزی میان سر جعفر بوده؟... یعنی از آن دو سوراخ... به من نگاه میکرد و میخندید؟... ابروهای پیوندیاش پس کجا بود؟! گونههای سرخ و همیشه شرمزدهاش؟!...»
دستهای اختر لرزید و سست شد. با دستهای لرزان، دستمال سبزی از زیر جلیقهاش درآورد. جمجمه را مثل شیئی مقدس و با عظمت... روی دستمال گذاشت. جمجمه را نگاه کرد و لبهایش را جلو آورد روی جمجمه گذاشت.
اختر آرام بود... هیچوقت اینقدر آرام نبود... لبها به روی جمجمه بودند و اشکها میآمدند...
استخوانها را در کفن پیچیدند. حالا کفن به اندازهی یک نوزاد شده بود. اختر نوزاد را در بغل گرفت.
نوزاد را بویید و پس داد. بلند شد. از اتاق بیرون آمد.
به خودش گفت:
- باید بروم. هزار کار بر زمین دارم. حالا دیگر جعفرم در بیجار است!
منبع: مجله مهر
انتهای پیام/پ