مغنیه: هرگز از مرگ نهراسیدهام/ برای فلسطین به فتح پیوستم
خبرگزاری تسنیم: ۱۵ سال بعد از آن حادثه، مغنیه برای جستوجوی آن منزل به خیابان مذکور رفت تا آنجا را پیدا کرد. همان زن در را باز کرد، مغنیه خود را معرفی کرد و زن ناشناس او را شناخت.
به گزارش خبرگزاری تسنیم، حبیب فیاض در مطلبی در روزنامه السفیر لبنان نوشت: سیره عماد مغنیه مملو از مبارزه و مقاومت بود، این روش قبل از اینکه نتیجه تجربه و ممارست باشد، بر اساس شخصیت و رویکردهای فطری وی بود که کاریزماتیک در رهبری حزبالله را ایجاد کرده بود، عقل بدیهی و فعال، اراده قوی و منظم و اخلاقی مملو از خوبی و دوست داشتن مردم.
برای اولین بار او را در سال 1980 در الغبیری در ضاحیه بیروت دیدم، من در آن زمان نوجوان بودم و او از مرکز کشافة الایمان بازدید میکرد. من در آن زمان مسئول نبودم، بلکه تنها یک مبارز بودم. او را یک انسان متفاوت یافتم و ویژگی فرماندهیاش به نظرم آمد. برای بار دوم در زمان تجاوز رژیم اسرائیل به لبنان در سال 1982 او را در الشیاح و داخل یکی از مراکز جوانان مقاومت بر ضد اشغالگری دیدم. وی نسبت به شکست دشمن خوشبین بود و از عقبنشینی جنبش آزادیبخش در برابر پیشروی اسرائیلیها ناراحت.
یکی از دوستان بهشوخی به او گفت: دیروز در جنبش فتح بودی و امروز از آن انتقاد میکنی؟ مغنیه پاسخ داد: من برای فلسطین به فتح پیوستم و حتی اگر مقاومت فلسطین از لبنان خارج شود، همچنان برای آزادی فلسطین مبارزه خواهیم کرد.
برای بار سوم او را در سال 1990 و در حاشیه سالروز رحلت امام خمینی در تهران دیدم. بعد از آن دیدارهای ما تکرار میشد، ما در مورد مسائل فلسفی و دین و ادبیات و سیاست و عرفان و موسیقی صوفیانه بحث میکردیم. من خود را در برابر یک نفس مطمئنه و عاشق هنر و زیبایی میدیدم که ذهنی داشت که در همه زمینهها فعال است، همانطور که در مسائل امنیتی و نظامی خبره بود.
یکی از نزدیکان وی نقل میکند که او در اوایل دهه 80 از سوی عناصر مسلح وابسته به حزب بعث عراق نزدیک خیابان الحمرا در بیروت تحت تعقیب قرار گرفت. یک زن او را مشاهده کرد و او را در خانهاش که تنها 2 اتاق داشت، مخفی کرد. صبح روز بعد زن لباس همسر کارگر خود را به او پوشاند و از همسرش خواست که برای خروج از منطقه و رساندن او به منطقهای امن با او همراهی کند.
بعد از 15 سال از آن حادثه، مغنیه بههمراه فردی دیگر که این داستان را نقل میکرد برای جستوجوی آن منزل به خیابان مذکور رفت تا آنجا را پیدا کرد. همان زن در را باز کرد و مغنیه خود را معرفی کرد و گفت که میخواهد بهعلت نجات جانش از او تشکر کند. زن خیلی خوشحال و غافلگیر شد. مغنیه بعداً فهمید که فرزند این زن که در بندرگاه عین المریسه صیادی میکند، قایق کوچکی دارد که میخواهد آن را بفروشد. مغنیه کسی را نزد او فرستاد و بدون اینکه قایق را دریافت کند، پول قایق را به او داد.
مرگی که وی را به یک اسطوره تبدیل کرد، مانعی در برابر حضور دائمی وی نیست و حیاتی که از او یک فرمانده ساخت، مانع از شهادت وی بهعنوان یک عنصر مقاومت نشد. در مرگ و زندگی سیره حقیقی زندگی وی جدا از یک اسطوره نیست. زندگی، او را یک انقلابی شوریده قرار داد و در عین حال انسانیت او را نگرفت، همانطور که مرگ بقا را از او نگرفت.
روزی به او گفته شد: تو که تحت تعقیب هستی، آیا از مرگ نمیترسی؟ پاسخ داد: «در حالی که من از برادرانم میخواهم که اقدامات جهادی را انجام دهند و میدانم که بعضی از آنها شهید خواهند شد، خیانت است که از مرگ بترسم. ضعیفترین حد ایمانها آن است که آنچه برای خود دوست دارم، برای آنها نیز دوست داشته باشم» و قطعاً این گونه بود. روزی او را در سال 1993 در تهران دیدم، فرزند شهیدش جهاد نیز همراه او بود. او کودک بود و با اسلحه پدر بازی میکرد. بهنرمی ازش پرسیدم: میخواهی با این اسلحه چهکار کنی ؟ گفت: "میخواهم اسرائیلیها را بکشم و شهید شوم" و اینگونه هم شد.
انتهای پیام/ر*